گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

روزهای شلوغی رو می‌گذرونم. کلاس‌های زیادی ثبت‌نام کردم. می‌تونم بگم وقت برای نفس گرفتن هم ندارم. کل هفته تقریبا بیرون بودم‌. جشن‌های روز معلم، دورهمی‌هامون و کلاس‌هایی که حضوریه، هفته‌ام رو پر کرده بود.‌

امروز و فردا رو باید بشینم سر ورقه‌ها و تمومش کنم‌. چون امتحانات ترم هم داره نزدیک میشه. 

حالم این روزها خیلی خوبه. روحیهٔ بالایی دارم و کمتر گرفتار چرخهٔ غم میشم. داشتم فکر می‌کردم چقدر خوب یاد گرفتم رها کردن رو. شاید کمی دیر ولی بالاخره یاد گرفتم. دیگه سوزنم گیر نمی‌کنه روی آدم‌ها، حرف‌ها، واکنش‌ها.

دیروز به «پ» هم گفتم رها کنه. اینقدر وابستهٔ من نباشه. چون برای من اون یه آدمه مثل بقیه و دلم نمی‌خواد بیشتر از بقیه براش وقت و انرژی بذارم. چون توی این دو سال بهم ثابت کرد که ذره‌ای نزدیک به چیزی که من از رفاقت می‌خوام نیست. 

یه ایراد بزرگی که تازگیا کشف کردم اینه که اصلا بلد نیست گوش کنه. فقط منتظره حرفت تموم بشه تا اون حرفشو بزنه. اغلب هم وسط حرفت می‌پره. این ویژگی به تنهایی می‌تونه منو به ستوه بیاره. 

چند وقته از فازِ لطفا منو ببین و بهم توجه کن خارج شدم. الان دیگه نشستم که زندگی خودمو بکنم. فارغ از اینکه بقیه چیکار می‌کنن. 

به «پ» گفتم توی زندگیت از هیچ کس توقع نداشته باش. از من که وابستهٔ روابط انسانی بودم این حرف خیلی بعید بود. ولی بالاخره بهش رسیدم. 

باید مدام از دست می‌دادم که به این نقطه برسم. عجیبه ولی درد هم ندارم دیگه. چند وقته گریه هم نمی‌کنم. گذشته رو هم شخم نمی‌زنم. 

اگه هستی و بهم محبت می‌کنی، بهم توجه می‌کنی، دمت گرم. اگر هم نیستی و نمی‌خوای که باشی فدای سرت و فدای سرم. :)

اونقدر برای رشد خودم برنامه ریختم که جا برای گله‌گذاری ندارم. 

زمانی که قراره صرف حرص خوردن از دست آدما بکنم و انرژی‌ام رو تحلیل ببرم، می‌ذارم رو توانمند ساختن خودم. 

خیلی هم دوست ندارم جار بزنم که بقیه بدونن دارم چیکار می‌کنم. توی سکوت دارم پیش می‌رم تا بالاخره به مرحلهٔ شکوفایی برسم. 

روزمم مبارک راستی:)

  • نسرین

مانتوی تازه‌ام را دیروز برای اولین بار پوشیده بودم. رفته بودم کافه. می‌خواستم از سکوت خانه فرار کنم. توی خانه حس رسیدگی به ورقه‌ها را ندارم. پیش خودم گفتم که بروم بشینم توی کافه، تصحیح‌شان کنم. همان دقایق اول نون تماس گرفت که برویم کوه؟ گفتم برویم. ناز و ادایش کم شده انگار. نخواستم مثل خودش بزنم توی برجکش. رفیق خوب را باید لای زرورق پیچید. 

دیروز خیلی خوش گذشت. یک جایی بالای کوه، وسط درختان بادام که شکوفه داده بودند، روسری‌ها را برداشتیم و با موی افشان عکس گرفتیم. عکس‌ها را به دوستانم نشان دادم و به دلژین گفتم این پارچه چه بود که انداختند روی سرمان؟ 

لباس نو همیشه حس خوبی دارد. امروز دلم خواست برای مدرسه هم بپوشمش. از دیروز چند نفر تعریف کرده بودند که خیلی زیباست، چقدر بهت میاد. صبح هم معاون‌ها تعریف کردند. زنگ آخر بود که رفتم آشپزخانه چنگال بردارم. بابای مدرسه، شیشهٔ بی‌زواری را گذاشته بود روی صندلی و من بی‌هوا دستم گرفت به شیشه و آستین مانتو‌ام جرواجر شد. دستم خراش کوچکی برداشت. خدا را شکر کردم که دستم آسیب جدی ندیده. رفتم دفتر و با شوخی و خنده گفتم راستش را بگویید کدام‌تان چشم زدید؟

خلاصه که مانتوی تازه به فنا رفت. باید نشان نون جان بدهم ببیند چاره‌ای دارد یا باید آستین‌هایش را عوض کرد. 

