گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

مترسک بودن

سه شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

هوالمحبوب

 

امروز جشن تولد یکی از بچه های جلسه ی داستان بود، شش سالی از من کوچکتر است، تک فرزند است. به تناسب تک فرزند بودن کمی لوس و زیادی مهربان است. شخصیتی دارد که اگر در چند سال گذشته باهاش رو به رو شده بودم، قطعا می رفت توی لیست سیاهم. از آن هایی که روابط راحتی دارند و با همه احساس نزدیکی می کنند، اما من آدم چند سال پیش نیستم و کمی از آن خشک مقدسی ام کاسته شده است، حالا راحت تر می توانم آدم ها را همان طور که هستند بپذیرم و به آنچه که هستند احترام بگذارم؛ بدون اینکه خودم در برابرشان تغییر کنم. حالا بی حجاب بودن سارا در جلسات داستان، برایم عجیب نیست؛ دست دادن دختر ها و پسرها برایم یک تابوی بزرگ نیست، اینکه خانم میم با دوست پسرِ دخترش، اینقدر راحت و خودمانی برخورد می کند، فشارم را بالا و پایین نمی کند. سعی میکنم لبخند بزنم و مسائل را توی دل خودم حل کنم

دوستی که امروز تولدش بود، قدری رابطه اش با من صمیمی تر از دیگران است، من حس یک خواهر بزرگتر را نسبت به او دارم و او هم تقریبا چنین حسی را کم یا زیاد به من دارد. از آن آدم هایی است که هر طور که برایش حریم تعیین کنی، همان طور با تو رفتار می کند، توی این چند ماه چند باری دعوایمان بالا گرفته اما همیشه آخر دعوا ها به خیر ختم شده است. چند روز پیش که رسما به تولدش دعوت شدم، فکر کردم که چه هدیه ای می تواند برای یک جوان 24 ساله مناسب باشد، چیزی که نه تم عاشقانه داشته باشد، نه گران باشد و نه به درد نخور. طبیعتا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه من و نه دوستان دیگر هیچ کدام به یک نظر واحد برای خرید هدیه نرسیدیم. قرار بود توی کتاب فروشی همیشگی که حالا پاتوق بچه های داستان نویس است؛ جشن کوچکی ترتیب دهد و همه ی مهمان ها، تقریبا همان هایی بودند که در جلسات چهارشنبه ها می بینیمشان.

دیروز رفتم خرید و با مواد اولیه ی سالاد ماکارونی به خانه برگشتم. حس کردم یک غذای خوشمزه می تواند هدیه ی مناسبی برای جشن امروز باشد.

از وقتی که از مدرسه رسیده ام بی وقفه مشغول کار بودم تا برای 14 مهمان جشن امروز سالاد ماکارونی تدارک ببینم. با آژانس رفته ام به محل قرار و نیم ساعتی قبل از شروع تولد رسیده ام. خوشحال شده و از من خواسته تا میوه ها را بچینم و میز را تزئین کنم تا او برود و کیک را بگیرد و بیاید.

از ساعت پنج و نیم تا ساعت شش و نیم خرید کیک طول کشیده است، بعضی از مهمان ها آمده اند و بعضی ها نه. همگی منتظر متولد ششم آذر هستیم، تا سر برسد و جشن شروع شود. ساعت شش و نیم آمده با کیک زیبایی در دست، حسابی کفری ام، از آدم هایی که زمان برایشان بی اهمیت است بدم می آید.

به بچه ها گفته ام که من ساعت هفت باید برگردم. کلی برگه ی تصحیح نشده توی خانه انتظارم را می کشد.

تا ساعت هفت منتظر نشسته ایم که مهمان ها بیایند. سالاد ماکارونی را خورده ایم و همه کلی تشکر کرده اند.

من راس هفت بلند شده ام، خداحافظی کرده ام و به خانه برگشته ام.

در تمام مسیر برگشت با یک سردرد عصبی به این فکر می کردم که چرا وقتم را برای خوشحالی آدمی صرف کردم که اینقدر بی مسولیت و بی مبالات است.

