- ۹ نظر
- ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸
هوالمحبوب
1-هیچ وقت از یه کتاب خوان نپرسین بهترین کتاب که خوندین چیه، این مسخره ترین سوالیه که میشه از یه خوره ی کتاب کرد، شاید در لحظه چند تا اسم هم بهتون بگه ولی در ضمیر ناخودآگاه خودش معذب خواهد بود که چرا اینو گفتم و اون رو نگفتم، برای آدم های اهل کتاب بهترین کتاب وجود نداره بهترین ها وجود داره، که خب طبیعتا خیلی تعدادشون زیاده.
2- هیچ وقت به کسی که زیاد کتاب میخره خرده نگیرین، که چرا پولت رو پای کتاب میدی، حیف نیست این همه کتاب میخری، خب اینا رو از کتابخونه هم میتونی بگیری، خب وقتی یه بار خوندی دیگه به درد نمیخوره پس چرا میخری. ما عاشق کتابیم، خریدن کتاب همونقدر لذت بخشه که خوندنش، لازمم نیست نگران هزینه ها باشید، ما دوست داریم نگرانش نباشیم!
3- هیچ کس با خوندن کتاب، چشم هاش ضعیف نمیشه، بچه هایی که خوره ی کتاب هستند رو با این چیزها از خوندن کتاب پشیمون نکنید.
4- هی به بچه ها نگین به جای داستان خوندن برو مسئله های ریاضی ات رو حل کن، کتاب های غیر درسی هم لذت بیشتری دارن و هم به مراتب مفید تر از کتاب های درسی هستند!
5- اگر شعور نگهداری از یه کتاب رو ندارین لطفا امانت نگیرین، نوشتن در حاشیه و متن کتاب، تا زدن صفحه های کتاب، نوشاندن انواع مایعات، خوراندن انواع غذاها، برای کتاب ها مفید نیست، خواهش می کنم مواظب کتاب ها باشین.
6- هیچ وقت فکر نکنید چون یه نفر کتاب زیاد میخونه حتما آدم خوبیه، حتما با شعوره و .... کتاب خوندن لزوما نشانه ی فرهیخته بودن و ..... نیست.
7- لطفا موقع خریدن کتاب چونه نزنید. کتاب ها کمی با لباس و کفش و غیره متفاوت هستند، قیمت رو فروشنده تعیین نمی کنه به جان خودم!
8-به کتاب هایی که خوندین افتخار نکنید، چون حتما بی نهایت کتاب هستن که هنوز نخوندین.
9- بر اساس هر کتابی که می خونید، عقایدتون رو تغییر ندین، بذارین کتابها تفکر کردن رو یادتون بدن، نه اینکه جای شما فکر کنن.
10- از خوندن کتاب های نوجوانانه خجالت نکشید.
11- اینکه میگن هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو داره، اشتباهه، چون بعضی از کتاب ها واقعا آشغالن!
12- توصیه میکنم همه ی آثار یه نویسنده رو پشت سر هم نخونین، این یه تجربه ی مهمه. هر نویسنده ای بین انبوه آثارش چند تا اثر متوسط یا ضعیف هم میتونه داشته باشه.
13- هیچ وقت از اینکه یه اثر شاهکار رو درک نمی کنید یا ازش خوشتون نمیاد ناراحت نشین، من هنوزم معتقدم کتاب ها بر اساس ذائقه های مختلف می تونن تاثیرات متفاوتی به جا بذارن.
14-اگر کتابی رو خوندین و مدت هاست توی قفسه تون خاک میخوره، یا به یه کتاب دوست کم بضاعت هدیه بدین یا یه جای پر رفت و آمد جا بذارین، حس خوبی بهتون میده.
15- به مترجم آثار خارجی بسیار دقت کنید، ضعف ترجمه حتی از ضعف تالیف هم میتونه آزاردهنده تر باشه.
16-کتاب هاتون رو بر اساس تبلیغات فضای مجازی انتخاب نکنید، کتاب های بازاری پر طرفدار لزوما آثار خوبی نیستند.
