گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۸۸۲ مطلب توسط «نسرین» ثبت شده است

هوالمحبوب


قبل‌ترها که با اینجا انس و الفتی داشتیم، می‌گفتم که آدم‌ها چطور دلشان می‌آید یکهو ول کنند و بروند؟ چطور سال تا سال نمی‌آیند دستی به سر و گوش وبلاگشان بکشند و کامنت‌ها را پاسخ دهند. چطور می‌توانند اینقدر بی‌تفاوت این عزیزدل را بگذارند و بروند و حتی برنگردند پشت سرشان را نگاه کنند؟ نمی‌دانستم رازش در جادوی زندگی است. رازش در گرفتار روزمرگی شدن است. ایزارهای ارتباطی دارند تنبل‌مان می‌کنند. نوشتن در کانال‌ها و پیج‌ها به مراتب راحت‌تر از سر زدن به پنل وبلاگ است. آدم‌ها دارند فست‌فودی می‌شوند و خواندن یک پست عریض و طویل از حوصلۀ خیلی‌ها خارج است. بیشتر دلمان می‌خواهد عکسی ببینیم و لایکی بزنیم و برویم رد کارمان. آن بیرون پر از روزمرگی و اتفاق‌های ریز و درشت است و ما هر چقدر زمان می‌گذرد کم‌صبرتر می‌شویم. روزهای پاییزی‌ام دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. انگار اسبی رم کرده، شیهه‌کنان دنبالم است و من دارم از دست بی‌قراری‌هایش می‌دوم و ملجایی پیدا نمی‌کنم. باورم نمی‌شود دو ماه و اندی از پاییز برگ‌ریز گذشته. روزهایم بالاخره ثبات نصفه نیمه‌ای گرفته و دویدن‌هایم بالاخره ثمر بخشیده. مهمان تازه وارد گوشه دنج اتاق نشسته و به من لبخند می‌زند. به میم می‌گویم داشتنش چقدر خوب است. می‌گوید داشتن هرچیزی خوب است، شیرین است. و من لبخند می‌زنم که راست می‌گویی. هر چیز جدید ذوق به‌خصوص خودش را دارد.
ثبات را دارم مزه‌مزه می‌کنم. حالم خوب است و لبخند گاهی کنج لبم می‌نشیند. هوا عالیست، جان می‌دهد برای گز کردن خیابان‌ها و کوچه‌ها. از اول پاییز میزبان دو دوست راه دور بودم. آمدند و تبریز قشنگم را گشتند و با لبخند برگشتند. 
دلم عجیب سفر پاییزی هوس کرده ولی مشغله‌های آدم بزرگانه مانع است. عقل معاش نمی‌گذارد کودکی کنم. دلم می‌خواهد گاهی بزنم زیر میز و بخزم کنجی و بگویم من دیگر بازی نمی‌کنم. ولی بزرگ که شوی دیگر جایی برای پنهان کردن خودت نمی‌یابی. مجبوری لخت و عریان بایستی مقابل زندگی و بجنگی. برای ساختن چیزی که نامش را آینده گذاشته‌اند. نمی‌توانی تا آخر عمر وبال گردن کسی شوی، نمی‌توانی بی‌حساب و کتاب خرج کنی.
ماشین شده است دغدغه بزرگ این روزهایم. تصورش هم شیرین است که بنشینی پشت فرمان و موزیک دلخواهت را پلی کنی و بزنی به دل جاده. از دست دادن شغل دوم این روزها شده است دغدغه. باید کمی پر و بال فراخی‌ام را کوتاه کنم تا بتوانم دوباره به عرصه رقابت برگردم. دلم نان نوشتن می‌خواهد. از آنها که زیر زبانت مزه می‌کند.

امروز سه هزار و صد روز است که اینجایم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تراپیستم گوشه رینگ گیرم انداخته بود. می‌گفت از مواجهه می‌ترسی. و من بعد سال‌ها فرار بالاخره این حقیقت تلخ رو فهمیدم. یعنی بهش اعتراف کردم وگرنه که خیلی وقت بود فهمیده بودم. من خیلی وقت‌ها می‌دونستم که حق با منه ولی برای ترس از دست دادن سکوت کردم. حرفامو جویدم که اون رابطه لعنتی رو حفظ کنم. ولی الان دیگه بزرگ شدم و از دست دادن، کمتر آزارم می‌ده. 

