گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


دلتنگی‌های دهۀ سوم زندگی افسار گسیخته نیست. مثل دلتنگی‌های بیست و سه سالگی، پر از اضطراب و دلهره و تشویش نیست. در میانه‌های سی و چند سالگی گاه به گاه کیفور می‌شوی از بذل توجهی، از محبت بی‌هوایی، از نشانه‌های عمیقی از الفت که بسته شده است حتی اگر علنی نباشد.
خنده‌هایت اگرچه قاه‌قاه نیست، اما اصیل است و از ته دل. توی این روزگار بی‌مروت، گاه دلت می‌خواهد پردۀ شرم را کنار بزنی و نزدیک شوی و در گوشش زمزمه کنی که چقدر بودنش کیفت را کوک می‌کند. توی این مسیر که به زعم من میانه‌های زندگی است، دلت هم‌قدم و همراه می‌خواهد. دلت گوش شنوا می‌خواهد. دیگر منتظر شنیدن عاشقانه‌های اغراق شده و شگفتی‌های عجیب و غریب نیستی، به سکون راضی‌تری. به آرامشی که در پس خود دارد. دلت می‌خواهد تن بدهی به جریان سیال ذهن و هی حرف‌هایت را سبک و سنگین نکنی پس سرت، هی حرفت را نخوری و نترسی از برخوردش. 
حالا من توی این اتاق گرم و صندلی نرم نشسته‌ام و به تو فکر می‌کنم. به تویی که هزاران بار در ذهنم ساخته‌ام. به تویی که نیستی ولی حست می‌کنم، به تویی که دلم می‌خواهد نزدیکت شوم ولی می‌ترسم. به تویی که در هر لحظه از زیستنم خیالت یک لحظه رهایم نکرده. 
می‌ترسم از اینکه واقعیت با آنچه در ذهنم ساخته‌ام نخواند. می‌ترسم بودنت، حضورت، لمس کردنت، آن هستی سکرآوری نباشد که تمام عمر تجسمش کرده‌ام. می‌دانی، خیال کردنت در خیلی از شب‌های تلخ و روزهای سیاه، تنها بذر امید بوده برایم. من ترس بزرگی دارم و آن دوست داشته نشدن است، به آن اندازه‌ای که همیشه می‌خواستم. دوست داشتنی که نور چشمت می‌شود و قوت زانویت. دوست داشتنی که در قید و بند هیچ آدابی نیست. بی‌هوا جاری می‌شود روی لب‌هایت و مرا غرق خوشی می‌کند.
حس می‌کنم نزدیکی، آنقدر نزدیک که گرمای بودنت در تنم می‌دود. آنقدر نزدیک که طنین صدایت توی گوشم می‌پیچد. کاش وهم و رویا دست از سرم بردارد و دلتنگی‌های سی و چند سالگی، به وصال خوشایندی ختم شود و این قائله به سرانجام برسد. می‌دانی؟ من از تو به کم قانع نیستم. آنقدر تشنه‌ام به حضورت که تمامت را خواهانم. تمام قلبت را، تمام محبتت را تا سیراب شوم از یک عمر بی‌محبتی و تلخی و بی‌کسی. کاش بودنت به سادگی آرزو کردنت بود. 
  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دونم که این دورۀ نکبت نهایت تا بهمن تموم می‌شه. می‌دونم که از بهمن حالم بهتر می‌شه. می‌دونم که همه چیز موقتیه ولی من دقیقا از همین برش از زمان، بدم میاد. از این روزها و ماه‌هایی که جوونی من بود و به بدترین شکل ممکن قضا شد. 
از این برهه حساس کنونی که از اول خرداد تا همین الان کش اومده و باعث شده من هز ماه رو به زور و سختی سنجاق کنم به ماه بعدش و این وسط کلی آرزو و حسرت بمونه کنج دلم؛ بی‌نهایت شاکی‌ام. برای مسافرتی که در پیش دارم، برای مناسب‌هایی که همین چند روز آینده در پیشه، برای روزهایی که داشتم براش برنامه می‌ریختم و زندگی بدجوری طومارم رو پیچیده به هم، شاکی‌ام.