به چشم زخم اعتقاد دارید؟ بچه‌های یازدهمی گفتند خانم ما هم خیلی از صبح تعریف مانتوی شما را کرده بودیم لابد چشم‌مان شور بوده:)

  • ۵ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۱۶
  • نسرین

هشت ماهی قهر بودیم. از آن قهرهایی که سر مسئلهٔ مسخره پیش می‌آید و هیچ کدام از طرفین پا پیش نمی‌گذارد که حلش کند. ناراحت و دلخور بودم ولی کمی بعد از ذهنم پاک شد. دیگر نیاز به داشتنش در وجودم ته کشید. اما او بعد هشت ماه برگشت. طلبکار و لوده مثل همیشه. ولی من دیگر آدمی نبودم که به شوخی‌هایش بخندم. اول کار توجیهش کردم که باید عذرخواهی کند، باید چیزی را که خراب کرده درست کند بعد انتظار مراودات دوستانه از من داشته باشد. قانع شد. عذر خواست و من بخشیدمش. 

حالا هر از چندی پیام می‌دهد، دوست دارد بشویم همان دوستان سابق ولی نمی‌شود. ته دلم می‌بینم که نیازی به حضورش ندارم. حسی در من بر نمی‌انگیزد. محبتی نسبت بهش احساس نمی‌کنم. 

سعی می‌کنم از حجم لودگی‌هایش بکاهم ولی حوصله‌اش را ندارم. واقعا عوض شده‌ام. آدم قبل نیستم و او این را نمی‌فهمد. 

گمانم رابطه‌ها هم مثل خوردنی‌ها تاریخ انقضا دارند. مدتی نروی سراغش، بیات می‌شود و از دهن می‌افتد. 

حالا دیگر حرف مشترکی نداریم. هشت ماه فاصله سایه انداخته این وسط و من نمی‌توانم هیچ کاری برایش بکنم. 

دیر یا زود خواهد فهمید و کنار خواهد کشید. من آدم قبل نیستم که شهید روابط گسسته شوم و به هر جان کندنی بخواهم وصله پینه کنم. 

کسی که تمام شده، تمام شده.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۸
  • نسرین

دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند! 

دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان! 

گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟ 

بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان. 

کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم. 

تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید. 

آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویای وکیل شدن این وسط شهید شد. کسی نگفت بیا برو آزاد حقوق بخوان، برو‌ شبانه دانشگاه تبریز حقوق بخوان. همه خوشحال بودند که دولتی قبول شده‌ام و هزینه ندارم‌. ادبیات خواندن پیشانی نوشتم بود انگار.

حرف ازدواج هم که می‌شود باز هم نگرانی از هزینه‌ها فلجم می‌کند. توقعی از خانواده ندارم. مثل تمام سال‌هایی که نداشتم. برای همین از دیدن دوستان و همکارانی که زبان‌شان جلوی پدر و مادر دراز است که فلان چیز را از فلان مارک بخر، شاخ در می‌آورم. دبیر ریاضی متولد ۷۶ است. نامزد است و چند صباح دیگر عروسی خواهد کرد. مادرش بی‌خبر از او، مدام توی بازار می‌چرخد و جهاز می‌خرد. 

می‌دانی چه می‌گویم؟ بحثم پول و هزینه نیست. بحثم توجهی است که آدم‌ها برای بچه‌هایشان می‌کنند. چرا ما هیچ وقت اینقدر توقع نداشتیم و همیشه ساکت بودیم؟ چرا شبیه بقیه نشدیم؟ 

گاهی به این فکر می‌کنم که پدر اصلا برایش مهم است سه تا بچهٔ مجرد دارد که بالای سی سالشان است؟ اصلا به ما و آینده‌مان فکر می‌کند؟ 

دلم مهم بودن می‌خواهد. نه برای خانواده مهم بودیم و نه معشوق کسی شدیم که اهمیت داشتن را بفهمیم....