من زمانی جشن تولدش را ترک کردم که یک ساعت و نیم به انتظار نشسته بودم، کیک تولد دست نخورده روی میز بود، کسی تعارف به نشستنم نکرد و کسی از رفتنم ناراحت نشد. می شد بنشینم تا جشن تمام شود. اما حس کردم که مترسک بودن بیشتر از این از توانم خارج است.

حسی که در طول این چند ساعت داشتم این بود که شما بی ارزش هستید، زمان تان بی ارزش است، ما منتظر آدم های با ارزشی هستیم تا جشن را شروع کنیم. شما که به موقع و راس ساعت به جشن تولد من آمده اید اهمیتی ندارید، تنها کسانی مهم و ارزشمند هستند که یک ساعت تاخیر کرده اند.

کاش آدم ها ما را از محبت کردن ناامید نکنند.


بعدا نوشت: امروز قرار بود داستانم را در جلسه بخوانم، جلسه راس ساعت پنج شروع می شود، قرار بود ظرف های دیروزی را برایم بیاورد. ساعت پنج و چهل دقیقه وسط نقد بچه ها پیام دادم که «فکر می کردم باید امروز ظرف ها رو برام بیاری« بلافاصله آمد، درباره ی داستانم حرف نزد، میدانستم که نخوانده است، این را بلند گفتم، عادت دارم که چیزی را توی دلم نگه نمی دارم. موقع رفتن ظرف ها را داد دستم و تشکر کرد، کنار کیف سیاه خودم یک کیف دستی دیگری بود که ظرف سفید رنگی داخلش دیده می شد. گفت این همان کیکی است که دیروز نشد که بخورید. میخواستم نگیرم، اما وقتی داد دستم به سرعت رفت. حالتش شبیه آدم هایی بود که قهر باشند. دقیقا برشی از کیک بود که روش نوشته بود : «فلانی جان تولدت مبارک» خندیدم.

  • ۹۷/۰۹/۰۶
  • نسرین

از ناممکن ها

نظرات  (۱۶)

سلام
من جای شما بودمی میزدم آن پسرک جوان 25-26 ساله رو شت و پت میکردم
جمله ای در وبلاگ وزینم از آقای پائولو کوئیلو که میفرماید
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از انان باشد
با این مضمون
من بودم اصلا نمیرفتم یا دفعه بعد نمیرم
پاسخ:
سلام

زدن که کار من نیست، ولی خب اولین تجربه ام بود و اولین مواجهه با بدقولی و وقت نشناسی اش
طبیعتا بعد از این رفتارم متناسب با شخصیت طرف مقابل تغییر خواهد کرد.
جمله ی عمیقیه
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • اینجور وقت‌هاست که آدم فاصله می‌گیره. خب صد در صد کار درستی بود که بلند شدی و اومدی. ولی بابت زحمتی که کشیدی ناراحت نباش. تو مهربونی و شخصیت خودت رو نشون دادی:-)