17-قبل از خریدن کتاب درباره ی اثر و مولف کمی مطالعه کنید، جای دوری نمیره به خدا.
18-به بچه ها کتاب هدیه بدین حتما وقتی بزرگ شدن قدردان تون خواهند بود.
19- لطفا وقتی میخوایین بهم کتاب هدیه بدین مطمئن باشین که قبلا نخوندمش و دوستش دارم یا نه :)
20-گر میخوایین منو خوشحال کنید بهم کتاب هدیه بدین :)
21- کتابهای رمان رو مثل آدمیزاد از صفحهٔ ۱ شروع کنید و صفحات رو یکی یکی جلو برید. مثل من(شباهنگ) اول فصل آخرشو نخونید. یا وقتی میبینید موضوع فصلهای زوج و فرد فرق داره (مثل کافکا در ساحل) اول فصول فرد و بعد زوج رو نخونید. همینجوری که نویسندهٔ بدبخت نوشته بخونید کتابو.
22- بالا غیرتا کتاب هایی که امانت گرفتین رو پس بدین، مال مردم خوردن نداره، الان من کلی کتاب از دست دادم سر همین بی مبالاتی شماها(البته هیچ کدوم شون بلاگر نیستنا)
1984 جورج اورول که هدیه ی دفاع ام بود، پیرمرد صد ساله ای که ....، به خاطر یک فیلم بلند لعنتی داریوش مهرجویی و چند تا از کتاب های دانشگاهی، کتاب معارف هامم که کلا محو میشدن بعد امتحان!
داشتم به این فکر می کردم که اگه تو همین سنی که هستم بمیرم، چه حسرت هایی رو با خودم به گور می برم.
طبیعتا خیلی تجربه های نکرده دارم، خیلی از حس ها، خیلی از لذت ها، خیلی از شگفتی ها رو، هنوز درک نکردم، اما میدونی بزرگترینش چیه؟ اینکه یه شب هم کنارت زندگی نکردم، اینکه حتی به خواب هم ندیدمت، اینکه حتی یه بارم بهم نگفتی دوستت دارم، اینکه حتی یه خط از نوشته هامو نخوندی، اینکه حتی یه بارم اتفاقی سر هیچ خیابونی ندیدمت، اینکه هیچ وقت خندیدنت رو ندیدم، هیچ وقت غمت رو ندیدم، هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه خوشحالی گنده میاد سراغت، چطوری خوشحالی میکنی، موقع خواب یه دل سیر نگاهت نکردم، هنوز وجب به وجب تنت رو بلد نشدم، باهات قدم نزدم، باهات عکس نگرفتم، باهات غذا نخوردم، باهات عاشقی نکردم، باهات دیوونه بازی در نیاوردم، زیر هیچ درخت اناری بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم، برات شعر نخوندم، برام کتاب نخوندی، آخرین فیلمی که دیدی رو با آب و تاب برام تعریف نکردی، تا حالا با هم دیگه یه موسیقی خوب گوش ندادیم، تا حالا هیچ فیلمی رو همزمان با تماشا برام ترجمه نکردی، هیچ وقت گریه ات رو ندیدم، سر به شونه ات نداشتم، باهات سفر نرفتم، هیچ قله ای رو باهات فتح نکردم، هیچ رستورانی رو با هم کشف نکردیم، ازم عکس نگرفتی، هیچ وقت بهم دوچرخه سواری یاد ندادی، برام ساز نزدی، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هات نبودم، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هام نبودی، هیچ وقت زل نزدی تو چشم هام و بهم نگفتی که چقدر با داشتن من خوشبختی، هیچ وقت حس با من بودنت رو فریاد نزدی، هیچ وقت بهم نگفتی که «تو صلت کدام قصیده ای ای غزل»، تا حالا هیچ وقت به معشوقه ی تو شدن حسودی ام نشده بود، اما امروز نه میخوام آیدا باشم، نه لاله، نه هیچ معشوق خیالی دیگه ای، امشب فقط دلم میخواد نسرین باشم، همونقدر نسرین باشم که همیشه بودم، همونقدر خوشبخت باشم که هیچ وقت نبودم، همونقدر زندگی کنم که هیچ وقت نکردم، همونقدر خوشحالی بدوه زیر پوستم که هیچ وقت ندویده، کاش همین امشب، تموم بشه، یا زندگی یا دلتنگی......