  • ۴ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۰۳
  • نسرین

ماه‌ها بود که اینقدر تحلیل نرفته بودم. هم جسمی، هم روحی داغونم. صبح همکارم می‌گه وقتی روزه بودی حالت خیلی بهتر بود.
آره راست می‌گه. از وقتی رسیدم خونه رو به موتم. حتی غذا هم نخوردم. یعنی برنج خیس کردم، گوشت رو از فریزر درآوردم ولی گرفتم خوابیدم و چند دقیقه پیش بیدار شدم. ساعت رو نگاه کردم دیدم دو و نیم نصف شبه! یکم که گذشت و چشمام بیشتر باز شد دیدم گویا اشتباه دیده بودم و تازه نه شبه! 

 تو کلاس نهم امتحان گرفتم و بعد که حین امتحان کلاس بعدی، ورقه‌ها رو تصحیح کردم؛ دیدم ورقه مبینا نیست! رفتم سراغش گفتم غایب که نبودی پس چرا امتحان ندادی؟ می‌گه دلم درد می‌کرد تو نمازخونه خوابیده بودم. گفتم از کی اجازه گرفتی؟ گفت خانم معاون‌. کشیدمش دفتر هیچ کس قبول نکرد حرفشو. شروع کرد گریه و زاری و فلان. تهش قول گرفتن چهارشنبه دوباره امتحان بگیرم. 

تو کلاس یازدهم ورقهٔ یکی از بچه‌ها یه طرفش مخدوش بود. یعنی از چاپ بد در اومده بود و یه سری خطوط در هم و برهم افتاده بود روش اونم خطوطی که مربوط به کلاس دهمه. یعنی خنگ خالی! نگفته ورقه‌م اینجوریه عوضش کن نشسته به همون دری وری‌ها جواب داده! دلم می‌خواست بگیرمش زیر مشت و لگد! 

تو کلاس دوازدهم هم یکی‌شون مقاله ننوشته و قصدم نداره بنویسه و بهم گفت هرجور راحتی مستمری بده بهم! اینم از ته دوستی با دانش‌آموزات! 

حجم خونریزی‌ام خیلی زیاده و فشارم پایین. کاش می‌تونستم این دو روز رو نرم سرکار و فقط بخوابم‌. 

دلم می‌خواد روز تولدم برای کسی غیر خودم هم مهم باشه. کسی غیر خودم هم برای این روز ذوق داشته باشه. ولی متاسفانه هیچ کس ذوقی نداره و می‌تونم برای این بی‌کسی تا فردا گریه کنم. 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۶
  • نسرین
برای افطار یک لیوان شیرموز خوردم و حالا در نهایت گرسنگی و تشنگی دارم می‌خوابم. راستش شبیه بچه‌ها قهر کرده‌ام. ساعت ۷:۲۰ دقیقه اذان اینجاست. اما نون جان ماجرا را کش داده بود تا ۸:۳۰. داشت نان می‌پخت و می‌خواست هر وقت کارش تمام شد سفره باز کنیم. دیگر تحملم تمام شد و آمدم اتاقم. هر کسی را هم واسطه کردند، نرفتم که نرفتم.
عادت دیکتاتور مآبانه‌ش دارد فرسوده‌م می‌کند ولی راه به جایی نمی‌برم. خواهرزاده‌ها را از اتاق بیرون کرده‌ام و خزیده‌ام زیر لحاف و دلم می‌خواهد گریه کنم.
امروز سر کلاس‌مان، استاد چند بار از من تعریف کرد. راستش تعریف کردن همیشه شیرین است حتی در سن من. 
با شنیدن یک ترک زدم زیر گریه. کاش می‌توانستم زیر میز هم بزنم. 
+نکته‌ای در کامنت‌ها اذیتم می‌کند. اینجا آخرین سنگر من است. و نمی‌خواهم فضایش ناامن شود. اگر شما تراپیست هم باشید، پشیزی برایم مهم نیست. من اینجا نیستم که کسی از روی نوشته‌هایم آنالیزم کند یا برچسب بزند. اگر کامنت شما حاوی نصیحت و تحلیل شخصیت من است بهتر است دیگر کامنت ندهید. 
لطفا آنقدر شعور داشته باشید که به آدمی که بارها گفته دارد تراپی می‌شود، نگویید من فکر می‌کنم تو فلانی، من حدس می‌زنم بیساری!!! 
من خودم بهتر از شما می‌دانم چه نقص‌هایی دارم و چه نقاط قوتی. و قطعا بهتر از شما می‌دانم که برای رفع مشکلاتم چه باید بکنم!
خلاصه که اطلاعات وسیع روانشناسانه‌تان را برای خودتان نگه دارید!
  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۶
  • نسرین

