- ۱۵ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۱۴
هوالمحبوب
بند محکومین تازهترین اثر کیهان خانجانی است که توسط نشر چشمه منتشر شده است. داستانی ساختارگرا، جریان گریز و ضد ژانر. این کتاب تجربهء نویی از داستانخوانی بود. داستانی که تمامش در زندان لاکان میگذرد و در بندی موسوم به بند محکومین.
بارزترین بخش روایتهای این داستان، زبان خاص و منحصر به فرد خانجانی و اصطلاحات بکر و خاصی است که چاشنی قلمش کرده است. اصطلاحاتی که محال است جز در بین افراد حبس کشیده، بتوانی پیدایشان کنی. داستان از توصیف کلی بند محکومین آغاز میشود و راوی که یکی از همین زندانیان بند محکومین است، با چند جمله شَمایی کلی از این بند را به مخاطب ارائه میکند. بندی که نگهبانانش میگویند : «ورودی دارد، خروجی ندارد.»
بند محکومین، شبیه نخ تسبیح تک تک این آدم ها را با داستانهایی منحصر به فرد دور هم جمع کرده است. نویسنده زبانی قصه گو دارد و تلاش می کند با واکاوی گذشتهء هر کدام از این آدمها، به نحوی پیوندی بین خرده روایتهای داستانش ایجاد کند. ماجرایی که از زبان زاپاتا نقل میشود و در هر فراز به قصهء یکی از نه زندانی اتاقهای هفت و سه می پردازد.
زبان قصهگو و غیرتوصیفی نویسنده به ضرباهنگ روایت افزوده و اثر را با سرعت پیش میراند. خانجانی در بند محکومین، جهانی متفاوت میسازد که در داستانهای با محوریت زندان، کمنظیر است.
همهء شخصیت های این داستان، به نقطه ی انحطاط خود رسیده و در نهایت پایشان به محکومین باز شده است. پرداختن به عشق زندگی هر کدام از این آدم ها، جرم و جنایت ها، دلبستگیها و کج رفتنهای هر کدام از این آدم ها، به نحو مطلوبی برای مخاطب تصویر شده است.
خانجانی با تالیف این کتاب تسلط خود بر ادبیات داستانی و زبان و فرم را به بهترین شکل اثبات کرده است. چاشنی طنز به خواندنیتر شدن این اثر کمک می کند. اصطلاحاتی که به گوش مخاطب ناآشناست ولی در دل روایت ها خوش می نشیند.
«آه هم اگر در بساط نداشت، فی الفور، طبیعی یا سزارین، پول می زایید.»، «آدم خواستگاری هم که میرود تحقیقات محلی میکند، چه برسد به دزدی.»، «میان هاگیر واگیر جان کندن، جیب عزرائیل را هم میزد، سرطان دزدی داشت». علاوه بر زبانی طناز، تسلط به ضرب المثل ها و استفادهء مناسب و درست از این حجم از مثل ها، نه تنها خواننده را کلافه نمی کند بلکه به شیرینی روایت می افزاید.
بند محکومین کاندیدای جایزهء ادبی احمد محمود هم بود. خلاصه که هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت.
+سالهای زیادی میگذره از آخرین معرفی کتابی که نوشتم، انگار کلمات دارن از زیر دستم فرار میکنن. شبیه آدمهای ناشی و کارنابلد شدم.
+تیتر عنوان مطلبی از آقای علیزاده
هوالمحبوب
من جزو بیاعصابترین تماشاگران فوتبالم. جزو اونهایی که اصلا و ابدا تحمل باخت ندارن، از مساوی کردن مخصوصا مساوی بدون گل متنفرم. البته از اونایی هم نیستم که با یه باخت کلا بد تیمم رو بگم. سالهاست این عشق تو وجود ماها هست، با برد و باخت و رتبهء توی جدول هم ذرهای از کیفیت و کمیت این عشق کم نشده. قطعا بعد از اینم نمیشه. اگر به من بود ترجیح میدادم بازیکنهای تیمم رو جوونهای بااستعداد همین شهر و دیار تشکیل بدن. ترجیح میدادم جو تیم یک جو بومی باشه. اما فعلا هیچی دست من نیست و فعلا مشغول خوشحالی کردن از این برد دلچسب هستم. امیدوارم قهرمانی یک بارم برای ما رقم بخوره.
هر چند هیچ وقت هیچ دختری بازیهای تراکتورسازی رو از نزدیک ندیده، اما هیچ وقت روی سکوها فراموش نشدیم. به افتخار همهء پرشورها که بینظیرترین تماشاگران دنیان.
