گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


هوالمحبوب

 

وقت هایی که حالم خیلی خوبه قطعا یکی از این دو تا اتفاق برام افتاده: یا کتاب خوندنم منظم و روزانه پیگیری شده، یا رابطه ام با خدا خیلی خوب و تو دل برو شده:)

این چند وقتی که غمگین و خموده بودم ماه هایی بود که کتاب نمیخوندم و با خدام تو حالت قهر بودم. الان که نشستم به فکر کردن از خودم خجالت کشیدم. منی که کتاب از دستم نمی افتاد حالا چند ماهه مداوم هست که لای هیچ کتابی رو به جز کتاب شعر باز نکردم و این تاسف باره. کتاب هایی که خوندم همشون در راستای کار مقاله ها بوده و چیزی بهم اضافه نکرده و من از این این بابت خیلی ناراحتم.

خواهرم همیشه میگه حیف اون روزهایی که کتاب از دستت نمی افتاد گذشت و حالا رسیدی به جایی که دیگه الان گوشی از دستت نمی افتاده! و این یعنی خود سقوط.

از نمایشگاه مهر ماه چندین کتاب از نویسنده های محبوبم خریدم که به مروز زمان بشینم بخونم ولی به جز دو تاشون لای هیچ کدوم رو باز نکردم. چند تا کتاب هدیه گرفتم که اون ها هم نخونده تو قفسه ی کتابم نشستن. چند تا کتاب جدیدم که نقد هاشون رو خوندم هنوز فرصت نکردم بگیرم و مطالعه کنم.

باید یه خونه تکونی اساسی بکنم و توی این بهار دلچسب که از سوز سرما شب ها دارم یخ میزنم بشینم کتاب بخونم و کم کم اعتیادم به موبایل رو ترک کنم. روزهایی که میخونم و سرم تو کتاب و مجله است حالم خوبه و حس میکنم چیزی برای گفتن دارم. حس میکنم یه دنیای جدیدی کشف کردم که میتونم درباره اش حرف بزنم ولی حالا ترجیح میدم سکوت کنم و سرم رو به کارهای دیگه ای گرم کنم. قول میدم پست بعدی که میذارم معرفی کتاب باشه.


  • نسرین
هوالمحبوب

پنجمین روز عید بود، توی خیابان ها بالا-پایین می رفتیم تا برسیم به خانه  ی پسرخاله ام. توی محله ی قدیمی مان بودیم و من مثل همیشه با ذوق و شوق به در و دیوار و مغازه ها خیره بودم.
چشم که گرداندم به آن سمت پیاده رو، دختری را دیدم که با سرعت به سمت ما می دوید، گویی دارد از چیزی فرار می کند، دخترک 14-15 ساله به نظر می رسید،  نزدیک تر که شد دیدم مردی دنبالش است، مردی کوتاه قد و سیاه. ترس برم داشت، اولین نکته ای که به ذهنم رسید کودک آزاری بود. مردی خبیث دنبال دختری معصوم افتاده و دخترک دارد از دستش می گریزد. دخترک ترس زده در حال فرار بود که لای شمشاد ها با تکان دست مرد توی جوی آب ولو شد.
تمام وجودم ترس و انزجار بود. دلم به حال دخترک سوخت. مردی به سمت دخترک دوید. و شروع کرد با مرد مهاجم حرف زدن. من و مادر و خواهرم میخ شده بودیم وسط پیاده رو. پسر سوپری آب معدنی به دست از مغازه خارج شد، مثل تمام اتفاق های مشابه، کم کم حلقه ی مردم داشت تشکیل می شد که مرد قصه سعی کرد خودش را و دخترک را از زمین بلند کند.
نزدیک تر که رفتم حال بدم، بدتر شد. دخترک آشنا بود، مرد هم....
محدثه ی 18 ساله ی معصوم که در آواردگی و ترس کودکی اش را سپری کرده، محدثه ی بی نوا که کودکی اش را در آغوش عمه ها گذرانده و از داشتن کانون گرم خانواده محروم بوده. حالا بعد از این همه سال که همه فکر می کردند زندگی دارد به رویش لبخند می زند، با پاهای برهنه، لباس های خانه، با چادری روی سر، داشت از چیزی فرار می کرد. نمیدانم پدری را که اینگونه در تعقیبش بود را چه بنامم. مقصر، مجرم یا بی گناه. نمیدانم دلم برای کدام بسوزد؟ برای حیبیب که دختر جوانش در اوج زیبایی و جوانی این چنین مستاصل و درمانده از دستش می گریزد یا برای خود محدثه که بی گناه گرفتار شده است.
محدثه ای که دیدم همان دختر شاداب سال ها پیش نبود، بی نهایت لاغر و ضعیف، بی نهایت رنگ پریده، بیمار و ....
حبیب ناراحت بود که ما شاهد صحنه ایم، ما هم ناراحت بودیم که شاهد این صحنه ایم. برای محدثه ای که زندگی اش دستخوش خام کاری های پدر و مادرش شده است، برای آرزوهای سوخته اش برای جوانی اش دعا می کنم. آرزو می کنم روزهای خوب به زندگی اش برگردند و تن و روحش بیمارش سلامتی از دست رفته اش را دوباره باز یابد.
چه حال بدی بود، بعد از این صحنه رفتن به مهمانی، با اشک در چشم و بغض در گلو. لبخند زدیم و شیرینی خوردیم و حرف نزدیم. شاید حفظ این راز بیشتر از همه به نفع محدثه باشد. شاید....

