گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از ناممکن ها» ثبت شده است

هوالمحبوب



حسم چیزی نیست که بتوانم انکارش کنم یا بتوانم بهایش را بپردازم. گویی سرنوشت من آونگ بودن بین حس‌های متناقض و ناپایدار است. من همیشه باید عاشق چیزی یا کسی باشم که سرنوشت از پیش برایم نرسیدن و نداشتن‌اش را رقم زده!
وقتی تکلیفت با قضیه روشن است، راحت‌تر می‌پذیری و دردت کمتر است. این جور وقت‌ها دست به کمر می‌ایستی و عاشق کس دیگری شدنش را می‌بینی، برایش آرزوی خوشبختی می‌کنی و بعد...
بعد کوله‌ات را روی دوشت می‌اندازی، دستی به سر و روی شال‌ات می‌کشی و بند کفش‌هایت را محکم می‌کنی و می‌دوی. با سرعت هرچه تمام‌تر می‌دوی و دور می‌شوی. جوری که حتی سایه‌ای از تو روی سر زندگی‌اش نباشد. و بعد؟ بعد غمگینی، توی خودت مچاله می‌شوی و چند روزی غمباد می‌گیری ولی عاقبت دوباره بلند می‌شوی، دست‌هایت را روی زانوهایت می‌گذاری. لبخند می‌زنی و به زندگی برمی‌گردی.
عاشق آدم‌های قرضی شدن دردناک است بهار. من اما همیشه دوست داشته‌ام، یک بار شانسم را امتحان کنم. بگذار این بار من به جنگ سرنوشت بروم به جای اینکه بنشینم و روال عادی‌اش را نظاره کنم، بدون اینکه هیچ حرکتی توی این بازی دو سر باخت کرده باشم.
می‌دانم که تو هم راضی به باختنم نیستی. تو از آن دست آدم‌هایی که می‌شود تا ابد از دور دوست‌شان داشت. و نگران نبود که عوض شوند. تو درست شکل هشت سال پیشی. همانقدر قرص و قابل اعتماد.
می‌دانی؟ به زندگی‌ام که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم آدم‌ها حق دارند از من بگریزند. اما به خودم که نگاه می‌کنم به هیچ کدام‌شان حق نمی‌دهم. زندگی و من همیشه دو روی سکه بوده‌ایم.
کم آورده‌ام بهار. حس می‌کنم همین روزهاست که آتش افتاده به جانم، خاکسترم کند. چیزی در درونم در غلیان است که درست نمی‌فهممش. نمی‌دانم باید دل به دلش بدهم یا خفه‌اش کنم. تا می‌آیم خفه‌اش کنم، مختصات چیزی این بیرون تغییر می‌کند، امید در دلم جوانه می‌زند و تا می‌آیم دل به بندم به امید...
ناگهان همه چیز فرو می‌پاشد.
کاش آنقدر جرات داشتم که حداقل با خودم رو در رو شوم. می‌دانی؟ این روزها از مواجهه با خودم گریزانم. می‌ترسم حقیقتی را توی صورتم بالا بیاورد که تاب و توان و قوت زانوهایم را از من بگیرد. 
گاه با خودم می‌گویم بگذار چند صباحی طی شود. قطعا اتفاق بهتری رخ می‌دهد. زندگی روشن‌تر می‌شود. ولی کو آن پرنده‌ای که نوید آزادی را برایم بیاورد؟
  • نسرین