    پاسخ:
    خیلی از خودم راضی ام بابت بلند شدنم.
    ولی خب این حس بد فکر میکنم تا مدت ها باهام خواهد بود
    لطف داری نازنین :)
  • Aimless Dandelion
  • اتفاقات این چنینی خیلی برای جمعی که شناخت کاملی ازشون نداریم میفته....
    حتی کسایی که باهاشون احساس صمیمیت زیاد میکنیم گاهی پیش میاد اهمیتی  به بودن یا نبودنمون تو زندگیشون ندن.
    همیشه اولین تجربه ها سخته این خاطره تو ذهنتون بمونه تا برای دیگران به قدری ارزش قائل بشین که براتون به همون اندازه یا بیشتر ارزش قائل اند.
    خیلی ها در شناخت انسان های ارزشمند ناتوانن. این نیز بگذرد .... خودتونو ناراحت نکنین
    پاسخ:
    خب شناخت کامل از آدمی که نقش پر رنگی توی زندگیت نداره طبیعتا در طولانی مدت هم رخ نمیده
    من اصولا با ادم های بادی به هر جهت مشکل دارم
    مطمئنم الانم اصلا متوجه رفتار زشتش نشده و هر چقدر هم که بخوام براش توضیح بدم همونقدر براش بی معنی خواهد بود این وضعیت!
    آره حتما تو ذهنم می مونه
    چون به هر حال تنها مواجهه ی من با این آدم نخواهد بود
    تو جمع هم بهش گفتم که چقدر بد قول و وقت نشناسی !
    اومممم خوب معمولا مجبورن که وایستن تا همه بیان و بعد کیک رو ببرن 
    راستشو بخوای با سالاد ماکارونی موافق نیستم تو که مامانش نبودی برا جشنش تمهیدات درست کنی
    اما رفتار میزبان در عدم جلوگیری از تو برای نرفتن و اینکه وایستا کیک رو قاچ کنیم یا مثلا همون لحظه بخاطر تو کیک رو فوت و قاچ می کردن یا می پرسیدن که سهمتو برات بیاریم؟ یا هر چی دیگه در وادی تعارفات؛ خیلی زشت بوده 
    فقط اینکه تو ناداحت و حرص خورده بودی وقتی بلند شدی یا نه؟



    سلام نسرین 
    روی بینالود برف نشسته قله ها و دور قله هاش :) کوههای شما زیر برف هستند حتمی، نه؟ :)
    پاسخ:
    سلام

    نه وقتی که مهمونها اونقدر بی شعورن که یک ساعت بعد از ساعت جشن میان، نه وقتی که ساعت جشن شش تا هفت و نیم اعلام شده و تا ساعت هفت هنوز نصف مهمونا نیومدن!
    این تولد تو خونه نبود و مهمون ها اغلب میخواستن زودتر برگردن برسن خونه.
    من مامانش نبودم ولی حسی که بهش داشتم دقیقا خواهرانه بود
    چون چندین و چند بارم بقیه از دست پختم تعریف کرده بودن و اون خیلی اصرار داشت که یه روز سالاد ماکارونی برای جلسه درست کنم ببرم
    منم فکر کردم تولدش موقعیت مناسبی هست برای این کار
    نه اولش خیلی غر زدم و اعلام کردم که فلان ساعت میرم
    ولی وقتی پا شدم کاملا دوستانه بود چون قبلش هم کلی خندیده بودیم به مسخره بازی بچه ها


    بله هم برف آلوده و هم هوا خیلی خیلی سرده :)
  • آشنای غریب
  • موقع خوندن هر بند کلی حرف اومد تو ذهنم
    اولیش اینه خیلی وقته نبودین؟ جای خالیتان احساس میشد
    دومیش یادم نیست
    ولی منم تو همچین محیطی بودم خیلی حس بدی داره و بهترین کار همون ترک کردن مجلسه

    ولی خودمونیم دلت پیش کیک مونده هاااا ، انگار کیک خوشمزه ای به نظر میومد
    پاسخ:
    چه عجب یه نفر فهمید من مدت ها نبودم :)

    به نظرم ترک کردن کار خوبیه به شرطی که طرف مقابلم دوزاریش بیوفته!

    نه بابا دیگه بچه نیستم که دلم پیش کیک بمونه

    بیشتر از رفتار توهین آمیزش کفری ام

    حتی اگر فردا عین همون کیک رو بخره و بیاره برام بازم چیزی تو دلم تغییر نمی کنه

    کما اینکه قبلا هم چنین کاری کرده

    آره انصافا خوشگل بود، یه کیک پاییزه  با برگ های زرد و نارنجی خوشگل :)

  • آشنای غریب
  • کیک رو شوخی کردم

    تازه اگرم نفهمه بازم بُردی 
    چون ماندن کنارشون منفعتی نداشته
    پاسخ:
    هوووم