دلم می‌خواد شب که می‌خوابم صبح بدون دغدغۀ مالی چشم باز کنم و مدام به نداشته‌هام فکر نکنم و هی چشم و دلم پر و خالی نشه از حسرت‌هایی که بغل کردم. دلم می‌خواد بخندم و مدام به این فکر نکنم که اگر نشد چی؟ دلم می‌خواد اتفاقی که ماه‌هاست منتظرشم بیوفته و بعد بگم دیدی شد؟ یا نه اتفاق نیوفته و تمام تصوراتم به هم بریزه و پرونده‌اش رو برای همیشه تو سرم ببندم و بذارم تو بایگانی و بگم آخیش، تموم شد. بی‌نهایت دارم صبوری می‌کنم و دور ایستادم از زندگی و ماجراهاش. این چند روز تحمل خیلی چیزا بود. محک زدن خیلی‌ها بود. بستن و باز کردن خیلی از گره‌ها بود. این روزها من حالم خوبه ولی خوب نیست. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به کنده شدن فکر می‌کنم و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای پاهام گیر زمینه. دلم می‌خواد یک بار هم که شده دنیا به کام من بچرخه و صورتم پر از شادی بشه و بالاخره مزه کنم اون چیزی رو که سال‌هاست در انتظارشم. خسته شدم از خیال و وهم و رویا. خسته شدم از حساب دو دو تا چهار تا. خسته شدم از اینکه همیشه گوشۀ رینگ ایستادم و هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس حواسش به من نیست. خسته شدم از تنهایی زدن به دل خطر، از تنهایی جورکش بودن، از تنهایی همه کار کردن و خیر ندیدن و دست خالی شوت شدن به اون سر زمین بازی. خسته شدم و این خستگی از جنسی نیست که بشه تعریفش کرد. از جنسی نیست که بشه نوشتنش، از جنسی نیست که بشه نشونش داد. خستگی من خستگی یه حسرت هزار ساله است، یه نشدن پی در پی و یه آرزوی محاله. خستگی من نشات گرفته از یه زندگی بی‌ثبات و یه شخصیت سست عنصره که نتونسته توی این سی و اندی سال، جوری خودش رو جمع و جور کنه که هی نخوره تو دیوار. می‌دونی مغزم داره منفجر می‌شه. حس می‌کنم فقط زنده‌ام و زندگی نمی‌کنم. حس می‌کنم خیلی وقته نیازی به چیزی نداشتم. حس می‌کنم زندگی نباتی یعنی همین. حس می‌کنم به شدت خیانت کردم به خودم. حس می‌کنم خنجری برداشتم و مدام دارم توی زخم‌هام حرکتش می‌دم. حس می‌کنم هر قطره خونی که از پیکر من بچکه، مسببش خودمم. خودمم که نتونستم هزار سال به خودم و احساساتم افسار بزنم که بی‌راهه نرن. که قانع باشن به این مختصات، به این تنهایی، به این بخور و نمیری، به این چیزی که دارن. احساساتم بدجوری هرز شدن. بدجوری آچارکشی لازمم. بدجوری باید از اول شروع کنم. دنیای جدید، بدون آدم‌های جدید، بدون هیچ رابطۀ جدیدی بدون هیچ کلامی که از سلام فراتر بره. یه سکوت ممتد که دفن کنه همۀ حس‌هایی که دارن به غلیان میان. دفن کنه و به رخ بکشه این تنهایی محتوم رو و قانعم کنه که این سرنوشت منه و باید بپذیرمش. قانعم کنه که قرار نیست معجزه‌ای رخ بده و هیچ چیز در چند روز آینده تغییر نمی‌کنه. همون طور که در چند روز گذشته نکرده. قانعم کنه که انتظار هیچ چیزی رو نکشم. انتظار پیرم کرد. برای هر چیزی که نوید یه نور امید بود، برای هر چیزی که ثابت میکرد مهمم، برای هر چیزی که نشون می‌داد دوست داشتن می‌تونه اتفاق بیوفته حتی اگر به زبان نیاد. می‌تونه نوشته بشه، می‌تونه قلبم رو آروم کنه. 
دارم فکر می‌کنم سفر آتی رو نرم و بذارم زندگی همین جور غرقم کنه و فراموشی از سر و کولم بالا بره و این بغضی که جا خوش کرده بیخ گلوم تبدیل به زخم بشه و یادم بیاره که هی امید نبندم به خاطره‌ها، به آدم‌ها به سرنوشت.
باید باور کنم که چند روز آینده حکم مرگ و زندگی رو نداره اون چند روزم یه چند روز عادی هستن، مثل بقیۀ 365 روز سال. من زیادی خوش‌باورم به بهبود.