من از مواجهه با میم می‌ترسیدم چون صمیمیتش حالم رو خوب می‌کرد، چون دنیا با وجودش قابل تحمل‌تر می‌شد. فرار می‌کردم که نخواد گیرم بندازه‌ که نخواد حرف بزنه که مجبور نشم جوابشو بدم، اگر من حرف می‌زدم انفجار بزرگی رخ می‌داد.

وقتی تراپیستم چند روز پیش، منو با خودم مواجه کرد، فهمیدم ای دل غافل. چقدر جا بوده که بی‌خودی یقه خودمو گرفتم و به سلابه کشیدم در حالی که حق داشتم‌.

من بابت تک‌تک اشتباهاتم حق داشتم، چون سال‌هاست که شیفتگی تایید شدن ازم دریغ شده. چون سال‌هاست که اون خلا داره آزارم می‌ده. 

از بحث کردن فراری‌ام، از توضیح دادن فراری‌ام، از دفاع کردن فراری‌ام و تو همهٔ بحث‌ها یه بازنده‌ام معمولا. چون یاد گرفتم با سکوتم از خودم مراقبت کنم. 

سکوت ناجی من بوده ولی گویا دیگه مجبورم این سپر دفاعی رو بندازم. خلع سلاح بشم و برم تو دل ماجرا.

چقدر وقتایی مثل الان احساس بی‌پناهی می‌کنم. چقدر دلم می‌خواد گرمای آغوشی رو‌ حس کنم که ترس از دست دادنش رو نداشته باشم. 

حس می‌کنم اعتماد به نفسم این روزها داره به صفر میل می‌کنه. فکر می‌کنم هیچ وجه مثبتی ندارم و این حس که بچه‌ها هم عربی رو بیشتر از ادبیات دوست دارن، داره دیوانه‌ام می‌کنه! 

  • نسرین

هوالمحبوب 

هر کس که نداند، شما باید بدانید که چقدر از پاییز بیزارم. از هوای دلگیر ابری‌اش، از روزهایی که تا می‌آیی به خودت بجنبی تاریک می‌شود، از سرماخوردگی‌های پی در پی‌اش. تنها چیز زیبای پاییز میوه‌های رنگارنگش است و برگ‌ریزان جدابش. از شما چه پنهان، مدرسه رفتنش را هم دوست دارم. وول خوردن بین دخترهای نوجوانی که پر از شور زندگی هستند، یادم می‌آورد که هنوز زنده‌ام. وقتی از عشق صحبت می‌کنم چشم‌هایشان برق می‌زند، لپ‌هایشان سرخ می‌شود و لب‌هایشان به خنده‌ای شیرین گشوده می‌گردد. آدمی است دیگر، تصور می‌کند عشق آن میوهٔ دلخواهی است که گازش می‌زند و از طعم دلپذیرش کیفور می‌شود. هنوز به سن من و تنهایی‌های کشدار و خاطره‌های خاکستری نرسیده‌اند. هنوز پر از شرم خواستن و نرسیدن نشده‌اند. دعا می‌کنم که هیچ گاه هم مزه‌مزه‌اش نکنند. همین رویابافی فعلا برایشان بهتر است. 

تراپیست می‌گویند هنوز غرق نقاشی‌های ذهنی‌ات هستی، فانتزی‌هایی که تصور می‌کنی یک روز بالاخره محقق می‌شوند. تصویرش را پس می‌زنم و به این فکر می‌کنم که وقتی زندگی واقعی مزه زهرمار می‌دهد چطور می‌توانم دو دستی نچسبم به آن تصویر ذهنی؟ 

چند روز پیش که داشتیم درباره رل زدن کوثر حرف می‌زدیم، کار کشید به آنجا که وروجک‌ها شیوه مخ‌زنی را به من یاد بدهند. 

می‌خندیدم و گوش می‌کردم نصایح دوازدهمی‌های بلا را. 

می‌گفتند اول توی گروه یک دعوای سوری راه می‌اندازی، بعد قهر مصلحتی و بعد طرف مجبور می‌شوند بیاید منت کشی و بالاخره سیم اتصالتان به هم وصل می‌شود. 

