گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب


پست ویژه بلاگردون برای تولدم:)

تولد سی و سه سالگی

تولد سی و دو سالگی

تولد سی و یک سالگی

تولد سی سالگی

تولد بیست و نه سالگی


گمان می‌کردم، برای احیای سنت پست‌های تولدانه، کمی بی‌حوصله‌ام. شاید هم گمان می‌کردم انگیزه‌ای برای ادامه دادن نیست. اما حالا که دو روز از تولدم گذشته، حس می‌کنم رمق به تنم برگشته. تولد امسال شور و شوق پارسال و سال‌های قبل را نداشت. باید اعتراف کنم، منتظر خیلی اتفاق‌ها بودم که نیوفتادند. گمانم اینها نشانۀ پا به سن گذاشتن باشند. کی فکرش را می‌کرد که یک روز اینجا دربارۀ سی و چهار سالگی پست بگذارم؟ کی فکرش را می‌کرد یک روز دایرۀ دوستانت چنان تغییری کنند که خودت مات و متحیر بمانی؟ چیزی که حالا با تمام وجود درکش می‌کنم، این است که قوی‌تر شده‌ام. دیگر خبری از آن دختر کوچولوی ترسویی که اشکش دم مشکش بود، نیست. دیگر از دست دادن‌ها مضطربم نمی‌کنند. دیگر قضاوت‌ها تنم را نمی‌لرزانند. نه اینکه مایوسم نکنند، نه. تاثیرشان به حداقل رسیده.

رد پای آدم‌ها روی تنم باقی است و هنوز دست می‌کشم روی خاطرات خوبشان و یادشان را زنده می‌کنم.
احساس می‌کنم حالا دیگر از آدم‌ها توقعی ندارم. در واقع فهمیده‌ام هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. حس می‌کنم حسابی بزرگ شده‌ام اما اثر این بزرگ شدن خودش را به شکل امیدوارانه‌ای به من نشان می‌دهد. روزگاری فکر می‌کردم سی و چهار ساله‌ها، زن‌های میان‌سالی‌اند که بچه‌هایشان را راهی مدرسه کرده‌اند و خودشان توی اداره، شرکت یا هر محیط کاری دیگری، با کاغذ و قلم سر و کله می‌زنند. ظهر بدو بدو به خانه می‌رسند و می‌بینند همسرشان زودتر از آنها رسیده و غذای گرم روی میز در انتظارشان است. عصرها را به مطالعه، موسیقی یا پیاده‌روی دو نفرۀ عاشقانه اختصاص می‌دهند و شب‌ها کنار هم آشپزی می‌کنند. حس می‌کردم زن‌های سی و چهار ساله باید خیلی کارها توی زندگی‌شان انجام داده باشند که بتوانند بگویند موفقیم. 
من اما سی و چهار سالگی معمولی‌ای را شروع کرده‌ام. اما یک دستاورد بزرگ دارم که حالا شده تنها آس زندگی‌ام. گمان می‌کنم خیلی هم کم‌کاری نکرده‌ام. یعنی یادم نمی‌آید جایی نشسته باشم و پا روی پا انداخته باشم؛ یادم نمی‌آید جایی از زندگی ندویده باشم و نشسته باشم به غر زدن. 
نه اینکه غر نزده باشم. اما غرهایم از سر شکم سیری و گرم بودن جای خوابم نبوده. چیزی که باید در این سن جادویی به طور جدی شروعش کنم، کتاب خواندن منظم است. دیگر از شلخته جلو رفتن به ستوه آمده‌ام. از این شاخه به آن شاخه پریدن هم. دلم می‌خواهد امسال، سال سکون و آرامشم باشد. سالی که کیفیت زندگی‌ام را ارتقا دهم و کیف کنم از وجود نسرینی که ساخته‌ام. 
سالی که کمتر حرف بزنم، کمتر هرز بروم، کمتر افسوس بخورم، کمتر توقع داشته باشم و بیشتر و راحت‌تر ببخشم. 
خودم را با تمام کم و کاستی‌هایم دوست دارم، خودم را بغل می‌گیرم و بوسه بارانش می‌کنم. من به این دختر جوانی که توی آینه می‌خندد یک زندگی خوب بدهکارم. 


