گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

روزهایی کاملا غیر عادی

پنجشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب


رفته بودیم نمایشگاه کتاب، بهانه ی همیشگی مان چیزی غیر از خرید کتاب و دید زدن تازه های نشر بود، می رفتیم که ساعت ها راه برویم و حرف بزنیم و خسته شویم، آنقدر خسته شویم که شب از زق زق پاهایمان خواب مان نبرد، می رفتیم که باز موقع برگشت کوله باری از کتاب روی دوش مان نباشم و کیف مان پر از کلوچه و نقل و شیرینی شود، سال ها بود که نمایشگاه کتاب چیز جدیدی برای شگفت زده شدن نداشت، مثل همیشه می رفتیم که چیزی از بار دل هایمان سبک شود، مثل همیشه می رفتم که با غرفه دار ها بحث کنم سر اینکه آیا رمان میخوانم یا نه، آیا آخرین رمان فلان نویسنده را که دنیا را تکان داده است را خوانده ام یا نه؟ آیا از خواندن شعر فلان شاعر جوان که به چاپ N ام رسیده است شگفت زده شده ام یا خیر؟

امسال هیچ غرفه ای لوازم تحریر نداشت، از خودکارهای ده رنگ و برچسب و هایلایت و دفتر یادداشت خبری نبود. کوله پشتی ام سبک تر از هر سال دیگری بود، این بار شیفته ی شعر خوانی هیچ غرفه داری نشده بودم، سرمست نبودم از اینکه کتابی نیست که قبلا درباره اش نشنیده باشم، ضعیف نبودم و دلم هیچ اتفاق دو نفره ای را هوس نکرده بود، خوشحال بودم که این بار هدیه ی تولدم را به شگفت انگیز ترین حالت ممکن وسط غرفه ی نیماژ دریافت کردم آن هم با تاخیر چند ماهه، نمایشگاه کتاب امسال فرق عمده ای با سال های قبل داشت، امسال دایره ی روابطم گسترده تر از سال قبل است، امسال آدم های زیادتری دوستم دارند. وقتی توی غرفه ی فروزش با کلی آدم حسابی رو به رو شدم که مدام پیگیرم بودند و قبل از رسیدن من عکس هایشان را نگرفته بودند، خوشحالی ام چند برابر شد، آدم هایی که کنارم هستند کیفیت زندگی ام را چند برابر کرده اند، دیگر کم کم دارم به جای خالی زندگی ام مثل فرصت نگاه میکنم، فرصتی که به زودی ممکن است از کفم برود، اگر این طور فکر کنم انسان قوی تری خواهم بود، برای زندگی، برای ادامه ی این زندگی نیاز به قوی تر شدن دارم، قوی شدنی از جنس خودم، قوی تر شدنی که تجرد را نه ضعف من که انتخاب من قلمداد میکند، قوی تر شدنی که آه و حسرتی پشتش نیست، قوی تر شدنی که به داناتر شدن ختم می شود.

زندگی فرصت هایی است که باید قدر بدانیم، فرصت هایی شبیه یک روز کتابگردی با دوستان، یک روز گردش و تفریح با ایلیا، یک روز چرخیدن با خواهر جان در بازار تبریز، یک روز پختن مرغ ترش به سبک کاملا تبریزی:)


مسجد جامع تبریز، یک عدد خوشگل اخمو، مرغ ترش خوشمزه

  • ۹۷/۰۸/۰۳
  • نسرین

نظرات  (۱۳)

عکس مسجد جامع رو می‌شه بذارم صفحۀ دسکتاپ لپتاپ؟

پاسخ:
چرا نشه، خوشحالم میشیم😊
البته عکس هول هولکی بود
از زاویه بهتری میشد عکس گرفت

هول هولکی بودنش برام مهم نیست. همینکه توی عکس زندگی جریان داره خوبه. 
دسکتاپ لپتاپم همیشه عکس‌هاییه که توی وبلاگ‌ها و کانال‌های دوستام می‌بینم. الان نوبت عکس شما شد. :) 
پاسخ:
میدونم خودمم وقتی نگاه میکنم حس خوبی میگیرم
مخصوصا که نم بارون هم زده بود و خلوت هم بود
فکر کن وسط غلغله ی بازار یهو چنین جایی رو ببینی خلوت و آروم و دنج

ای جانم....
دلم برات تنگ شده بود، کاش ما هم می تونستیم کنار هم عکس بگیریم ((:
پاسخ:
عزیزم
کاش واقعا بشه
چنین اتفاقی رو رقم زد
منم دلم تنگ شده برات چرا نمی نمی نویسی دیگه ؟
وات ایز مرغ ترش؟
پاسخ:
یه غذای رشتی معروفه
خوشحالم که خوب و خوشحالی جانم :* 
به جمع دوست دارانت منم اضافه کن خانوم معلم مهربون :*
چه مسجد جامع خوشکلی^_^ و چه مرغ ترش خوشمزه‌ای، نوش جونتون :)
ایلیا رو هم از طرف من ببوس :*

پاسخ:
ممنونم فرشته ی مهربان :)
اووه مای گاد
مرسی خوش اومدی به جمع دوست دارانم :))
من خیلی وقته در جمع دوست داران توام ها حواست باشه :)
فدامدا
چشم خاله فرشته حتما :)

  • صبورا کرمی
  • مو هاش فرفریه ^_^

    دلم ار اون مرغ خواست :(

    چه عکس قشنگی از مسجد جامع گرفتی :)

    منم از این روز ها میخوام
    پاسخ:
    بله فرفریه البته فرفری قشنگ :)
    ای جانم ببخشید که کاری از دستم برنمیاد
    متشکرم:)
    روزهای معمولی خوب برات آرزومندم :)
    ان شالله هر روزت پر از شادی و مطالب جدیدی باشه برات ..
    پاسخ:
    ممنونم
    فکر می کردم برم دانشگاه سرم خلوت میشه اما دقیقا برعکس شد!! 
    پاسخ:
    نه بابا تازه اول سرشلوغیه دانشگاه
    ولی نگفتی کدوم دانشگاه چه رشته ای؟ که بیاییم لااقل تبریک بگیم
    یا گفتی و من نفهمیدم؟
    کدومش؟
    به به
    دلم همه رو خواست که :))
    پاسخ:
    همش ناقابله
    همه رو میتونم در خلال سفر به تبریز تقدیمت کنم البته به جز ایلیا:)
    اتفاقا من ایلیا رو می‌خوام :))
    پاسخ:
    شرمنده خواهم شد آباجی:)
    نه نگفتم ولی همینجوری هم تبریکات شما دوستان را پذیرا هستم :دی (((((:
    پاسخ:
    تبریک میگم
    مچکرم نسرین بانوی جانِ مهربان ^_^
    پاسخ:
    خواهش میکنم گلم
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • ما یه روز مونده به  آخر رفتیم. بعد فکر کردیم چون روزای آخره، اینقدر همه چی کسله:|
    پاسخ:
    نه کلا خیلی کم استقبال شده بود 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">