هوالمحبوب


تو همیشه برایم قابل ستایش بودی. زیبا، فعال، تلاشگر. کسی که همیشه در بدترین نقطۀ زندگی، به سمت نور می‌رفت. بالاخره راهی پیدا می‌کرد. فرو نمی‌ریخت. خسته نمی‌شد. بعد از آن دو سال کذایی که صحبت کردن ازش را بایکوت کرده‌ایم، تو توانستی به همه ثابت کنی که از پس زندگی برمی‌آیی. مایه افتخار بودی هنوز هم هستی. از اینکه هیچ وقت خسته نشدی و ننشستی که دیگران کاری برایت بکنند خوشم می‌آید. اما می‌خواهم اعترافی کنم. از یک بُعد زندگی‌ات بدجور می‌ترسیدم. از همان بچگی دلم نمی‌خواست سرنوشت، چیز مشابهی برایم تدارک ببیند. ولی حالا دقیقا سه سال  مانده تا سرنوشت تو برای من هم تکرار شود.
آن روزها که جوجه دانشجو بودم تصور می‌کردم زندگی همین است. اینکه درس بخوانی، درس بخوانی درس بخوانی تا جان در بدن داری و بعد که مدرک دکتری‌ات را قاب کردی و زدی به دیوار، بعدش بگردی دنبال کار. 
آن سال‌ها قرار نبود یک روز وسط سی و چهار سالگی بنشینم توی هرم تابستان و به تو فکر کنم و یادم بیوفتد که سرنوشت تو دارد برای من هم تکرار می‌شود. ترس‌هایت را دارم زندگی می‌کنم و هر روز بیشتر از روز قبل فرو می‌روم. می‌ترسیدم یک روز شبیه تو شوم. شبیه وجه شخصی و خودمانی‌ات. بعد بیرونی‌ات که هزار برابر بهتر از من بود. 
زندگی هیچ وقت به کام ما پیاده‌ها نبود. ولی هیچ وقت هم به گندی الان نبود. قبول داری؟ قبول داری که قبل‌تر‌ها مامان گاهی می‌خندید، گاه به گاه شوخی می‌کرد، پای حرف‌های خاله‌زنکی را پیش می‌کشید و دادمان را بلند می‌کرد. قدیم‌ترها مامان حالش خوب بود. قدیم‌ترها ما می‌توانستیم در پناه خانواده در امان باشیم. خانه امن بود، پر از آرامش بود. حتی اگر شبش دعوای خونینی کرده بودیم، شب که می‌خوابیدیم، صبح آدم‌‌های خوشبخت‌تری بودیم. اما حالا صبح و ظهر و شب ندارد. هر وقت که نگاه‌مان کنی در حال فرو رفتنیم. پدر چند وقت است که نخندیده؟ مامان کی بود آخرین بار که از ته دل خوشحال بود؟ کی نشستیم با دو پیاله چای ور دل هم و از قدیم‌ندیم‌ها گفتیم؟ 
دلم برای روتین سادۀ قدیمی تنگ شده است. باورت می‌شود؟ حتی برای روزهای گندی که توی کاخ بهار داشتیم هم دلم تنگ است. برای آن حیاط پر از چاله و چوله و دستشویی‌های پر از سوسک حتی. 
دلم برای ظهر جمعه‌هایی که مامان توی آن تابۀ روحی کباب درست می‌کرد و پلوی زعفرانی را می‌گذاشت وسط سفره و تا می‌آمد ته‌دیگ سیب‌زمینی را بچیند توی ظرف، خاله طیبه با سه دخترش سر می‌رسید و سفره رنگ و لعاب می‌گرفت؛ تنگ است. 

دلم برای سفره‌های نذری عمه جمیله تنگ است، برای آش‌های نذری‌اش، برای ساندویج‌های کالباس که طعم بهشت می‌دادند. دلم برای ولیمه‌های خانۀ خاله وسطی، برای والیبال زدن با پسرها توی حیاط خانه تنگ است.

دلم می‌خواهد برای این نکبتی که از سر و روی خانه می‌بارد های‌های گریه کنم.

دارم شبیه تو می‌شوم می‌بینی؟ دارم می‌شوم لقلقۀ زبان آدم‌ها. همان‌هایی که برایمان مهم نیستند، می‌دانم. دارم می‌ترسم از این تنهایی هولناکی که در انتظارم است. دارم ایمانم را به همه چیز از دست می‌دهم. باورت می‌شود؟ هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم دیگر. انگار جایی وسط برزخ رها شده‌ام. نه نکیر و منکری هست و نه فرشتۀ مهربانی که یقه‌ام را بگیرند، که یقه‌اش را بگیرم و بپرسم خب چرا خلق شده‌ام وقتی تمامش درد بود و رنج؟


  • نسرین

هوالمحبوب

 