  • نسرین

هوالمحبوب


بدجوری دلتنگم آقای محبوب. اصلا پاییز را گذاشته‌اند برای دلتنگی. فکر می‌کردم آنقدر قدرت دارم که جذبت کنم. ولی حالا می‌بینم نه. من سپر انداخته‌ام. خسته شدم از وعده‌های پوچ دادن به دلم و هی فال حافظ گرفتن و چک کردن تقویم و زل زدن به ترک دیوار و فکر و خیال و فکر و خیال و فکر و خیال.
بس است دیگر. چقدر من بخواهمت؟ چقدر من بنویسم برایت؟ چقدر من دلبری کنم برایت؟ پس سهم من چه می‌شود این وسط؟ پس تو چرا نیستی؟ چرا نمی‌بینی چقدر دلتنگم؟ چرا بلد نیستی سراغم را بگیری؟ نگو نمی‌بینی‌ام. نگو که باور نمی‌کنم. من همه جا رد حضورم را گسترده‌ام. نمی‌شود که ندیده باشی. خسته‌ام برای یک نفس در آغوش کشیدنت. فکر می‌کنم اگر بودی زندگی لبخند کشداری می‌شد که همیشه انتظارش را می‌کشیدم. از تنهایی خوشبخت بودن خسته شده‌ام عزیزدلم. دلم می‌خواهد دستت را بگیرم و با تو غرق خوشبختی شوم. چقدر بنویسم و بخواهمت و تو انگار نه انگار؟ بیا و بگذار باور کنم دوست داشتن قدرت جادویی دارد. بگذار یک بار هم زندگی به کام من شود. بگذار یک بار هم من آنی باشم که طعم خواستنی بودن را می‌چشد. از خواستنت خسته‌ام. تمام تنم درد می‌کند. از خواستنی که به رسیدن منتهی نمی‌شود. کاش می‌شد فراموش کرد. کاش می‌شد نادیده گرفت و زندگی کرد و خندید. ولی چطور می‌شود انکار کرد؟ تو تجسم عینی زندگی هستی و من خودخواهانه عاشقم. کاش بخوانی‌ام به خودت، به آغوشت، به زندگی‌ات. 

