گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هوالمحبوب


همیشه فکر میکردم که وقتی درسم را تمام کردم وقتی دکتری را گرفتم میشوم استاد دانشگاه و میروم سر وقت تدریس. میشوم خانم دکتر و کلی ذوق میکردم از این فکرهای خام.

وقتی ارشد را تمام کردم آنقدر فشار عصبی و روحی را تحمل کرده بودم که قید ادامه ی تحصیل را برای همیشه زدم. رفتن « م » آن هم درست وسط ترم آخر همه ی قاعده های زندگی را به هم ریخت. مگر چقدر میشد برایش گریه کرد؟ مگر چقدر می شد عزاداری کرد و تاب آورد. حال بقیه مگر بهتر از من بود که دلداری ام دهند؟ قرار بود همه ی کم کاری هایی که در دوره ی کارشناسی کرده ام در مقطع ارشد جبران کنم. ولی دست روزگار همیشه بازی هایی را برایت رقم میزند که تو فقط میتوانی انگشت به لب بمانی. آن دختر مغرور که همیشه کارایش سر نظم و قرار بود و هیچ وقت حرف نسنجیده ای از هیچ استادی نشنیده بود تبدیل شد به دختری که یک ترم تمام با ولنگاری پایان نامه را سردواند، وسط اتاق استاد راهنمایش زد زیر گریه و همه ی چارچوب های زندگی اش عوض شد.

هر کس به من رسید گفت دختر پس دکتری چه می شود؟ گفتم بی سواد تر از آنم که حتی فکرش را بکنم. الی دست از سرم برنمیدارد و هر سال وسط پاییز شروع به نصیحت میکند که حیف است دختر برگرد سر همان قرار همیشگی. برگرد و یک بار شانست را امتحان کن. و من همیشه همان جواب تکراری را نثارش می کنم. من برای دکتر شدن هیچ انگیزه ای ندارم. برای دکتر خوب شدن لازم است که دلت خوش باشد به درسی که میخوانی، مغزت پر از ایده های ناب باشد برای کارهای تحقیقاتی، روحت کشش این همه تلاش را داشته باشد و کسی باشد که مدام ای ولله خرجت کند تا بال در بیاوری وسط  این همه جان کندن. کتاب های قطور نگاهم میکنند و گاهی وسوسه میشوم که شروع کنم بار دیگر غرق شوم در صفحه های شان. ولی باز هم میبینم راهی است که انتها ندارد و رفتن غرق شدن است. روح من آسیب پذیرتر از آن است که بار دیگر آماج نصیحت های استادانه ی کسی شود. خواهش میکنم هر وقت دانشگاه خوبی سراغ داشتید که رشته ی ادبیات معاصر یا ادبیات کودک-نوجوان را در سطح دکتری پذیرش میکرد خبرم کنید. شاید توانستم از لاک خودم بیرون بیایم برای یک بار هم که شده شانس تحقق آرزوی کودکی ام را پیدا کنم:)

  • نسرین

هوالمحبوب

از هر معلمی که بپرسید از کلاس های تابستانی دل پری دارد. مخصوصا ما معلمان غیر رسمی که نه بیمه ای در تابستان داریم و نه حقوقی. تابستان هم که بچه ها حوصله ی درس خواندن ندارند و معلم ها حوصله ی درس دادن. ولی مثل همه ی سالها مجبوریم و هیچ حقی برای انتخاب نداریم.

تابستان امسال اوضاع روحی ام چندان بر وفق مرادم نبود. روزهای سختی را گذراندم.

یادم می آید چند روز پیش با حال خرابی، نصفه های شب، وسط گریه های هر شبه به خواب رفتم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم؛ اصلا نای رفتن به مدرسه را نداشتم. با رنگی پریده و حال نزار راهی شدم و مطمئن بودم امروز روز من نیست. وارد کلاس که شدم چهره های همیشه خندان دخترانم را که دیدم شور زندگی در رگ هایم جریان گرفت. باورش شاید سخت باشد اما این به تجربه برایم ثابت شده است که دخترانم بهترین مسکن های روحی من هستند. خدا را شکر میکنم که معلمم و خدا رو شکر میکنم که راهم کشیده شده سمت این کار.

