گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نامه ای برای سوم شخص غایب

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۷ ب.ظ

هوالمحبوب

گاهی وقتها دیدن هر دو دست در هم گره شده بغضم را فرو می ریزد گاهی وقتها دیدن هر لبخند از ته دلی چیزی را در درونم به جوشش وامیدارد گاهی وقت ها دیدن هر حال خوشی مرا یاد خاطره های تلخم می اندازد. این گاهی وقتها که میگویم این روزها و شبها برایم زیاد تکرار می شود نمیدانم از صلابت و شکوه این شبهای عزیز است از فضای نورانی این روزهاست یا از چیست.

دلم این روزها قرار نمیگیرد و هر آن چشمم پی تو میگردد در قاب خالی ات.

دلم این روزها پی کسی میگردد که نگاهم کند و بودنم برایش غنیمتی باشد دلش غنج بزند از دیدن لبخندم، دلش بلرزد از اشک هایم، دلم کسی را میخواهد که با تمام غرور مردانه اش بخواهدم و با تمام احساسات مردانه اش پای خواستنم بایستد.

گاهی وقتها جای خالی ات بد جوری تو ذوقم می زند گره دست های مردانه ات در میانم دستانم گاهی وقتها خیلی جایش خالی است

دلم این روزها پر است از تمام دلتنگی ها، از تمام صبوری های دیده نشده، از تمام فرو ریختن ها از تمام اشک های پنهانی.

گویی برای کسی نامه مینویسم که هر گز زاده نشده است.

کسی که هرگز قرار نیست این عکس دو نفره را ثبت کند.

این قاب دو نفره را پر کند.

کسی که صلابت مردانه اش دلم را بلرزاند و عشقی را به وجودم بدواند که هنوز کال است...

دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


  • ۹۴/۰۴/۳۱
  • نسرین

اوجان

نظرات  (۱۷)

  • مداد کوچک
  • آه ، چرا می‌باید
    من تو را شگفت بدانم
    در این جریان
    که از شگفت بودن
    همه‌چیزی
    عادی می‌نماید ؟

    و گرنه تو عادی‌ترین موسمی
    که می‌باید به چار موسم افزود
    و چشمان تو ،
    راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت ...

     

    { بیژن الهی }


  • مداد کوچک
  • مرگ را به رودها سپردم
    اصلا شاعر بی مشاعر به چه کار مرگ می آید ؟

    او که نباشد
    چه کسی هر شب
    با یک بغل ترانه و دلی دیوانه
    به سراغ خاطرات پاک تو بیاید ؟

    می ترسیدم زبانم لال
    نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند
    اما انگار
    برف های فاصله از حرارت حرفم آب می شوند

    حالا فکر می کنم که می آیی
    می آیی و به ها گفتنم می خندی ! بانو ...


    { یغما گلرویی }

    پاسخ:
    سلطان ترانه های زخمی یغمای عزیز
    شاهکار کردی مینای من
  • مداد کوچک
  • باران ؟
    نه !
    گریه‌ی بی اختیار خداوند ...
    و من که خانه‌زاد بی‌قراری و مرگ‌ام ...
    بی‌تو
    هر پاره‌ی دل‌ام را
    به نام کسی دیگر کرده‌ام
    به نام هرکسی که
    کمی یا دمی
    شبیه تو بود ...
    نگاه کن
    بیرون چه بارانی می‌آید !

    { سیدعبدالحمید ضیایی }

    پاسخ:
    فقط گریه ....
  • مداد کوچک
  • من
    به شعرهایم
    ایمان دارم
    چون
    از
    زخم‌هایم می‌آیند ..
    تو را نیز
    دوست دارم
    زیرا که
    زخم‌هایم
    یادگار توست ..


    { رامین اخوان }


    پاسخ:
    یک از یکی بهتر تر مینا ممنونم:)
  • مداد کوچک
  • به من آموخت
    آن‌که خنجر در دست ندارد
    هنوز به مدرسه نرفته‌ است ..
    و آن‌که دروغ نمی‌گوید
    لال به دنیا آمده‌ است ..
    او زیاد درس خوانده‌ بود
    و خوب حرف می‌زد ..

    { مژگان عباسلو }
    پاسخ:
    چقدر حال این شعرها اشک داره مینا:(
  • مداد کوچک
  • چقدر خوب است
    که صبح بیدار شوی
    به تنهایی ..
    و مجبور نباشی به کسی بگویی
    دوست‌اش داری
    وقتی دوست‌اش نداری
    دیگر ..


    { ریچارد براتیگان }

    پاسخ:
    نه خوب نیست دل سنگ میشه کم کم مینا سنگ ها سنگ:(
  • مداد کوچک
  • شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ات ببارد
    و عشق
    در تکه‌ای نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کند ..
    و هنگامی که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کند
    آدمی را توانایی عشق نیست
    در عشق می‌شکند و می‌میرد ..

    { احمدرضا احمدی }
    پاسخ:
    راست است به خدا راست است
    عالیییییی
  • مداد کوچک
  • چقدر بد شده‌ام …
    کافی‌ست خوب حساب کنی
    مجبور بوده‌ام به چند نفر سلام بگویم
    مجبور بوده‌ام به جای چند کشیده بگویم سپاسگزارم
    و چند اشتباه بزرگ و کوچک دیگر
    که از نوشتن‌شان شرم می‌کنم
    مانده‌ام که
    از محضر دادگاه مربوطه
    تقاضای تبرئه خواهم کرد
    یا اشد مجازات ..


