گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

هوالمحبوب

هوا که گرم می شود حس می کنم زندگی از تمام منافذ پوستم شره می کند و از دست می رود. شبیه رد باریک عرق که پشت گردنت راه بیوفتد و در خم کمر محو شود. شبیه مجسمه ی یخی که زیر آفتاب بگذاری اش و برایش از خوبی های تابستان بگویی، شروع که می شود من تمام می شوم. دیگر دست من نیست که روزها سُر می خورند و از دست می روند، تقصیر من نیست که هیچ وقت آماده نیستم برای پذیرشش.

دوست داشتم تابستان کمی مجال می داد برای خودم بودن، برای فکر کردن، عمیق شدن، خلوت کردن با خودم، برای نوشتن، برای خواندن، برای غنی شدن، اما تابستان و گرمایش فقط باعث رخوت و سکون و تنبلی است.

شب ها از شدت گرما خواب ندارم، صبح ها از زور گرما کله ی سحر بیدارم، تحمل اتاقم برایم سخت است، اینجا طبقه ی سوم خانه ایست که با طبقه ی اولش ده درجه اختلاف دارد و با زیرزمینش شاید بیست درجه!

قرار بود قبل از پایان این هفته، تهران باشم، کلی نقشه کشیده بودم تصمیم داشتم کلی قرار دوست داشتنی ترتیب دهم. اما ته همه ی این ها دیدن همان یک نفر بود که نشد. همان یک نفری که میتوانست گرمای تابستان را کمی تعدیل دهد.

نوشتن چقدر سخت می شود، وقتی نمی توانی چیزی را که پنهان کرده ای بازگو کنی..... 

 

 

 

 

#شعر از علیرضا آذر است که مطمئنا خودش خیلی بهتر از من خونده !

 

  • نسرین
هوالمحبوب


این روزهای تلخ تابستانی، مزه ی بدی دارند، شبیه دلتنگی و خواهش اجابت نشده و هزار تا درد بی درمان دیگر نیستند. هر جور که حساب می کنم چیزی این وسط تغییرکرده است. شاید تا زمستان یا حتی همین بهار گذشته چنین محاسبه ای در کار نبود. دلم تنگ رفتن نبود. دلم این چنین بی قرار نبود. داری می روی، این حقیقی ترین مسئله ی ممکن است. این رفتن اما شکل هیچ کدام از رفتن های قبلی نیست. یک جور خالی شدن زندگی است. یک جور ته کشیدن تمام فانتزی هاست. می دانی شب ها با خیال به خواب رفتن یعنی چه؟ می دانی صبح ها با خیال بیدار شدن یعنی چه؟ می دانی تلاش برای پر کردن یک قاب خالی یعنی چه؟ قطعا نه. چون هیچ کدام از این ها برای تو اتفاق نیوفتاده است. تو دلتنگ نشده ای، تو دنبالم نگشته ای، تو جای خالی های زندگی ات را با خیال من پر نکرده ای، شاید اصلا جای خالی نداشته ای. شاید اصلا حس نکرده ای که باید بگردی و یک جوری پیدایم کنی. این سه شب گذشته که قلب پدر تیر کشیده است، نفسش به شماره افتاده است، دهانش خشک شده است و دستش رفته است روی قلبش، این روزهایی که ده ساعت بی وقفه کار کرده ام، این شب ها که هرم گرما، نفس گیر است، من هر لحظه به تو فکر کرده ام. به یک  لحظه ی با شکوه؛ اما تو بی هیچ تلاشی برای رقم زدن یک حماسه، کوله پشتی ات را انداخته ای روی دوشت و راه نیامده را برگشته ای. حتی زمانی که بیرانوند، پنالتی رونالدو را مهار کرد من در فکر تو بودم، در فکر جاده های منتهی به تبریز، در فکر آسمان و دریا و زمین. حتی به دریا هم اندیشیده ام، حتی اگر تبریز دریا نداشته باشد. من باید تمام احتمالات را در نظر می گرفتم. اما تو بی رحم تر از آنی بودی که فکر می کردم. همیشه لبخند می زدی، همیشه دور بودی، همیشه دست نیافتنی.
هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که تابستان امسالم چنین مزه ای داشته باشد. این دومین بار است که از دست میروی بی آنکه به دست آمده باشی. من خسته و بیکار بودم. نشسته بودم به ساختن خیال های تازه. تو دم دستی ترین خیال بودی. تو نزدیک ترین و پر رنگ ترین خیال بودی. آنقدر دور بودی که نمی شد به دستت آورد آنقدر نزدیک که فاصله ای حس نمی کردم میان خودم و تو. حالا دیگر همه چیز تمام شده. حس آن روز ها در من مرده است. شوقی برای نوشتن ندارم. این حس تعهد بی حد و حصر من است که هنوز نشسته ام اینجا و مشغول نوشتنم. من دیگر با دلم نمی نویسم. این پایان غم انگیز قصه است. قصه ای که با امید شروع شد و حالا با یک حسرت تلخ به پایان می رسد. دلم خوش نیست به امتداد این امید. می خواهم رشته های امید را قیچی کنم. بخزم در همان پیله ی تنهایی همیشگی. سفرت بخیر اما .....




