گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

هوالمحبوب

 

اوایل فروردین یه بیماری عجیب غریب رو تجربه کردم که تا سیزده فروردین درگیرش بودم.

کل عید امسال رو پشت کامپبوتر یا تو بستر بیماری سپری کردم.

برای اولین بار تو زندگیم به یه پیشنهاد وقیحانه، یه جواب قاطع دادم.
چند تا کتاب خوب خوندم، چند تا فیلم خوب دیدم، رفتم تئاتر

برای اولین بار یه سفر دوستانه رو تجربه کردم، تنهایی تو خیابون های شهر غریب  قدم زدم و نترسیدم از گم شدن و دیر کردن و کلی استرس مسخره ی دیگه

جرات کردم و رفتم تو جمع دوستان داستان نویس کلی تجربه، کلی حال خوب نصیبم شد.

انجمن صنفی مون رو ثبت کردم .

انگیزه ی نوشتن کتابی رو که سالهاست بهش فکر می کنم پیدا کردم.

یه دوستایی پیدا کردم که دارم به داشتن شون می بالم.

حال بدی رو تجربه کردم، حالی که مرز بین خوشبختی و بدبختی بود ولی تونستم ازش سالم بیرون بیام.

دوباره خاله شدم و حسرت لباس صورتی خریدن و موهاش رو خرگوشی بستن رو به گور نبردم.

رفتم کلاس زبان، با کسایی که بودنش  پر از مهربونی و خنده و شوخی بود.

چند تا جشن امضا رفتم و از نزدیک با نویسنده های محبوبم دیدار کردم.

به عنوان اولین نفر قراردادم رو تمدید کردم.

دوباره اعتماد کردم و دوباره پشیمون شدم از اعتماد کردن.

و حالا توی آخرین نفس های اسفند 96 باید بگم سالی که گذشت به بدی چیزی که فکرش رو می کردم نبود. روزهای خیلی خوبی هم داشت که الان دارم مرورشون می کنم. تنها هدفم برای سال 97 تجربه ی حسرت های زندگیمه. چیزهایی که تو کل 29 سال زندگی، آرزوشون رو داشتم ولی هیچ وقت جرات انجامش رو نداشتم. امیدوارم برای هممون چیزی اتفاق بیوفته که ته دل مون بهش فکر می کنیم. امیدوارم تو سال جدید خوشبخت تر و پر امید تر باشیم.
امیدوارم سال بعد توی این پست آخر سالی چیزهایی رو بنویسم که همیشه آرزوی تحقق شون رو داشتم.
امیدوارم برای ما سال 97 سال تلاش و دویدن و لذت بردن باشه. امیدوارم حسرت به دل نباشیم تو این سال.

عیدتون قشنگ


  • نسرین

هوالمحوب

 

این چند روز گذشته تقریبا فقط برای خوابیدن اومدم خونه، هر روز صبح ها مدرسه ام، بعد از مدرسه بازار، عصرها خونه ی آبجی بزرگه. نون میگه اسفند ماه تو خونه نشستن نیست. مگه چند روز مونده ازش که بشینیم تو خونه به گرد گیری و شستن و رفت و روب؟

هر روز میریم مغازه ها رو تماشا میکنیم، آدم ها رو تماشا میکنیم، خیابون ها رو گز می کنیم، هر وقت که پاهای مامان شروع می کنه به گز گز کردن، برمیگردیم.

ناهار رو بیرون میخوریم، چیزی هم نمیخریم معمولا، یه سری خرده ریز برای بچه ها، چیزهایی که هر روز خدا میشه از هر مغازه ای تهیه شون کرد. لباس ها، کفش ها، کیف ها، گل ها و جینگولی جات برق میزنن، همه جا بوی خوبی داره، عطر توی هوا منتشره و حس زندگی تو رگ های آدم جریان پیدا میکنه

نشاطی که توی چهره ی آدم هاست دیدنیه. نمیخوام به نداشتن و نتونستن فکر کنم. اسفند ماه لذت بردنه. برعکس فروردین که یه ماهه کسالت بار و خسته کننده است. عید باید مال اسفند باشه. همه چی تمیزه، همه ی آدم ها از خوشگلی برق میزنن، همه جا روح زندگی حاکمه. می خندیم و راه میریم و حالمون خوب میشه. امیدوارم اسفند ماه مون به یه سال خوب و پر از حال خوب تبدیل بشه. برای همتون روزهای پر امیدی آرزو میکنم. پر از کار و مشغله های خوب، پر از خبرهای رسیدن و تولد و عشق و پر از روزی های حلال.

