گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

جنون

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ق.ظ

هوالمحبوب


سال ها بود که دیگر این حس و حال را نداشتم، حس حال گرفتار شدن بین درست و نادرست را؛ حس و حال هی فکر کردن و هی ادامه دادن و هی فکر کردن و شک کردن را. سال ها بود که راه برای من یکی بود و روش یکی. سال بود عادت کرده بودم به این روال تکراری. سال ها بود ساعت ها برایم محدود بود. محدود بود برای دل به دریا زدن. اما چند شب است که دارم در خودم مرور می کنم که چه می شد اگر می توانستم در آستانه ی سی سالگی هم دل به دریا بزنم؟ چه می شد اگر جرات قبل با من بود. بدون لحظه ای تامل عقل نهیب می زند که از این جا به بعد منم که درستی و نادرستی را برایت مشخص می کنم. منم که حرف میزنم و تو فقط باید مثل یک کودک مطیع دنباله روی من باشی. 

هرچند که غرق شده باشی در لذت؛ هر چند که جنون گرفته باشی. تو باید به حرف من گوش دهی تا دوباره غرق نشوی. رفتن غرق شدن است و سراب. رفتن دل به دریا زدن و تشنه برگشتن است. رفتن جنون است و جنون است و جنون. 

راست می گوید عقل؛ هیچ گاه نباید در توهم زیست. در توهم تنهایی، در توهم عشق؛ در توهم دوست داشتن؛ در توهم جرقه های تازه در دل، سی سالگی سنی نیست که دل به دریا زده را به ساحل نجات برگردانی. دل که رفت دیگر رفته. سی سالگی را می گذارم زیر سرم؛ پتو رو می کشم روی سرم، چشم های خیس ملتهبم را می بندم و ذکر می گویم، تپش قلبم یک لحظه آرام نمی گیرد. نمی ایستد. مدام هوار می زند که به من مهلت نفس کشیدن بده. اما حبسش می کنم در چهار دیواری تن. حبسش می کنم در چهارچوب قواعد بازی. گریه آرامم نمی کند. فکر آرامم نمی کند. زندگی آرامم نمی کند. خود ناآرامم را باید با خودم بکشم به هر جا که شد. رفتن همیشه رسیدن نیست....


+کانال نازنینم رو حذف کردم.دلم میخواد اینجا رو هم حذف کنم.دلم میخواد برم گم شم یه جای خیلی پرت. تلگرامم رو پاک کنم. اینستا رو ببندم. خسته ام خیلی.


  • ۹۶/۰۸/۲۱
  • نسرین

یاد بعضی نفرات

نظرات  (۳)

سلام مطلب جالبی بود ، دنبال شدی به سایت منم سر بزن
پاسخ:
سلام 
ممنون از دنبال کردن تان
من دنبال تون نمی کنم
چون ترجیح میدم مطلبی رو بخونم و نظر بدم :)
پس لطفا نظرتون را درباره اولین مطلب سایتم بفرمایید ممنون.
هییییم... نمیفهمم، سی سالگی که گفتی رو نمیفهمم، راستش خیلی چیزا رو نمیفهمم...
یعنی باور کنم خودت رو با عقل پیچوندی و سفت سفت بستی؟؟ نمیدونم.
پاسخ:
گاهی وقت ها مجبوری هلمای عزیزم. برات از ته دل آرزو می کنم سی سالگی ات بدون این تصمیم ها بگذره. شاد پر هیجان و پراز امید و حق انتخاب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">