ساعت 12 که از کلاس زدم بیرون همان آدم افسرده ی دیشبی نبودم زندگی داشت به من لبخند میزد و من با همه ی وجودم چنگ زده بودم به زندگی.

حس میکنم هر سال که میگذرد با حوصله تر می شوم؛ هر سال که میگذرد بیشتر میتوانم به اعصابم مسلط شوم، هر سال که میگذرد صبور تر میشوم و رفتارم سنجیده تر می شود. همه ی این موهبت ها برای اینکه عاشق شغلم باشم کافی نیست؟

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی یادآوری لحظه هایی بکر در زندگی میتواند یک لبخند کش دار بنشاند روی لبهایم.

لحظه هایی از جنس مهربانی، عشق و دوست داشتن.

شب شعر امروز خیلی عالی بود چون دیداری اتفاق افتاد که برایم خوشایند و دلچسب بود.

استاد دوست داشتنی ام دکترقره بیگلو را در انجمن شعر دیدم و کلی انرژی مثبت توی رگ هایم تزریق شد. تمام لحظه های ناب شاگردی در کلاسشان برایم یادآوری شد.

شاملو خوانی های سعید، منظومه ی عقاب، شیخ و دختر عرب، زبان تند و بی پروای استاد.

لحظه های خاص و بی بدیلی که بعد از دوران خوش دانشگاه در پس هیچ کوچه ای در انتهای هیچ خیابانی پیدایشان نکردم.

استادی که علی رغم سن بالا هنوز که هنوز است از من جوان جویای نام به روز تر است و این برای دانشکده ی نفس بریده ی  ادبیات بسی مایه ی فخر و مباهات است.

در زندگی هر انسانی معدود معلم هایی هستند که حضورشان پر رنگ و تاثیر گذار است اما از خوشبختی های بزرگ من یکی داشتن اساتید ناب در دانشگاه بود و دیگری داشتن معلم های ناب در دبیرستان مان.

گاهی فکر میکنم خدا چه تصمیم خوبی درباره ی من گرفته است اینکه دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی های دانشکده ی ادبیات و چقدر مرا بهتر از خودم میشناخت که به درد وکالت و درگیری هایش نمیخورم.

چقدر خدا را دوست دارم برای بزرگی اش و برای بخشندگی اش و برای پرده پوشی هایش.

  • نسرین

هوالمحبوب


تبریز اگر بودی، شب بود و سکوت و من

تو بودی و نور بود و عشق

تبریز اگر بودی

قلب من تکه ای از چشم تو می شد

رقص من پرواز تا قلب تو می شد

تبریز اگر بودی

لحن بم و زیرت اعجاز اگر میکرد

این عشق، شکوهش را اعلام اگر می کرد

تبریز اگر بودی

آن حسرت تلخم، آن غم های پر از دردم می رفت جهنم

شب های غزلخوانی، آغوش رویایی، لبهای داغ عشق، در بستر تنهایی

تبریز اگر بودی

جنگا همه می خوابید

این شهر خزان گشته بسی می بارید

تبریز اگر بودی

آغوش اگر بودی، اعجاز اگر می کردی

من خوشبخت ترین بودم تو مردترین بودی




  • نسرین

هوالمحبوب

یه روز بهم گفت دیگه نماز نمیخونم؛ چون دیگه خدا رو تو عبادت های ظاهری پیداش نمیکنم، خدا برام درونی شده، بهش گفتم: من کاری با نماز خوندن یا نخوندن تو ندارم، حتی با عکس بی حجابی که میذاری تو پروفایلت کاری ندارم، ولی کسی که خدا براش درونی شده باشه، کسی که به خدا پیوسته باشه، یه آرامش عمیق داره، یه رضایت قلبی داره که با یه تبسم خواستنی همراه شده.

تویی که مدام از ناامیدی و هیچیسیم کافکایی دم میزنی؛ نمیتونی ادعای درونی شدن خدا رو داشته باشی.