 


  • نسرین

هوالمحبوب


مدت ها بود تو لیست آهنگ های گوشی ام یه آهنگی بود از مهدی یراحی به اسم 21 روز بعد. خیلی ناله بود. نمی فهمیدمش. نمیدونستم قصه از چه قراره. اما حذفش هم نمی کردم. امروز نشستم پای فیلمش. قصه که تموم شد آهنگه شروع کرد به خوندن. عجیب بود. قصه ی زندگی همیشه عجیبه. شاید بگین تکراری بود. شاید بگین زیادی نخ نما شده بود. اما همیشه یه چیزی ته این قصه ها هست که وادارت می کنه بهش فکر کنی. به مرتضی، به مهران حتی به سینا.
همه ی تیکه های پازل رو جوری هنرمندانه کنار هم چیده بودن که حتی تو چند برش دیدن فیلم هم، حس آدم ها به خوبی منتقل می شد. ترس، استیصال، تلاش، انگیزه، باورها
بازی ساره بیات با پسرش خوب بود. بازی مهدی قربانی عالی بود. بازی مهران عالی بود. شبیه فیلم نبود. شبیه خود خود زندگی بود.

همیشه درد نداشتن رو میتونم خوب درک کنم، درد دویدن دنبال آرزوهای محال رو. مرتضی اوایل فیلم یه حرف خیلی خوبی زد:

بابام خسته نمی شد می رفت سراغ یه آرزوی ارزون تر.... آرزوها هم شدن پولی.....


  • نسرین

هوالمحبوب

 

از دوشنبه که بچه ها رو بردیم تالار برای جشن پایان سال، دیگه درس نخوندیم، امروز هم عملا روز آخر مدرسه بود. چون گفتم از شنبه هر کی بیاد مدرسه درس میخونیم دیگه از بازی و تفریح خبری نیست. از دوشنبه با یه وجه دیگه ای از بچه ها آشنا شدم. با وجه گریان، غمگین، دلشکسته، عمیق و فلسفی شون. آدم ها عجیبن، خیلی عجیب و بچه ها شاید عجیب تر. امروز داشتیم از آرزوهامون حرف میزدیم، فاطمه زهرا گفت من آرزوم اینه که شهید بشم. دلم میخواد دکتر بشم و در حین انجام وظیفه شهید بشم. شیوا گفت من آرزویی ندارم. من بدبختم چه آرزویی  بکنم. فاطمه گفت دلم میخواد خاله ام تو سال جدید ازدواج کنه. آرزوی مشترک همه شونم این بود که تو این مدرسه بمونن و من بشم معلم ادبیات هفتم شون

امروز تک تک میومدن ادای منو در میاوردن، داشتم به حرکاتشون دقت میکردم، میدیدم چطور همه  ی جزئیات یادشونه. چقدر به همه ی حرفهام دقت کردن. درسته که اثری از عمل توشون نبود اما دیدم که تک تک عصبانیت هام، تک تک جمله های قصارم تو ذهنشون حک شده.

ولی یه چیزی که برام پررنگ تر از بقیه ی موارد بود این بود که قانع شدن تو مرام شون نیست در کل!

دلم براشون تنگ میشه. فکر میکنم بعد از سال اول تدریسم تنها سالیه که برای بچه ها دلتنگ میشم


درسته پست درباره ی دخترا بود اما یه عکس از پسرامم بذارم خالی از لطف نیست :)
  • نسرین