گفتم دلبندم این شیوه‌های برای همان دهه هشتادی‌های سرخوش جواب می‌دهد، هم‌نسلان من نه حوصله منت‌کشی دارند و نه اهل این بچه بازی‌هایند. بگویی نه و بروی، دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. کما اینکه نگویی نه هم دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. 

به این تصویر هولناک فکر می‌کنم که دیگر هیچ خاطره عاشقانه‌ای ندارم، هیچ کسی پس ذهنم نیست که یادش خنده و اشکم را درآورد. هیچ کسی نیست که دلبسته‌اش باشم و رویای وصالش را بچینم. 

به تراپیستم می‌گویم من درگیر فانتزی هم که باشم فرق چندانی به حالم نمی‌کند. آدمی که پرنده هم دورش پر نمی‌زند، بهتر است رویا ببافد تا از درگیر کثافت واقعیت شدن بگریزد. 

غم توی دلم از دیشب هم گنده‌تر شده. آنقدر گند که اگر بترکد خواهم مرد. 

زهراسادات می‌گفت خدایا مرا بدون چشیدن لذت مادر شدن از دنیا نبر، حسرت مادر شدن را به دلم نگذار و من گفتم کاش مرا بدون چشیدن لذت عشق دوطرفه نمیراند. که حسرتش تا ابد الدهر به دلم نماند. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


مهری باقری را به واسطهٔ کتاب تاریخ زبان فارسی شناختم. واحد درسی‌مان بود و دکتر «ق» کتاب خانم باقری را به عنوان منبع معرفی کرده بود. از آنجا بود که نم‌نم فهمیدم چه زن بزرگی است. چه فعالیت‌هایی دارد. چه مطالعاتی دارد و چقدر خوش‌شانسم که در شهری زیست می‌‌کنم که مهری باقری دارد. بعدتر در بنیاد پژوهشی شهریار بارها دیدمش. سعادت شاگردی خودش و همسرش را نداشتم چرا که وقتی پایم به دانشگاه تبریز رسید هر دو بازنشسته شده بودند. دکتر بهمن سرکاراتی، از جمله کسانی بود که ذکرش را بی‌اغراق از تک‌تک استادانم شنیده بودم. او همسر دکتر باقری بود. 

حالا امروز بزرگداشت دکتر مهری باقری توسط مجله بخارا در بنیاد پژوهشی شهریار برپا بود و اولین سخنران مراسم شفیعی کدکنی بود.

نمی‌دانم چقدر این مرد را می‌شناسید ولی همینقدر بگویم که چهل سال است جایی نمی‌رود. اگر حس کند در مراسمی رد پای صدا و سیما یا وزارت فرهنگ یا هر ارگان دولتی دیگری در میان است نمی‌رود به همین راحتی! 

حالا هم که آمده بود، به خاطر شخص مهری باقری و همسرش بود که رفاقتی دیرینه با هم دارند. 

میان اسکورت تنی چند و در فوران ذوق دوست‌دارانش وارد سالن شد. سالنی که صد صندلی بیشتر ندارد ولی به جرات می‌گویم بالای دویست نفر آدم فقط در خود سالن حضور داشتند. پله‌ها و‌ طبقات دیگر را خبر ندارم. 

استادانم را که هر یک روزگاری شاگردش بودند، در آغوش گرفت. آنقدر خاکی و صمیمی بود که باورم نمی‌شد. چند دقیقه‌ای بیشتر حرف نزد.‌ کهولت سن یا کسالت نمی‌دانم. نمی‌خواهم به فکرهایم پر و بال بدهم.

بعد که سخنران‌ها آمدند در احوالات شفیعی وباقری توامان حرف زدند. و من؟ گریه بودم، اشک بودم و بغض بودم. آنقدر خاطره شنیدم که مطمئنم تا مدت‌ها سرشارم از حس خوب.

یکی از خاطرات این بود:

دکتر شفیعی یکی از داوران مصاحبه دکتری در دانشگاه تهران بودند. یکی توصیه‌نامه‌ای آورده بود که استاد بپذیرندش. شفیعی توصیه‌نامه را خواند و پاره کرد و با صدای بلند که در کل دانشکده طنین می‌انداخت گفت: شنیده‌اید که شفیعی ذلیل شده است ولی نه دیگر در این حد.‌

حیف که نشد عکسی دونفره ثبت کنم. 