گفته بودم دلتنگم؟ دلتنگی پیچیده به رگ و پی‌ام. هنوز ناکارم نکرده ولی بعید نیست در روزهای آتی، زمینم بزند. کاملا پتانسیل باختن را دارم. به راحتی می‌توانم کم بیاورم و بنشینم به روی زانو و بگویم باز هم منم یک‌زن عاصیِ دلتنگ که هیچ درمانی برای دلتنگی‌های فزاینده‌اش ندارد. چند روز پیش هوپ نوشته بود تو همان نسرینی هستی که برای عاشقانه‌هایش دلم می‌رفت؟ خودم که فکر می‌کنم همان نیستم‌. از عشق آنقدر توسری خورده‌ام که دیگر رمقی برای پرداختن بهش ندارم. فکر می‌کنم کمتر کسی اندازهٔ من، فرش قرمز برایش پهن کرده باشد. در باغ سبز نشانش داده باشد. دیگر آنقدر به میوه‌های کالش نوک زده‌ام که دلزده شده‌ام از عطر و طعم و رنگش حتی. من ماه‌ها و سال‌ها بالای جنازه‌اش زاریده‌ام. سوگواری‌های من تمامی نداشت. 

هر وقت خواستم جزئی از یک کل منسجم باشم به در بسته خوردم. حتی توی عالم رفاقت هم نتوانستم مهری را که توی رگ‌هایم می‌جوشید، جای درستی سرمایه‌گذاری کنم. 

حتی نتوانستم آن دوستی باشم که کسی نگاهم کند و بگوید هی، تو خیلی خوبی‌ها حواست هست؟ تو اون آدم مهم زندگی منی‌ها. 

من وابسته بودم به آدم‌ها، رابطه‌ها و کنش‌های اجتماعی. اما چند صباحی است کنج عزلت گزیده ام. 

شاید سکوت بیشتر از هر چیز نجات بخش باشد. من که حتی ننه‌من‌غریبم بازی هم بلد نیستم، بلد نیستم توی قلب کسی یا کسانی خانه‌ای دست و پا کنم.

بی‌خانمانی این روزها عجیب درد دارد.

  • ۴ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۸
  • نسرین
دیروز سحری نداشتیم. یعنی نون جان هر وقت قهر است، بی‌خیال غذا پختن می‌شود. به خیال خودش اینجوری تنبیه‌مان می‌کند. اما از آنجایی که تعداد چیزهایی که در طول روز می‌تواند موجب قهرش شود از تعداد موهای سرش بیشتر است، ریسک بزرگی است که در طول رمضان با او وارد گفتگو شوی! چون ممکن است بی‌افطار یا بی‌سحر بمانی. بدی ماجرا این است که تو از قبل نمی‌دانی چیزی بهش برخورده، فقط وقتی سفره خالی ماند متوجه عمق قضیه می‌شوی و دیگر کار از کار گذشته!
داشتم می‌گفتم که دیروز سحری نداشتیم و با یک نیمرو سر و ته قضیه را هم‌آوردم. جمعه که از خواب بیدار شدم، به سرم زده بود برای سحری زرشک‌پلو بپزم. از ظهر بوقلمون را گذاشتم بپزد. عصر هم پیازداغ و زرشک را آماده کردم و بعد افطار برنج را دم کردم با ته‌دیگ سیب‌زمینی مخصوص خودم با کلی کنجد. شب هم خوردمش و خوابیدم. به خیال خودم قرار نبود حالا بیدار باشم. قرار بود پنج صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شوم، دوش بگیرم و بروم سرکار. اما نون جان ویرش گرفته بود از سه و نیم بیدارم کند! خلاصه که امشب هم نتوانستم بیشتر از سه ساعت بخوابم. بدی قضیه اینجاست که صبح روزهای تعطیل هم عین خروس بی‌محل از هشت و نیم بیدارم و هرچه پهلو به پهلو می‌شوم خوابم نمی‌برد! جمعه را مثل تراکتور کار کردم. هنوز هم کلی از کارهایم مانده. 
تکلیف کلاس یکشنبه را هم هنوز ضبط نکرده‌ام و عین بچه‌ها استرس گرفته‌ام بابتش. این هفته هر روز سه تا امتحان خواهم گرفت و هنوز چهار تا از نمونه سوال‌ها آماده نیست. احمقانه است که برعکس بقیه نمی‌توانم از سوال آماده استفاده کنم....
ددلاین تحویل محتواهای مستر ژ سی برج است و همه بچه‌ها کارشان را تحویل داده‌اند جز خودم. روزه که هستم مغزم خشک می‌شود. هیچ واژه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. پنج تا را باز واگذار کردم به محمدعلی. از پول گنده‌ای چشم پوشیدم که قرار بود برود پای خرید لپ‌تاپ. اما یادم نبود که ماه رمضان عین بختک می‌چسبد به بیخم و مانع نوشتن می‌شود. امروز اگر پریود نشوم اعتصاب خواهم کرد و دیگر روزه نخواهم گرفت. خسته شده‌ام. به معنای واقعی کلمه خسته‌ام. دلتنگ هم هستم. ولی به روی خودم نمی‌آورم. دیگر قرار نیست دلتنگی زورش به من برسد. دیگر قرار نیست به حرف دلم گوش کنم... 
  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۳۲
  • نسرین

