گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از جدایی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


(گاهی یه سری پست رو که می‌نویسم، صرفا تخلیه روانیه. لزومی نداره حتما شما خودتون رو موظف به کامنت دادن بکنید. اینو گفتم که معذب نباشید.)


می‌دونی، حس می‌کنم گاهی یه سری لطف‌ها که بی‌منت و چشم‌داشت در حق کسی انجام می‌دیم، به مرور تبدیل به بار اضافه رو شونه‌های طرف مقابل می‌شه. یه جایی لطف می‌کنی چون طرف رو دوست داری، ولی خب اون آدمه ممکنه اندازۀ دوست داشتنش با تو متفاوت باشه! این نه تقصیر توئه، نه تقصیر اون آدمه. تو از حست حرف نمیزنی، طرفم چون اندازۀ دوست داشتنش با تو مشخصه، نمی‌تونه همچین حدسی درباره‌ات بزنه. وقتی تو براش دوست معمولی هستی و اون برای تو یه دوست ویژه، لطف‌های تو گاهی نادیده گرفته می‌شن و گاهی هم طرف مقابل به زور به خودش یادآوری می‌کنه که بیاد جبران کنه برات، چرا؟ چون حس می‌کنه زیر دین توئه. برای همین، کارهاش نه به دلت می‌شینه، نه کافیه و نه راضی کننده!
تو دنبال یه توجه خاص و ویژه‌ای چون خودت همیشه خاص و ویژه نگاهش کردی! ولی خب اون آدم چنین نگاهی نداشته و بلدم نیست و نیازی هم به این نگاه نداره راستش!
دوست داشتن بلد شدن می‌خواد، ولی هر آدمی هر چقدر هم از مرحله پرت باشه، یه جایی که دلش گیر کنه، چم و خم کار رو یاد می‌گیره. این تویی که نباید احترام رو با محبت اشتباه بگیری. این تویی که نباید جایگاه معمولی خودت رو با جایگاه ویژه اشتباه بگیری و توقعات بی‌در و پیکرت رو روانۀ اون آدم کنی.
بیا صادقانه بشینیم رو به روی هم و با هم صحبت کنیم. تو وقتی خودت هم تکلیفت با خودت روشن نیست، چطور توقع داری اون آدمه متوجه بشه تو حست چیه؟ تو همیشه آدم تاثیرگذاری براش بودی و مورد احترام، ولی خب هیچ وقت نشده از دوست داشتن تو فاز دیگری باهاش حرف بزنی!
یه چیزی هم که به ذهنم می‌رسه بهت بگم اینه که صرفا داری برای خودت گنده‌اش می‌کنی یا واقعا همینقدر گنده است؟ من حس می‌کنم دومی باشه. چون از خیلی جهاتی که خودت می‌دونی و بهش آگاهی لقمۀ دهن همدیگه نیستید. 
یه چیزی رو هم درگوشی بهت بگم: جات خالی نیست پیشش معمولا. بیا واقعیت رو قبول کنیم. وقتایی که خوشی می‌زنه زیر دلش، شده دنبالت بگرده؟ نشده دیگه. خب این یعنی براش اولویت نیستی عزیزدلم. این کش دادن ماجرا هم بدتر فرسوده‌ات می‌کنه. 
تو خیلی برام عزیزی، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. برای همین نمی‌خوام رابطه‌های نافرجام فرسوده‌ات کنن. پس خواهش می‌کنم دست از توهماتت برداری.
اون پیام رو بارها و بارها زیر و رو کردم. چیزی که بیشتر از بقیه حس‌ها ازش در میاد، حس استیصاله. حس استیصال از اینکه دوباره گند زدم و الان مجبورم جبرانش کنم چون، اون همیشه برام سنگ تموم گذاشته. یه چیزی رو هم بگما، همیشه بخشیدن و گذشت کردن هم خوب نیست! گاهی آدم‌ها رو بدعادت می‌کنی. که هر بار هم اشتباه کنن، راه برگشت براشون بازه.
نکتۀ پایانی اینکه حتی صمیمی هم نیست باهات! شاید بدت بیاد از این تحلیل ولی رفتارش رو با چند نفر دیگه ببینی، متوجه این قضیه می‌شی که همیشه یه حریمی هست. یه فاصله‌ای هست. از کسی که می‌‌دونه و می‌تونه ولی انجام نمی‌ده باید دوری گزید!