    { رؤیا زرین }


    پاسخ:
    چقدر حال این روزهای منه این شعری
    مرسی مینایی
  • مداد کوچک
  • برگرد
    که سرم را بردارم از شانه‎ام
    و بگذارم
    در چارخانه‌ی پیراھنت بخوابد ...

    { عمید صادقی نسب }

    پاسخ:
    من درگیر چهار خانه های پیراهنش هستم هنوز.....
  • مداد کوچک
  • زیبارویان فرانسه
    زیبارویان انگلیس
    همه یک طرف
    تو یک طرف ..
    آن‌ها مرا
    تنها به شعر می‌رسانند
    اما تو
    مرا به خانه‌ام باز می‌گردانی
    به همه‌ی هستی‌ام
    در فکر توام  ..
    باران
    به زبان ترکی می‌بارد ..

    { رسول یونان }
    پاسخ:
    رسول یونان را این روزها دست گرفته ام و روز و شب زمزمه میکنم شاعری که هم در و هم زبان است زبان شعرش زبان درد من است مرسی از این شیرینی با طعم یونان:)
  • مداد کوچک
  • منم عاشق ِ انتظار کشیـــــدن ِ بوییدن ِ دست های ِ تو

    من دانای کل ّ شعرهایت

    /........

    زیاد بنویس از این متن های خوش گل

    می خوانَمَت.
    پاسخ:
    چقدر آدم خوشبختی ام که یهویی با یازده تا نظر انتظارم رو میکشی
    این یهویی های رفاقتی را عشق است مینای همیشه محبوبم:)
  • فریاد در سکوت
  • سلام

    به نظرم هر چیزی زمانی دارد و هنوز زمان آن فرا نرسیده

    زمان به عقب یا جلو نمی رود ، زمان راه خودش را می رود با کمال آرامش

    نه ثانیه ای تند میزند نه کند ، منظم است

    نخواییم نظمش را به هم بریزد که اونوقت سنگ رو سنگ بند نمیشه :)

    پاسخ:
    سلام
    من با زمانش کاری ندارم معتقدم هر چیزی که نیست جاش خالیه قاعدتا
    و نوشتن ربطی به زمان اون اتفاق نداره
    اصلا و ابدا قصدم این نبود که بگم چرا دیر شده و اتفاق نمیوفته!!!

    مداد کوچک ماشالله  یه جای کو چیکی هم به من بده با نسرین گفتگویم آرزوست ( البته شوخی بود مینای نازنین )


    واما نسرین عزیز


    زیبا می نگاری دلتنگی هایت را

    دلتنگی هرچه باشد برای ما ارزشمند است حتی دلتنگی برای شخص نیامده هم زیباست

    پاسخ:
    ممنونم بانوی عزیز
    مینا و شما همیشه به من لطف دارید
    اما بازهم نقدم نکردین نقد اون داستان رو من هنوز هم منتظرم
    سلام نسرین جان:) چقد فعال بودی ماشاا... بر عکس من:)


    چقد خوبه که تو هستی تا حرفای دل منو که بلد نیستم به زبون بیارم بنویسی...عاشق نوشته هاتم نسرین

    باهام حرف میزنن بدجوررر
    پاسخ:
    سلام یهویی به جوش میاد مغزم :)
    ممنون بهارم میدونی بی اغراق جزو معدود آدمایی هستی که خیلی خوب حرفم رو میفهمی قضاوتم نمیکنی و لازم نیست چیزی رو برات توضیح بدم و این خیلی خوب و دلنشینه واقعا
    سلام

    بسیار زیبا!

    دلم این روزها کوچک کوچک شده است به قدری که حجم دلتنگی هایم را برای کسی که ندیده ام تاب نمیاورد.


    پاسخ:
    سلام بهناز عزیزم  سپاس
  • مجید شفیعی
  • من خوشبخت بودم تا زمانی که خودم بودم و به زبان خودم محبت میکردم و این روزها چقدر بی مزه است که تلاش میکنم در صف رکوردهای گینس و با استانداردهای مزخرف انسانهای دزد محبتم را به تو ثابت کنم و چقدر میترسم از زمانی که بترسم از قضاوت شدن از سوی تو و دلخواه هایم را نتوانم با لبخند تو چراغانی کنم و باز مجبور تر شوم که مبادی آداب تر شوم و باز هم مراعات ترسها و دلها را بکنم

    تو به اندازه ی کافی دام هستی!

    خودت باش!

    بی خواهش!

    من اسیر تو شده ام!

    تنها بگذار شکارت کنم و به دام زیبایت بیوفتم!

    بگذار!
    پاسخ:
    من هم خوشبخت بودم تا وقتی که فکر میکردم تو خودِ خودِ واقعی ات هستی. فکر میکردم وقتی دوستم داری واقعا دوستم داری و این دو کلمه  یجادوی ینمیتواند معنای دیگری جز آنچه که هست نمایان کند! اما ترس از قضاوت شدن وبد سعی در قهرمان بودن یا هر چیز دیگری بود تو کم کم نقش عاشقی ات را فراموش کردی و من سعی کردم در قامت یک معشوق نقش یک عاشق را هم ایفا بکنم دام ها بهانه بود بی شک ایراد اساسی این رابطه ترس تو از عاشق بودن و ادام هاش بود....

  • مجید شفیعی
  • و ایراد همیشه از من است

    :)
    @}----
    پاسخ:
    راستش را بخواهی همیشه هم نه گاهی وقتها منم که مشکل بزرگ زندگی ام با نفهمیدن هایم با ترک نکردن هایم.میدانی خیلی زودتر از اینها باید ترکت میکردم....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">