آذربایجان قیزلاری
گویلرین اولدوزلاری
ایستادیوم یوللاری
گوزله ییری اونلاری
عاشقانه سیزبووطن
عاشیقی آرخازدایوخ
بیزآلاروخ حققیزی
تورک قیزلاری
تورک قیزلاری
هوالمحبوب
وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، میتونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشیاش کتابهاش بودن.
میتونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدمها بهم میدن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پیام میشد وبلاگ رو پاک میکردم و کوچ میکردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش میکرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدمها شکل بگیره. آدمهای کوتهفکری که حتی کامنتهای سادهات رو به هزار و یک چیز بیربط تعبیر میکنن. آدمهایی که نگاهت رو تفسیر میکنن، کلمههات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو میذارن پای حماقتت. همون آدمهای کوته فکری که ادعای علم و دانششون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیشپاافتاده ترین مسائل با یه آدم کوتهفکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطرافشون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوریام از چهرهام مشخص بود. قهر که میکردم از شکل تایپ کلمههام میفهمیدن. از طرز سلام کردنم میفهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه میفهمیدن از سکوتم میفهمیدن.
اون شب صبر کردم، شبهای بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر میکردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدتها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلیهاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لبهام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری میکنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و منفهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاریمون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟
هوالمحبوب
از سال ٩٢ تا سال ٩٧ دقیقا پنج سال و سه ماهه که بلاگرم. آدمی که به شدت به فضای خصوصی بلاگش وابسته است، به دوستای بلاگرش وابسته است، رفتن ها اذیتش میکنه، ننوشتن ها اذیتش میکنه، بی خبری ها اذیتش میکنه. اما بعد از پنج سال دیگه یاد گرفتم که هیچ بلاگری تا ابد بلاگر نمی مونه. یاد گرفتم که چیزی که اینجا تجربه میکنم شاید تو جهان واقعی نتونم نظیرش رو پیدا کنم. یاد گرفتم بنویسم و از نوشتن نترسم. کنارتون رشد کردم. خندیدم، گریه کردم. از دست دادم، به دست آوردم. اینجا عاشق شدم، معلم شدم، اینجا قد کشیدم. اونقدر این فضا برام الهام بخش بوده که هیچ رقمه نمیتونم رهاش کنم و برم. اما از دیشب یه چیزی، منو به فکر فرو برده. اینکه چند درصد از ماها همونی هستیم که مینویسیم؟ چقدر نقاب داریم، چقدر صادقیم و چقدر متوهم؟برای من اینجا یه سرزمین بکر و نابه که توش ضربه هم زیاد خوردم اما تلاش کردم ضربه نزنم. هرچی گفتم صادقانه و از ته دل بوده، سعی کردم حرمت آدم ها رو حفظ کنم که حرمت خودمم حفظ بشه. اما گویا گاهی هرچقدر صادق تر باشی، هرچقدر محجوب تر باشی، بیشتر منفور میشی، از اینکه ترکم کنید ناراحت نمیشم. خوشحال هم میشم که اگر حس خوبی بهتون نمیدم ترکم کنید. اما اگر موندید و خوندید، مدیون هستید اگر منو از دید خودتون قضاوت کنید. مدیون هستید که نوشته هامو، تعبیر بکنید. خوشحال میشم که اگر جایی کامنتی ازم گرفتید که دوست نداشتید، حس بدی بهتون داده، دچار سوتفاهم تون کرده، رک و راست به خودم بگید، به جای اینکه خودتون و منو عذاب بدین.کامنت ناشناس بازه لطفا هر چی خواستین بگید.
هوالمحبوب
سر یه اتفاقی این هفته نمیخواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکسها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمیکنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر میکنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمیکنه. خورشید دوباره از شرق طلوع میکنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر میشه، ستارهها جاهاشون تغییر نمیکنه و در کل کائنات به هم نمیریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری میکنن، بعدش دیگه نه از خوابشون میگذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام میکنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو میگیره. شاید بچهها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمیدونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمیشه ته دلش رو خوند ولی میدونم که ناراحت میشه از نبودنم.
شاید سالها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش میخوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسنزاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمیدونم، وقتایی که عکسهامون رو ببینه. عطا حتما گریه میکنه، میدونم دوستم داره، دیروز تو چشمهاش یه مرد سی ساله رو میدیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه میخونه، عسلها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سختترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچههام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحتشون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن میشه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش میکنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچههایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمیدونم، فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. اما قطعا هستند آدمهایی که دوستم ندارن و ترجیح میدن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزهای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خوابهای عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالبترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ میزد بهم منم جواب نمیدادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسیهای کارشناسیام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ میزد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحثمون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسهای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبهام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظههایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !
خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشیهامون، درد و دلهامون و انرژی فرستادنهامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بیتفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.
دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ میکردم، گفتم که اگه میدونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون میرفتم، دیگه کی میخواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)
داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم میبرمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمیخوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.
گاهی وقت ها فکر میکنم اگر ما رابطهمون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرتهایی از زندگی من کم میشد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت میذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمیکردم، اگر همراه تر بود....
از این سینه سپر کردنهاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس میکنم یه برادر دارم که میتونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش مینشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.
بعدش دیگه هیچ خاطرهی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کلهی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو دزدکی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.
دورترین خاطرهام برمیگرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار میکرد و شب خسته و داغون میرسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم «سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.
گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم «سیاوش». چیز دیگهای بلد نبودم. علی قربانزاده تو سریال «در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستارهای بود برای خودش.
تو تمام سالهای بچگیمون، برام یه غریبهی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه میرفتم ازش خجالت میکشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازیهای سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.
حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابونها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغیهای سینما گمش کنم.
چیزیکه هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.
+وقتی که شانههایم، در زیر بار حادثه میخواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانههای تو، بر شانههای تو، میشد اگر سری بگذارم.....(مشیری)
هوالمحبوب
شبهای روشن، داستان غریبی دارد، کتاب، ماجرای چهار شب از زندگی مرد جوانیست که تمام طول زندگیاش، از گفتگو و برقراری ارتباط با زنان عاجز بوده، هرگز عشقی را تجربه نکرده و هرگز دست زنی را نفشردهاست، حالا در شبی که دلتنگی امانش را بریده، روی پلی کنار رودخانهء فانتانکا دختر جوانی را ملاقات میکند و اندوهش، قلب پسر را به درد میآورد. پسر، همدم دختر میشود و تلاش میکند دختر را به محبوبی که خلاف وعده کرده برساند، شرط دختر برای همراهی با پسر این است که حرفی از عشق به میان نیاید، در چهار شب رویایی، هر دو قصهی زندگیشان را برای هم تعریف میکنند، در پایان شب چهارم، که آخرین شب وعدهء دختر با محبوب بی وفایش هست، پسر لب به اعتراف میگشاید، به دختر ابراز عشق میکند چون دیگر از آمدن محبوب دختر ناامید شده است. لحظهای که عشق جوانه میزند، دختر اشکهایش را پاک میکند و به قصد همراهی با پسر دست دراز میکند، ناگهان سایهء محبوب بی وفا نمودار می شود و دختر شیفتهوار به سویش کشیده میشود و پسر می ماند و طعم شیرین یک عشق و چهار شب بی نظیر که در کنار دختر روی پل رودخانهء فانتانکا گذرانده است.
حالا دختر به وصال محبوبش رسیده و نامهای برای عذرخواهی و سپاسگزاری مینویسید. این بخش آخرین فراز داستان است، جایی که عاشق باید برای خوشبختی معشوقش دست به دعا بردارد.
شبهای روشنِ داستایفسکی را فرزاد موتمن، تبدیل به فیلم معرکهای به همین نام کرده است، فیلم به مراتب جاندارتر از کتاب است. با بازی معرکهء هانیه توسلی و مهدی احمدی. بعید میدانم که فیلم را ندیدهباشید، به هرحال اگر ندیدهاید، غفلت نکنید.
هوالمحبوب
تا چند سال پیش، تصورم این بود که یه زندگی نرمال برای همهء آدمها یه جایی شروع میشه، یه جایی اوج میگیره و در نهایت تو نقطهء مشخصی به پایان خودش میرسه. فکر میکردم ازدواج هم جزئی از برنامهء از پیش تعیین شدهء زندگی همهء آدمهاست، آدمها برای ادامهء حیاتشون به یک همدم و محرم نیاز دارن.
اما چند هفتهای میشه که دیدم به ازدواج هم عوض شده.
اون سالها با اینکه بیست و چند سالم بود اما افق دیدم خیلی محدود بود. اون سالها واژهء فمنیسم برام مساوی بود با زنهای مرد گریز، یا زنهایی که دوست دارن جنسیت برتر باشن، یا به تصور خیلیها، زنهایی که چون نتونستن شوهر کنن، چون زشتن و هیچ وقت دیده نشدن، عَلم حمایت از زن برداشتن که مطرح بشن.
اما تقریبا یک سالی میشه که مطالعاتم راجع به این تفکر افزایش پیداکرده و دارم به این باور میرسم که فمنیسیم نه تنها به نفع زنهاست، بلکه حتی به نفع مردهای جامعه هم هست. اما چون ماها توی یه سری کلیشه، احاطه شدیم؛ نمیخواییم دست از باورهای سنتی و نخنما شدهمون برداریم.