  • نسرین

هوالمحبوب


راستش لوس کردن خودم برای کسی را بلد نیستم. هر بار هم که کارد به استخوانم می‌رسد، نهایت واکنشم خزیدن توی رختخواب و دور شدن از همۀ موجودات زنده است. آدم بد مریضی نیستم. مریضی‌ام رنجش برای خودم است نه دیگری. کمتر وبال گردن کسی بوده‌ام توی زندگی.
بچه که بودم به خاطر یک اهمال‌کاری از طرف مادرم، کلیه‌هایم عفونت شدیدی کرد. روزی یک پنی‌سیلین کمترین زجری بود که از آن سال‌ها به یاد دارم. معده‌ام هم همیشۀ خدا ضعیف و نازنازی بود. کافی بود توی تابستان کمی در خورد و خوراکم افراط کنم که سیستم گوارشی علیه‌ام قیام کند. بارها این حالت تهوع کار دستم داده و بارها کارم به بیمارستان کشیده. 
توی همان سال‌های کودکی، هر بار که قرار بود مهمانی یا سفری در پیش داشته باشیم، معمولا قبلش یا در طولش من مریض بودم. یک موجود کم‌حرف و لاغر مردنی که مدام توی خودش ناله می‌کند و در تلاش است آسیبی به کسی نرساند.
توی سفر سرعین بود که دوباره گوارشم ریخته بود به هم، کج‌دار و مریز می‌رفتم و می‌آمدم و سعی می‌کردم سفر را به کام کسی تلخ نکنم. شوهرخاله‌ام توی راه برگشت گفته بود: کاش همۀ بچه‌ها مریضی‌هایشان شبیه نسرین بود، طفلی فقط توی خودش درد کشید و هیچ نق و نالی ازش به گوش نرسید.
توی مهمانی‌ها هم چشمم به غذاهای خوشمزه بود و نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. کی حالم بهتر شد را نمی‌دانم ولی بهتر شدم. حالا دیگر اوضاع رو به راه است. ولی من همیشه یک گوشه از ذهنم نیاز دارم دختر لوسی باشم که بلد است خودش را برای کسی لوس کند. اوایل برای پدر و مادرش و بعدتر ها برای پارتنرش.
این روزهای پیچ در پیچ بدجوری هوس کرده‌ام نازکش داشته باشم. ندارم، مثل همیشۀ تاریخ کسی را ندارم که رنجم برایش مهم باشد. از دیشب که دردهای پریود امانم را بریده و دل و روده‌ام به هم می‌پیچد، نشسته‌ام یک گوشه و همش منتظرم کسی بیاید و بغلم کند. میل عجیبی به ناز شدن دارم. دم به دیقه می‌زنم زیر گریه و می‌گویم از قوی بودن خسته‌ام لطفا بغلم کن. حتی اگر تو آنی نباشی که باید باشی، حداقل چند روزی بغلم کن تا من آرام شوم. بفهمم عزیز دل کسی بودن چه مزه‌ای دارد، چه طعمی دارد، اینکه دردت درد کس دیگری هم باشد چطوری است!
این دیگر جای خالی نیست که از آن صحبت کنیم و بخواهیم به هر نحوی شده پرش کنیم، این یک چاه ویل است به معنای واقعی کلمه. دلم می‌خواست می‌توانستم عزیزت باشم حتی اگر شده به اندازۀ چند روز....
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام رفیق قدیم، باز هم منم. همان عاشق بی‌نام و نشان، که نشان از تو می‌جوید. هر شب و روز، وقت و بی‌وقت. 
عشق چیزی است که در تک‌تک لحظات زندگی کمش داشته‌ام. می‌دانی، دیگر خسته‌ام از تصور کردنت. از اینکه رج به رج صورتت را توی خیالم بیاورم و از نو عاشقت شوم. خسته‌ام از اینکه تنهایی، بار عشق را به دوش بکشم و هر روز را به این خیال بگذرانم که تو بالاخره عاشقم شوی.
دیروز هوس بودنت داشت ویرانم می‌کرد. آشوب بودم اوجان. آشوب که می‌گویم از این حال خرابی‌های معمولی منظورم نیست. از آن استخوان دردهایی که وقتی بیوفتد به جانت امانت را می‌برد.
چشمم به در بودی که بیایی، چشمم به آسمان بود که نزول کنی، چشمم به هرجا دوید و اثر از تو ندید. خواب بودی، شاید هم غرق آن فینال عجیب بودی و اصلا یادت نبود کسی هم این گوشۀ دنیا چشم به راه توست. راستش را بخواهی دیشب گوشی به دست خوابم برد. با نم اشکی به چشم. داشتم دیوانه می‌شدم از تنهایی‌ای که چنبره زده بود روی سینه‌ام. مگر دلت از جنس آهن و سنگ است مرد؟ 
مگر می‌شود این همه عجز و لابه را نشنوی و نبینی؟ مگر نه این است که عاشق و معشوق خاکشان یکی است؟ پس چرا وقتی تن من از درد دوری تو گذاخته است تو اینقدر آرامی؟
داشتم سر ظهر موقع هم زدن غذا، به سفری که در پیش دارم فکر می‌کردم. می‌دانم بالاخره یک روز از این فکر و خیال‌های عبث مغزم خواهد ترکید. دیدم نشسته‌ای یک گوشه و تا می‌بینی‌ام آغوش می‌گشایی سمتم. من توی آغوشت خجل شده‌ام، آدم‌های دور و برمان می‌خندند و برایمان دست می‌زنند و من چشم غره می‌روم که این چه بساطی است.
تازگی‌‍‌ها توی بیداری هم خوابت را می‌بینم. دارم دیوانه می‌شوم اوجان. دارم کم می‌آورم فانتزی‌ها اما به قوت خود باقی‌اند و من همچنان احمقانه فکر می‌کنم یک روز اتفاق خواهی افتاد.



