گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم....

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ب.ظ

هوالمحبوب

 

پنج شنبه هایمان از چند هفته مانده به عید تعطیل شده بود. از شدت ذوق مرگی برای خودمان برنامه چیده بودیم برای تبریز گردی. تازه داشت یخ مان با دنیا باز می شد که دوباره تصمیم جدیدی صادر شد و مجبور شدیم پنج شنبه ها هم سر کار برویم. امروز صبح داغان ترین آدم روی زمین بودم. با چشم های پف کرده از گریه و بی خوابی. با حالی نزار که حتی حس لباس پوشیدن هم نداشت. اولین لباسی که دستم آمد پوشیدم و حتی برعکس همیشه به صبحانه ای که در راه است هم لحظه ای فکر نکردم. تاکسی گرفتم و پرسیدم تا مقصد دربستی چقدر میگیرد. پیرمرد مهربانی بود با 5 هزار تومن سر و ته قضیه را هم آوردیم. هندزفری در گوش چرتم می گرفت. روزبه داشت فریاد می زد که من حافظم اگر تو غزلم باشی و من به یاد تک تک حرف هایی که دیشب میخواستم بزنم و نزدم افتاده بودم. رسیدم به مدرسه و از شلوغی غیر قابل انتظارش حالم بدتر شد. پنج شنبه ها قرارگاه دنج ما بود اما این هفته قرار بود همه ی پایه ها برای کلاس زبان در مدرسه حضور داشته باشند. تا ساعت 12 خودمان را مثل گلوله های برفی قل میدادیم از این کلاس به آن کلاس. سر پسرها بیشتر داد کشیدم هرچند که از مظلومیت شان هم به موقع دفاع کردم و سر زنگ تفریح نرفتن شان حسابی به دفتر توپیدم. ساعت که گذشت و وقت رفتن رسید با مریم رفتیم باغ کتاب. فکر می کردم دیدن آن فضا حالم را بهتر می کند. مریم گفت عکس بگیریم. باورم نشد آن آدمی که توی عکس ها نشسته من باشم. صورتم هنوز پف داشت با مقنعه ی کج شده و صورتی بی رنگ و بدون آرایش. حتی نخواستم عکس ها را برایم بفرستد. شیک شکلات سفارش دادم همان معجون همیشگی که همیشه حالم را خوب می کند. نشستیم به غر زدن،یکی از کارهایی که دوست دارم. اما شیک شکلات گلویم را تلخ تر کرد و غر زدن حالم را بدتر. از دم در خداحافظی کردم و به بهانه ی پیاده روی رفتم به سمت مخالف. اما سوار اولین اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم به دل تاریخ.

وسط خیابان تربیت یک اغذیه فروشی سه در چهار هست که من دوستش دارم. سوپ خامه ای های محشری دارد. پیتزا و ساندویج های مخصوصش هم حرف ندارد. خواستم سوپ خامه ای را با ولع همیشگی بخورم و تمام تلخی های دیشب را ببلعم یکجا. اما باز هم حالم تغییری نکرد.

و آخرین تیر ترکشم خرید کردن بود. در مسیر رفتن به خانه دو تا روسری گل منگلی خریدم و رسیدم به خانه. یکی از روسری ها را همه ی اهل خانه پسندیدند. عصر هم با مامان رفتیم پاساژ ابریشم و چادر خریدیم. چادر دانشجویی. از همان ها که آستین دارد. یک  مقنعه ی گلدار مشکی و یک مقنعه ی سفید نماز هم خریدم.

مسیر را  که برمی گشتیم بابت خرید هایم حس خوبی داشتم. اما هنوز هم همان بغض گلو گیر را با خودم حمل می کردم.

و حالا شب شده است اما من حس سبکی ندارم. سنگینم از حرف سنگینم از فریاد هایی که نکشیدم سنگینم. حتی از دلتنگی هم....