هوالمحبوب
وقتی صبح با راننده ی اسنپ دعوا می کنم، وقتی وسط اتوبان می گویم نگه دارد تا پیاده شوم، وقتی زیر گذر را رد می کند و نگه نمی دارد، وقتی از دادهایم نمی ترسد، وقتی از تهدیدهایم نمی ترسد، تو باید باشی. نه شبیه قهرمان فیلم فارسی ها، نه برای ادب کردنش، فقط برای اینکه بهانه ای برای جنگیدن داشته باشم.
وقتی خسته از یک روز کسل کننده، پیچ کوچه را رد می کنم و برای بچه ها دست تکان می دهم و حساب می کنم که چطور خودم را تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس برسانم، تو باید باشی، که یکهو از آن ور خیابان برایم دست تکان دهی، که ببیچی جلوی پایم و با یک لبخند غافلگیرم کنی.
وقتی توی هوای سرد تبریز قدم زنان باغ گلستان را رد می کنم و دست هایم توی جیب های پالتوام جا نمی شود، تو باید باشی، تا دست هایت را حلقه کنی دور دست هایم، که گرمم کنی با بودنت.
وقتی اشک هایم به اختیار خودم نیستند، وقتی پناه برده ام به غار تنهایی هایم، وقتی زانوهایم را بغل گرفته ام و زل زده ام به صفحه ی روشن گوشی، تو باید باشی، که ایمان بیاورم که هنوز معجزه اتفاق می افتد.
تو باید باشی تا نان داغ و آب سرد معنی شود، تو باید باشی که دعای مامان بزرگ معنی شود، تو نباشی کدام تخت طلا و کدام بخت طلا.
تو که باشی، کلمه هایم جان می گیرند، تو که باشی، هشت شب دیگر دیر وقت نیست. تو که باشی زندگی در رگ هایم جان می گیرند، تو که باشی دوست داشتن دیگر بی معنی نیست،
وقتی که نیستی زندگی تکرار غریب یک کابوس است، وقتی که نیستی زخم ها امتداد می یابند، وقتی که نیستی دعواها به قهر می رسد و کینه ها عمیق تر می شود. وقتی که نیستی بی پناهم. توی چهار دیواری خودم هم که باشم، بی پناهم.
حالا رسیده ام به سکوت، به حسرت، به تکرار بی معنای واژه ها، تو که نیستی فراموش کار شده ام، صبح ها خودم را توی خانه جا می گذارم و عصر ها بی خودم به خانه بر می گردم، صبح هاروی پیشانی زنان راهی کلاس می شوم و عصرها پشت دست داغ کنان به خانه بر می گردم.
همین نبودن توست که حادثه می آفریند، همین نبودن توست که تعادل زندگی ام را بر هم زده است....
هوالمحبوب
آغاز سه روز تعطیلی، پست گذاشتم و از کلافگی ام گفتم، اینکه نمیدانم چه کاری را زودتر انجام دهم، حالا پایان سه روز تعطیلی است و من در یک غروب دلچسب پاییزی نشسته ام پشت مانیتور و دارم پست آخر را برایتان می نیویسم. در این سه روز تعطیلی کلی کار خوب انجام دادم و از خودم راضی ام، دو کتاب نصفه خوانده شده را تمام کردم، کتابهایی که فردا قرار بود به صاحبان شان تحویل دهم و بعد از حدود یک ماه هنوز در چند صفحه ی آغازی گیر کرده بودم. از هر دو کتاب راضی بودم، فرصت بازی ذهنی را برایم مهیا کردند که مدت ها بود ازش غافل شده بودم، کلا معما را دوست دارم، از کتابهایی که ذهن را به چالش می کشند هم استقبال می کنم.