  • نسرین

هوالمحبوب


تو همیشه برایم قابل ستایش بودی. زیبا، فعال، تلاشگر. کسی که همیشه در بدترین نقطۀ زندگی، به سمت نور می‌رفت. بالاخره راهی پیدا می‌کرد. فرو نمی‌ریخت. خسته نمی‌شد. بعد از آن دو سال کذایی که صحبت کردن ازش را بایکوت کرده‌ایم، تو توانستی به همه ثابت کنی که از پس زندگی برمی‌آیی. مایه افتخار بودی هنوز هم هستی. از اینکه هیچ وقت خسته نشدی و ننشستی که دیگران کاری برایت بکنند خوشم می‌آید. اما می‌خواهم اعترافی کنم. از یک بُعد زندگی‌ات بدجور می‌ترسیدم. از همان بچگی دلم نمی‌خواست سرنوشت، چیز مشابهی برایم تدارک ببیند. ولی حالا دقیقا سه سال  مانده تا سرنوشت تو برای من هم تکرار شود.
آن روزها که جوجه دانشجو بودم تصور می‌کردم زندگی همین است. اینکه درس بخوانی، درس بخوانی درس بخوانی تا جان در بدن داری و بعد که مدرک دکتری‌ات را قاب کردی و زدی به دیوار، بعدش بگردی دنبال کار. 
آن سال‌ها قرار نبود یک روز وسط سی و چهار سالگی بنشینم توی هرم تابستان و به تو فکر کنم و یادم بیوفتد که سرنوشت تو دارد برای من هم تکرار می‌شود. ترس‌هایت را دارم زندگی می‌کنم و هر روز بیشتر از روز قبل فرو می‌روم. می‌ترسیدم یک روز شبیه تو شوم. شبیه وجه شخصی و خودمانی‌ات. بعد بیرونی‌ات که هزار برابر بهتر از من بود. 
زندگی هیچ وقت به کام ما پیاده‌ها نبود. ولی هیچ وقت هم به گندی الان نبود. قبول داری؟ قبول داری که قبل‌تر‌ها مامان گاهی می‌خندید، گاه به گاه شوخی می‌کرد، پای حرف‌های خاله‌زنکی را پیش می‌کشید و دادمان را بلند می‌کرد. قدیم‌ترها مامان حالش خوب بود. قدیم‌ترها ما می‌توانستیم در پناه خانواده در امان باشیم. خانه امن بود، پر از آرامش بود. حتی اگر شبش دعوای خونینی کرده بودیم، شب که می‌خوابیدیم، صبح آدم‌‌های خوشبخت‌تری بودیم. اما حالا صبح و ظهر و شب ندارد. هر وقت که نگاه‌مان کنی در حال فرو رفتنیم. پدر چند وقت است که نخندیده؟ مامان کی بود آخرین بار که از ته دل خوشحال بود؟ کی نشستیم با دو پیاله چای ور دل هم و از قدیم‌ندیم‌ها گفتیم؟ 
دلم برای روتین سادۀ قدیمی تنگ شده است. باورت می‌شود؟ حتی برای روزهای گندی که توی کاخ بهار داشتیم هم دلم تنگ است. برای آن حیاط پر از چاله و چوله و دستشویی‌های پر از سوسک حتی. 
دلم برای ظهر جمعه‌هایی که مامان توی آن تابۀ روحی کباب درست می‌کرد و پلوی زعفرانی را می‌گذاشت وسط سفره و تا می‌آمد ته‌دیگ سیب‌زمینی را بچیند توی ظرف، خاله طیبه با سه دخترش سر می‌رسید و سفره رنگ و لعاب می‌گرفت؛ تنگ است. 

