گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

بعد از دیشب

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ق.ظ
هوالمحبوب

دیشب بخیر گذشت، یعنی در سکوت کامل سپری شد، دعوایی رخ نداد، اما می دانستم که جواب ندادنش یعنی یک چیزی سرجایش نیست. توی دو سال گذشته محال بود 24 ساعت کامل بی خبرم بگذارد و جوابم را ندهد، شده بود که پیام را بخواند و جواب ندهد، اما می دانستم که لابد سرش شلوغ است و حتما در اولین فرصت خودش زنگ می زند، حالا امروز صبح بعد از 24 ساعت که خودم را حسابی به آن راه زده بودم؛ زنگ زدم، نمی دانستم چه واکنشی خواهد داشت، برای اولین بار سرد بود و وقتی گفتم چرا جواب ندادی، خیلی رک گفت دلخورم، همین که رک و صریح حرفش را زد، باعث شد نفس راحتی بکشم، حوصله ی فلسفه بافی و سر اصل مطلب رفتن نداشتم، میدانستم که حرف نا به جایی زده ام و حق میدادم که دلخور باشد، توضیح دادم که روز خوبی نداشته ام و چند روزی است که دچار آشوبم. همین یک معذرت خواهی ساده، باعث شد دوباره صدایش همان صدای همیشگی باشد، شاد، گرم و پر انرژی.
دارم به این فکر میکنم که من سی ساله چقدر چیز برای یاد گرفتن دارم، چقدر غصه ام می شود وقتی چنین آدمی را از خودم می رنجانم، کسی که در دو سال گذشته مهربان ترین آدم بوده با من. دارم به این فکر میکنم که حلالیت الهام را فردا چطور به حمیده برسانم که دعوای دیگری درست نشود، دارم به این فکر میکنم که چرا من باید الگوی شصت نفر آدم باشم، منی که مدام گند میزنم و حتی از پس مدیریت ساده ترین روابطم بر نمی آیم. از آن روزهایی است که مدام به پر و پای خودم میپیچم و همه چیزم را نقد میکنم. از سوی دیگر مدام خبر کربلا رفتن این و آن را می شنوم و قلبم فشرده تر می شود، به این فکر میکنم که چرا تا حالا حتی به رفتن فکر هم نکرده ام، چه برسد به اینکه بخواهم عملی اش کنم. چقدر این چند سال گذشته حسرت روی حسرت گذاشته ام و الکی غصه خورده ام، چقدر این روزها از خودم ناراضی ام.

  • ۹۷/۰۸/۰۸
  • نسرین