گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

شطحیات

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۲۵ ب.ظ

اینجا همیشه گریزگاهی بود برای وقت‌هایی که زندگی بهم سخت می‌گرفت، برای تنگنا‌هایی که همیشه داشتم، برای شکستگی‌هایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونست مرهمش باشه. از وقتی وبلاگ برام تبدیل به دغدغه شده، زندگی راحت‌تر سپری می‌شه. اینجا همیشه کسایی هستند که بدون اینکه بتونم ببینمشون، بدون اینکه لمس‌شون کنم، حضور دارن و همیشه با یه جمله، با یه دلگرمی، شارژم می‌کنن که برگردم سمت گلوگاه زندگی.
زندگی‌ام توی این چند روز تباه بوده، تباه به معنای واقعی کلمه. حسی که دارم توی هیچ کلمه‌ای، توی هیچ جمله‌ای نمی‌گنجه، حس‌ها به کلمه در‌نمیان، چشم‌هام نمی‌خندن، هر چقدر تلاش می‌کنم، به زندگی امیدوار بشم؛ نمی‌شه. شبیه آدمی که از مرگ برگشته و هنوز ردی از خوف مرگ تو چشم‌هاش هست، هنوزم از خیلی از خاطره‌ها، حس‌ها، نگاه‌ها می‌ترسم، یه ترسی که فکر می‌کنم نتونم به این زودی از دلم بیرونش کنم، از اینکه اینقدر حالم بده که بقیه  مدام براشون سوال میشه بیزام، ولی نمی‌تونم کاری کنم که همه چیز مثل قبل بشه، نمی‌تونم رنگ بپاشم توی دنیایی که گرد نکبت گرفته، می‌ترسم یکی چیزی بپرسه و دوباره شبیه دختر بچه‌ها بزنم زیر گریه؛ از اینکه اینقدر ضعیف شدم که به یه تلنگر فرو‌می‌ریزم خوشم نمیاد، دلم می‌خواد بخوابم و هیچ کس بیدارم نکنه، درست شبیه روزهایی که تو عید سال نود داشتیم، شبیه اون سکوت ممتدی که توی خونه بود، حالا یه سکوت کر‌کننده تو مغز منه، هی می‌خوام داد بزنم، دامن خدا رو بگیرم، هی رومو می‌کنم طرف دیوار، هی می‌خوام برم گلگی کنم، هی دوباره سرم پایینه، هی می‌خوام وصل بشم و هی دوباره ترسی میاد تو دلم که خودت کجای این حال بدی؟ خودت چقدر مقصر این حس تنفری؟ برای سوال‌هام جوابی پیدا نمی‌کنم. حتی اونقدر با خودم راحت نیستم که اینجا هم برای اون حس مزخرف اسمی بذارم. آره اینجام دیگه برام غریبه شده، پر از آدم‌هایی که نمی‌شناسم‌شون، پر از آدم‌هایی که میان و میرن و می‌خونن بدون اینکه حس خوبی بهم بدن.
هیچ شعری آرومم نمی‌کنه، هیچ کتابی رو نمی‌تونم دست بگیرم و متمرکز بشم روش، حس می‌کنم همه‌ی ادبیات یه دروغ بزرگ بوده برای فریب ماها، برای خواب بردن ماها. که نبینیم دنیا چقدر وحشی و بی‌در‌و‌پیکره. هیچ‌وقت تا حالا راجع به چیزی که اینقدر عاشقانه دوستش داشتم اینقدر بی رحم صحبت نکرده‌بودم. می‌دونم که این دل‌پریشونی هم می‌گذره ولی حالا دلم می‌خواد برم و تمام پست‌های مربوط به اوجان رو حذف کنم، دلم می‌خواد یکی یه سیلی محکم بزنه زیر گوشم و منو از این خواب خرگوشی بیدار کنه، چه عشقی، چه محبوبی چه امیدی.....

  • ۹۷/۱۰/۲۲
  • نسرین

از ناممکن ها

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.