  • ۶ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۰
  • نسرین
هوالمحبوب

دوازده روز است مدام یک بعض بیخ گلویم مانده،یک بغض بزرگ زشت که راحتم نمی گذارد.
نزدیک سال تحویل لباسی را که با هزار امید و آرزو و عشق خریده بودم؛ از ته کمد کشیدم بیرون، قسم خورده بودم بعد از آن شب دیگر تنم نکنم، لباس را پوشیدم، رفتم جلوی آینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، آرایش کردم و نشستم کنار هفت سین، فکر می کردم بالاخره این بغض لعنتی تمام می شود. این روزهای کشدار بد شگون که از اوایل اسفند مهمان قلبم شده است، با صدای در شدن توپ آغاز سال، تمام می شود. لباس های نو، نیم ساعت بعد دیگر تنم نبودند، خانه در وضعیت جنگ سرد بود، مامان و بابا خانه نبودند. مهمانی نبود، صدایی نبود و من پناه برده بودم به اتاقم و آرام و خفه مثل چند سال گذشته گریه می کردم.
با خدا مهربان شده بودم، قرآن می خواندم و لا به لایش دیوان حافظ می گشودم و فال آن شب را میخواندم. مگر می شود حافظ هم دروغ بگوید؟ تا کی باید این نشدن ها، این نه آوردن ها ادامه داشته باشد؟ من هم مثل تمام آدم های دیگر دلم عید می خواست، دلم سرمست شدن از بوی بهار را می خواست. دلم خنده های از ته می خواست. تمام چیزی که می خواستم و نبود.
می خواستم عید را غرق شوم در کتاب هایی که خریده ام و حتی لایشان را هم باز نکرده ام. میخواستم به آدم ها فکر نکنم. به خوب و بدشان فکر نکنم. میخواستم خودم باشم و خودم. ولی مگر می شد. آدم ها می آمدند و می رفتند و من نقاب شاد همیشگی را به صورتم می زدم و جلوی مهمان ها می چرخیدم. کارم خوب است، تصمیم به ادامه ی تحصیل ندارم، بازار کارم خوب است، قصد ازدواج ندارم، حالم خوب است .... یک مشت دروغ عوام فریب که عادت کرده ایم مدام به خورد هم بدهیم. تمام روزهای عید پای کامپیوتر نشستم و مقالاتی را که قرار بود کار کنم، آماده کردم. چهل مطلب با موضوعات حال به هم زن که با دیدن تیتر هر کدام شان آه از نهادم بلند می شد. تمام عید عزاردار بودم و غمگین. مثل تمام سالهای گذشته، مثل تمام 28 سال گذشته، جز خانه ی چند آشنا، جایی نرفتیم. از شهر خارج نشدیم، از خانه خارج نشدیم و مدام مهمانی دادیم. مدام مریض شدم و مدام قرص و دارو و سرم به نافم بستند. حالا 12 روز از این سال خروس نشان گذشته است. چهل مقاله را دیروز تحویل دادم. حتی یک خط کتاب نخوانده ام. حتی یک کار هیجان انگیز نکرده ام. کارهای مدرسه روی هم تلمبار شده است. و فردا باید یک خروار لباس اتو کنم و از روز دوشنبه کارم شروع می شود. روزهایی که به عشقی کسی یا چیزی از خواب بلند نشوی، همان بهتر که از خواب برنخیزی. سال من که نو نشد شما را نمیدانم.

  • ۶ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
  • نسرین

هوالمحبوب


مثل لالایی بارون

سر گذاشتن تو بیابون

مثل رد پای عاشق

تو هجوم شوم تردید

مثل هوای تازه

تو شب تیره رسیدی

خفه بودم از تباهی

خسته بودم از سیاهی

دست تو مرهم زخمام

چشم تو جواب حرفام

بودنت عین بهشته

مثل آب برای تشنه

زل بزن تو عمق چشمام

پل بزن با موج موهام

مرد تنهای کویری

زنده باشی و نمیری

باشی و بخندی با من

باشی و برقصی با من

هم قدت نبودم اما

مقصدت نبودم اما

خاطرت تا ابد عزیزه

مثل یاد بهترین ها

این بهاره تازه داره

عطر تو برام میاره


  • ۷ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
  • نسرین