همۀ ما توی زندگی‌مون حداقل یک بار کنکور و استرس‌هاشو تجربه کردیم؛ حس بلاتکلیفیِ بعد از کنکور، حس استیصال روزهایی که درس می‌خوندیم، استرس شب‌های آزمون، ترس قبول نشدن، هدر دادن یه سال از عمر و جوونی‌مون، چیزایی نیست که به راحتی بشه فراموش کرد. طبیعیه که  خیلی‌ها موافق این پروسۀ فرسایشی نباشن، طبیعیه که خیلی‌ها از کنکور ضربه خورده باشن و بعد از کنکور به حال طبیعی برنگشته باشن. استرسی که این غول بی‌شاخ و دم به جوونا توی بهترین روزهای عمرشون وارد می‌کنه، اسفناکه. خیلی‌ها با وجود درس‌خون بودن، تاپ بودن تو دوره‌های تحصیلی، نتونستن شاخ غول رو بشکنن و به خیلی کمتر از لیاقت‌شون رضایت دادن، خیلی‌ها تونستن پول خرج کنن و نتیجه بگیرن، خیلی‌ها چند سال زندگی روتین‌شون رو تعطیل کردن به خاطرش. کاری با درست و غلط قضیه ندارم، حرفم راجع به حواشی این روزاست. اینکه یه عده می‌خوان کنکور رو لغو کنن، اینکه می‌خوان امسال کنکور برگزار نشه بابت کرونا. 
خیلی از خانواده‌ها پرچم‌دار این قضیه شدن ولی به عنوان یه معلم دلم فقط برای اون یه میلیون و خرده‌ای جوون می‌تپه که دیگه نای دوباره خوندن ندارن. این تعداد شرکت‌کننده، همین امسال توی خرداد، توی اوج کرونا، رفتن و آزمون حضوری دادن، اونم نه یه بار که شش-هفت بار. کاری به درست و غلطی این کار ندارم، اما حرفم اینه که این وسط که خریدهامون سر جاشه، مسافرت‌مون بر پاست، جاده شمال همچنان غلغله است، زورمون به این کنکور لعنتی رسیده فقط؟ هیچ کس تو مهمونی و عروسی و عزا و مسافرت از این حرفا نزده و فقط کنکوره که محل ابتلا شده؟ 

هیچ حساب کردیک که به تعویق افتادن کنکور چه ظلمی به این بچه‌هاست؟ سال بعد که اصلا معلوم نیست کرونا تموم شده باشه یا نه، مجبورن برای همون سهمیه‌ای بجنگن که حالا داوطلب‌هاش دو برابر شدن! یعنی افتادن تو دام شیادهای کنکوری که از تو شیشه کردن خون جوونا دارن پول به جیب می‌زنن. دوباره آزمون، دوباره کتاب، دوباره پول بی‌زبونی که سرازیر میشه تو جیب مافیای کنکور، برای شانسی که نصف شده. 
این وسط پسرا مجبورن برن سربازی، و عملا دو سال عقب بیوفتن از زندگی و اهداف‌شون، اونایی که نظام قدیم هستن، آخرین شانس‌شون رو برای قبولی از دست بدن و سال بعد از زیر صفر دوباره تو نظام جدید شروع کنن به درس خوندن، اونم تازه اگه رمقی براشون مونده باشه!

حرفم اینه که اتفاقا عقب افتادن کنکور یا لغو کلی‌اش به نفع مافیاست، چون برای سال بعد سمبه‌شون پر زورتر می‌شه و از خستگی کلی جوون می‌تونن حسابی سود کنن.  نمی‌دونم ته این ماه کنکور کوفتی برگزار می‌شه یا نه، ولی از صمیم قلبم آرزو می‌کنم چیز یاتفاق بیوفته که نفعش به جوونا برسه نه به مافیای کنکور.