  • ۹۷/۰۱/۳۰
  • نسرین

از بی حوصلگی ها

نظرات  (۹)

اون فریادهای که نکشیدی همیشه بغض میشه بیخ گلوت، بعدش میشه حسرت...

پاسخ:
متاسفانه همیشه با حسرت هامون درگیریم
سلام
من اتوبوس بی آر تی میدونم حرف وسط اشتباه تایپیه؟؟؟

2 وسط خیابان تربیت ! همون داخل کوچه ؟

3 برج ابریشم چهارراه منصور؟
من عصر ساعت 6:40 تا 7 اونجا بودم *_*

4 هم فضولی حساب میشه نمیپرسم :))))

5 امیدوارم هیچوقت مثل من به تیرهای آخر نرسی
و همون اول به هدف بخورن
یا نه
اصلا به تیر احتیاج نداشته باشی :)
پاسخ:
سلام
مگه میشه من چیزی رو تایپ کنم غلط املایی نداشته باشه ؟ :)
نه داخل کوچه نیست
آدرس دقیق هم نمیدم چون شلوغ میشه دیگه از دنج بودن در میاد:)

اره همون جا
احتمالا هر دومون هم زمان اونجا بودیم ولی ندیدیم همو جالبه:)
نه بپرس راحت باش
دعات رو خیلی دیر به زبون آوردی اخوی خیلی دیر :)
ولی بازم دمت گرم
حس بدی بود
ان شاءالله حالتون خوب بشه و دیگر روزهایتان شادی باشد
پاسخ:
ان شالله که بهتر بشه همه چی
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بگرد دنبال قشنگی های دور و برت! اگه نبود خودت بسازشون:-)
    پاسخ:
    گشتم خیلی
    ولی گاهی به بن بست میرسیم
    هممون برای همیشه نیست
    موقته میگذره
    خوشحالیم که میگذره
    الهی 
    :(
    پاسخ:
    :(
    بغضِ فروخورده‌ی آدم‌های محکوم به بغض...
    پاسخ:
    :(
    امان از بغض لعنتی...
    پاسخ:
    هییییییییییی
    "این نیز بگذرد"
    میدونم میگذره! خودت هم مطمئن باش میگذره! اصلا ذات زندگی گذشتنه! هم تلخیاش، هم شلوغیاش، هم آروم بودناش و هم ناآرومیاش.
    حس میکنم ما خیلی وقتها لذت هامونو نمیبریم، فرصتهامونو به خیال اینکه همیشه میشه هرکاری که خواست رو کرد به عقب میندازیم و تهش وقتی به یه روزمون که آخر شبش حس رضایت ازش نداریم نگاه میکنیم حسرت میشه تنها حسی که ته مغز و بیخ گلومون رو گرفته!
    امیدوارم روزهای پیش روت اینقدر خوب و دوست داشتنی با اتفاقات یهویی شیرین برات باشه که بیای سر آرشیو وبلاگت و این پست رو باز کنی و با خنده بگی خدایا شکرت سختیا رو با توکل به خودت پشت سر گذاشتم و الان غرق در آرامش و لذت های زندگیم و دلم میخواد فریاد بزنم: خوشبختیام همیشگی باش.
    پاسخ:
    اتفاقا من برعکس چیزی که شاید نشون میدم بسیار آدم خوش باور و خوش بینی ام
    اگه خوش بین نبودم قطعا اینجا نبودم
    خیلی تجربه ها باید داشته باشی که بتونی برای یه زندگی دوباره انرژی کسب کنی
    زندگی کردن دردناکه عمیقا دردناکه
    اما لازمه خوشی هامون رو پیدا کنیم و تا میتونیم بولدشون کنیم
    یعنی چاره ی دیگه ای نداریم....
    ممنون که هستی:)
    من میدونم چی میگی 
    پاسخ:
    داشتن یه همدرد خیلی خوبه
    مرسی که هستی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">