تامام


  • نسرین

هوالمحبوب


نمی‌گویم خرس قرمز یا شکلات قلبی، اما دلم عجیب هوس عشق کرده است. نمی‌گویم بیست و پنجم بهمن یا پنج اسفند. نمی‌گویم یک روز خاص، یا مناسب ویژه، اما دلم عجیب هوس کرده که یک روز بالاخره تو هم قدمی برای من برداری. مثلا فردا تلفنت را برداری و زنگ بزنی و بگویی روز عشق مبارک. یا نه، پیام بدهی، بگویی به یادت بودم خواستم امروز را با تو شریک باشم. بگویی می‌دانم که تو هم مثل من تنهایی.
دلم یک روز متفاوت می‌خواهد، از آنها که توی تاریخ دلم ثبتش کنم. بس نیست اینهمه روز عشقی که تنها گذرانده‌ایم؟ 
ما دهه شصتی‌های بینوا که همیشه کم‌توقع بوده‌ایم. حتی از عشق هم به یک تبریک ساده دل خوش کرده‌ایم. اما صبح که آفتاب بزند، من کفش‌های آهنی‌ام را به پا خواهم کرد و پرونده زیر بغل راه خواهم افتاد توی خیابان‌ها. از کنار آدم‌های خوشحال که گل و شکلات دستشان گرفته‌اند خواهم گذشت، از خیابان‌های که می‌خندند خواهم گذشت، سرم را بلند خواهم کرد و به دست‌های در هم گره خورده نگاه خواهم کرد. من تمام این سی و اندی سال را دلتنگ بوده‌ام. دلتنگ لحظه‌ای که بگویی دوستم داری. اما تو روزهای مهم تقویم دست‌هایت را گذاشته‌ای توی جیبت و موسیقی گوش داده‌ای، کتاب خوانده‌ای شاید هم در خیابان قدم زده‌ای و سعی کرده‌ای به یاد نیاوری که امروز چه روزی است. من دلتنگم و فردا صبح منتظر یک پیام تبریکم که دلخوش شوم به بودنم. 
دلم لحظۀ جاودانه شدن را بی‌تابانه انتظار می‌کشد. دلم برای عشق تو شدن بی‌تاب است. اما همیشه ترسی توی رگ و پی‌ام می‌دود این جور وقت‌ها، اگر تو تنها نباشی چه؟ اگر اینهمه عاشقانه نوشتن یک روز بی‌معنا و پوچ و تهی شود چه؟ آدمیزاد به چه آرزوهای عبثی دل خوش است. می‌دانم فردا هم به شب خواهد رسید و نامت طنین‌انداز نخواهد شد روی صفحۀ گوشی. می‌دانم که تو سال‌هاست از من رفته‌ای، سال‌هایی که به وسعت یک قرن‌اند.



  • نسرین



سرم شلوغ است
توی سرم من هستم
اما تو نیستی
تو از من رفته‌ای
بعد از تو، پرنده‌ها از سرم تا ابرها 
اوج گرفته‌اند
پریده‌اند
رفته‌اند
درست مثل تو
که آغوشت اندازه نبودن‌هایت بی‌انتها بود.