چهار تا از استادان دوره کارشناسی را هم دیدم و تک‌تک‌شان به نام صدایم کردند. سیزده سال است که فارغ‌التحصیل شده‌ام و هنوز اسمم را یادشان است. ذوق ندارد؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 


دیروز که داشتم از کلاس محبوبم برمی‌گشتم، یادم بود که دیگر قرار نیست به عادت مالوف، گوشی را بردارم و به او زنگ بزنم و تا دم در خانه، کلاس را با هم تحلیل بکنیم و او دلداری‌ام بدهد و نهیب بزند که سختگیری استاد برای این است که چیزکی در تو کشف کرده. 
توی سکوت مسیر هر روزه را پیاده گز کردم و به او فکر نکردم. قرار به عبور از حماقت‌هاست و گذشتن از او، یکی از مراحل عبور از حماقت است. حماقتی که عامدانه مرتکبش می‌شدم و کیفور می‌شدم در لحظه. شبیه مخدری که در لحظه تو را به آسمان می‌برد ولی لحظه‌ای بعد به زمینت می‌کوبد. بودنش دقیقا همین کارکرد را داشت.  دچار یک پس‌زدگی عمیق شده‌ام. دیگر دلم نمی‌خواهد به هیچ عنوان چنین مخدری را توی رگ و پی‌ام بریزم. 
حالم این روزها بی‌نهایت خوب است. دلایل خوبی حالم پیشرفتم سر کلاس است و حضور آدم‌هایی که جهانم را روشن می‌کنند و خودم که دارم از پس خیلی چیزها برمی‌آیم و روشن‌تر می‌بینم تمام مسیری را که تا دیروز داشتم کورمال کورمال طی‌ می‌کردمش.
فکر می‌کنم توی رابطۀ عاطفی گوش بودن اندازۀ زبان بودن مهم است و ای بسا بیشتر. من آدمی‌ام که همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. ولع گفتنم تمامی ندارد. اگر کسی باشد که میلی به شنیدنم نداشته باشد، سرخورده می‌شوم. خوبیِ او، گوش بودنش بود. الان دلم می‌خواد آدم باکیفیتی توی زندگی‌ام باشد که بعد از جلسات تراپی بتوانم زنگ بزنم و کلی مسیر را تلفنی حرف بزنیم و من حس کنم هنوز زنده‌ام. برایش از لباس‌های تازه بگویم، از نوشته‌هایم، از فکرهایی که توی سرم انباشته شده‌اند. بعد از کلاس از یاشار و الهام بگویم و قاه قاه بخندیم. دلم کسی را می‌خواهد که آشنا باشد با من. که مجبور نباشم دوباره خودم را از نو برایش تعریف کنم. 
شاید دلیل اینکه با هیچ کدام از آدم‌های معرفی شده، ارتباط نمی‌گیرم همین است. حوصلۀ شروع دوباره را ندارم. کاش کسی از میانۀ راه برمی‌گشت و می‌شد آشنای همیشگی و دیگر مجبور نبودی، از نخست برایش قصه بگویی. آدمی بود که جای دقیق زخم‌هایت را می‌دانست، عادت‌هایت را می‌شناخت، بدقلقی‌هایت را، عنقی‌هایت را، دادهایت را می‎‌شناخت. کاش کسی بود که کنارش خودت بودی و پذیرفته می‌شدی و مجبور نبودی از شمای محترمانه راهی به سوی توی صمیمانه بجویی.
حالم این روزها خوب است ولی حفرۀ خالی دلم عجیب ولع یار دارد. 
فردا روز هیجان‌انگیزی است. قرار است یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی‌ام محقق شود. ذوق دیدن آدمی تمام تاب و توانم را گرفته. فکر اینم که نکند دیر برسم و دیدار محقق نشود و من بمانم و حوضم؟ فردا قرار است دکتر شفیعی کدکنی را ملاقات کنم. توی جلسه‌ای از سلسله جلسات نشریۀ بخارا. قرار است برای بزرگداشت یکی از استادان ارزشمندم« خانم دکتر مهری باقری» به تبریز بیایند. خیلی‌ها هستند ولی من چشمم خیره مانده روی شفیعی بزرگ. هی به دیدارمان فکر می‌کنم و اشکی می‌شوم. بعد از دیدن دولت‌آبادی، که آن هم روزگاری آرزویم بود، دیدن شفیعی کدکنی، از عجیب‌ترین و شیرین‌ترین حس‌هایی است که قرار است مزه‌مزه کنم.
فردا شب برایتان خواهم نوشت که چه گذشت بر من و ما. 
  • نسرین
هوالمحبوب 