الان که یاد این دیالوگ میوفتم که مال همین چند ماه پیشه از خودم خجالبت میکشم. منی که یه روزی داشتم به همه درس خداشناسی میدادم، منی که یه روزی خدا خدا میکردم و یه لبخند گنده میزدم به همه ی مشکلات الان چرا باید اینقدر خموده و غمگین بشینم و تو افسردگی غرق بشم.

یه روز یه روانشناس تو همایشی که برگزار کرده بود حرف جالبی زد، گفت ماها خیلی وقتها چون از تلاش کردن و دویدن خسته میشیم خودم رو میزنیم به افسردگی، اسم این کار رو گذاشته بود افسرده مانی. میگفت ما خودمون تصمیم میگیریم که تو این بهت و غم فرو بریم و هیچ کاری نکنیم.

الان دارم فکر میکنم که بس کنم سوگواری های خود خواسته رو و برگردم به همون روزهایی که یه دختر شاد و امیدوار بودم. داد بزنم، خشمگین باشم ولی کم نیارم. هیچ وقت خدا دستش رو از شونه های ماها برنمیداره مگر اینکه خودمون جا خالی بدیم.

دارم سعی میکنم برگردم تو مسیر درست و دوباره انگیزه ی ادامه ی مسیر رو پیدا کنم. یه روزی به یکی از دوستام گفتم هیچ مردی ارزشش رو نداره که واسش گریه کنی، اونی هم که ارزشش رو داشته باشه هیچ وقت اشکت رو در نمیاره. حالا دارم اون رو تعمیم میدم به همه ی مشکلات زندگی ام به همه ی زوایای پنهان و پیدای زندگی ام.

هیچ مشکلی حق نداره اشک منو در بیاره و هیچ مشکلی اونقدر بزرگ نیست که نتونم شکستش بدم. اونقدر شعار میدم تا بتونم عملی اش کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


چند روزه روحیه ام رو برای ادامه ی زندگی، باختم. این باختن هم قطعا دلیل خودش رو داره. قبلا اونقدر قوی بودم که بعد یه شکست خیلی زود خودم رو جمع و جور میکردم و با تیکه های باقی مونده ی غرور و شخصیتم به مبارزه ادامه میدادم.

احساس مغلوب شدن رو بارها تجربه کردم ولی هیچ وقت توش نموندم. اما الان یه مدته که دارم دست و پا میزنم ازش خلاص بشم و نمیشه. یه بغض دائمی باهامه. شبها مدام گریه پشت گریه و روزها تنهایی و دلتنگی و خفگی.

همه میگین از خدا کمک بخواه. ازش نیرو بگیر. ولی من انگار لج کردم با خودم. حس میکنم خدام دیگه حوصله ی منو نداره. حس میکنم دستم رو گرفته و برده گذاشته سر راه تا از شرم خلاص بشه.

افسار زندگی بدجوری از دستم در رفته و هی سعی میکنم زندگی رو رام کنم و بدتر ازش رکب میخورم و زخم ها کاری تر میشن. قبلا اگه حرف میزدم اگه برای کسی میگفتم چه مرگمه قطعا آروم میشدم. اما دیروز از صبح تا عصر با دوستم نشستیم به حرف زدن اون گفت و من گفتم ولی آخرش برگشت بهم گفت: حس میکنی که هرچی بیشتر حرف میزنیم بیشتر داریم فرو میریم؟ آرامشی در کار نیست.

اون خنده های از ته دل، اون برق رضایت تو چشم ها، اون لذت خوردن سمبوسه های خوشمزه، نشستن تو الاچیق و نسکافه خوردن، اون گفتن حرف های مگو، هیچ کدوم این دل لامصب ما رو آروم نکرد. عصر که بر گشتم خونه انگار یه توده ی بزرگ وسط سینه ام بود یه چیزی که بدجوری سنگینی میکرد رو دلم. حالم این روزا بدتر از غمه. یه چیزی ورای غمگین بودن، یه چیزی ورای اندوه.