#خودم


  • نسرین
هوالمحبوب

امروز دوشنبه نوزده اسفنده و من چیزی حدود دو ماهه که ننوشتم.
وقتی چند روز پیش سر زدم و کامنت‌های خصوصی‌تون رو دیدم، حس عجیب غریبی داشتم. اولین کامنت‌ها مال کسی بود که روزهای آخر فعالیت اینجا، قلبم ازش به درد اومده بود. من خیلی زود ناراحت می‌شم، خیلی زود بهم برمی‌خوره، خیلی زود اشکم در میاد، اینو شاید خیلی‌هاتون بدونید، اما خیلی زود هم متاسفانه رفتارهای بد آدم‌ها یادم می‌ره. برای همینه که دوباره می‌رم سراغ‌شون. 
فرشته راست می‌گفت، داشتن یه گنجینه مثل وبلاگ خیلی خوبه، که یهو توی سی و یک سالگی، برگردی و نوشته‌هات رو مرور کنی و ببینی چهار سال قبل چیا خوشحالت می‌کرد، بودن کیا حالت رو بهتر می‌کرد. برگردی ببینی آیا دنیا هنوزم همونقدر زیبا هست که تو بیست و شش سالگی ازش یاد کردی یا نه.
پری وقتی دیدمش، یه دختر شیطون و بازیگوش بود که زیاد می‌خندید، ولی حالا پری خیلی تغییر کرده، یه جور عجیبی جذاب‌تر شده، پری که از مهدیه می‌نوشت، من یاد جای خالی کسی توی قلبم میوفتادم، و حالا من دو تا جای خالی توی قلبم حس می‌کنم.
مریم که طنز می‌نوشت، روزهای آخر به یه چالش دعوتم کرده بود، مریم اون پست رو ندید ولی وقتی توی واتس اپ براش فرستادم، اشکش دراومد، مریم جزو کساییه که می‌شه راحت بغل‌شون کرد و راحت پیش‌شون گریه کرد.
واران مهربون، که دوران وبلاگی خیلی طولانی با هم نداشتیم ولی هر چند روز یه بار حالم رو می‌پرسید، انگار جزو معدود کسایی بود که فهمیده بود چه خبره.
آسوکای عزیزم، دلم بابت گیلان به در اومده، می‌دونم که چقدر سخته دیدن این حال شهر محبوبت. وسط این بحران‌ها یاد من بودی و این خیلی شیرینه.
حوری، دختر محجوب بیان، ممنونم ازت.
ثریای عزیزم، مرسی بابت چالش‌های جذابت، بابت احوال‌پرسی‌های همیشگی، بابت اینکه خیلی خوبی.
خانم دکتر هوپ عزیزم، امیدوارم بازم چیزایی بنویسم که ازشون خوشت بیاد و باز هم برم تو لیست پیوند‌هات.
آقای سپهر، هنوزم پست‌های جدیدت باز نمی‌شه و مجبورم بیام تو وبلاگ تا بتونم بخونمشون.
صنمای عزیز، امیدوارم شروع جذابی داشته باشی.
آقای عموجان، دلم برای غش‌غش خندیدن پای پست‌هاتون تنگ شده بود.
درددانه جان، نمی‌دونم کی، ولی یه روزی با یه المان جغدی، وسط یه جلسۀ مهم می‌بینمت و بدون توجه به حضور استاد‌های خیلی خفن، میام بغلت می‌کنم.
میم جان، اینجا چیزی نمی‌نویسم برات ولی خب می‌دونی که خیلی دوستت دارم.
غمی جان ممنونم بابت هدر جدید، همه ازش خوششون اومده. تا حالا کسی برام هدر طراحی نکرده بود. اولین‌ها همیشه تو ذهن می‌مونن.
شبیه مادربزرگ‌هایی شدم که از سفر مکه برگشتن و دلشون می‌خواد همۀ نوه‌هاشون رو یه جا بغل کنن، بیایین در آغوشم فرزندانم :)

