- ۱ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۹
هوالمحبوب
دیروز، بعد از ماهها نشستیم با هم حرف زدیم. از ساعت پنج تا نه شب یکریز و پیدر پی گفتیم و گفتیم و گفتیم. نفس کم آوردیم، بغض کردیم، صدامون بالا رفتیم، اما تمام بغض این چند ماه رو بالاخره شکستیم. ساعت نه بالاخره آتشبس دادیم. سرم سنگین شده بود، اما دلم خیلی سبک بود، شاید برای اولین بار بود که بعد از دی ماه لعنتی، راجع به اون اتفاق حرف میزدم. منی که همیشه فکر میکردم اون منو درک نمیکنه و ترجیح میدادم سکوت کنم، حالا برای اولین بار حس کردم بهتر از هر کسی منو میشناسه. روحم ناآرومه، دلم آشوبه. اونقدر توی این شیش ماه سقوط کردم که حتی خودمم از خودم خبر ندارم. شبیه یه باتلاقه که مدام دارم بیشتر توش فرو میرم. این روزهای پر التهابی که در عرض این شیش ماه از سر گذروندم، منو تبدیل کرده به یه آدم منزوی و پرخاشگر. یه آدم خانواده گریز که حتی گاهی یادش میره جواب سلام پدرش رو بده، همون آدمی که ماههاست با مادرش درست و حسابی حرف نزده، دنبال مقصر نیستم اصلا، ولی دیروز توی اون چند ساعت، با آدمی مواجه شدم که داشتم فراموشش میکردم. داشتم خانواده داشتن رو فراموش میکردم. تمام زندگیام رو منتقل کردم توی یه اتاق سه در چهار و تمام وقتم صرف ور رفتن با کلمهها شده، به جاش کلی حس خوب رو از دست دادم، حس خوب غذا خوردنهای دورهمی، چای خوردنهای دورهمی، بازار رفتنهای دورهمی، من خواهرم رو ندیدم، مادرم رو ندیدم، پدرم رو ندیدم و کل اوقاتی که صرف حرف زدن کردم، اختصاص به کسایی داشت که خانوادم نبودن، شاید چون فکر میکردم برای اونها میتونم تظاهر کنم ولی برای خانوادم نه. شاید چون برای اونها وانمود کردن به حال خوب سادهتر بود، پیش اونها گریهام نمیگرفت، بغض نداشتم، حس بدیه که آدم زندگی کردن رو یادش بره، حالا که دارم با تکتک کلمهها ور میرم و تلاش میکنم یه چیزی بنویسم که حس خالی شدن دیشب رو منعکس کنه، دارم به بنبست میرسم. حالا درست جایی ایستادم که خراب کردن برام راحتتر از ساختنه، ترک کردن راحتتره، تلخه ولی حقیقت داره، که شیش ماه تمام تلاش کردم که فراموش کنم ولی نشد، شش ماه تمام خودم رو محاکمه کردم ولی نشد، حتی تبرئه کردن خودمم چیزی از بار غم اون روزها کم نکرد، حس بیارزشی و تباه بودن چسبیده بیخ گلوم. کاش میتونستم مثل قبل حال خودم رو خوب کنم. دلم برای باخانواده بودن تنگ شده، برای باهم خندیدن تنگ شده، امروز که بعد مدتها دور هم ناهار خوردیم و بعدش چای عصر، حالمون خیلی بهتر شده بود، میدونم که مقصر این پراکندگی منم، منی که رها کردم همه رو تا بتونم توی این اتاق با حس بد درونیام کنار بیام، ولی نتونستم. حالا من دارم با خودم مواجه میشم. با خودی که پر از گرههای کور شده، خودی که نیاز داره هزار ساعت حرف بزنه تا خالی بشه.
این چند بیت برای نسرینِ خستۀ درونمه انگار:
از سردیات بهارِ دلم حصر در دی است / همبندِ آذری! به خدا میسپارمت آنروز با چه حالِ بدی عاشقت شدم / با حالِ بدتری به خدا میسپارمت..