دلم برای سفره‌های نذری عمه جمیله تنگ است، برای آش‌های نذری‌اش، برای ساندویج‌های کالباس که طعم بهشت می‌دادند. دلم برای ولیمه‌های خانۀ خاله وسطی، برای والیبال زدن با پسرها توی حیاط خانه تنگ است.

دلم می‌خواهد برای این نکبتی که از سر و روی خانه می‌بارد های‌های گریه کنم.

دارم شبیه تو می‌شوم می‌بینی؟ دارم می‌شوم لقلقۀ زبان آدم‌ها. همان‌هایی که برایمان مهم نیستند، می‌دانم. دارم می‌ترسم از این تنهایی هولناکی که در انتظارم است. دارم ایمانم را به همه چیز از دست می‌دهم. باورت می‌شود؟ هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم دیگر. انگار جایی وسط برزخ رها شده‌ام. نه نکیر و منکری هست و نه فرشتۀ مهربانی که یقه‌ام را بگیرند، که یقه‌اش را بگیرم و بپرسم خب چرا خلق شده‌ام وقتی تمامش درد بود و رنج؟


  • نسرین

هوالمحبوب


خواستم بگویم، آبرویم را نبری یار! من روی این حرف حساب کرده‌ام که تو پرده می‌کشی روی گناهان آدم‌ها. یادت هست همان روزهایی که توی هول و ولا بودم چه دعایی کردم؟ گفتم حتی اگر یک نفر بهتر از من هست، حتی اگر یک نفر شایسته‌تر از من هست، خطم بزن. گفتم دلم پر می‌کشد برای داشتن روزهایی توی زندگی که بی فکر و خیال از خواب بیدار شوم، که بی‌فکر و خیال آینده به خواب بروم. آقای «ع» چه می‌گفت؟ خندیده بودم پشت گوشی به حرف‌هایش. من خیلی وقت است از صرافتش افتاده‌ام خودت که می‌دانی. دلم به همین روزهای یکنواخت بی‌رنگ و بویی که قرار است مرا به ثبات برسانند خوش است. دریغش نکن. دستم را بگیر و از این برهۀ خطرناک و صعب عبور بده. دلم به بودنت خوش است. دلم به بزرگی و کرمت خوش است. 

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۱
  • نسرین

هوالمحبوب


صبح که بیدار شدم ذهنم خالی بود. نمی‌دانستم از چه قرار است بنویسم. به نیمرویی که داشتم می‌خوردم فکر می‌کردم به لیوان چای که اذان بی‌موقع نگذاشت بخورم و حالا دارم با حسرت نگاهش می‌کنم. قرار بود امروز قورمه سبزی داشته باشیم. اما نون جان خواب ماند و غذا آماده نشد. این حسرت اول صبحی مرا یاد ناشکری‌هایم می‌اندازد. چقدر بابت غذاهایی که خورده‌ایم شاکر تو بوده‌ایم؟ چقدر بابت داشتن تنی سالم شاکر تو بوده‌ایم؟ حالا که هر ساعت نگران سطح اکسیژن آقا جانیم، حالا که هر لحظه نگران خستگی‌های مامان هستیم، حالا  که دلشورۀ تمام شدن قرنطینه را داریم، فکر می‌کنم که اغلب بندۀ ناسپاسی بوده‌ام. ناسپاس بوده‌ام چون از حال‌های خوشم به حد کافی لذت نبرده‌ام. از دوستی‌هایم به قدر کافی محظوظ نشده‌ام. از خواهرهایم، از برادرم چقدر دور شده‌ام در حالی که آنها همین حوالی بوده‌اند همیشه.
حتی در برابر تیم محبوبم ناشکر بوده‌ام. توی باخت‌هایش بیشتر غر زده‌ام و توی بردهایش کمتر خوشحالی کرده‌ام. آدمیزاد همین است، تا وقتی از دست نداده، تا وقتی به زاری نیوفتاده، قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. 
امشب دعا می‌کنم برای خودم و آدم‌هایی شبیه خودم، که در لحظه از همۀ دارایی‌شان لذت ببرند، از عشق لبریز شوند و به فردا فکر نکنند، از بودن یار کنارشان سرشار شوند و به فردا فکر نکنند، از حضور پدر و مادر غرق شادی باشند و به عیب و ایرادها و اختلاف‌ها فکر نکنند. امشب دلتنگم. مثل همۀ روزهای گذشته و تلاش می‌کنم کمتر فکر و خیال کنم و بیشتر خودم را غرق کار نشان دهم. شاید لازم شد حتی یک روز بابت دلتنگی هم شاکر تو باشیم. شاید یک روز دلتنگ نبودیم و قلب‌مان از دلتنگ کسی نبودن فسرد....