  • نسرین
هوالمحبوب
راستش را بخواهی از اینکه اینجا را نمی‌خوانی خوشحالم. حالا راحت‌تر می‌توام حرف بزنم. تابستان سال نود و هشت بود که داشتی برای آزمون نظام مهندسی می‌خواندی، انگیزه نداشتی و می‌گفتی ساعت مطالعه‌ات کم است. گفتم من هم آزمون استخدامی ثبت‌نام کرده‌ام و این طور شد که قرار گذاشتیم با هم بخوانیم. قرار بود روزی پنج ساعت مطالعه مفید داشته باشیم. لا به لای درس خواندن‌ها گاه گپ می‌زدیم. هنوز زیبا بودی و هنوز خواستنی. اواسط مهر بود که ماجرای شکایت و دادگاه پیش آمد و من از صرافت درس خواندن افتادم. بعد از فیصله یافتن ماجرا، خواهرم تشر زد که برگرد سر درس و مشقت. این شد که دوباره سر به راه شدم. آزمون تو زودتر بود به گمانم. خاطرۀ محوی از آن سال دارم. سی آبان درست روز تولد ایلیا رفته بودم سر جلسه و به نظر خودم خیلی خوب از پس همه چیز برآمده بودم. پست شاد و شنگی هم اینجا نوشته‌ام که هنوز هست. نتایج که آمد تو قبول شده بودی و من مردود. فکر می‌کردم، دلداری‌ام دهی، از آن دلداری‌هایی که هر آدمی توی آن شرایط نیازش دارد. دلم می‌خواست کسی باشد که لوسم کند، هر چند بلدش نبودم. اما تو خیلی خشک و جدی گفتی خب لابد بقیه بیشتر از تو زحمت کشیده بودند، قبول کن آن طور که ادعایش را داری هم درس نخوانده بودی. کلمات و جملات دقیقت یادم نیست اما همین‌ها را گفته بودی دیگر مگرنه؟
امسال چهارمین سالی بود که آزمون می‌دادم، توی دو تای اولی سیاهی لشکر بودم. درس نمی‌خواندم و توقع معجزه داشتم. امسال که آموزش مجازی شبیه غول بی‌شاخ و دم چسبیده بود بیخ گلویم، لای کتابی را هم باز نکردم. تست‌هایی که خریده بودم آنقدر ثقیل بود که هر چه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. دو درس از معارف سال یازدهم را خواندم و عطای خواندن را به لقایش بخشیدم. فکر می‌کردم پارتی بازی و شانس حرف اول را می‌زند. آزمون به نسبت سال قبل راحت‌تر بود. شاید هم من استرسی بابت قبولی نداشتم و این طور به نظرم می‌رسید. 
نون جان می‌گفت وسط کرونا نرو سر جلسه، تو که درس هم نخوانده‌ای. مریم می‌گفت نه حتما باید بروی، کارت جلسه را هم خودش پرینت گرفته بود و داده بود دست مامان تا برایم بیاورد. آن روز که لادن توی کانالش نوشت مرحلۀ اول را قبول شده تازه فهمیدم که نتایج را اعلام کرده‌اند. آنقدر از دیدن آن تیک سبز خوشحال شدم، آنقدر جیغ کشیدم که ایلیا از ترس گریه‌اش گرفت. تا شب هم با من حرف نزد. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که یادم نمی‌اید برای چیز دیگری توی زندگی‌ام این طور خوشحالی کرده باشم. نتایج ارشد را هم که نصف شب زده بودند جیغ کشیده بودم اما گریه نه. من سال‌ها بود که آن طور خوشحال نبودم. یعنی راستش را بخواهی بعد از دانشگاه دیگر شاد نبودم. توی این سه ماه پراسترس‌ترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هیچ کس جز خودم و خانواده‌ام نفهمید که چه بر من گذشت. خانواده که می‌گویم یک چیزی فراتر از باورت، چیزی فراتر از انتظارات تو و من، آنقدر خوب بودند که حالا هم کم مانده گریه‌ام بگیرد. 