هوالمحبوب
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک
نمی شناختیم
مرگ
به اندازه ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه های حزن آلود
کسی را به یاد کسی نمی انداختند
عطرها
آدمها را به یاد آدم نمی آوردند
و در هر گوشه ی این شهر
خاطره ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود...
#رویا_شاه_حسین_زاده
هوالمحبوب
من همیشه از حرف زدن لذت میبرم، زمانهایی که حال روحی خوبی ندارم، دوست دارم بنشینم و مدتها با یک نفر حرف بزنم. حرف زدن همان تخلیۀ روانیای است که گمان میکنم هر زنی به آن نیاز دارد. اما زمانی که یک دوست غیر همجنس را برای صحبت انتخاب میکنم، انتظار دارم که او به همان دقت و ظرافتی حرفهایم را بشنود که دوستان همجنسم این کار را به راحتی انجام میدهند. شنیدن، تایید کردن و در نهایت ارائۀ راهکار؛ اما در اغلب مواقع سرخورده شده و از ادامۀ صحبت منصرف میشوم.
اما بارها دیدهام که مردها ترجیح میدهند برای تخلیۀ روانی خود، به غار تنهایی پناه میبرند. سکوت کردن، تکنیکی است که خیلی از مردان به آن توسل میجویند. حالا تصور کنید، زن و مردی که در زندگی مشترک خود، به یک بحران رسیدهاند. زن میخواهد با تمام وجود با همسرش حرف بزند، بر سرش فریاد بزند، سرزنشش کند، در نهایت در آغوش او آرام شود، اما در مقابل مرد ترجیح میدهد مدتی خلوت کند، سیگارش را بردارد و به کنجی بخزد، مدتی پیاده روی کند، یا در سکوت رانندگی کند.
جان گاتمن در این باره تمثیل خوبی را به کار میبرد او میگوید: «مردها مثل کسی میمانند که بدون آموزش شنا او را به داخل آب انداخته باشند. یک مرد عادی از شنا کردن در هیجاناتی که یک زن هر روز در آن غوطه میخورد واهمه دارد.»
زنها احساسات خود را به راحتی بروز میدهند، راحت گریه میکنند، ابراز دلتنگی میکنند اما اغلب مردها برای بیان این مسائل با سختی مواجه هستند. چرا که از ابتدا به آنها گفته شده است که مرد که احساساتی نمیشود، مرد که گریه نمیکند.
در اغلب روابط عاطفی، مدیریت هیجانات بر عهدۀ زنهاست. آنها بهتر از مردان میتوانند فضای هیجانی روابط را تغییر دهند و بیش از مردها مسائل را پیش میکشند. ما مردها را برای مواجهه با تلاطمهای هیجانی آموزش نمیدهیم.
مردها ظاهرا به اندازۀ زنها نیاز به برقراری ارتباط ندارند، تا زمانی که سکوت و عقبنشینی آنها موجب تنهایی طولانی مدت نشود، ترجیح میدهند به آن ادامه دهند.
اما به نظر شما چطور میشود در یک رابطۀ دوستی، با دوستان غیر هم جنس موفق بود؟ چطور میشود با اینهمه اختلاف فاحش یک زندگی نرمال، با ثبات و عاشقانه تشکیل داد؟
هوالمحبوب
مثل همیشه، که هیچ وقت به هیچ چالش و پویشی دعوت نمیشوم و گویا این پنج سال را ول معطل بودهام در حوزۀ وبلاگنویسی، این بار هم کاملا خودجوش، تصمیم گرفتم خودم، خودم را دعوت کنم و از چند مسئلۀ مهم، حداقل برای خودم، حرف بزنم.
در اینکه مدیران بیان، برای مخاطب خود ارزشی قائل نیستند، شکی نیست. همۀ ما به خوبی از محدودیتها و کم و کاستیهای بیان مطلع هستیم. اما طبیعی است که برخی از کمبودها بیشتر از بقیه برای کاربران با سابقه اهمیت دارد و نبودنش بیشتر آزارمان میدهد.
1-تهیۀ نسخۀ پشتیبان: با توجه به خاطرۀ تلخی که اغلب ما از بلاگفا داریم، به نظرم بسیار مهم است.