  • نسرین

هوالمحبوب

جهنمی است زندگی، شوکران مرگ را سر میکشم، می خوابم، زنده ام هنوز؛

خلنگزاریست زندگی، پایم در باتلاق فرو میرود، غرق می شوم، بلعیده میشوم، زنده ام هنوز؛

کارزاریست زندگی، گلوله ای بر قلبم اصابت میکند، خون فواره می زند، قلبم را بغل میگیرم، زنده ام هنوز؛

در خلا زندگی میکنم، گاهی نفس تنگ می شود، گاهی چشمه ی لعنتی اشک هایم می جوشد، گاه قلبم تیر می کشد، گاه بغض هایم کال و نارس متولد میشوند و من مادری ناتوان و رنجورم که طفل نارس خود را در آغوش کشیده ام و بر گور آرزوهایم زانو زده ام؛

آبستن دردی هستم که هیچ مردی پدری اش را بر گردن نمیگیرد، زنی رانده شده؛

زنی با اندوه های بسیار، کولی سرگردان درد به در....

غم ها...غم ها...غم ها کارش را ساخته اند.....


+ حال این روزهای من....


  • نسرین

هوالمحبوب


انسانها موجودات عجیبی اند، توی سالهای بودنشان کشفیات عجیبی دارند، اینکه تکه های شکلات توی بستنی حسابی خوشمزه است و آلبالو با نمک هوس انگیز! اصلا چطور به مخیله شان رسید که ناخن های زن با لاک زیباست و موهای بلند در باد ؟ تعاریف زیبایی چطور شکل گرفت ؟ عشق را بگو... این لعنتی را کدام آدم گور به گوری کشف کرد و مثل ویروس سرماخوردگی عطسه اش کرد به جان جهان ؟ چطور شد موسیقی کشف شد ؟ ترکیب لعنتی نی و سنتور و سه تار را بگو، چطور شد فهمیدند که این آهنگها، عصاره جان را می گیرد ؟ چطور توانستند تلفیق شب را با موهای تو کشف کنند و تزریق کنند به این آهنگ " همای " که در دل یک شب تاریک بخواند " در شب گیسوان تو، مست به خواب می روم " 

بعد در همین شبی که شبیه موهای توست، زل بزنی به این ستاره های ولنگار توی آسمان و هی بشماری شان تا بلکه خوابت ببرد. اصلا..  کدام عاشق و کجای جهان بی خوابی به سرش زده بود و کشف کرد وقتی ستاره ها را میشماری، یکهو خوابت می برد ؟


از اینجا: ماری جوانا


  • نسرین

هوالمحبوب


چطور است قبل از اینکه تصمیم بگیریم به دختری پیشنهاد ازدواج بدهیم چند کار ساده را یاد بگیریم هوووم؟

نکته ی اول: وقتی شروع به حرف زدن با یک دختر میکنید و سعی دارید با او به تفاهم برسید توی صورتش زل نزنید! اینکار را هیچ دختری دوست ندارد نه اینکه زمین را نگاه کنید نه ولی خیره خیره نگاهش نکنید به هیچ عنوان.

همان دقیقه ی اول از پول حرف نزنید، نگویید من این را دارم، آن را دارم و نگویید من نه خانه دارم نه ماشین نه سرمایه. هر دوی اینها باعث انزجار دخترها خواهد شد!جلسه ی اول صرفا برای شناخت کلی است نه محک زدن وضعیت مالی طرف مقابل.

همان جلسه ی اول با همه چیز موافقت نکنید، اگر چیزی را دوست ندارید و یا یک ویژگی را در خودتان نمیبینید همان لحظه عنوان کنید، بعدا گندش در خواهد آمد!

اگر وضعیت مالی طرف مقابل برایتان در اولویت است و احتمال دارد به خاطر این مورد چشم تان را روی بقیه ی موارد مثبت ببندید سعی کنید اطلاعات کلی در این خصوص را قبل از خواستگاری کسب کنید تا اگر بابت میل تان نبود اصلا وقت همدیگر را نگیرید چه کاریه کلا!