  • نسرین

هوالمحبوب


سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابل‌باورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین فرد جهان، برای شما پست می‌شود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریع‌تر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانه‌ای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچه‌ها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد می‌دهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقی‌اش خارج کنم. حالا شما هم فکر نکنید که چون این نامه، فاقد چارچوب تعریف شده است، حتما چیز به درد بخوری توش نیست و راحت مچاله‌اش کنید و کنار باقی نامه‌های طرفداران‌تان توی آن سطل آشغال معروف کنار میز تحریر‌تان پرتش کنید.
وقتی آقاگل گفت که می‌خواهد به یک چالش هیجان‌انگیز دعوتم کند، به خیلی از گزینه‌ها فکر کردم، که می‌شد برای‌شان نامه نوشت، اما در شرایط حساس کنونی، هیچ کس بهتر از شما، نمی‌توانست جواب سوالات مرا بدهد.
برای کسی که توی یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان، نمادشناسی تدریس می‌کند و با پیچیده‌ترین نماد‌ها و رمز و راز‌ها سر و کار دارد، برای کسی که چندین مرتبه از مرگ حتمی جان سالم به در برده و توانسته دست خیلی‌ها را رو کند و همزمان توجه، روشنفکران، مذهبیون، تاریخ‌نگاران را به خودش معطوف کند، برای کسی که رد پای نیوتن و داوینچی و ویکتور هوگور را در انجمن‌های مخفی، پیگیری می‌کند و کل باورهای مسیحیت را زیر سوال می‌برد،کشف رازهای ساده و پیش پا افتادۀ من حتما مثل آب خوردن است.
می‌دانم که خیلی مقدمه‌چینی کرده‌ام، من وقتی سر درد و دل‌ام باز می‌شود، حساب زمان و مکان تا حدی از دست‌ام در می‌رود، همین دیشب داشتیم با بچه‌ها توی یک گروه دوستانه حرف می‌زدیم، من چراغ‌های اتاقم را خاموش کردم که بخوابم ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که سه ساعت است که دارم توی یک اتاق تاریک، توی سر و کلۀ گوشی می‌زنم و هی شعر می‌خوانم و ارسال می‌کنم که از مسابقۀ مشاعره عقب نمانم.
لابد مشاعره هم نمی‌دانید چیست و به من حق می‌دهید که در شرایط حساس کنونی، نتوانم برایتان راجع بهش توضیح دهم.
شما کسی هستید که در آن کشور عریض و طویل، با آن‌همه کاراگاه و کارشناس و نخبه، برای کشف راز قتل‌های عجیب و غریب، به او  زنگ می‌زنند، پس قبول کنید که من اشتباه نکرده‌ام. 
شما بودید که با کمک ویتوریای زیبا، از چراییِ مرگ فیزیکدان بخت برگشته، سر درآوردید، (راستی چقدر خوش‌خوشان‌مان شد وقتی ویتوریا با آن لباس‌های جلف، وسط واتیکان، جولان می‌داد و هیچ حواسش نبود که در چه زمان اشتباهی، در چه مکان اشتباهی قدم گذاشته است:)
چقدر نفس‌های ما در سینه‌هایمان حبس می‌شد وقتی دست به کارهای خطرناک می‌زدید و جان‌تان را به خطر می‌انداختید. من تمام آن ماجراها را یک نفس می‌خواندم، خواب و خوراک نداشتم تا به ته قصه برسم. 