امروز دوباره تیک سبز قبول نهایی را دیدم. جیغ نزدم، گریه نکردم و زنگ زدم به مریم. مامان گریه کرد. پیام گذاشتم توی گروه و دخترها حسابی بالا و پایین پریدند.
خوشحالم؟ راستش نمی‌دانم. مدتی است بدنم سر شده است. یادم رفته آن خوشحالی آنی چطور توی وجودم رعشه انداخت. انگار هنوز باور نکرده‌ام حمالی‌هایم تمام شده. باور نمی‌کنم چهار ماه بیکاری و بی‌پولی و قطعی بیمه تمام شده. حالا من می‌توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم من یک معلمم. بله یک معلم رسمی. هفت سال طول کشید تا به این نقطه برسم. هفت سال خون دل خوردم تا بالاخره شد. چرا برای تو این‌ها را تعریف می‌کنم؟ نمی‌دانم شاید هنوز یاد حرف‌هایت باشم که آن روز مردودی غمم را بیشتر کرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی میری پایین و می‌بینی آقاجون به جاساز خوراکی‌هات دستبرد زده و چیپس و پفک‌هات کم شدن، وقتی یهو در اتاقت باز میشه و دو جفت چشم خوشگل زل می‌زنن بهت که اومدیم بازی کنیم، وقتی مامان بعد مدت‌ها می‌خنده و بهت می‌گه ازت راضی‌ام، وقتی مشغول کاری و یهو از طبقۀ پایین صدای قهقهه میاد، وقتی یه موزیک شاد برات می‌فرسته که بیاد آشتی کنیم. وقتی شاگردای سال‌های گذشته‌ات برات پیام می‌فرستن، وقتی ویس‌شون رو باز میکنی و کلی عشق تو رگ و پی‌ات جاری می‌شه، وقتی می‌ری پیاده‌روی و صورتت از سرما یخ میزنه ولی حال دلت بهتر می‌شه، وقتی با خواهرت آشپزی می‌کنی، وقتی کیک می‌پزی، وقتی برای رفیقت کاری انجام می‌دی و از ته دل خوشحالش می‌کنی، وقتی با صدای اذان بیدار می‌شی و توی تاریک روشنای صبح نماز می‌خونی، وقتی روزی چند بار دوست دارم از دخترا و پسرای کلاست می‌شنوی، وقتی السا ترکی و فارسی رو قاطی می‌کنه، وقتی میاد بغلت و کتاب قصه‌اش رو میاره تا براش کتاب بخونی، وقتی ایلیا از مغازۀ همه چیز فروشی‌ای که تو ترکیه داره برات حرف می‌زنه، وقتی بوی قورمه‌سبزی مامان‌پز می‌پیچه توی خونه.....
دقیقا توی این وقت‌هاست که زندگی هنوز خوشگلی‌هاشو داره. 
زندگی اون لحظه‌هاییه که از ته دل خندیدی، اون لحظه‌هایی که فارغ از هر دغدغه‌ای با آدم‌ها معاشرت کردی و دل به دل‌شون دادی، روزهایی که زندگی چنگ انداخته بیخ گلوت، باید فرار کنی به عشق، به دوست، به آدم‌ها، باید اون لحظه‌های خوشی رو اونقدر کش بدی که طعمش تا ابد بچسبه به تنت. باید السا رو وقتی نگران کثیف شدن لباس محبوبشه قاب کنی و بزنی کنج دلت، باید ایلیا رو وقتی از اژدهای مرگ بدجنس حرف میزنه، قاب کنی بزنی کنج دلت، باید آقاجون رو وقتی شیطنت می‌کنه و سر به سرت می‌ذاره، قاب کنی بذاری کنج دلت، باید مامانت رو روزهایی که سرحاله و می‌خنده قاب کنی بذاری کنج دلت. 
اگه این کار رو بکنی، وقتایی که غم خیمه می‌زنه روت، وقتایی که رفیق قدیمی‌ات بلاکت می‌کنه، وقتایی که آدم مهم زندگیت می‌رنجوندت، وقتایی که دوستات بدون تو می‌رن کوه، میری می‌شینی جلوی قاب‌های رنگی کنج دلت، بهشون نگاه می‌کنی، خاطره‌هات زنده می‌شن و غم‌ها سر می‌خورن از صورتت. 