یاد بگیرید از این به بعد باید شنونده ی خوبی باشید، یاد بگیرید که از این به بعد باید زیاد راه بروید و خرید کردن را اگر دوست ندارید حداقل به خاطر همسرتان تحمل کنید و مدام غر نزنید که تموم نشد؟؟ یاد بگیرید که قرار است من مرد خانه باشم و او زن خانه، اصلا قشنگ نیست که من جای او راجع به کارهای زنانه اظهار نظر کنم و او راجع به کارهای مردانه، یاد بگیرید که زنی که وارد زندگی من میشود میخواهد نقش اول زندگی من باشد نه نقش مکمل،

یاد بگیرید که وقتی شب خسته و داغان به خانه می آیید نروید سراغ چک کردن تلگرام، تعویض کانال های تلوزیون و یا روزنامه، کسی از صبح تا شب توی این خانه ی خراب شده منتظر شما نشسته است که حرف بزند و تنها حرف زدن با تو و توجه تو حالش رو خوب میکند!

یاد بگیرید که بعضی کارها را بدون غر زدن انجام دهید، مث نان خریدن یا تعمیرات کوچک خانه، خرید مایحتاج و یا جابه جایی مبلمان منزل. دختر ها هم در خانه ی پدری وظیفه نداشتند هر روز غذا بپزند و ظرف بشورند پس حالا که مرررررررد یک خانه ای باید تغییری نسبت به دوران تجردت بکنی!

یاد بگیرید فرزندی که به دنیا می آید تنها به مادر نیاز ندارد، و هیچ کجای کتاب خدا ننوشته که اگر شما چند ساعتی مسولیت او را قبول کنید تا خانم خانه به خودش برسد، مهمانی برود یا بخوابد مردانگی تان به خطر می افتد!


مهارت هایی از این قبیل را در خودتان تقویت کنید وگرنه ازدواج را که همه بلدند بکنند. نه؟


اینجا را هم بخوانید: نیکولا


  • نسرین

هوالمحبوب


و چه بیگانه گذشتی

نه سلامی

نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آنگونه که نشناختم

از فرط لطافت

کاین تویی یا که خیال است...


وقتی که نیستی نبودنت همه جا هست، شبها وقتی توی رختخواب دراز کشیده ام و چشم دوخته ام به سقف کبود اتاق، وقتی زیر نور ماه کتاب میخوانم و دلم برایت غنج میرود؛ نیستی که دستم را بگیری و آغوشت را به رویم بگشایی. نیستی و لبخندهایم هر روز کم رنگ تر می شود و اشک هایم شورتر. نیستی و این غم دارد به ناکجا می کشاند مرا.

نیستی و راه ها هی کش می آیند و آفتاب داغ مرداد سوزاننده تر می شود، نیستی و چتری بالای سرم نیست، نیستی و دست هایم بیکار بیکارند.

ای عزیز بی دلیل که ندارمت.... لبی که به بوسه ای گشوده نشود، دستی که برای فشردن دستای تو برنخیزد، آغوشی که تو را در برنگیرد به چه کار من و این دنیای خسته ی عبوس می آید؟!

قرار است کدام خورشید در مدار زمین طلوع کند که تو برخیزی برای رسیدن ؟ قرار است کدام ناممکن ترین حادثه رخ دهد که من برای داشتنت به تمام جهان فخر  بفروشم؟!

زندگی آبستن دردهاست، شب ها بی غصه و اشک صبح نمی شود و روزهای کش دار تابستان اخم آلود بدرقه ام میکنند تا غروب.

تمام جاده های آمدنت را دخیل بسته ام، در میان خیل آدم هایی که می آیند و می روند چشمم به دنبال نقطه ی روشنی میگردد که به چشم های تو ختم شود.

دلم خوابی می خواهد که بیداری نداشته باشد، دلم روزی می خواهد که شب نشود. محبوب من بی دلیل زندگی کردن جانفرساست، بی عشق نمیتوان قدم برداشت در این خیابان های تف دیده ی تابستان. بی دلیل چقدر بخوابیم و بیدار شویم؟ بی دلیل چقدر کار کنیم و خسته شویم؟ بی دلیل چقدر زندگی؟؟

  • نسرین