در ادامه کلی موکت و ملافه و لباس شستم، به اندازه ای که می توانم بگویم حدود شش ساعت مفید را در این سه روز در حمام سپری کردم! لباس شستن را هم دوست دارم، گاهی وقت ها ترجیح میدهم به جای ریختن لباس ها در لباسشویی، خودم دست به کار شستن شوم، چنگ زدن لباس ها توی تشت، می تواند کلی استرس را از آدم دور کند، در نهایت از دیدن تمیزی لباس ها، موکت ، ملافه و هر چیز دیگری لذت می برید و حس مفید بودن می کنید.
مقاله ای خفن درباره ی اقدام پژوهی نوشتم که در نظر اول خودم را راضی کرده، حالا ببینم تا پایان سال و با تغییرات اعمال شده، تصمیم به ارسالش می گیرم یا نه.
چند ساعت با مغز فندق و مغز پسته بازی کردم، صدای خنده هایشان بهترین موسیقی زندگی است، السا دختر بلایی است که لنگه ندارد، ایلیا فیلسوف کوچک خانه ی ماست که همه کار را به درستی انجام می دهد و اعتقاد دارد که در آستانه ی سه سالگی هنوز وقت از پوشک گرفته شدنش نیست! هر روز و هر ساعت این کار خطیر را به شنبه و فردا موکول می کند!
دو عدد جاماژیکی برای کلاس ها ساختم که فکر میکنم مشکل گم شدن ماژیک ها را تا حد زیادی برطرف کند، این روزها در مدرسه با کمبود شدید ماژیک رو به رو هستیم چرا که قیمت ها به حد غیر قابل باوری افزایش پیدا کرده است.
سوالات امتحانی هفته ی پیش رو را آماده کردم، به دلیل عدم تدریس مطالب جدید، درگیری برای طرح سوالات از همان مباحث تکراری کاریست حوصله سر بر.
در پخت کوفته های خوشمزه ی مامان، مشارکت فعال داشتم و به عنوان عنصر تاثیرگذار شناخته شدم، نا گفته نماند که کوفته های مامان من، از نکته های عطف مادری اش به حساب می آید!
چند موزیک دلنشین گوش داده ام و چند کلیپ زیبا دیده ام که بعدا سر فرصت درباره شان خواهم نوشت.
و در نهایت در یک عصر دلچسب پاییزی از تماشای فوتبال تراکتور سازی و ذوب آهن و یک پیروزی شیرین سر ذوق آمدم. این پیروزی آنقدر انرژی بخش بود که توانست غم پایان تعطیلات را یکجا بشورد و با خود ببرد.
راستی موهایم را حنا گذاشته ام، شامپوی مخصوصم کمیاب شده است و مشکل چربی موهایم دوباره عود کرده، می گویند حنا برای تقویت مو موثر است، فعلا دارم از رنگ زیبای موهایم لذت می برم، ترکیب رنگ حنا با موهای قهوه ای ام، چیزی شبیه فندقی ساخته است. شستن حنا از دشوار ترین کارهای ممکن در زندگیست که ترجیح میدهم هرگز امتحانش نکنم!