2-به روز کردن، قالبها که سالهاست هیچ تغییری نکرده است، یا حداقل امکان ویرایش سادهتر.
3-برداشتن محدودیت فضا برای آپلود عکس و فیلم، حداقل برای اعضای باسابقه که چندین ساله فعالیت مستمر دارن.
4-امکان جستجو در بین مطالب وبلاگ و بین کامنتها، بارها شده که دنبال یه مطلبی تو وبلاگ خودم یا بقیه گشتم و ساعتها وقت صرفش کردم.
5-حذف محدودیت برای افرادی که از دامنۀ شخصی استفاده میکنن و بلاگرهای خوبی هم هستند.
6-تهیۀ اپلیکیشن موبایل برای سهولت دسترسی افراد به وبلاگ.
7-امکان دنبال کردن بلاگرهای غیربیانی
نکتۀ مهم بعدی که به ذهنم میرسه حذف یه سری امکانات بیهوده و به درد نخوره، مثلا همین فالو کردن. قبلا توی بلاگفا هم ما میتونستیم دوستامون رو دنبال کنیم و از به روز کردن وبلاگشون مطلع بشیم، اما دیگه عالم و آدم خبر دار نمیشدن که ما چند تا دنبالکننده داریم. اینجوری هر وبلاگ زردی با بک فالو دادن، مطرح نمیشه و نمیره جزو پر مخاطبهای بیان! نکتۀ بعدی، وبلاگهای برتر بیانه. که تنها ملاک انتخاب، تعداد دنبالکننده و کامنتهایی هست که گذاشته و میزان بازدید از هر مطلب. چون خیلی از وبلاگهای روزانهنویسی، به یه روش خیلی ساده، پر مخاطب شدن، پس تعداد بازدید و کامنتشون هم بالاتر از بقیه قرار میگیره. در نتیجه آخر سال میرن جزو وبلاگهای برتر. در حالی که کسایی که به معنای واقعی کلمه محتوا تولید میکنن و قلم خوبی دارن؛ اغلب مهجور میوفتن. ملاک انتخاب وبلاگ برتر اصلا علمی و اصولی نیست و صرفا به مطرح کردن چند تا بلاگر محدود میشه. در ضمن، محتوایی که هر بلاگر راجع بهش مینویسه متفاوته، یکی داره روزانههاشو مینویسه، یکی مباحث علمی مطرح میکنه، یکی سیاسی و یکی مذهبی. پس نمیتونیم تمام وبلاگها رو با این همه وسعت موضوع، با ملاکهای یکسان مورد ارزیابی قرار بدیم.
بعدانوشت: چون کسی منو دعوت نکرده پس منم کسی رو دعوت نمیکنم:)
این پست هاتف رو هم بخونید، همیشه مسائل پیچیده رو خیلی ساده بیان میکنه و بهتر از من مینویسه.
هوالمحبوب
با عجله وارد مغازه شدم، پسر شانزده-هفده سالهای پشت پیشخوان ایستاده بود، آقا رضا طبق معمول در حال بدو بدو بود، از گلدانهای خالیای که توی مغازه به چشم میخورد، میشد حدس زد که منتظر بار هستند. سه شاخه رز صورتی انتخاب کردم و مثل همیشه روی پیشخوان گذاشتم، پسر پشت پیشخوان، دستپاچه بود، بهم گفت، که الان آقا رضا و علی رو صدا میکنم بیان دستهگلتون رو ببندند. اما هر چی صداشون کرد نشنیدن، گویا رفته بودن طبقۀ بالای گلفروشی. بهش گفتم خب خودت ببند، نگاهش کردم؛ عجب چشمهای زیبایی داشت، با آن صورت قشنگ و قد بلند، ایستاده بود وسط لیلیومها و نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. گفت آخه میدونین سبک من یکم خاصه برای همین