  • نسرین

هوالمحبوب


دیگه اونقدر حال‌مون بده که هر وبلاگی که می‌ری یا به روز نکرده یا کامنت‌ها بسته است، خیلی از کانالا لینک ارتباطی رو بستن، از بس که این مدت به هم دیگه پریدیم، فحش دادیم، خط کشیدیم بین خودمون. از ضمیر ما و شما استفاده کردیم. الان که دارم هفتۀ سیاهی رو که گذروندم رو مرور می‌کنم می‌بینم اون مجریه حق داشته با این جسارت جلوی دوربین بگه که اگه مثل ما فکر نمی‎کنین پاشین برین. حالا هر کدوم از ما ملت، یه خط کش دست‌مونه، هر کی کوتاه‌تر یا بلند‌تر از خط‌کش ما باشه، علیه ماست.
یه دقیقه هم به این فکر نمی‌کنیم که شاید باید صبر کنیم و فعلا چیزی نگیم، استوری نذاریم، پست ننویسیم، تز صادر نکنیم. به خدا چند روز سکوت هیچ کس رو نکشته.
نمی‌گم اعتراض نکنیم، ولی اعتراض مدنی که بشه ازش جواب گرفت، نه اینکه دوباره خون کسی ریخته بشه، گلوی کسی پاره بشه و بعد از چند روز دوباره همه چیز رو فراموش کنیم و برگردیم زیر لحاف‌مون. ماها حافظه تاریخی نداریم و زود عافیت‌طلبی میاد سراغ‌مون. تب تند نباشه که زود سرد بشه. این خشم باید مدیریت بشه که بتونیم یه نتیجه‌ای بگیریم. این بازار آشفته فضای مجازی هممون رو خسته کرده، من حق می‌دم بهتون که بخزین توی لاک تنهایی ولی خب ماهایی که لاک تنهایی نداریم و نوشتن شده جزئی از وجودمون، نمی‌تونیم این منفعل بودن رو بپذیریم. 
یه چیزی هم بگم و برم، بچه‌ها رو وارد معرکه نکنیم تو رو خدا. اونا گناه دارن، نباید این اخبار تلخ و سیاه، روحیه‌شون رو خراب کنه. چیه نشستین جلوی تلویزیون، از بی‌بی‌سی به سی‌ان‌ان، از صدای آمریکا به فلان جا. یکم ترمز کنید و دور و برتون رو بپایین، ببینین بچه‌ها و نوجوان‌هاتون دارن چه واکنشی نشون میدن؟ اونا حق‌شون نیست وارد این سیاهی بشن. تحلیل‌های سیاسی رو بذارین برای وقتی که اونا نیستن. یکم فضای خونه‌ها رو شاد کنید برای دل این طفلای معصوم.

  • نسرین

هوالمحبوب

هر وقت حس بیچارگی به سراغم آمد هر وقت حس کردم که بدبخت ترینِ عالمم هر وقت دلم از نداشته هایم گرفت تو تمام قد مقابلم ایستادی انگشت اشاره ات را گرفتی به سمت آنهایی که نداشته های من در برابر نداشته های آنها خنده دار بود. گفتم مهناز را از من گرفتی نشانم دادی الهام را که برادرش را گرفته ای، هدی را که تنها خواهر تازه عروسش را از او گرفتی. گفتم کار، نشانم دادی مادری را که با روزیِ هزار تومانی شکم فرزندانش را سیر میکرد. گفتم مهر، گفتم عشق، گفتم دلتنگی، گفتم درد، گفتم سخت است؛ چشم هایم می سوزد؛ قلم تیر میکشد؛ جای خالی اش را نشانت دادم؛ گفتم برش گردان.الهام دوم را نشانم دادی گفتی ببین و سکوت کن. ببین و بیندیش. همسرش را از او گرفته ای که ثابت کنی هنوز هم خدایی و خدایی میکنی. هنوز هم بزرگی و جلالت مرا به سجده وا میدارد. جای خالی او برای الهام بی شک پر رنگ تر از این حرفهاست که دلداری من آرامش کند. الهام عزیز ِ من دارد از همسرش جدا می شود همسری که دو سال تمام کنارش بوده و جزئی از وجودش شده است. الهامی که دوبار برایمان کارت عروسی فرستاد و هر دوبار به سرانجام نرسید. خدایا حکمتت را شکر. فقط برای دل الهام قصه ی من قدری آرامش، جرعه ای صبر و ذره ای توکل کنار بگذار. سهم دلتنگی هایش را با خدایی ات پر کن. خدای خوبِ همیشه پیروز، خدای خوبِ همیشه محبوب، آرامش قلبش باش در این لحظه های پر التهاب، لحظه های دل بریدن. خدای خوبِ من کاری کن که اگر به صلاحشان است دلشان به هم مهربان شود. خدای خوبم مادرها را پدرها را قدری هدایت کن. جوان ها را قدری مهربان تر کن. خدای خوب همیشه عاشق جرعه ای از عشق بی نهایتت را به قلب هادی و الهام بچشان تا پاره نشود این علقه های مهر، این رشته های محبت. دلم امشب بدجور درد میکند .قلبم بدجور تیر میکشد نه برای خودم برای رفیقم....

  • نسرین