من از خودم راضی ام شما چطور؟
هوالمحبوب
سال نود و یک بود که شروع کردم به نوشتن یک سری عاشقانه، اون سال ها تازه عاشق شده بودم، یه حس بکر و عجیب که فکر می کردم فقط منم که میتونم عظمت و بزرگی اش رو درک کنم، یک بار که درگیر همون معلقات سبعه بودم و می خوندم که این بار دیگه پاسش کنم، یهو یه چیزایی به ذهنم رسید و منم پشت همون کتاب معلقات نوشتمش، بعدها برای چند نفر خوندم و بهم گفتن که خیلی خوبه. بعد از اون هر بار که قلبم خیلی فشرده می شد از اتفاق های اطرافم، وقتی که ماجراهای اون سال شوم پیش اومد، وقتی که پناهی جز اتاقم نداشتم، نوشته ها تعدادشون بیشتر و بیشتر شد، بعضی هاش مخاطب خاص داشت، گاهی اون مخاطب خاص پر رنگ می شد توی ذهنم، گاهی سعی می کردم رامش کنم، گاهی می شد و گاهی هم نه، بعد از کش و قوس های فراوان و آبان ماه نود و سه و پیچیده شدن طومار عشق و عاشقی، من باز هم می نوشتم، می نوشتم تا دلم رو آروم کنم، می نوشتم چون دوستام تشویقم می کردن به نوشتن، بین دو تا دوست شاعر گیر کرده بودم که اصرار داشتن که نوشته های من شبیه شعره. هرچند خودم باور نداشتم، هنوزم ندارم، هیچ وقت نتونستم به اون قشنگی که مثلا الهام شعر میگه، ترانه بنویسم. وقتی اون سال ها نوشته هام رو برای کانال های شعر می فرستادم و اون ها میذاشتن تو کانال شون، عجیب ذوق می کردم، انگار بزرگترین اتفاق ممکن برام رخ داده، بعد از اون سال ها دیگه نتونستم عاشقانه بنویسم، گویا یه حسی تو وجودم مرده بود و دیگه نمی شد زنده اش کرد، حالا که با قاطعیت می گم اون حس و حال اسمش عشق نبوده، اما یه موهبت بزرگ برام داشت و اون موهبت قلم به دست گرفتن بود. دیشب داشتم تو اینستاگرام چرخ می زدم که یهو هوس کردم اسمم رو سرچ کنم، هشتگ اسمم رو سرچ کردم و به 23 تا پست رسیدم، بعضی هاش مربوط به پست های خودم و دوستام بود، اما یه هفت هشت ها از متن هام تو پیج های پر مخاطبی کار شده بود که متن هامو با اسم خودم گذاشته بودن تو پیج شون، هیجان انگیزترین بخش ماجرای دیشب مربوط می شد به یه پست از پوریا حیدری، که یه متن عاشقانه از من رو با عکس خودش توی صفحه اش گذاشته بود، دیشب که با ذوق و شوق داشتم این رو برای یکی تعریف می کردم، اصلا پوریا حیدری رو نمیشناخت، بعد که گفتم پوریا حیدری آهنگسازه، تصورش این بود که قراره برای یکی از ترانه های من آهنگ بسازه، یعنی کل هیجانم بعد این مکالمه فروکش کرد، اما بعد که یکی از بلاگر ها بهم گفت که متنت زیادی دخترانه بوده و همین که یه مرد هم تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه یعنی خوب بوده، یکم حالم بهتر شد، صبح که بیدار شدم، داشتم به این فکر می کردم که اگه اون پیج با اون همه مخاطب اصلا مال پوریا حیدری نباشه چی؟ اصلا برای چی ذوق کردی شاید یه صفحه ی فیک بوده یا یه فن پیج. بعد به این فکر کردم که کی قراره یکم با خودم مهربون تر باشم و اینقدر حال خوبم رو به حوادث و آدم ها حواله ندم. من هنوزم گاهی با خودم نامهربونم.
هوالمحبوب
هاله روی پاهای ما بزرگ شده بود، من کلاس سوم را تازه تمام کرده بودم که دنیا آمد، اولین نوه ی عمه بود، خانه ی ما هم پاتوق عمه ها و عمه زاده هابود؛ دخترعمه مَلی، خانه ی ما زیاد می آمد، جنسش با ما جور بود، با مامان جور بود، مامان زن دائی اش بود، اما بیشتر از خاله ها قبولش داشت، همین شد که هاله روی پای ما بزرگ شد، روی پای من و نون جان و مریم. مریم دقیقا 20 سال از هاله بزرگ تر بود، هاله را سوار تاب می کردیم، برایش قصه می گفتیم، موهایش را می بافتیم، هاله زیباترین بچه ای بود که تا آن روز دیده بودیم، چشم هایش بین طوسی و سبز بود، موهایی طلایی پوستی سفید، تپل و تو دل برو.