از آنجایی که توانستید، با مشقت‌های زیاد و البته با کمک سوفی، ماجرای قتل ژاک سونیر، (رییس موزه لوور) را حل و فصل کنید و به دل سیستم پیچیدۀ آن انجمن اخوت نفوذ کنید، یا با دیدن جنازۀ سولومون بیچاره که که خودش را در آخرین لحظات عمرش به شکل نماد‌های عجیب غریب و پیچیده در آورده بود که شما را به سمت قاتل راهنمایی کند، پی به راز آن قتل مخوف بردید، پس حتما می‌توانید گزینۀ مناسبی برای حل مشکل من باشید.
راستش این را هم بگویم که آخرش توی دل ما ماند که شما به یکی دل ببازید و تهش به ازدواج ختم شود. من بیشتر دلم می‌خواست که با سوفی ازدواج کنید، چون توی هوش و نبوغ دست کمی از خودتان نداشت، تازه خوشگل هم بود. ولی خب ته همۀ قصه‌ها شما تنهایی سوار هواپیما شدید و تنهایی به آپارتمان زیبایتان برگشتید.
راستش را بخواهید همین چند وقت پیش که بازی اسکیپ روم را نصب کرده بودم و توی روزهای کشدار قرنطینه با یکی از دوستان مرحله به مرحله جلو می‌رفتم، ناغافل یاد شما افتادم که اگر بودید الان چقدر برای‌تان این بازی مثل آب خوردن بود. 
می‌دانید چرا اینقد مقدمه‌چینی می‌کنم؟ چون هیچ وقت بلد نبودم که حرفم را رک و راست بزنم، مخصوصا وقتی پای احساسات در میان است، من احساس می‌کنم شما می‌توانید دلیل حضور ما در این جغرافیای عجیب، در این برهۀ حساس کنونی، در این کارزار نفس‌گیر را کشف کنید. من حس می‌کنم، یک رازی پشت تمام این اتفاق‌ها هست، پشت این‌همه زلزلۀ وقت و بی‌وقت، پشت این همه سیل، این همه سقوط کوه و ریزش بهمن و آوار شدن ساختمان و سوختن کشتی و بازار و جنگل و مجتمع‌های تجاری، دلیلی هست که حالا ما افتاده‌ایم به جان همدیگر و به خودی و غیر خودی رحم نمی‌کنیم، لابد یک رازی پشت این‌همه خشم و عصیان هست. 
اگر ما مهره‌های یک بازی کامپیوتری فوق پیشرفته هم بودیم، این حجم از خشونت دور از رحم و مروت بود. این حجم از خون ریخته شده و جان به تاراج رفته، هر جور که حساب می‌کنم، عادلانه نیست. بنابراین فکر کردم که حضور شما به عنوان استاد نمادشناسی هاروارد در ایران الزامی است.
لطفا وقتی نامه‌ام را خوانید با همین شماره‌ای که برایتان به پیوست ارسال می‌کنم تماس بگیرید.
مقدمات آمدن‌تان را شخصا فراهم می‌کنم. فقط لطفا قبول کنید که این طومار در هم پیچیدۀ یک ملت بخت‌برگشته باید به دست شما گشوده شود. اگر ما هم یک جایی از بازی‌های انجمن‌های سری و فراماسونری هستیم، لااقل بدانیم و بعد بمیریم.
الان که این نامه را پست می‌کنم ساعت پنج و ده دقیقه عصر است، شما در آمریکا دم‌دمای صبح را زندگی می‌کنید. امیدوارم به زودی همدیگر را ملاقات کنیم.
                                                                                                                                                                                                         