  • ۲ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب


دلشوره آدم را از پا می‌اندازد. روزهایی که دلشوره دارم، فلج می‌شوم، بدنم منقبض می‌شود و حس می‌کنم حالا است که قبض روح شوم. این دلشوره‌ها قبل‌ترها قابل کنترل‌تر بودند، ترم یک که بودم، سر امتحان صرف یک، سوالات ورقه جلوی چشمم رژه می‌رفتند، پاهایم منقبض می‌شدند و قلبم محکم توی سینه می‌کوفت. نمی‌توانستم بگویم بی‌خیال و رها شوم. ترم یک که باشی هنوز هر امتحانی برایت مهم است و هنوز بلد نشده‌ای ببازی. مخصوصا وقتی سال‌ها توی دبیرستان نفر اول بوده باشی. نمرۀ 5/75 توی بُرد مقابل آموزش، برایم چیزی شبیه فاجعه بود. معدل 13/13 ترم اول یک سقوط کامل بود. ترم یک نمی‌دانستم چرا به دانشگاه رفته‌ام، کجای زندگی‌ام و قرار است چه کار کنم. 
ترم دوم وضع کمی بهتر شد، معدل رسیده بود به 14/78 ولی هنوز هم یک شکست کامل بود، از ترم سوم رفته رفته قلق کار دستم آمد، فهمیدم توی دانشگاه هم باید درس بخوانم و دیگر قرار نیست همه چیز رو موکول کنم به شب امتحان.
ما علوم انسانی‌های طفلکی، کلی منبع برای مطالعه داریم، کلی کتاب حجیم داریم و کلی جزوه و اگر ادبیاتی هم باشیم، کلاه‌مان پس معرکه است. ادبیات ته ندارد، هر چقدر بخوانی باز هم عقبی. ترم پنج که معدل الف شدم، خوشحال و شاد و خندان رفتم آموزش، که سراغ جایزه‌ام را بگیرم. دانشگاه ما هر ترم برای معدل الف‌ها یک توری، شام و ناهاری، چیزی ترتیب می‌داد. آن ترم اولین باری بود که مشمول جایزه بودم، اما مسول آموزش گفت فعلا بخش‌نامه‌ای نداریم و همین جور الکی الکی جایزه‌ام را خوردند.
بعدترها دلشوره جنس دیگری داشت، جنس پیدا کردن منابع برای پایان‌نامه، تصویب پروپوزال، تدوین پایان‌نامه، خوب پیش رفتن کارها، سنوات خوردن و عاقبت دفاع. 
دلشوره‌ها مدام تغییر رنگ و شکل می‌داند اما ماهیت همه‌شان یکی بود. فلجم می‌کردند. قدرت تصمیم‌گیری را از من می‌گرفتند و من می‌شدم عاجزترین آدم روی زمین. 
حالا دلشوره از جنس شغل جدید است، محیط کاری جدید، روند گزینش و گیرهایی که قرار است بدهد. گاه برای مدرسه هم دلشوره می‌گیرم. اینکه کاری را نتوانم به موقع برسانم، چیزی از قلم بیوفتد، یادم برود، خواب بمانم. سر تایم کلاس برای گزینش صدایم کنند و ....
برای آدمی که هفت سال است معلم بوده و به جز دی ماه پارسال که آنفولانزا از پا درش آورد و چند روز به اجبار خانه نشین شد، هیچ وقت مرخصی نگرفته، غایب شدن و تعطیل کردن کلاس سخت است. من روزهای بد بسیاری داشته‌ام که می‌توانستم مرخصی بگیرم ولی نگرفته‌ام. روزی که عمه حبیبه را خاک کردیم، من فردایش مدرسه بودم، شبی که بله‌برونم به هم خورد و تا صبح گریه بود و اشک و آه، فردایش مدرسه بودم، شبی که خاله جان را راهی مکه کردیم و تا خود صبح پلک روی هم نگذاشتیم هم مدرسه بودم. مریض بودم، درد داشتم، صدایم درنمیامد اما مدرسه بود و تعطیل نمی‌شد.
حالا هم مثل همیشه دلشوره دارم، دلشورۀ اینکه قرار چه پیس آید، برای کسی که زندگی‌اش همیشه نظم داشته، این عدم آگاهی از چند روز آینده بدجوری کلافه کننده است. هر روز که بیدار می‌شوم نمی‌دانم قرار است تا شب چه اتفاقاتی رخ دهند، منتظر اطلاعیه لعنتی شب را به صبح می‌رسانیم و صبح را به شب. اینکه قرار است از مهر 1400 سرکلاس باشیم یا مهر 1401، اینکه دوره‌ها کی شروع می‌شوند، اینکه اصلا من سر کلاس خواهم رفت یا نه؟ همه و همه دلشوره شده و چسبیده‌اند به جانم. 
حالا برای تو می‌نویسم خدای روزها و شب‌های خستگی و تنهایی و بی‌‌قراری، به حرمت این شب عزیز، دلشوره‌ها را از دل ما آدم‌ها بشوی. تو خود تضمین آرامشی، آرامش از دست رفته را به قلب‌های ما بازگردان. 
تمام کسانی که با دلشوره دست در گریبانند، کسانی که مریضی دارند و نگران سلامتی‌اش هستند، کسانی که مسافری دارند، کسانی که نگران ترم وامانده‌شان و ددلاین‌های پی در پی اند، کسانی که دلشورۀ آزمون دارند، کسانی که نگران دیر شدن و گذشتن و فوت فرصت‌ها هستند، خدایا به دل تمام بنده‌های مضطربت تسکین بده. بگذار این قفل بی‌کلید از قلب و جسم و روح‌مان رخت ببندد. 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب 

