گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالمحبوب

پاییز فصل محبوبم نیست، روزهای کوتاه و شب‌های کشدار، کسلم می‌کند، خنکای هوا را دوست دارم، اما غروب‌های دلگیرش را نه. دوست دارم تا هوا جان دارد زندگی کنم و بعدش دیگر تمام شوم، من از عاشقان آفتابم، نور و گرمایش زنده‌ام می‌کند، عاشق رنگین‌کمانِ بعد از بارانم، وقتی خورشید از گوشۀ آسمان به من لبخند می‌زند.

دوست دارم تا پاهایم جان دارند، راه بروم و خسته نشوم، دوست دارم خنکای اول صبح روی پوستم بنشیند و گزگز سرما تنم را به رعشه بیندازد اما، همۀ زیبایی های جهان در یک فصل جمع نشده‌اند. نمی‌شود هم سرزندگی تابستان را داشت و هم خنکای پاییز را، نمی‌شود هم باران را بغل گرفت و هم خوررشید را.
اما یک چیز در پاییز هست که مرا وادار می‌کند دوستش بدارم، وادارم می‌کند که برای رسیدنش خوشحالی کنم، بی‌خیال تمام آهنگ‌های رعب‌آور اول مهر، بی‌خیال اول صبح از زیر لحاف گرم بیرون خزیدن، بی‌خیال خستگی‌های سر ظهر، چیزی در پاییز هست که عشق را در من به غلیان می‌آورد.
قسم می‌خورم که معلمی موهبت خداست و این موهبت سالهاست که انگیزۀ من برای زیستن شده است. شوق آموختن در کنار بچه‌ها، شوق زیستن در قامت یک معلم، شوق کشف و شهودی که تنها در چهاردیواری کلاسم رقم می‌خورد. این تلاش برای دانستن و آموختن، این عرق‌ریزان روح برای بالیدن و رشد یافتن، شگفتی‌های معلمی کم نیست. 
پاییز زیباست وقتی که معلم باشی، وقتی سراپا شوق و شور باشی برای دوباره ایستادن در چارچوب در کلاس و زل زدن به چشم‌های مشتاق بچه‌هات.
اهالی پاییز، پاییزتان مبارک

+این پست تقدیم میشه به فرشتۀ قشنگ
  • نسرین
هوالمحبوب

 

یک ماهی می‌شود که کلاس ایروبیک می‌روم. اوایل صرفا جهت خلاصی از تنبلی مفرط بود و با توجه به اینکه اضافه وزنم را پیش از باشگاه رفتن آب کرده بودم، هدفم از باشگاه رفتن رسیدن به یک اندام ورزیده و سر حال بود. من فکر می‌کردم ایروبیک چیزی شبیه یوگا و مدیتیشن است که در آن فقط ریلکس می‌کنی و حالت خوب می‌شود!

نگو در کلاس ایروبیک بلایی به سرت می‌آوردند که هر روز ساعت دوازده با عضلانی گرفته و کوفتگی شدید راهی خانه شوی.
الغرض اینجانب در همان جلسۀ نخست کلاس، بیهوش شدم. اینقدر بلد نبودم از بینی نفس بکشم و با دهان پس بدهم که قلبم گرفت، سرم گیج رفت و بین دست‌گاه‌های بدنسازی ولو شدم. مربی که خانم بسیار سختگیری است توانست با یک شکلات کاکائویی و کمی ماساژ احیایم کند. اما بعد از این ماجرا مدام ترس برم می‌داشت که نکند مشکلی دارم که نمی‌توانم هم پای دیگران ورزش کنم. که الان بعد از یک ماه به این نتیجه رسیدم که مشکلی جز تنبلی و خشکی بیش از اندازه عضلات وجود ندارد.

خانم حسینی جوری ما را تمرین می‌دهد که انگار قصد شرکت در بازی‌های جهانی داریم یا خدای نکرده در اردوی تیم ملی هستیم!
ایروبیک ورزش سختی نیست اما بدن من به شدت غیر قابل انعطاف است و تحرک کمی که در طی این سالها داشته‌ام عملا از من یک چوب خشک ساخته، به قول خانم حسینی صد رحمت به چوب خشک!

در جلسۀ چهارم به خانم حسینی گفتم، گویا من استعداد ورزشی ندارم، من توی دبیرستان همۀ درسهایم بیست بود به جز هنر و ورزش! او هم خندید و گفت برعکس من که ورزشم بیست بود و بقیه درسام افتضاح!
خانم حسینی آن اوایل می‌گفت حالا دست و پای مخالف را با هم می‌کشیم و من چند ثانیه هنگ می‌کردم که دست و پای مخالفم را چطور انتخاب کنم. نعیمه می‌گفت باید قبل از کلاس ایروبیک برایت کلاس تشخیص دست و پای چپ می‌گذاشتم. اما جدای از شوخی این مسئله به خنگی من ربطی ندارد، من عصب و عضله‌هایم با هم هماهنگ نیست. این مسئله صرفا با تمرین و ممارست حل خواهد شد. خانم حسینی گفت اگر کلاس ایروبیک در آب شرکت کنی، بدنت نرم تر می‌شود و راحت‌تر می‌توانی حرکات کششی را انجام دهی.
امروز برای اولین بار در عمر سی و یک ساله‌ام پایم را در استخر گذاشتم، حس جالب و خوبی بود. عاشق جکوزی شدم و فهمیدم وقتی شنا بلد نیستم نباید شنا کنم تا یک هو پایم سر نخورد و با کله فرو نروم زیر آب تا یک دختر ده ساله نجاتم دهد!