هوالمحبوب

کاش می توانستم تمام وقت خود را در راه خلاقیت صرف کنم. نه تکلیفی می دادم و نه منتظر تکلیف بودم. نه انتظاری داشتم و نه بابت برآورده نشدن خواسته هایم غمگین و گاه عصبانی می شدم. کاش می توانستم دانش آموز درس نخوان را هم اندازه ی دانش آموز درس خوان دوست بدارم. کاش می شد، بی توقع معلمی کرد. دنبال راهی بود که دانش آموز بهتر یاد بگیرد. کاش جای دستور زبان و صنایع ادبی، نحوه ی مهربانی کردن را بهشان آموخت. البته این را می دانم که چنین آموزشی ابتدا، مستلزم آن است که خودم اینها را فرا گرفته باشم!
وجودم سرشار از عشق باشد، بی صدای بلند، بی گله گذاری، بی ناراحتی برای درس نخواندن، پر از درک کردن، پر از مهربانی بی حد و حصر و پر از دست نوازش بر سر دانش آموزان. علی را هم دوست بدارم، حتی اگر سرکش و بی نظم است، حتی اگر توانایی هایش محدود است، شروین را هم دوست بدارم حتی اگر قلدر و بی ادب است، عسل را دوست داشته باشم حتی اگر برای هر تکلیف ننوشته به روح پدرش قسمم می دهد، یامور را هم دوست بدارم حتی اگر چشم های درشت سیاهش دروغگو باشد و پر از تنبلی برای درس نخواندن.
امروز توی کلاس مشاعره کردیم. همه ی بچه ها با کتاب شعر در یک گروه و من تنهایی بی کتاب در یک گروه. تلاش شان برای پیدا کردن شعر ستودنی بود. شعر ها را غلط می خواندن اما لذت وصف ناشدنی در نگاه شان بود. همان نگاهی که وقتی میخواهیم بازی املا انجام دهیم. چون پای جایزه در میان است، برای هم کری می خوانند، زور می زنند تا کلمات بیشتری بنویسند. در این حالت من خوشحال ترین معلم روی زمینم. چرا که هم درسم را داده ام هم دانش آموزم درسش را یاد گرفته هم خسته و دل زده نشده است. تا عمر دارم به جان وزیر فعلی دعا خواهم کرد که فرصت نفس کشیدن و معلمی کردن را برایمان فراهم آورده است. لعن و نفرین ابدی ام هم نثار کسانی که بخواهند سد راه تحول نظام آموزشی در این کشور شوند!
  • نسرین

هوالمحبوب


دیگر از اینکه بنشینم و گذشته را شخم بزنم خسته شده بودم، قکر کردن و به جایی نرسیدن افسرده و عصبی ام کرده بود. حس می کردم آن آدمی که پارسال وارد این مدرسه شد، از این آدم فعلی جسور تر و شجاع تر بود. بخش بزرگی از زندگی ام را تغییر داده بودم، آدم زندگی ام را گم کرده بودم، خانواده گرفتار یک آشوب اساسی بود، اما من ایستاده بودم روی پاهایم و داشتم ادامه می دادم. اما حالا داشتم وا میدادم، داشتم تسلیم می شدم. ورزش نمی کردم، پیاده روی نمی رفتم، دور پارک را خط کشیده بودم، کتاب نمی خواندم، زندگی داشت تلخ تر و تلخ تر می شد. وقتی میم گفت که پایه ای برویم کوه، یک آن برگشتم به سال های دور، به زمانی که با شوهر عمه می رفتیم کوه. چقدر روزها قشنگ تر و آبی تر بودند. گفتم می آیم. نه کفش کوه رفتن داشتم، نه کوله ای بود، نه از همه مهم تر دل و دماغ کوه رفتن، اما خود داغانم را داشتم می کشیدم به این سو و آن سو تا کم نیاورم. کفش خریدم، کوله ی مریم را قرض گرفتم، ساعت را کوک کردم و خوابیدم. صبح جمعه مثل سنگ بی احساس از خواب بیدار شدم، شکلات و خرما و آب معدنی را چپاندم توی کوله ام و آژانس گرفتم. قرار بود جمع شویم پای کوه،

نه به اعلام طوفانی با سرعت 90 کیلومتر در ساعت اعتنایی کردیم، نه سرمای هوا و نه حتی نیامدن دو نفر از بچه ها. زدیم به دل کوه، نفسم گرفته بود، تپش قلب داشتم، پاهایم سنگین می شد، آب دهان و بینی ام هم زمان راه افتاده بود. مگر من چند سال بود کوه نیامده بودم؟ مگر چند سال بود که تکانی به هیکلم نداده بودم؟ به هر جان کندنی بود رسبدیم به قله. بقیه هم دست کمی از من نداشتند. خود داغان مان را رساندیم به کافه ی بالای کوه. صبحانه را که خوردیم جان گرفتیم. تازه یادم آمد آخرین بار زمان نامزدی مریم و بابک بود که کوه آمده بودم. وسط راه بود که پیام داده بود. وسط راه بود که سرگیجه گرفته بودم. وسط راه بود که دست و پای مریم و بابک لرزیده بود. داشتم خودم را از کوه پرت می کردم. تازه داشت یادم می آمد چند سال بود قهر کرده بودم با اینجا. حالا زندگی توی رگ هایم جاری است. حالا می توانم حافظه ی از دست داده ام را با خاطره های خوب بازسازی کنم. 

زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است. نباید بیش از این انتظار داشت مگر نه؟

  • نسرین

هوالمحبوب

 

در چند روز گذشته مدام داشتم به موضوع این چالش فکر می کردم. برام مهم بود که با چه داستانی شرکت کنم. در نهایت داستان اصلی و کرم رو که یکی از داستان های افسانه ای آذربایجان است  انتخاب کردم. داستانی که با ساز عاشیق های آذربایجان پیوندی عمیق دارد.