همیشه به این‌جای ماه که می‌رسیم، آقاجان از قصه صعود به یک کوه حرف می‌زند، می‌گوید تا اینجای کار صعود بود و بعدش پایین آمدن است، سختی‌هایش رفته و حالا آسانی است. 

می‌دانم که هر سال تمام می‌شود و هیچ سالی نبوده که ماه رمضانش بیشتر از سی روز طول بکشد، اما همیشه به سختی افتادن و پت‌پت کردن هست.

همان خدایی که به خاطرش سی روز، روزه می‌گیریم و تلاش می‌کنیم آدم‌های بهتری باشیم، باید برای این حال ناکوک‌مان چاره‌ای بیندیشد.

با تو هستما محبوب. اینکه می‌گویم محبوب، شعار نیست، بیشتر یک تکیه‌گاه است، برای روزهای تیره و کدر، که چنگ بیندازم به اسمت و خودم را بیرون بکشم. حالا هم توی یکی از همین ورطه‌ها گیر کرده‌ام. حالم بد است و زندگی پر از نکبت شده است. کاش یک شب به خوابم بیایی و بگویی چه مرگت است بنده. بگویی ببین این پنج سال بعدت است، ببین چه خوشحالی، ببین همه چیز تمام شپه، ببین دوباره می‌خندی.... من نیاز دارم اشاره کنی به من، که ببینی‌ام، که بپرسی‌ام. نیاز دارم خدای مقتدر و محبوبم را به همه دنیا نشان بدهم و بگویم دیدید راست بود؟؟ دیدید واقعیت داشت.....به تجسم تو نیازمندم خدای محبوب بی‌نام و نشان.

(*) چهاردهمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۶
  • نسرین