اصلا قصد ندارم توی این پست به فمنیسم بپردازم، بلکه میخوام نقبی بزنم به موقعیت خودم و دخترانی از جنس خودم و یه قصهء پر درد که خیلی وقتها بهش پرداخته نمیشه.
بارها به این موضوع پرداختم که ازدواج سنتی بخشهای معیوبی داره که هیچ دختری و شاید هیچ پسری اونها رو نپسنده. بار مالی بزرگی به شکل کاملا غیرمنطقی روی دوش مردها گذاشته میشه، یکی از این بخشهای معیوب قصه است. پسری که تازه میخواد ازدواج کنه چرا باید کلی پول خرج همسرش کنه؟ یا مادر و پدری که دخترشون قراره عروس بشه، چرا باید کلی خرج جهیزیه بکنن؟ دختر و پسر قصه اونقدر بیعرضه تشریف دارن که مادر و پدرها باید با کلی وام و قرض برای خونهء اونها وسیله بخرن؟
توی همین پروسهء مسخرهء اوایل ازدواج، اتفاقی که توی خیلی از خانواده های سنتی و اغلب مذهبی میوفته، اینه که به راحتی و بدون هیچ شرم و حیایی، خانوادهء پسر عنوان میکنن که میخوان قبل از عقد، عروسشون آزمایش بکارت بده. شما دخترانی رو تصور بکنید که توی خونهء پدر عزیزکرده هستند، عزت و احترام دارن، از خانواده های باآبرویی هستند، بعد یه عده به عنوان خواستگار بهشون معرفی میشن. تا اینجای قصه خانوادهءپسر هستند که طالب دختر مورد نظرشونن. حالا این دخترای محترم، تحصیل کرده، دارای منزلت اجتماعی، و ..... باید دختر بودن یا نبودن خودشون رو به خانوادهء پسر ثابت کنن تا اون ها لطف کنن و عقدشون کنن!
اینکه چه فشارهای روانی به دخترها وارد میشه، چقدر تحقیر میشن و چه آسیبهایی بهشون وارد میشه یک طرف قصه است، که به حد کافی گویاست، بخشی که خیلی برای من جالبه اینه که چرا هیچکس چنین توقعی رو از پسرها نداره؟ چرا هیچ پدری از دامادش نمیخواد که بکارت خودش رو بهش ثابت کنه؟ چرا چنین آزمایش تحقیرآمیزی برای پسرها وجود نداره؟ چرا همیشه دخترها در مظان اتهام هستند؟
همه ی ما توی دورههایی از زندگیمون، به آدمهای ولنگاری برخوردیم که به قول معروف خیلی خطاها توی زندگیشون کردن، ولی هیچ رد و اثری هم از خودشون به جا نگذاشتن، پسرهایی که کلی رابطهء هوسآلود رو تجربه کردن و در نهایت برای ازدواج دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده گشتن، دخترهایی که تمام لذت های غیر متعارف جنسی رو تجربه کردن اما همچنان به خیال خام عده ای دختر موندن و ....
عدهای فکر میکنن که نجابت آدم ها رو هم میشه با آزمایش سنجید، میشه روی آدم ها مارک زد، میشه به جنس آکبند یا دست دوم طبقهبندیشون کرد.
توی این وضعیت آشفتهء جامعه، کسانی هم که میخوان شرافتمندانه ازدواج کنن، دست و بالشون بسته است، چون میترسن، برای این ترس هم دلایل کاملا معقولی دارن. پسرها اغلب نگران بخش مادی قضیه هستند، چون مجبورن با دست خالی کلی سکه مهرِ همسرشون کنن و نمیتونن اطمینان کنند که بعد از عقد، به خاطر همون سکه ها راهی زندان خواهند شد یا خیر.
دخترها هم که از هزار و یک چیز می ترسن، از محدود شدن، از خیانت دیدن، از بیمهری دیدن و ......
این وسط به نظرم زنان در کشورهای دیگه وضعیت بهتری دارند. اینجا ما با اسم مهریه فریب میخوریم در حالی که از تک تک حقوق اولیه محرومیم. در کشورهای دیگه مهریهای در کار نیست ولی زنها از نظر حقوقی اوضاع به سامان تری دارند. چون نه حق خروج از کشورشون دست همسره، نه حق طلاق، نه حضانت فرزند، نه حق تعیین مسکن، نه حق اشتغال و ادامه ی تحصیل و نه هزار تا چیز دیگهشون. اونها به اسم مهریه فریب نخوردن و راضیترن.