در ادامه ی مطلب، خلاصه ی داستان رو به فارسی براتون نوشتم. توی فایل صوتی هم داستان و بخشی از اشعار این منظومه رو که شعری از زبان اصلی هست به ترکی میخونم. امیدوارم لذت ببرید.

اصلی و کرم

گونرین بیر گونون ده، تبریزده بیر عادل شاه واریدی کی دونیا مالینان، هش زادی کم دییر دی. آمان، اولادی یوخیدی. بو شاه، بیر کشیشی اوز خزانه سینه قویموشدی کی چوخلی اونا اَرخیینی دی.

آمان بو کشیشین ده اولادی یوخیدی. بیرگون شاهین آروادی و خزانه دارین آروادی، بیر درویش کیشیدن، آلما داناسی آلیپ و اَکیلّر. اولار بو آغاجین آلماسین یماغینان اولاد صاحیبی اولولار. ایکی سی قرار قویولار اگر بیرین اوشاغی قیز و بیرینین کی اوغلان اولاسا، اولاری بیربیرینین عقدینه چیخاتسینّار.

از قضا، حاکیمین بیر اوغلی و خزانه دارین بیر قیزی اولور. اوغلانین آدین میرزا احمد قویولّار و قیزین آدین قارا سلطان. آمان خزانه دار، کی مسیحی بیر کیشیدی، بو مسئله نی بهانه الییب، عهده وفا المیر و گیزلین جه تبریزدن قاچیر.

نچه ایل سورا میرزا احمد بیر گوزل قیزین یوخوسون گورو، کی یوخودا اونا شراب وریر.. بیرگون بیر دولانماخدا شهریدن اشیه ده، بیر گوزل قیز گورو و اونا عاشق اولور، او قیز همان قارا سلطانی دی.

اولار آدلارین اصلی و کرم قویولار و قرار قویولار ازدواج السینر. امان خزانه دار گینه قاچیر. نچه ایلدن سورا، حلبین پاشاسی، توی مجلیسی قورو و ایجازه وریر اصلی و کرم ازدواج السینر. آمان کشیش بیر قیرمیزی دون تیکیر اصلیه، کی زهرینن بویامیشدی. کرم الین وریر او لیباسا و اوت توتور. اصلی تئلرین دوشور کریمین پیکرینه و اودا خاکستره چونور و ایکی عاشقین تویی عزایه بدل اولور.

ظالم آتام منی سندن آییردی، 

کؤچوب گئدیر تمام ائللر آی کرم

قان آغلارام عرشه چیخار فغانیم، 

منزلیم ویرانه چؤللر آی کرم

بیرجه گجه یار یانیمدا قالمادی، 

قولاج قولون یار بوینوما سالمادی

یارام شدت لندی طبیب گلمه دی، 

باغلانیبدی یقین یوللار آی کرم

اصلی دئییر قولاق آسین سؤزومه، 

خدام یازیب سنی منیم اؤزومه، 

گاه آغلاییب گاه باخیرام اؤزومه،

 گؤرنه سولوب سیاه تئللر آی کرم.

 



  • نسرین

هوالمحبوب

 

نشسته بودیم روی صندلی های زرد رنگ پریده ای که ردیف به ردیف کنار هم چیده شده بودند. روی میز پر بود از شیرینی و شکلات و آب میوه. از آن آب هویج های خوشمزه ی بچگی ها. روی دیوار پر بود از قاب عکس های قدیمی. از آدم هایی که بی شک مرده بودند و قاب شده بودند بر تن دیوار. مردهایی که نمی شناختم. در میان انبوه این قاب عکس ها، تنها یک زن بود. زنی با یک روسری گلدار. زنی که موهای ساده اش از روسری بیرون زده بود. لبخند به لب داشت و حس قدرت. انگار می دانست این عکس قرار است در تن کدام دیوار بنشیند، حس عجیبی بود. چشم هایش، چال روی گونه هایش، مرا یاد خودم می انداخت. اصرار عجیب من برای عکس گرفتن، لبخندهایی که معروف شده بود،

کسی داشت داستانی می خواند، داستان زوشا، دختری که عاقبت به آرزویش رسید، به دریا، به صدای موج های نوازشگر دریا، رفت میان انبوهی از شن های ساحل، میان بادبادک بازی بچه ها، میان همهمه ی بچه ها گم شد. تختش خالی ماند صندلی چرخدار برقی اش خالی ماند و عاقبت دفتر نقاشی متحرک با رفتن او کامل شد. دختری که از گوشه ی کادر وارد دریا شده، روی پاهایش ایستاده و دارد دریا را می بیند.