میگم بهتره خود آقا رضا یا علی بیان. گفتم من عجله دارم، سبک خاصی هم مد نظرم نیست، من میگم چی میخوام شمام زحمتش رو میکشی. اولش یکم من و من کرد، بعد گفت به نظرم اگر میخوایین موندگاری بیشتری داشته باشه، ساده و بدون تزئین ببرین، تاکید کردم که هدیه است و نمیشه بدون تزئین بردش. دست به کار شد، اولش مقداری برگ زرد و پلاسیده برداشت و چید دور گلها، گفتم آقا پسر فکر نمیکنی این برگا یکم زرد شدن؟ گفت نه بارمون که میاد اینا آفتاب میخورن اینجوری میشن. بعد گفت کاش از هر رنگ یکی برمیداشتین اینجوری قشنگتر بود، گفتم نه اونوقت شبیه آجیل چهارشنبه میشد. خندید، دندانهای سفید مرتبی داشت، سعی کرد بالاخره برگهای زرد را دور گلها بچیند و با چسب فیکس کند، برگها بالاتر از گلها قرار گرفته بودند و منظرۀ زشتی ساخته بودند، یک آن گفتم بهتر است از خیر خرید گل بگذرم و بروم، کاغذ روزنامهای را برداشت و گذاشت روی پیشخوان، گفتم لطفا گرد باشه، گفت منم نمیخوام مربعش کنم! گفتم نه شما دارین یه وری تزئین میکنین من میخوام دستهگلم گرد باشه. بالاخره فهمید چی میگم. دستهگل که آماده شد گرفت سمتم، در همین حین آقا رضا سر رسید، نگاهم بین آقا رضا، چشمهای قشنگ پسره و دستهگل در حرکت بود، گفتم فکر نمیکنی دستهگلت یکم خسته است؟ آقا رضا گفت، لطفا بذارین روی میز میام براتون درست میکنم.
در کمال آرامش، بدون هیچ غر زدنی، بدون هیچ عصبانیتی، دستهگل را دوباره برایم تزئین کرد، رفت و آرام درِ گوش علی چیزی گفت، علی آمد و حسابی از من عذرخواهی کرد، گفت برادرم امروز برای کمک به من آمده، اصلا قرار نبود دستهگل تزئین کنه. بعد از اینکه کارت را سمت علی گرفتم، از مغازه زدم بیرون، زیباروی مغازۀ گلفروشی، غیب شده بود.
هوالمحبوب
چند نفر ازم میپرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ میگم هنوز نمیدونم. میگن کی تموم میشه بالاخره؟ لبخند میزنم و میگم نمیدونم. شاید هیچکس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ میکنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونههاشه که نمیدونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستاننویسی میرم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از داستانهامو براش بخونم. حتی یه نفر. باورتون میشه؟ حتی یه بار نیومدن سایتی که صفر تا صدش کار منه رو ببینن و نظر بدن. حتی یه سر به وبلاگم نزدن. هیچکدوم بهم آفرین نگفتن، بهم نگفتن تو میتونی. تو از پسش برمیای. باورتون میشه منی که باید کتاب تحویل بدم، هر کاری میکنم این روزها جز نوشتن؟ دستمال برداشتم و در و پنجرهها رو برق انداختم، نشستم فیلم نگاه کردم، پتو شستم، قفسهها رو مرتب کردم، هرکاری جز نوشتن. این بار بزرگ یه روزی زمینم میزنه بالاخره.