+آقای زارعی که دوبار کامنت خصوصی گذاشتین، من برای پاسخ دادن به شما هیچ راه ارتباطی ندارم. لطف کنید یا کامنت عمومی بذارین یا آدرس وبلاگ‌تون رو.

  • نسرین

هوالمحبوب


بهش میگم الان چی عمیقا خوشحالت می‌کنه، میگه اینکه تو بخندی، خوشحال باشی و دوستم بداری. باور نمی‌کنم که من سبب این خوشحالی عمیق باشم ولی می‌خندم. تشکر می‌کنم. هرکاری جز اون چیزی که ازم انتظار داره.
ازم می‌پرسه تو چی؟ چی تو رو عمیقا خوشحال می‌کنه. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر دیواره‌های مغزم رو سوراخ می‌کنه. می‌گم اینکه یه خانوادۀ خوشبخت و خوشحال داشته باشم. اینکه با هم سفر بریم، با هم بخندیم و حالمون با هم خوب باشه.
مامان کمتر بره تو خودش، کمتر قرآن بخونه، کمتر ذکر بگه، آقاجون کمتر بخوابه و من کمتر گریه کنم. و من کمتر غصه بخورم و من کمتر دلم بشکنه.
اینا رو دیگه بهش نمی‌گم. می‌ذارم تو دلم بمونه که بیام اینجا بنویسم. که بگم خوشبختی آدم کنار یک نفر دیگه تکمیل نمیشه. خوشبختی آدم تو دل خانواده است که شکل می‌گیره. دست و پا در میاره و در نهایت بهش بال پرواز می‌ده. اگه تو نذاری که خوشبختی تو دلت جوونه بزنه، اگه نذارن که خوشبختی از سر و کولت بالا بره، کی بلد می‌شه بال پرواز در بیاره؟
کی می‌تونه وقت کنه، بره جفتت رو پیدا کنه و دستت رو بگیره و ببرتت تو دل آسمون؟
تا مامان حالش خوب نباشه، تا تو نخندی، خوشبختی اتفاق نمیوفته. روزهای تلخی که غم داره از سر و روی خونه شره می‌کنه، روزهایی که دل من شبیه چینی‌های بند زدۀ عمه حبیبه، تالاپی میوفته زمین و تیکه تیکه می‌شه، حرف زدن از خوشبختی احمقانه است.
این روزها روحم نازک‌تر شده. قلبم هزار تیکه است و هر تیکه اش یه دردی داره. هر حرفی بهم بر می‌خوره، هر رفتاری ناراحتم می‌کنه. توقعم از آدم‌ها فراتر از چارچوب‌های تعریف شده است و انتظار بی‌جایی دارم از آدم‌ها. از شکل و شمایلی که زندگی‌ام به خودش گرفته می‌ترسم. حس و حالم شبیه بچه یتیمی شده که روز اول مدرسه، تنها یه گوشه از حیاط ایستاده و به خوشحالی عمیق بقیه حسودیش می‌شه. اینکه کسی آدمو دوست نداشته باشه ترسناکه.

  • نسرین
هوالمحبوب

دلتتنگی شاید همین است که بعد از یک ماه صفحۀ وبلاگت را بازکنی و ستاره‌های روشن دوستانت را ببینی و حسرت بخوری که چرا یک ماه آزگار نبودی و نخواندی‌شان. دلتنگی همین است که من بهترین خبرهای زندگی‌ام را ابتدا با دوستان بلاگرم به اشتراک می‌گذارم و بعد شادی‌های قسمت شده‌ام را مزه‌مزه می‌کنم. دلتنگی برای شما خوب است. دلبستگی به شما خوب است. از پس همۀ این فاصله‌ها دوباره سلام. 
دربارۀ گذشته‌ها حرف نزنیم که رنج مدام است و تلخی بی‌پایان. حالا هستم و حالم خوب است و خدا هنوز دوستم دارد و من هنوز ایستاده‌ام. نوشتن رسالت من است و من هرگز بدون نوشتن خوشبخت نخواهم بود. تلاش می‌کنم توی این لحظه‌های آخر تابستانی، چیزی را بنویسم که در تمام این یک ماه انتظارش را می‌کشیدم.
شما برایم حرف بزنید، چه خبرها؟ کجایید؟ 
  • نسرین