می‌گفت چرا هی می‌خوای خونریزی راه بندازی؟ رها کن بره. رها کردن دقیقا کاری بود که بلد نبودم. یه جایی اومدم نشستم حساب کردم دیدم نه، این درست نیبست که بلد نیستم. یه چیزی عمیق‌تر از این باید در جریان باشه. چون به وقتش تونستم یه چیزهایی رو رها کنم. به موقع هم رها کردم. یه جور لج کردن بود شاید. که چرا باید این چیز به خصوص مال من نباشد؟ نمی‌خواست؟ مهم نبود، همین که من می‌خواستم باید مال من می‌شد. 
دوست داشتن آدم را شجاع می‌کند. آدم وقتی کنار کسی قرار گرفت که دوستش دارد، می‌تواند بزرگترین فداکاری‌ها را انجام بدهد. حتی اگر مسیری که انتخاب کرده غلط باشد. شاید توی سی و پنج سالگی نترسم از گفتن اینکه در عشق هیچ وقت خوش‌شانس نبودم. همیشه ترسوها به پستم خوردند. تلۀ مهرطلبی دست و پایم را زنجیر کرد و نتوانستم سره را از ناسره تشخیص دهم.
یک جنونی در آدمیزاد هست که می‌خواهد میوۀ ممنوعۀ زندگیش را هر طور شده گاز بزند. من سهمم را از میوۀ ممنوعه گرفتم. شیرین بود. تمام تنم را تسخیر کرد. دوستش داشتم. حتی به غلط! 
دیشب که داشتم لا به لای چرک و خون حاصل از یک اتفاق تلخ غوطه می‌خوردم به خودم نهیب زدم، چرا حالت بد است؟ مگر قبلا بارها و بارها ثابت نشده بود که آدم نیمۀ راه است؟ مگر بارها و بارها دستت را زیر سنگ نگذاشته بود؟ مگر نمی‌دانستی که همه چیز با او باید در سطح اتفاق بیوفتد؟ هر چیز عمیقی می‌ترساندش.
تو مسول او نبودی. نمی‌توانستی وادارش کنی به جنگ دراماهای کودکی‌اش برود. به تو ربطی نداشت که مانیفست زندگی‌اش چیست. تو فقط مسول خودت بودی. مسول حفظ امنیت و آرامش خودت. 
امروز که استوری هادی را دیدم، با تمام صورت خندیدم. برای مهتاب نوشته بود. زنی که دوستش دارد. می‌گفت اگر کسی را دوست داری، باید با صدای بلند بگویی. باید به دنیا اعلام کنی که می‌خواهی با محبوببت توی این جشن باشکوه برقصی.
برای مهتاب که چنین مرد شجاعی توی زندگی‌اش داشت خوشحال بودم. مردهای شچاع معشوق‌شان را هزار درجه زیباتر می‌کنند. من هیچ مرد شجاعی توی زندگی‌ام نداشتم. دو معشوق نصفه نیمۀ زندگی من، همیشه ترسیده بودند از داشتنم. از بلند و رسا دوست داشتنم. تقصیر آنها نبود که کوچک بودند، تقصیر من بود که آنها را انتخاب کرده بودم. 
من همیشه خودم بودم که دست کشیدم روی سر خودم، زخم‌هایم را بستم، چنگ زدم به ویرانه‌های روحم، التیامش دادم. 
باورم شده که قوی هستم. بعد از اتفاق دیشب، بعد از جسم خراب و داغان امروز، بعد از دوباره زیر سرم رفتن، فهمیدم که دیگر فرصت چنگ زدن به هر چیزی را ندارم. باید بگذارم و بروم. باید یاد بگیرم به چند لحظه خوشی نمی‌ارزد. آدمی که دردهای بزرگ روحت را نمی‌فهمد، آدمی که همیشه و همیشه سعی می‌کند فرار کند از بحث، آدمی که حاضر نیست حتی اسم درخوری برای رابطه بگذارد، باید برود به درک. 
این وسط فهمیدم که مسبب خیلی از رنج‌های زندگی خودم هستم. اگر یک جایی رها می‌کردم و دیگر به پیوند دوباره اصرار نمی‌کردم، شاید قدرم دانسته می‌شد. 
امشب علی‌رغم رنجی که دارم مزه‌مزه می‌کنم، حس خوشایندی هم دارم. حس خوشایندی که از دانستن نشات می‌گیرد. قرار نیست چون سی و اندی سال از زندگی‌ات گذشته پس، اشتباه نکنی. من اشتباه میکنم و تلاش می‌کنم جبرانش کنم. چه تضمینی وجود دارد که اگر همه چیز درست و اصولی پیش برود، حال بهتری خواهم داشت؟ من حتی گاه اشتباهات دردناکم را هم دوست دارم. 
  • نسرین