سال 91 که مهناز رفت، شش ماه بعدش مریم نامزد شد،آن موقع 36 ساله بود، مریم از آن آدم هایی است که همیشه می توانم به پشتکارش غبطه بخورم، از آن آدم های واقعا فرهیخته ای که با اراده و تلاشش به همه جا رسیده، هیچ وقت هیچ کس حمایتش نکرده، برعکس من که همیشه حمایت مریم را داشته ام، چه مالی چه عاطفی.
همان سال 91 که شوم ترین سال زندگی مان شد، همان سالی که مهناز را ازمان گرفت، خیلی اتفاق ها در زندگی مان افتاد، اتفاق هایی که سال 91 را تبدیل به نقطه ی عطف زندگی ما کرد، زمستان همان سال شوهر عمه فوت کرد، بهمن ماه بود، جزوه ی عربی به دست روی پله های مسجد نشسته بودم و زور می زدم که گریه نکنم، زور می زدم که جزوه را بخوانم و پاس شوم، چهره ی عبوس دکتر الف، مقابل چشمم بود، اما پذیرایی از مهمان ها، دلداری دادن عمه زاده ها، حال غریبی که خودم داشتم، نمی گذاشت تمرکز کنم، معلقات سبعه خواندن روی پله های مسجد، وسط روضه خوانی ها، وسط زار زدن ها، شبیه آب در هاون کوبیدن بود، می دانستم این دو واحد لعنتی تا روز دفاع دست از سرم بر نخواهد داشت، همان طور هم شد، که یک هفته مانده به دفاع، وسط آموزش زدم زیر گریه، پشت تلفن ناسزاهای دکتر الف را می شنیدم و دم نمی زدم، می دانستم که ورقه ام را حتی نگاه هم نکرده، میدانستم که نمره ی قبولی که سهل است، نمره ام حتی بالای هفده خواهد بود اما، حرف زدن با آن عنقِ بد دهنِ بی اعصاب، فایده ای نداشت، همین که راضی شده بود نمره ام را قبل از دفاع اعلام کند، باید خوشحال می بودم.
داشتم از هاله می گفتم، از بهمن ماه 91 که شوهر عمه رفت، اسفند همان سال، که مریم تازه شش ماه بود نامزد کرده بود، در کمال ناباوری خبر نامزدی هاله را شنیدیم، هاله 16 سالش تازه تمام شده بود، بچه سال بود، هیکل درشتی داشت، بزرگتر از سنش می زد، اما ازدواج آن هم در 16 سالگی حقیقتا برای کل فامیل حیرت انگیز بود.
دو سال بعد از عروسی مریم، هاله عروس شد، حالا سه سال بعد از تولد ایلیا، چند روز پیش، هومن اش را به دنیا آورده است، هاله حالا 21 سال دارد، شش سال است که عروس شده است، چند روزی است که مادر شده است، همان دختر کوچولوی زیبایی که روی پای ما بزرگ شده بود، همان دختر کوچولویی که با مریم ما 20 سال اختلاف سنی داشت. داشتم به تفاوت نسل ها فکر می کردم، به توقع هایی که نسل های مختلف از خودشان و از زندگی شان داشتند، به آدمی که 36 سال تلاش کرد، درس خواند، زندگی ساخت و بعد که همه ی کارهای دلخواهش را سر و سامان داده بود، به شریک زندگی اش بعد از دو سال جواب مثبت داد و به هاله، که هنوز دیپلم نگرفته و سرد و گرم روزگار را نچشیده وارد بازی زندگی شد. و خودم و هم نسلانم که از هر دو وامانده ایم، نه کاری، نه زندگی درست و درمانی، نه یاری، نه امید چندانی به آینده ی پیش رو، تنها روزها را به شب می دوزیم و شب ها را به روز که کی معجزه ای برایمان اتفاق خواهد افتاد، چرا که در این دوران سخت حتی دویدن و تلاش کردن هم بی ثمر به نظر می رسد. هر چند که به قول سعدی به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
اما سی سالگی برای شروع عاشقانه ی یک زندگی، برای شروع محکم یک زندگی برای تداوم یک آرزو .....