سین خوشگل بود. شاید خوشگل‌ترین پسری که توی زندگیم دیده بودم. قد بلند بود و به غایت جذاب. نصف بیشتر دخترای کلاس خاطر خواهش بودند. و نصف بیشتر دخترهای دانشکده. صدای خوبی داشت، سه‌تار می‌زد و از همان وقت بود که صدای سه‌تار شد نوای محبوبم. این را پیش هیچ کس اعتراف نکرده‌ام حتی بیش دوستان نزدیکم. ولی دوستش داشتم. یک دوست داشتن بی‌صدا و محجوب و نجیبانه. ابراز کردن بلد نبودم، لوند نبودم، زنانگی نداشتم، به من یاد داده بودند با پسر جماعت زمخت باش! زمخت بودم، تلخ بودم و حاضر جواب. بین دخترهای بزک کرده کلاس که چپ و راست عشوه می‌آمدند برایش، من عددی نبودم که به چشم بیایم. تازه از یک جایی به بعد شده بودیم کارد و پنیر. از همانجا که او که مخ مثنوی و فن مولانا بود ولی من شده بودم نمرهٔ اول کلاس! بعدش اسم من رفت تو لیست دانشجوهای محبوب دکتر مشتاق و او روزهای افسردگی‌اش شروع شد.
هر بار که می‌دیدم با دختری دارد حرف می‌زند، دلم آشوب می‌شد. بچه محل بودیم، می‌شناختمش. دلم می‌خواست بلدش بودم، آدم امنش بودم اما نبودم. من بچه مذهبی دوآتیشه بودم و او لاقید و لامذهب! دعوا می‌کردیم، کم می‌آوردم، خشمگین می‌شدم ولی مهرش همچنان به قوت خودش باقی بود. با دوست صمیمی‌ام لاس می‌زد، عاشق قرتی‌ترین دختر کلاس بود و هربار جواب رد می‌شنید، می‌شکست ولی رها نمی‌کرد.
درس‌مان که تمام شد چند صباحی بی‌خبر ماندیم. تا اینکه شماره‌اش را گیر آوردم و باب گفتگو رو باز کردم. مسالمت‌آمیز پیش رفتیم. شعرهایش را می‌فرستاد، شعرهایم را می‌فرستادم. تا اینکه باز سر مذهب به افتراق رسیدیم. دیگر پبام نداد و من هم.
تا چند سال پیش که گروه مشترکی ساخته بودند از بچه‌های کلاس. معلم شده بود. چهره‌اش هزار برابر زیباتر و جذاب‌تر شده بود. از آن پسر لاغر تبدیل شده بود به مردی چهارشانه و جذاب و جاافتاده. تک‌تک تصنیف‌هایی که سرکلاس می‌خواند را یادش آوردم. تعجب کرد، شگفت‌زده شد. بارها و بارها برایم خواند و من محو زلالی صدایش شدم....
اما زن گرفته بود. زنش رقیب من بود سر آزمونی که من باخته بودم و او برده بود. از هردوشان متنفر شدم. مدتی بعد از گروه رفت. بعدتر من هم رفتم.
حالا هم می‌بینمش در گروه دبیران که چقدر از سر نخوت حرف می‌زند، خدا را بنده نیست. خواستم برایش بنویسم به قول دکتر گاف، حرفت حرف حساب است اما خودت آدم حسابی نیستی و ادب نداری.
ننوشتم. بگذار ته‌نشین شود مثل تمام حس‌های دیگر...