  • نسرین

هوالمحبوب

توی این روزهای گره‌خورده به غم، انگار بیشتر از قبل نیاز داریم که ذره‌بین به دست، دنبال دلخوشی‌های کوچک‌مان بگردیم، دلخوشی‌هایی که انگار سوزنی در انبار غصه‌ها هستند. نیاز داریم که برای دوباره سر پا شدن، چنگ بزنیم به همین چیزهای کوچک و کم‌رمق، نیاز داریم که هر خندۀ کم‌جانی را بزرگ کنیم و بچسبانیم به پیشانی زندگی. 
من این روزها شادی را توی کوه پیدا می‌کنم، توی آن بلندی قشنگ، که صدایم را می‌اندازم توی سرم و بلند بلند داد میزنم، توی آن بلند بی‌انتها که هر بار توی یک گوشه‌ایش سرک می‌کشیم، توی آن درۀ پوشیده از نیزار، که قدم که پیش می‌گذاری، پشت سری‌ات را گم می‌کنی. کوه کنار آدم‌های اهل دل صفای دیگری دارد، هر هفته کوله به دوش و کفش به پا و عصا به دست، راهی می‌شویم تا چیز جدیدی را در مسیر پیدا کنیم.
بخش دیگری از دلخوشی‌های دلچسب این روزهای من شمایید. شما که هر کدام‌تان از یک دیارید، دلبرید،   اهل دل و با صفایید، شما که کنارتان من دیوانه و سرخوشم، کنارتان می‌خندم، گریه می‌کنم، کنارتان روزها قشنگ‌تر است، کنارتان شب‌ها جاندارترند. شما که بی‌منت رفیقید، شما که ندیدم‌تان، اما دوست‌تان دارم و در قلبم نگه‌تان می‌دارم. 


چالش رادیو بلاگی‌ها به دعوت حورای عزیزم.

به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از : مریم قشنگ و لنی مهربان

+تو کل دوران بلاگری، این‌همه لینک نداده بودم که توی این یه نوشته لینک دادم:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

شاید چون بیشترین زمانم را در اتاق، پشت میز محبوبم و کنار قفسه‌های کتابم می‌گذرانم، می‌توانستم از اتاقم قابی را به تصویر بکشم، اما اینجا، میعادگاه مامان است، مامان تک‌تک این سبزینه‌ها را با عشق کاشته، پرورش داده، قلمه زده، خیلی‌هایشان، بچه‌های کوچولویی بودند که مهمان خانه شده‌اند و مامان از آب و گل درشان آورده، من دیده‌ام گاهی حتی قربان صدقۀ عروسی می‌رود، با شمعدانی‌هایش حرف می‌زند، عاشق درخت انگور است و برای رز‌هایش از جان مایه می‌گذارد، همۀ مادرها سبز انگشتند.

 

چالش قاب دلخواه خانۀ من از سوی بلاگردون در حال برگزاری است، همۀ شما به این چالش دعوتید، به ویژه آشنای غریب،  خانم دکتر هوپ، بهار جان، آسوکای مهربان، یسناسادات جان ، و عمو میرزا مهدی