انگار که همون آدمی نیستم که اینهمه با نوشتن عجینه. چم شده؟ واقعا چم شده؟ کارم رو دوست دارم، ازش لذت میبرم اما ترس بزرگی تو دلمه. وسواس عجیبی پیدا کردم، وسواس نسبت به کلمهها و جملهها. وسواس نسبت به چیزی که توی سرمه و چیزی که از جاهای دیگه جمع شده تو سرم. «موریل اندرسن» میگه هر آدمی باید چند نفر دور و برش داشته باشه که مدام بهش بگن، تو میتونی، البته که میتونی. تعداد کمی از ما آنقدر خوشبختیم که همیشه کسی کنارمان باشد و در زمینۀ نوشتن بهمان قوت قلب بدهد. من نیاز دارم این طنین رو از طرف خانوادم بشنوم، کسایی که هیچ وقت چنین جملهای بهم نگفتن، خواهرم، کسی که همیشه به عنوان یه تکیهگاه بهش نگاه میکردم، یه حالتی بین شوخی و مسخره تو نگاهش هست، یه چیزی که انگار باورت ندارم. این روزها که با چالش نوشتن و ننوشتن درگیرم، داشتم به این فکر میکردم که کتاب که تموم شد به کی تقدیمش کنم؟ حس میکنم شایستهترین فرد، خود مستر «ژ» باشه، کسی که همیشه، حتی وقتهایی که دعوامون شده، بهم ایمان داشته. چند نفر از دوستامم هستن که بهم باور دارن، اما اون نیرویی که همیشه منو به جلو هدایت میکرد، خانوادهام بودن، کسایی که توی نوشتن هیچ وقت بهم آفرین نگفتن. نیاز دارم کسی بهم ایمان داشته باشه و منو از این اضطراب کشنده رها کنه. کسی که باعث بشه، مقدمۀ نوشتنم ساعتها طول نکشه. دستم که رفت روی کیبورد کلمهها سُر بخورن روی صفحه. کلمهها باهم قهرن انگار.
هوالمحبوب
دانشجوی تربیت معلم بود که باهم آشنا شدیم، تو همین وبلاگ، تهش معلوم شد یه خیابون با هم فاصله داریم، من سالهای اول تدریسم بود و اون سالهای اول دانشجوییاش. از اینکه میدیدم چقدر بیمحتوا بهشون آموزش میدن دلم میسوخت، میدیدم ماها که ادبیات فارسی خوندیم، پدرمون دراومده برای پاس کردن اون کتابهای کته کلفت، اینا از هر کدوم ده بیست صفحه میخونن. بیسوادی رو به وضوح میدیدم تو دانشگاهشون. کلا زوم کرده بودن تو متد تدریس و روانشناسی و اینا، کاری ندارم، بالاخره داشتن معلم میشدن و اینا بیشتر به دردشون میخورد، مطمئن بودم اگه یه دانشآموز با یه آیکیوی بالا، سر کلاس بشینه این معلمها از پسش برنمیان. اما بالاخره با معدل نوزده لیسانس گرفت و رفت سر کلاس برای تدریس، همون سال اولم ارشد پیامنور قبول شد. اولین مقالهای که باید مینوشت رو پارسال باهم نشستیم و نوشتیم، بهترین نمرۀ کلاسم گرفت، تشویقش کردم که به جای کپی کردن از اینترنت خودش بنویسه، حالا داره سمینارش رو آماده میکنه، زنگ زده بود ازم کتاب میخواست، میگه، همسرم یه پایاننامه دانلود کرده، دارم ازش استفاده میکنم، مشخصات پایاننامه رو که داد، رفتم سال نود و دو، سالن خاقانی داشکدۀ ادبیات، یه پسر با جنم که داشت از رسالۀ دکتریاش دفاع میکرد. استاد راهنمامون یکی بود، جلسۀ دفاعش خیلی خلوت بود، اما استادها حسابی تحویلش گرفتن و از کارش تعریف کردن.
حالا پایاننامهاش رو با سی هزار تومن خریده بودن و داشتن سلاخیاش میکردن، وقتی گفتم چرا خودت نمینویسی، گفت مگه چی تو دانشگاه بهمون یاد دادن؟ گفتم مگه به ما یاد داده بودن؟ مگه پایاننامه یاددادنیه اصلا؟ مام یه سال وقت گذاشتیم یاد گرفتیم و نوشتیم، گفت حالا تو یه سال وقت گذاشتی نوشتی کجای این دنیا رو گرفتی؟
یکم فکر کردم، یکم سکوت بینمون برقرار شد. بعد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم، راست میگی هیچ جا رو نگرفتیم، کتابو فردا میرسونم دستت.
