گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

شبیخون

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ب.ظ

هوالمحبوب

چک احمدی، پاس نشده بود و حساب کتاب های کل هفته را به هم ریخته بود، به جای اینکه بمانم و اوضاع را سر و سامان بدهم، از شرکت زدم بیرون، حوصله ی غر زدن هم نداشتم، حوصله ی سر و کله زدن با هیچ احدی را نداشتم، به هیچ کس نگفتم کجا می روم، گوشی را خاموش کردم و انداختم توی داشبورد.

چاووشی از همه جا بی خبر داشت برای خودش میخواند :

دلبر صنمی شیرین شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم بر زد بر زد به دلم آذر
عاشق شده ام بر وی بر وی شده ام عاشق
یکسر دل من او برد برد او دل من یکسر

و من به جای فکر کردن به صنم های زندگی به بدبختی های زندگی فکر می کردم، به حساب های مالی به هم ریخته، پروژه های ناقص روی زمین مانده، طراحی هایی که از طرف مشتری ها رد شده بودند، حقوق های عقب افتاده ی بچه های شرکت و .....

تصمیم داشتم بروم خانه و بعد زنگ بزنم و همه ی قرار های این هفته را کنسل کنم و چند روزی بزنم به دل جاده، دلم کنده شدن می خواست، از این همه دویدن و نرسیدن خسته بودم، آزادی مثل همیشه غلغله بود، ترافیک این خیابان لعنتی روز و ساعت خاصی نداشت. چاووشی دم گرفته بود و توی آن حال خراب همچنان سرخوش و مستانه زده بود زیر آواز:

منت به سرم بر نه بر نه به سرم منت
ساغر به کفم بر نه بر نه به کفم ساغر
رفته به سفر یارم یارم به سفر رفته
ایدر چه کنم تنها ؟ تنها چه کنم ایدر؟

چراغ قرمز سوم را که رد کردم پیچیدم توی گلباد و یک راست تا خانه راندم، وقتی ماشین را توی پارکینگ پارک می کردم، سبک تر شده بودم، انگار به این جا خالی دادن نیاز داشتم، حس می کردم حق دارم چند روزی برای خودم ول بگردم و به هیچ کس فکر نکنم.

آسانسور مثل همیشه خراب بود، چراغ راه پله ی اول و دوم روشن نمی شد و توی  تاریکی، کور مال کورمال پله ها را طی کردم و رسیدم پشت واحد هشت طبقه ی چهارم. همه جا سکوت بود و خلوتی، توی چهار طبقه ی ساختمان چشمم به هیچ کدام از همسایه ها نیوفتاد، حتی ماهان و مانی هم توی پارکینگ نبودند. کلید را توی قفل  چرخاندم و وارد شدم.

در نگاه اول، فکر می کردم خانه را اشتباهی آمده ام، فکر می کردم لابد فشار کاری زیاد روی مشاعرم هم اثر گذاشته و به جای واحد هشت قفل را توی واحد هفت چرخانده ام، شاید هم یک طبقه را پس و پیش آمده ام، اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد، خط های سیاه روی دیوار ها بود، دیوار های لیمویی رنگ پذیرایی که با آن همه وسواس انتخابش کرده بودم، با رنگ سیاه خط خطی شده بودند، مبل ها دمر شده بودند و هیچ چیز سر جای خودش نبود، در را آهسته بستم و با بهت و حیرت قدم به قدم جلوتر رفتم، چیزی که در میدان دیدم بود هیچ شباهتی به خانه ای نداشت که صبح در صلح و صفا ترکش کرده بودم. کوسن ها با چاقو پاره شده بودند، شیشه های بوفه شکسته بود. چند لحظه ای همان جا میخکوب شده بودم، بعد دویدم به سمت اتاق خواب، نمیدانم چرا حس میکردم همه ی چیزهای با ارزش زندگی ام توی اتاق خواب است و اگر آنها هم سر جایشان نباشند قطعا دزد به خانه ام زده، گاو صندوق صحیح و سالم سر جایش بود، هیچ اثری از دست برد دیده نمی شد. اما رو تختی شکلاتی محبوبم با یک کاتر دو تکه شده بود. بالش ها هم دست کمی از کوسن های توی پذیرایی نداشتند. اما رنگ صورتی اتاق همچنان صورتی مانده بود و می درخشید. توی آشپرخانه همه چیز به طور معجزه آسایی جان سالم به در برده بودند. دعا دعا می کردم بلایی سر ال سی دی نازنینم نیامده باشد، هراسان به پذیرایی دویدم اما، کار از کار گذشته بود. گویی یک نفر با سنگ به جان صفحه نمایشش افتاده باشد. رنگ نگاهم تغییر کرد، داشتم از بهت زدگی به جنون می رسدیم. چطور ممکن است در عرض چند ساعت خانه ی نازنینم به این حال و روز درآمده باشد. سمت میز تلفن رفتم، میخواستم زنگ بزنم، نمیدانم به کجا، فقط فکر می کردم لازم است به یک نفر ماجرا را بگویم. شاید به علی زنگ می زدم، شاید هم به مامان. نه قلب مامان قطعا طاقت نمی آورد. شماره ی علی را گرفتم، اما هیچ صدایی از تلفن در نمی آمد، خواستم سیم اتصالش را بررسی کنم که دیدم ناشیانه از وسط بریده شده است.