  • نسرین
هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمی‌شد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبت‌های عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجک‌ها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازی‌هاشون. میانجی‌گری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگ‌های نگهبان و هم‌خوانی تیتراژش. 
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواسته‌اش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانه‌هاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف می‌زنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه می‌اندازن، اما تهش شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. 
نمی‌دونم همۀ بچه‌های سه ساله و پنج ساله این شکلی‌ان یا فقط بچه‌های ما با خواب بیگانه‌ان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه می‌اندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده. 
بعد از صبحانه که بچه‌ها مشغول بازی یا تماشای کارتون می‌شن من می‌خزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز می‌شه و تا چشم کار می‌کنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز می‌شه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث می‌شه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره. 
مدت‌ها بود که توی خونه آشپزی نمی‌کردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار می‌اومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل می‌زدن و می‌گفتن چقدر خوب می‌شه تو همیشه با ما زندگی کنی. 
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچه‌ها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج می‌رفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته می‌انداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته می‌شد من بودم، یه روزم لباسای جفت‌شون رو در آوردم و فرستادم‌شون تو بالکن تا به گل‌ها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خنده‌هاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی می‌کنن. اونقدر از ته دل قهقهه می‌زدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفت‌شون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچه‌ها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم می‌نشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشف‌شون می‌کردم، انگار یکی یکی داشتیم گره‌های ذهنی خودمون رو باز می‌کنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود. 
بچه‌ها موجودات عجیب غریبی‌ان، حاضر جوابی‌هاشون، محبت‌هاشون، زود گول خوردن‌هاشون، قهر و دلخوری‌هایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغل‌شون که امن‌ترین جای جهانه. می‌شه کنارشون تخلیه روانی شد. 
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
  • نسرین

هوالمحبوب

باورت می‌شود؟ به همین زودی قد کشیدی و رسیدی به پلۀ سی و سوم؟ انگار زندگی از یک جایی به بعد شتاب بیشتری گرفت، از دوران ابتدایی خیلی زود پرت شدی تو مدرسه راهنمایی، که بهشت تمام ادوار تحصیلی بود، پرونده‌ام که در آن مدرسه بسته شد، حواله‌ام‌ دادند به دبیرستان بغلی. دو تا ساختمان یک شکل که سال‌ها قبل، آلمانی‌ها ساخته بودندشان. پنجره‌های بزرگ و نور‌گیر، با حصارهای آهنی، که کلاس‌ها را شکل زندان می‌کرد. با درخت‌های تنومند وسط حیاط، با گل‌های یاسی که فضای مجتمع را می‌آکند، با آبخوری‌های همیشه کثیف، با سالن‌های باریک و تو در تو که تهش به ناکجاآباد می‌رسید. من بزرگ شدم، دانشگاه رفتم، چهار سال لبریز از شیرینی را گذراندم، خاطره ساختم، رشد یافتم، عشق را شناختم، در معنای زندگی دقیق شدم. شکست‌ها و پیروزی‌ها را از سر گذراندم، دوری‌ها را تاب آوردم، نبودن‌ها و نداشتن را مزه‌مزه کردم. گاه نشستم و در خودم به گشت و گذار پرداختم، در افکار و حالات خودم، در احساسات رنگینم، در فلسفه و چیستی خودم و جهان. بعد زندگی یکهو تند شد. دوستی‌ها از هم پاشید، بچه‌ها دور شدند، پراکنده شدند، حس‌ها تغییر کرد و من از نو ساخته شدم. آدم‌های جدید، احوال جدید و سبک جدیدی از زندگی را برایم رقم زد. 
راستش را بخواهید یادم نیست کی سی و دو سال گذشت، چطور گذشت، خوب گذشت یا بد. فقط می‌دانم که هنوز پر از شور زندگی‌ام، هنوز پر از خواسته و آرزویم. 
هیچ وقت توی زندگی‌ام جاه‌طلب نبوده‌ام، رویاپردازی‌های دور و دراز را در همان کودکی جا گذاشتم، نه اینکه رویا نداشته باشم، نه، رویا بخشی از من است و بدون رویا زندگی تلخ و بدمزه می‌شود، اما دیگر مثل کودکی‌هایم رویاهای عجیب و دست نیافتنی نمی‌پرورم. 
زندگی برایم همیشه جریان مشخصی داشته است، دور نرفته‌ام و دیر هم نکرده‌ام، گاه خیالی توی سرم ریشه دوانده و من پر و بالش داده‌ام، گاه به ثمر نشسته و گاه خشک شده. روزهای بسیاری خسته و دلزده از دنیا و ما فیها، پناه آورده‌ام به کنجی، روزهای بسیاری خنده‌ام تا سقف آسمان صعود کرده، شادمانی را آسان به دست آورده‌ام، زندگی را سخت دوست دارم، برای تک‌تک لحظات این سی و دو سالی که گذشت خوشحالم، حتی آنجایی که گند زده‌ام، حتی آنجایی که خجالت کشیده‌ام، حتی آن جاهای بد‌بدش. حس می‌کنم رشد آدم به هیمن چیزهاست، به اینکه دست به آزمون و خطا بزنی، توی دل ماجرا بدوی، آدم‌ها را مجک بزنی، محبت کنی، دوست بداری و در نهایت عیار آدم‌ها دستت بیاید. 
گاهی حس می‌کنم برای تجربه‌های جدید دیر است، اما بعد یاد آن جملۀ معروف می‌افتم که می‌گفت: «زندگی میدان مبارزه نیست.» نگران چیزهایی که ندارم نیستم، چون داشته‌هایم غنی‌ترند. بیست و هشتمین روز از دومین ماه سال، همیشه برایم روز مهمی بوده است. این روز می‌تواند یک زمانی نقطه عطف تقویم باشد. 
خنده‌های امروز بعد از شگفتانۀ همکاران از ته دل بود، شادی‌های دیروز بعد از گرفتن جعبۀ هدیه از آقای پستچی از ته دل بود، دوست داشتن شما هم از ته دل است. خوشحالم که حتی قرنطینه و کرونا هم نتوانست فاصله‌ای میان دوستی‌ها ایجاد کند.