  • ۵ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۳
  • نسرین

پرسید دوست پسر نداشتی تا حالا؟ خندیدم. این سوالی است که از دخترهای هفده- هجده ساله باید پرسید نه زنی سی و چند ساله مثل من! گفتم نداشتم. بعد به چند نفری که زمانی دوستشان داشتم فکر کردم. کسانی که هیچ وقت ندیدم‌شان و بودن‌شان فقط خیال و توهم بود. دوست پسر یا پارتنر به کسی گفته می‌شود که بتوانی زود به زود ببینی‌اش، کنارش راه بروی، همراهش غذا بخوری، توی چشم‌هایش زل بزنی، دستش را بگیری، بغلش کنی و وجودش چیزی به زندگی‌ات اضافه کند. بعد از مرور حرف‌های روانکاوم، این بار با قاطعیت بیشتری گفتم نه ندارم. آن چند نفری که در مقطعی از زندگی‌ام حضور نصفه نیمه‌ای داشتند، بیشتر بار خاطر بودند تا یار خاطر. 
با تعجب بیشتری نگاهم کرد و گفت چرا خب؟ گفتم در گذشتۀ نه چندان دور مذهبی بودم و توی خانوادۀ سنتی‌ام رابطه با پسرها تعریف نشده بود. بعدتر هم که تابوها شکست، خودم آدمی را نداشتم که دوستش بدارم. 
بعد یاد گفتگویم با میم افتادم. یک بار بعد از یک درددل طولانی و مفصل، برایش نوشتم من توی زندگی‌ام هیچ پسری نبوده که با او سر یک میز بنشینم و غذا بخورم یا کنارش خیابان‌ها را گز کنم یا ... و یادم است که با هر جمله‌ای که گفتم تعجبش بیشتر شد. بعدها یاد این گفتگو که می‌افتادم شرمگین می‌شدم که چرا باید از این چیزها برایش می‌نوشتم؟ حتی چند روز پیش داشتم صفحهٔ چتمان را شخم می‌زدم که این گفتگو رو پاک کنم!
من بارها نوشته‌ام که چیزی توی آن کودکی و نوجوانی لعنتی بود که موجب می‌شد از پسرها بترسم. از نزدیک شدن بهشان واهمه داشتم. توی دانشکده حرف که می‌زدم توی چشم‌شان نگاه نمی‌کردم. هر چند دوست داشتم سین دوستم داشته باشد ولی رفتارم هزار فرسنگ با خواستۀ قلبی‌ام تفاوت داشت. 
دنیا چیزی به آدم‌های رنج‌کشیده و ترسو بدهکار نیست. من باید یاد می‌گرفتم ترسم را درمان کنم و دست از سرکوبش بکشم. چند سال پیش میم‌میم بود که شجاعت اعتراف به آن گذشته را به من داد. اما آن اعترافنامه تنها بخش کوچکی از بلایی بود که در گذشته سرم آمده بود. هنوز هم با هیچ روانکاوی آنقدر پیش نرفته‌ام که بنشینم به اعتراف به آن روزها.

این روزها دارم برای شروع جلسات با روانکاو جدیدم آماده می‌شوم. احتمالا از اول اردیبهشت شروع کنیم. این بار جلسات را حضوری پیش خواهم برد. دلم برای آن تخلیۀ روانی توی اتاق مشاوره تنگ شده است. جایی که می‌توانی راحت گریه کنی و کسی که مقابلت نشسته نه قضاوتت کند و نه تحقیر و نه تو خجالت بکشی از اینکه در حضورش گریه کنی. 

  • ۴ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۱۳
  • نسرین