زنگ صدایش مرا به خلسه می برد، پرتم می کند توی خاطره های گم و گور گذشته، همان وقت ها که دریا را ندیده بودم و هنوز پایم را روی شن های نرم ساحل نسرانده بودم.

تابستان گرمی بود، همان سالی که دختران فرزانگان را برده بودند رامسر، همان سالی که دخترها داشتند بالای قلعه عکس می گرفتند و من ایستاده بودم و به منظره ی مسحور کننده ای که زیر پایم بود نگاه می کردم.

 توی همان اتوبوس بود که برای اولین بار بی ترس و خجالت، برای همه ی پسرای توی جاده دست تکان دادیم.

حالا نشسته بودم روی آن صندلی های رنگ پریده ی وسط سالن اجتماعات و زنگ صدای دخترک توی سرم بود.

به قاب عکس زن توی تن دیوار ضلع غربی سالن نگاه می کردم، به غرور توی چشم هایش، به زوشا فکر می کردم، به دختران خوشبخت فرزانگان فکر می کردم. به خودم، به دختری که نشسته است توی جمع و فکرش جای دیگری پرسه می زند. به هدیه های رنگی روی میز فکر می کردم، به سبزی جلد دفترچه ام نگاه می کردم،

به نامه های سولمار و پرویز فکر می کردم، به کشتی غول پیکری که پرویز را از عشقش جدا می کرد، به قدرتی که توی کلامش بود. به جمله ی طلایی اش :

«تو جسارت عاشق شدن را داشتی، حالا منم که باید شجاعت عاشق ماندن را در خودم پیدا کنم»

گم می شوم توی صدای دست ها، توی صدای خنده ها، توی فلش دوربین ملیحه، میان همه ی تنهایی هایم.


  • نسرین

هوالمحبوب


یه روز نزدیک، کسیو دوست داشتم. بعد گاهی به خودم میومدم و به این فکر میکردم من این آدم رو از سر بی پناهی توی عشق دوست دارم یا واقعا دوستش دارم. مثل اسکارلت عادت به اشتباهی دوست داشتنش دارم یا این حس واقعیه. یه روز صبح قبل از باز کردن لپ تاپم، قبل از سر کشیدن لیوان شیرم، قبل از مسواک زدن دندونم، وقتی داشتم کلیپس به موهام میزدم، جلوی آینه به این فکر کردم من چی این ادم رو دوست دارم؟

دیدیم همه چیش رو.

بعد فکر کردم این همه چیه کمه.

من چیز خیلی کمی ازش دیدم.

برا همین همه چیشو دوست دارم.

چون این همه چیه، هیچی نبوده در برابر دوست داشتن کسی...

این همه چیه، کمه. خیلی کم.

بعد وقتی داشتم جلوی آینه مسواک میزدم انگار با هر تف کردنی یادم میفتاد که بله! منم اسکارلتم... میدونید چقدر وحشتناکه عادت به اشتباهی دوست داشتن کسی؟! ولی بذارید بگم که ماها یکی یه اسکارلت اوهارو درونمون داریم. باور کنید. تا برباد نرفتیم نجات بدیم خودمون رو.



از اینجا: تلخ همچون چای سرد

  • نسرین

هوالمحبوب

 با این توضیح که داستان ویرایش شده و یه سری تغییرات هم کرده، برای اون دوستانی که نخوندن دوباره بازنشر می کنم اگه قبلا خوندین نیازی نیست دوباره زحمت بکشین:)

 

صدای اذان از مسجد بغل پارک به گوش می رسید. سوز سردی که در هوا بود؛ داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم توی شال و کلاه و پالتو، ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم.

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا می نشستم یخ می بستم! سطح زمین پارک را که نگاه می کردم می ترسیدم، همه جا یخ بسته بود و مطمئن بودم با این کفش ها اگه قدم از قدم بردارم سر خوردنم حتمی است. پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیر باریک بین درخت ها یخ بسته بود. درخت های سرو و تبریزی و تک و توک بید مجنون هنوز سرسبزی خودشان را داشتند، انگار هنوز تسلیم سرما نشده بودند. برف از سرو کول شان بالا رفته بود. شبیه یک کت سفید رنگ که تن یک جوان قد بلند کرده باشی؛ اما کت به تنش کوچیک باشد. برف ها هم نتوانسته بودند درختها را خوب بپوشانند. گاهی شره کرده بودند و گاهی قندیل بسته بودند و از شاخه های نازک و باریک درختها خودشان را حق آویز کرده بودند.

  • نسرین