  • نسرین

هوالمحبوب 

توی این چند روز آنقدر سایت خبری، تحلیلی، شخم زده‌ایم که جانمان بالا آمده. کاری از هیچ کس ساخته نیست. جانمان برای همدیگر هم که در برود، وسط بحث‌های سیاسی، کوتاه نمی‌آییم. حالا جان مادرتان، توی این سیاهی مزمن و خطرناک که به جانمان افتاده، یک ذره‌بین بردارید و آن خبری را برایم بنویسید که لبخند به لبتان نشانده. توی این چند روز برای چه اتفاقی خندید؟ سخت است می‌دانم اما برای سلامتی جسم و روح خودمان هم که شده بیایید یکم کنار هم بخندیم و دل تکانی کنیم.
تولد ثریا و عاشقانه‌های این چند روزش، برفی که این چند روز باریده، خبرهای چاپ کتاب، پذیرش مقاله چند نفرتان، خبر تایید کتابم از نظر علمی، کسب رتبه اول جشنواره اقدام پژوهی ناحیه، خنده‌های دوستانم وقتی سوغاتی هایشان را می‌گرفتند.

این‌ها خبرهای خوب من بود. حالا شما بگویید. 

  • نسرین

هوالمحبوب

پاییز فصل محبوبم نیست، روزهای کوتاه و شب‌های کشدار، کسلم می‌کند، خنکای هوا را دوست دارم، اما غروب‌های دلگیرش را نه. دوست دارم تا هوا جان دارد زندگی کنم و بعدش دیگر تمام شوم، من از عاشقان آفتابم، نور و گرمایش زنده‌ام می‌کند، عاشق رنگین‌کمانِ بعد از بارانم، وقتی خورشید از گوشۀ آسمان به من لبخند می‌زند.