    نه تنها سودی نداشت که یه سردرد هم برام به جا گذاشت!
    حالا اینو گوش کن خانم معلم عزیزم .
    من یه دختر ۷ ساله به اضافه یه چند تا بچه ۷ ساله دیگه توی جشن تولد ۷ سالگی همکلاسیمون ،از ۴ بعد از ظهر شاهد رقص ،شادی ،باز کردن هدیه ها و کلییییی چیز دیگه بودیم و یه کیک سفید بزرگ گرد خوشگل.
    یادتونه برای ما دهه شصتیا کیک تولد ،کلا شیرینی تر حکم کیمیا رو داشت.
    تااااااا ۹ شب نشستیم و آخرش هم کیک رو نبریدن.با این بهانه که بابای دختر صاحبخونه بیاد بعد کیک رو ببریم ،هنوز عکس ننداختیم!
    بعله اینجوری هاست
    پاسخ:
    یاخدا :|
    چطور دلشون اومد
    بچه های کوچولو هوس میکنن خب!
    چقدر بعضی ها بی فکرن واقعا
    درک میکنم که وقتی یه نفر برای وقت دیگران ارزشی قائل نمیشه چقدر میتونه ناراحت کننده باشه ..

    بعضی از آدما در فرهنگ و خانواده ای رشد میکنن که این چیزا توش بی اهمیت بوده و ارزش قائل شدن برای وقت دیگران هیچوقت واسشون مطرح نبوده... اینارو باید گاهی اوقات بهشون تذکر داد که یاد بگیرن ... همین آدما شاید چیزای دیگه ای رو ارزش بدونن و به چیزای دیگه ای اهمیت بدن که خیلی انسانی و با ارزش باشه ... حرفم اینه که شاید با این حرف که واستون ارزش قائل نشدن یه مقدار سخت گرفته باشید ... با یه مورد مشابه برخورد داشتم که آدم درستی بود ولی اینو بهش آموزش نداده بودن که باید برای وقت دیگران ارزش قائل بشه !

    البته این فقط نظر و برداشت من از روایت شماست و من در اون جمع نبودم و حق قضاوت ندارم ...
    پاسخ:
    منم نگفتم که کلا این آدم برای چیزی ارزش قائل نیست،
    فقط گفتم که چنین رفتاری نشونه ی بی مبالاتیِ اون آدمه.
    قطعا وقتی یه چیزی رو تذکر میدیم داریم اون نقص رو نقد میکنیم نه کل وجود اون آدم رو
    همون طور که در اوج عصبانیت کلی ازش تعریف کردم که چقدر مهربونه و چقدر حریم ها براش محترمند و ....
    به نظرم این دیگه نیاز به آموزش نداره، کسی که مهمون ها رو برای ساعت شش دعوت میکنه نمی تونه ساعت شش و نیم بیاد و بگه بهم آموزش نداده بودن سر وقت بیام.
    ایشون میزبان بودن و وظیفه داشتن نه تنها به موقع که حتی چند دقیقه ای قبل از مهمون هاشون اونجا باشن و از مهمون ها استقبال و پذیرایی کنن.
    طرف پسر بود؟! :)) اصلا تابلو نبود اخه :))

    من سر همین بدقولی کردنه یه نفر واسه همیشه قیدشو زدم، هرچند خیلی طول کشید تا فراموشش کنم :) یعنی در این حد از بدقولی بیزارم! 

    چطور دلت اومد بدون خوردن کیک بلند شی؟؟ من جای تو بودم قبل از اینکه برم کیک رو برمیداشتم میکوبیدم تو صورتش بعد با آرامش انگار که اتفاقی نیوفتاده راهم رو ادامه میدادم و میرفتم... خیلی شیک و مجلسی :))
    پاسخ:
    خب وقتی میگم یه جوون 24 ساله، وقتی دنبال هدیه ای هستم که تم عاشقانه نداشته باشه و ... اینا یعنی طرف خانم نبوده دیگه :)
    منم دقیقا همین تصمیم رو دارم
    هر چند که رابطه ای نیست که نیاز به قید زدن داشته باشه
    همین که آدم مثل قبل نباشه یعنی یه چیزی عوض شده دیگه
    به نظرم شخصیتم مهم تر از از اون کیک خوشگل بود :)
    وای زهرا
    فک کن :))
  • آقاگل ‌‌
  • اولین روزی که به حکومت برسم ساعت رسمی کشور رو نیم ساعت می‌کشم عقب و بعد قانون تعیین می‌کنم که هرکی از این به بعد دیر به جایی رسید با بند کفشش دارش بزنن. : |