  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

«خطر لو رفتن داستان فیلم»

امروز که نون جان دلش گرفته بود و حوصله اش سر رفته بود، پیشنهاد کرد که یه فیلم دانلود کنم که با هم ببینیم. جهت حفظ حق و حقوق تهیه کننده و پخش کننده معمولا موقع دانلود، میرم سراغ فیلم های چند سال قبل که دیگه فروش ندارن. این چند ماه اخیر فیلم زیاد دیدم. اما نون جان اصرار داشت که فیلمی باشه که من ندیده باشم و باهم از دیدنش لذت ببریم.

یکی از سخت ترین کارهای دنیا انتخاب فیلم برای خواهرجانه. فیلم حتما باید ایرانی باشه. یه سری بازیگرهایی که ازشون خوشش نمیاد، نباید توش باشن. طنز سخیف و اجتماعیِ کثیف و فقر و فلاک هم دوست نداره. فیلم حال خوب کن دوست داره که اونم باید بگردی از بین صد تا فیلم یکی رو بتونی پیدا کنی. بالاخره بعد از کنکاش فراوان رسیدم به فیلم «دوران عاشقی»

من و خواهر جان هر دومون طرفدار شهاب حسینی هستیم. اما چند سالیه از لیلا حاتمی خوشمون نمیاد ولی خب به هر حال گزینه ی خوبی بود. چون خلاصه داستانش جذبم کرد. خوشبختانه بعد از اتمام فیلم واکنش بدی نشون نداد. هر چند خیلی هم خوشش نیومد. ولی خب همین که بدش نیومده می شه، امیدوار بود.

داستان فیلم که احتمالا خیلی هاتون دیدین، درباره ی وکیل جوانی به اسم بیتاست. بیتا موکلی داره که صیغه ی یک مرد پولدار و گردن کلفت شده و ازش حامله است. ولی مرد گردن نمی گیره و نمیخواد براش شناسنامه بگیره و حق و حقوقش رو بده. بیتا توی دادگاه برنده میشه ولی مرد گردن کلفت کلی براش خط و نشون میکشه و .....

در چند روز آینده زن جوانی به دفتر بیتا مراجعه می کنه دقیقا با یه قصه ی مشابه. با این تفاوت که زن میگه شوهرش که یه مرد متاهل هست، میگه من عقیم هستم و نمیتونم بچه دار بشم و حتما این بچه ای که تو راه داری از کس دیگه ای هست. مواجه ی زن با صیغه نامه ی این زن، صحنه ی جالبیه. جایی که می فهمه مردی که ازش صحبت میشه، همسر خودشه.

یک زن متاهل در برابر خیانت همسرش واکنش های متعددی می تونه داشته باشه. سکوت و وانمود به اینکه اتفاقی نیوفتاده، داد و بیداد کردن و شکایت، تلافی و انتقام و هزارتا راه دیگه. نمیدونم یک زن عاقل در این باره چه تصمیمی می تونه بگیره که درست ترین تصمیم باشه. بیتای فیلم در ابتدا سکوت میکنه. سعی داره شوهرش رو پس بگیره از زن دوم. ولی در مواجه با حمید، خیلی چیزها رو میگه که توی خیلی از فیلم های مشابه عنوان نمیشه.

مرد داشت داد میزد که این اتفاق(خیانت به همسر) زمانی رخ داد که تو نبودی. سرت گرم پرونده هات بود. پرونده ی شهرستان داشتی، نبودی و .... قصه ی تکراری که همیشه از مردها در مقابل خیانت شون میشنویم. چه از مردها و چه از هم جنس های خودمون.

لابد به همسرت خوب نرسیدی که رفته هوو آورده سرت، لابد یه عیب و علتی داشتی دیگه، لابد خوب چشمش رو پر نکردی، و این قصه ی پر غصه ی اغلب زن هاست که قربانی خیانت همسراشون میشن. فقط یه نکته ی مهم اینجا وجود داره. اینکه آیا همه ی مرد ها چشم همسرشون رو خوب پر می کنن؟ آیا زنی توی این کشور وجود نداره که با وجود متاهل بودن تشنه ی محبت باشه؟ هیچ زنی کمبود عشق، کمبود توجه، کمبود نگاه عاشقانه و کمبود نوازش نداره؟ آیا توی این کشور همه ی مردها کامل و بی عیب و نقص هستن که در مواجه با خیانت مردها همه ی دست ها به سمت کم کاری زن نشونه میره؟

خیانت قصه ی تلخیه. چه از مرد سر بزنه و چه از زن. اما توی کشور ما زن ها تاوان بیشتری پس میدن. چه خیانت بکنن چه خیانت ببینن. سال ها قبل حتی تو قضیه ی تجاوز هم مقصر خود دخترها  بودن. که لابد مواظب حجاب و نگاه و رفتارشون نبودن. قضیه خیلی راحته. این که خیانت چرا سر میزنه دلیلش روشنه. هوس. اینکه زنی داشته باشی و بهش متعهد نباشی، اینکه مردی داشته باشی و بهش متعهد نباشی و فکر کنی نفر دوم بهتره؛ قطعا ریشه در هوس بازی داره. هیچ توجیه عقلانی دیگه ای تو کت من یکی نمیره. چون اگر طرفِ خیانت کار محق باشه میتونه اول تکلیف زندگی اولش رو مشخص بکنه بعد بره سراغ زندگی دوم.

لطفا هوس بازی ها رو توجیه نکنیم، لاپوشانی نکنیم و قربانی ها رو مقصر جلوه ندیم.

 

 

  • نسرین