هوالمحبوب 


هیچ کس روح عریانم را ندید، اما تو تا حد زیادی نزدیکش شدی. هیچ کس نتوانست قدر تو برایم عزیز شود، که ساعت‌های متمادی نگاهش کنم و از دیدن تصویر لبخندش خسته نشوم. هیچ کس آنقدر عمیق نشد در من، که برایش نامه بنویسم و سال‌های سال نگهشان دارم. کس دیگری جز تو، توی زندگی‌ام نبود که حاضر باشم بنشینم مقابلش و ساعت‌ها از فیلم و کتاب و ادبیات حرف بزنم، بی‌آنکه خسته شوم.

من در تو چیزی را جسته بودم که گمان می‌کردم از آن من است. حس امنیتی که دلچسب بود، مالکیتی که منحصر به فرد بود. 

من عمیق‌ترین زخم‌هایم را نشانت دادم و تو عمیق‌ترین مهرت را نثارشان کردی. در آغوشم کشیدی بی‌آنکه بابت سبک‌سری‌هایم سرزنشم کنی، حمایتم کردی بدون اینکه حس شرم به من بدهی. 

گمان می‌کردم روح‌مان آشنای هم هست. آنقدر آشنا بودی که از آن آذر ماه کذایی، رفیق گرمابه و گلستانم باشی. 

تو تنها کسی بودی که برایم شعر گفت. اما دروغ چرا الهام هم پیش‌تر شعری برایم سروده بود. دوست داشتم بودنم برایت حیاتی باشد، دوست داشتم پیوندمان ناگسستنی باشد. 

گمان می‌کردم اگر غرهای زنانه‌هام را غلاف کنم، اگر چیزی بیشتر از آن تماس‌های شبانه نخواهم، کنارم می‌مانی و این مهر دل‌گرم‌مان می‌کند.‌

این بار هم اما، شلتاق کردی. تصورت از قلب چیست؟ مقداری ماهیچه و مشتی رگ و اندکی خون؟ یا عنصر حیاتی بدن؟ یا دلی که در ادبیات وصفش کرده‌اند که در جفای معشوق می‌شکند؟ 

من کنار همهٔ چیزهای خوبی که در رفاقت با تو مزه‌مزه کردم، عمیق‌ترین تحقیرها را متحمل شدم. بی‌آنکه ککت بگزد. تحقیر شدن چیزی بود که عامدانه به من تحمیل کردی.

چندین سال رفاقت اینقدر شناخت از من به تو داده بود که بدانی، چه حرفی، چه حرکتی، در کدام لحظه ویرانم می‌کند. 

و تو چقدر سنگدلی که راحت و بی‌دغدغه کنار می‌آیی. چقدر راحت سر بزنگاه کنار می‌کشی و آدمی را در اندوه تنها می‌گذاری. 

قبل‌ترها گفته بودم که خودخواهی. آنقدر که زخمی که می‌کنی، سرت را به زیر انداخته و پی خود می‌روی. آسوده بی عذاب وجدانی که گاه به گاه دردت بیاید. 

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۹
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۰
  • نسرین