دوست دارم تا پاهایم جان دارند، راه بروم و خسته نشوم، دوست دارم خنکای اول صبح روی پوستم بنشیند و گزگز سرما تنم را به رعشه بیندازد اما، همۀ زیبایی های جهان در یک فصل جمع نشده‌اند. نمی‌شود هم سرزندگی تابستان را داشت و هم خنکای پاییز را، نمی‌شود هم باران را بغل گرفت و هم خوررشید را.
اما یک چیز در پاییز هست که مرا وادار می‌کند دوستش بدارم، وادارم می‌کند که برای رسیدنش خوشحالی کنم، بی‌خیال تمام آهنگ‌های رعب‌آور اول مهر، بی‌خیال اول صبح از زیر لحاف گرم بیرون خزیدن، بی‌خیال خستگی‌های سر ظهر، چیزی در پاییز هست که عشق را در من به غلیان می‌آورد.
قسم می‌خورم که معلمی موهبت خداست و این موهبت سالهاست که انگیزۀ من برای زیستن شده است. شوق آموختن در کنار بچه‌ها، شوق زیستن در قامت یک معلم، شوق کشف و شهودی که تنها در چهاردیواری کلاسم رقم می‌خورد. این تلاش برای دانستن و آموختن، این عرق‌ریزان روح برای بالیدن و رشد یافتن، شگفتی‌های معلمی کم نیست. 
پاییز زیباست وقتی که معلم باشی، وقتی سراپا شوق و شور باشی برای دوباره ایستادن در چارچوب در کلاس و زل زدن به چشم‌های مشتاق بچه‌هات.
اهالی پاییز، پاییزتان مبارک

+این پست تقدیم میشه به فرشتۀ قشنگ
  • نسرین

هوالمحبوب

هرکسی توی زندگی‌اش لحظه‌هایی داره که از تکرار اون لحظه‌ها و از یادآوری اون‌ها، قند تو دلش آب می‌شه. لحظه‌های ساده و روزمرۀ زندگی که نه هزینه‌ای داره و نه نیاز به مقدمات خاصی. حس‌های لذت‌بخشی که آدم‌ها برامون می‌سازن یا خودمون برای بقیه می‌سازیم. بیایین دورهم از این حس‌های لذت‌بخش که در هفتۀ گذشته تجربه کردیم، حرف بزنیم.

-یکی از لذت‌‌بخش‌ترین حس‌های زندگی من، زمانی رقم می‌خوره، که السا از یه فاصلۀ دور بدو بدو میاد تو بغلم. سرش رو می‌ذاره رو شونه‌ام و خودش رو سفت می‌چسبونه بهم. حسی که اون لحظه من بهش می‌دم حس امنیته، حسی که اون به من می‌ده حس دوست‌داشتنی بودنه و هر دو به یک اندازه ارزشمنده.

-زمانی که رئیسم ازم تعریف می‌کنه واقعا برام لحظۀ شگفت‌انگیزیه. اون لحظه حس می‌کنم تلاشم دیده شده و وسواسی که برای چینش کلمه‌ها کنار هم دارم الکی نبوده.

-زمانی که برای امضای قرارداد سال جدید رفته بودم مدرسه و مدیرمون بابت تک‌تک کارهایی که جزو وظیفه‌ام نبوده ولی انجام دادنش کلی حال خوب ایجاد کرده ازم تشکر کرد. گفت حتی اگر نتونم اون لحظه ازت تشکر کنم، می‌خوام بهت بگم که من تلاشت رو می‌بینم. افزایش حقوقم بعد از عید، یکی از نتایج اون دیده شدنه.

-زمانی که با مامان و خواهرها، دور هم نشستیم چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم، یه جور تخلیۀ روحی اتفاق میوفته که حس خوبش تا مدت‌ها باهامه.

-وقتی یکی از شاگردام بعد از چند ماه منو دید و از شدت خوشحالی بغض کرد، وقتی تا چند دقیقه نمی‌تونست روی امتحانش تمرکز کنه و آخرش وسط امتحان اومد بغلم کرد و با یه آخیش بلند برگشت سر جاش، حس کردم جای درستی ایستادم.

-وقتی تو جشن پایان‌تحصیلی بچه‌ها، پدرها و مادرها، خوشحال بودن و از ته دل ازمون تشکر می‌کردن، حس می‌کردم دارم برای سال جدید این انرژی‌ها رو ذخیره می‌کنم.

-وقتی بعد از چند روز گشتن دنبال مانتوی مناسب، در اوج ناامیدی، چشمم به مانتوی گل منگلی تو اون مغازۀ شیک افتاد، حس کردم خوشحال‌ترین آدم دنیام. تو اتاق پرو یه جوری خوشحال بودم که ملت از پوشیدن لباس عروس اینجوری ذوق نمی‌کنن:)

  • نسرین