    پاسخ:
    شما کی قراره به حکومت برسی پس؟
    آقا بسه هوادارانت رو بیشتر از این چشم به راه نذار :)
    اون نیم ساعت فرجه دادن یعنی چی؟
    من همون اول که به حکومت رسیدم با بند کفش شون دارشون میزنم
    تمام: |

  • حامد سپهر
  • توی اینجور مراسما هستند یه عده ایی که دیر اومدن رو کلاس گڌاشتن  میدونن چون همه مجبورن به احترامشون بلند شن
    کار خوبی کردین
    پاسخ:
    واقعا فاز این آدم ها رو نمیفهمم :|

    من ترجیح میدم همیشه بی کلاس باقی بمونم ولی چند دقیقه زودتر برسم:)

    ممنونم
    سلام :)
    اولا که نبودنت خیلی هم حس می‌شد خانوم، ولی گفتیم شاید خلوت کنی بهتر بشی :*

    یعنی واقعا تعارف نکردن که بمونی؟ من تو این شرایط خیلی ناراحت میشم، خوب کردی ول کردی اومدی .
    پاسخ:
    سلام:)
    تو که همیشه مهربون و پیگیری فرشته ی مهربانم :)
    نخیر تعارف نکردن!
    خب منم ناراحت شدم ولی شرط میبندم امروزم که منو ببینه اصلا حالیش نیست که چه رفتار زشتی داشته!
  • جناب منزوی
  • سلام
    چند وقتی نبودید، امیدوارم حالتان خوب باشد
    چنین موردی در دور و اطراف بنده هست، باهاشون صمیمی نیستم و ازشون دورم.
    کلاً براشون کار انجام نمیدم اگه هم انجام بدم به اندازه ی لیاقتی که دارن انجام میدم.
    پاسخ:
    سلام
    ممنونم بهترم
    آدم تا طرف رو نشناسه نمی تونه تصمیم بگیره ازش دور بشه یا نه
    اینم به هر حال باید تجربه می کردیم

    قربانت :*

    میدونی منم خیلی وقت‌ها سر قرارهایی که دارم دیر میرسم، اصلا نمیدونم چرا اینجوریه:/ یه روز باهات قرار داشتم از شب قبل وسایلم رو آماده میکنم و صبحم ۱ ساعت زودتر میام بیرون که دیر نشه :))

    تو مسائل دیگه برای منم پیش اومده، طرف یه حرف بدی زده و من کلی دلخور شدم، روز بعد انگار نه انگار، خوبه که به سرد بودن منم توجه‌ای نمیکنن، بی‌توجه کمرنگ بشم رو بیشتر دوست دارم :)
    پاسخ:
    اخه دیر رسیدن چند دیقه ممکنه برای همه پیش بیاد، درسته که اونم اگر تکرار بشه خیلی خشوایند نیست، ولی وقتی میزبان یه مراسمی و اینقدر بی فکر خیلی ناراحت کننده تره به نظرم.
    ای جانم
    تو بیا تبریز اصلا یه ساعتم دیر تر برس به سر قرار :)
    ولی ماجرا  داشت امروز باید بنویسم مفصل
    این پست خودش یه داستان بود... افرین به این قلم
    پاسخ:
    نه بابا لطف دارین :)
  • آسـوکـآ آآ
  • تولدش مبارک باشه.
    من مدت هاست به این قضیه فکر نمی کنم که با آدم های بدقول چیکار کنم.
    رابطه م رو قطع می کنم و یا خیلی از طر دور میشم که خودمو اذیت نکنم.
    پاسخ:
    البته بعدش آشتی کردیم
    خیلی توضیحات داد که قانع شدم

    ممنونم

    باید عادت کنیم مثل اینکه کم کم
     و این اصلا خوب نیست :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">