همکلاسی ارشدم که با هفتصد تومن پایاننامهاش رو براش نوشتن، الان دو برابر من حقوق میگیره، دخترعمهام دانشجوی پزشکیه، پول داده یکی براش رسالهاش رو بنویسه، دارم فکر میکنم ماها کجای این جهانیم واقعا؟
هوالمحبوب
این یک ماه، خیلی سخت گذشت، اولین سالی بود که ماه رمضون وسط سال تحصیلی افتاده بود و روزهداری و کار سخت بود. توی مدرسه خیلی از همکارا روزه نمیگرفتن و فضای مدرسه هم شبیه فضای ماه رمضون نبود. توی این ماه دو تا افطاری خیلی خاص و ویژه داشتیم تو شاهگولی، یکیش که روز تولد خودم بود و یکیش هم روز تولد یکی دیگه از خانمهای گل گروه. اینکه کنار آدمهایی باشی که حالت باهاشون خوبه، خیلی شانس بزرگیه، توی این گروه آدمها اعتقادات مختلفی دارن؛ اما هیچ کس تلاش نمیکنه که بقیه رو مجاب کنه که کارش اشتباهه، همه کنار هم افطار میکردیم بدون اینکه شاخ و شونه بکشیم و سعی کنیم خودمون رو آدم خوبه نشون بدیم.
روزهای یکشنبه تو جلسۀ داستان، از بین نه نفر عضوی که حضور دارن؛ فقط من و نعیمه روزه میگرفتیم، بساط چایی و شکلات بقیه به روال سابق به راه بود، بعضیا عذرخواهی میکردن که جلوی ما چایی میخورن، بعضیا هم بیتفاوت بودن، این هفته تنها کسی که روزه بود من بودم، آقای «و» که لیوان چایی رو برداشت، گفت ببخشید نسرین خانوم، من خجالت میکشم جلوی شما دارم چایی میخورم، کم مونده برم پشت ستون. خندیدم و گفتم راحت باشین، قرار نیست به خاطر اعتقاد من بقیه اذیت بشن. راستش رو بخوایین اون لحظه خیلی به حرفی که زدم مطمئن نبودم. هنوزم مطمئن نیستم، اما خوشحالم که دارم تلاش میکنم آدم بهتری باشم. دارم به این دیدگاه میرسم که اعتقاد خودم رو برای خودم نگه دارم و وارد رابطۀ شخصی آدمها با خدا نشم.
ماه رمضون امسال حال معنوی خاصی نداشتم، خیلی نتونستم به خدا فکر کنم، نتونستم اونجوری که دلم میخواد صداش کنم و مطئمن باشم که صدامو میشنوه.
دیروز که آخرین امتحان بچهها بود، مامان یکی از بچهها منو کشید کنار و گفت، خدا خیرتون بده، امسال سر سفرۀ افطار و سحر، خیلی براتون دعا کردم، مهدیه همیشه میگفت خانممون همۀ روزههاشو میگیره، خیلی دوستتون داره و همیشه ازتون تو خونه یاد میکنه. خدا اعتقادت رو از ت نگیره.
یه آن تنم لرزید. فکر کردم، اگر من اونی نباشم که تو ذهن این بچه و مادرش شکل گرفته چی؟ اگر من تظاهر کرده باشم چی؟ من واقعا نخواستم آدم خوبه باشم، اما این چند روزه، مادرهای زیادی این حرف رو بهم زدن. بچهها هم همینطور. دارم به این فکر میکنم که کاش خدا به دعای این بچهها مواظب منم باشه، مواظب چیزی که سالها برای ساختنش تلاش کردم، مواظب دلم باشه که گم نشه، مواظب روحم باشه که حقیر نشه، مواظب چشمم، دستم، قلمم، مواظب زبونم باشه.
کاش دعاهای خوب این ماه برای همه مستجاب به خیر بشه، خدا از دلمون باخبره، امیدوارم بدون غرض و مرض عبادتهامون مورد قبول قرار گرفته باشه.
عیدتون مبارک رفقا
+بعد از این به کسایی که رمز میگیرن ولی نظر نمیدن، رمز داده نخواهد شد.
++دوستانی که هیچ کامنتی ندادن و صرفا برای گرفتن رمز کامنت میدن، لطفا بعد از این درخواست رمز نکنن.
+++نوشتههای رمز دار داستانهایی هستن که فقط برای مخاطبها دائمی نوشته میشن.