-لعنت به تو

نمی دانم به چه کسی لعنت می دهم، ذهنم کار نمی کرد، نمیخواستم اثر انگشت ها را از بین ببرم، میدانم که باید پلیس خبر کنم،  تلفن خانه قطع است و گوشی توی ماشین جا مانده است. دوباره چشم می گردانم به خانه، باید تمرکز کنم، چه چیزهایی کم شده است، چه چیزهایی را برده اند،

مجسمه ی عتیقه ی محبوبم سر جایش نیست، اما چرا باید به جای پول نقد توی گاوصندوق، مجسمه ی عتیقه را برده باشد که آب کردنش سخت است. شیر دستشویی باز هم چکه می کند، باز یادم رفته است واشرش را عوض کنم، چراغ را که روشن می کنم، صحنه ی عجیبی را می بینم، روی آینه ی دستشویی با رژ قرمزش برایم پیغام گذاشته است.

-مجسمه ی عتیقه ی عزیزت، اولین قسط مهریه ام بود. برای بردن بقیه اش دوباره بر می گردم. اگر حرف گوش کن بودی خانه هم مثل آشپرخانه جان سالم به در می برد.


برای سخن سرا

  • ۹۷/۰۵/۱۰
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۵)

جذاب بود برام ^_^ دلم میخواد ادامه‌شو هم بخونم ببینم چی میشه :)
پاسخ:
ممنونم. خب همین بود دیگه ادامه نداشت:)
:)
پاسخ:
😊
جدا میخواستم ازت بپرسم ماشینت چیه 
و با حقوق معلمی ای که میگی رسمی نیست درآوردی!؟ 
و دمت گرم نسرین با این نوشتنت که آدمو فیلم می کنی 
مجسمه عتیقه ی عزیزت 
عتیقه رو ما به عنوان تیکه انداختن هم استفاده می کنیم 
بار معناییش خیلی باحال بود این عبارت :)
پاسخ:
بعد از این منتظر شگفتی های من باش😁
من وضعیت مالیم خیلی خوبه
منتها گواهی نامه ندارم که ماشین بخرم😁
  • استاد بزرگ
  • عالی بود ...
    مخصوصا فضاسازی داخل ماشین با اون آهنگ دلبر محسن چاووشی ...
    آخرش رو هم فکر کردم فیلم ترسناکه ... بعد فهمیدم دعوای زن و شوهریه.
    کلا جالب بود.
    پاسخ:
    ممنونم نظر لطف شماست
    خودم خیلی فضاسازیش رو دوست ندارم
    چون تو یه نشست نوشتم

    یا خدا من همش فکر میکردم اینی که داره تعریف میکنه خانومه.. . چه اکشن بود
    پاسخ:
    تعلیق نویسنده بود😁
  • آشنای غریب
  • مثل همیشه عالی ..  بدبخت بیچاره دلم برای شخصیت داستان سوخت ،کاش همون اول مهریه رو داده بود،میدونی سکه الان چند شده ؟!!!
    پاسخ:
    خب هی میگم راحت بگیرین
    هی گوش نمیدین😁
    ادامه نداره؟
    الکی مثلا من خوندم :)
    پاسخ:
    اعتماد به نفس شما قابل ستایش است 
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • عجب زنی بود ها:| خدا رحم کنه!
    پاسخ:
    خدا به هممون ،رحم کنه😊
    خیلی تو حس داستان رفته بودم خداییش چون چند روز پیش خونه ی یکی از همکارامونو دزد برده بود البته اونا طلایاب داشتن و به وسایل دیگه آسیب نزده بودن موقع خوندن همش خونه ی همکارمون برام تداعی شد
    آخرش جالب بود
    دزد خودی بوده:)) آشپزخونه رو هم دوست داشته که سالم گذاشته :))
    عالی بود
    پاسخ:
    بله دزد این قصه هم خودی بود هم به شدت عصبانی:)
    شما تنها کسی هستین که نکته رو گرفتین درباره ی آشپزخونه
    به رنگ اتاق خواب هم دست نزده چون خودش انتخاب کرده  لیمویی رو چون دوست نداشته سیاهش کرده :)
    سلام
    اولش فکر کردم تغییر شغل داده بودید ولی وسطای داستان وقتی موضوع بِهَم ریختگی خانه آمد شستم خبر دار شد جریان از چه قراره :)
    اما داستان جالبی بود و بنظرم یه نمه خشن تر شده بود. :)
    پاسخ:
    سلام
    کلا خواستم از عنصر غافلگیری استفاده کنم یکم :)
  • © زهـــــرا خســـروی
  • آخرش داشت از دستم در میرفت که پیغام حواسمو دوباره آورد سر قصه ، حال کردم خیلی زیاد:)
    پاسخ:
    خوشحالم :)
    ممنون خانم معلم
    پاسخ:
    بابتِ ؟
    چقد اشپزخونه شو دوست داشته :)) دلش نیومده اونجا رو داغون کنه :))
    پاسخ:
    دقیقا :)
  • علیــ ـرضا
  • به به :)
    پاسخ:
    🌹🌹🌹
    سلام، وب خوبی داری، به منم سر بزنی خوشحال میشم.
    www.eksireeshgh.blog.ir
    پاسخ:
    سلام
    ممنونم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">