                                                                                                                                                                                                                                 خدانگهدار
بیست و سوم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت
تبریز-ایران
نسرین از زمزمه‌های تنهایی

ممنونم از آفاگل بابت دعوتش، به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از عزیزان دلم، فرشته و مریم و آسوکا

  • نسرین
هوالمحبوب

خاله راضیه همیشه به شوهرش می‌گه، حاج حمید آخرش یه روز تو رو از زبونت آویزون می‌کنن، حاج حمید خیلی شوخه، خیلی ملت رو با شوخی‌هاش سرکار می‌ذاره و در کل آدم دل به نشاطیه. رک و بی‌پروا هم هست و اصلا از هیچی نمی‌ترسه که مثلا تو یه جمع عمومی حرف سیاسی خطرناک نزنه.
به قول همکارم منم خیلی بی‌پروام. خیلی حرفا رو که بقیه می‌ترسن جلوی مدیر بزنن من راحت عنوان می‌کنم. توی فضای مجازی خیلی فعالم و چند ساله یاد گرفتم از گفتن بعضی چیزها نترسم. اما یه ایراد خیلی بزرگ دارم و اونم اینه که خیلی راحت اعتماد می‌کنم و پیچ دهنم راحت باز می‌شه.
اصولا سیاسی‌کاری و محافظه‌کاری و اینا حالیم نیست. ساده و راحت حرف می‌زنم و معمولا هم کسی بدش نمیاد. اما دیروز یه اتفاقی افتاد که برای بار چندم به غلط کردن افتادم. برای بار چند هزارم پشت دستم رو داغ کردم که یه کارهایی رو برای ابد ببوسم و بذارم کنار.
یاد گرفتم که برای یه سری بی‌صفت و حقیر که برای خودشون و شخصیت‌شون ارزشی قائل نیستن قدمی برندارم.
اولین موسسی که داشتم و دو سال براش کار کردم آدم خوبی نبود، حالا جدا از اینکه حقوق ناچیز بهمون می‌داد و بیمه‌ رو دور می‌زد و کلا حق‌مون رو سر کلاس خصوصی و غیره می‌خورد، کلی هم بهمون فشار روانی وارد می‌کرد. چون خودش استرسی بود، همیشه توی هر کاری دست و پامون رو می‌لرزوند. درسته که خیلی روزهای خوبی هم کنار همکارام داشتم ولی بدترین خاطره‌های کاریم مربوط به همون دو سال می‌شه. روح‌مون فرسوده شد توی اون مدت و از سر نادانی و سادگی زودتر از دو سال نتونستیم همکاری‌مون رو کات کنیم. شهریور ماه بود که مدرسۀ جدید پیدا کردم و بهش گفتم نمیام. قرارداد هم امضا نکرده بودم در حالی که بیشترین مبلغ رو به من پیشنهاد داده بود و کلی وعده و وعید مالی بهم داده بود، بالاخره از اونجا زدم بیرون. اما قصۀ این مدرسه هیچ وقت برام تموم نشد، چون هیچ وقت شجاعتش رو پیدا نکردم که حرفم رو رک بهش بزنم و تمام سرکوفت‌هاش رو باهاش تسویه کنم. بابت همین عقده‌ای که ازش تو دلم بود، هر کس از اون مدرسه حرف می‌زد منم واقعیت رو بهش می‌گفتم. درستش این بود که بعد از رسیدن به آرامش، پروندۀ اون مدرسه و اون موسس رو می‌بستم اما نبستم و آتیش دلم رو همیشه تازه نگه داشتم تا تیر ماه امسال.
بعد از اینکه از اون مدرسه زدم بیرون، رفتم سراغ تشکیل صنف معلمان و سه سال دویدم براش و با کلی نماینده مجلس و وزیر و وکیل جلسه گذاشتیم  و دربارۀ شرایط کاری‌مون حرف زدیم برای رییس جمهور نامه نوشتیم. کلی خرج کردم و در نهایت رسیدم به اینجا که هستیم. سه ساله یه گروه دارم و سیصد و خرده‌ای عضو جذب کردم. درسته که از هدف اولیه که تغییر وضعیت بود دور شدیم ولی این گروه بابت کاریابی و رسیدگی به  سوالات درسی خیلی کارگشا بود برای همکارا. 
به خاطر همین حذفش نکردم و علی‌رغم همۀ دردسرهاش حفظش کردم. تیر ماه امسال که یه نفر اسم اون مدرسۀ سابق رو پیشم آورد، داغ دلم دوباره تازه شد و کلی راجع به مدرسه و شرایط کاریش بدگویی کردم. و حالااز اونجایی که آدم بی‌صفت همه جا پیدا می‌شه، یه نفر رفته و همۀ این صحبت‌ها رو رسونده به گوش اون موسس سابق. اونم با کمک گوشی این خانم، رفته پلیس فتا و از من و یه نفر دیگه بابت توهین شکایت کرده.
دیروز که از فتا بهم زنگ زدن، رسما قالب تهی کردم، چون علاوه بر اینکه نمی‌خواستم برام سابقه بدی درست بشه، از عواقبش هم می‌ترسیدم. از دیشب با سه تا وکیل صحبت کردم و همشون بهم اطمینان دادن که طوری نیست و نهایتش یه جریمۀ نقدی می‌دی و سوسابقه هم حساب نمی‌شه. امروز که با داداشم رفتم فتا، ماموره کل پیام‌های تیر ماه رو برام خوند، و آخرش گفت که من تو حرف‌های تو توهینی نمی‌بینم، تو فقط گفتی که فلانی مدیریت بلد نیست و اخلاقش عوض نمی‌شه و اینا. در نهایت توضیحاتم رو نوشتم و ماموره گفت نگران نباش هیچی نمیشه. 
همۀ این حرفها رو نزدم که خودم رو مبرا کنم از اشتباه. من بابت زدن اون حرف‌ها مقصرم. بابت نبستن پروندۀ اون مدرسه مقصرم ولی بیشتر دلم از این می‌سوزه که همیشه بین ما خانم‌ها یه سری نخاله پیدا می‌شن که بابت خودشیرینی، دوستاشون رو می‌فروشن، همکاراشون رو می‌فروشن. تو محیط‌های مردانه کار نکردم ولی با پسر بچه‌ها خیلی بودم. پسربچه‌ها خیلی پشت هم هستن، خیلی بیشتر از دخترا هوای دوستاشون رو دارن و پیش مدیر و معاون همدیگه رو نمی‌فروشن. ولی تا دلتون بخواد من آدم‌فروشی و زیرآب زنی بین خانم‌ها بین دختر‌بچه‌ها دیدم. انصافا توی این ماجرا برادرم خیلی هوامو داشت، هر یه ساعت زنگ میزد و بهم می‌گفت الکی نگران نباش هیچی نمیشه. به خاطر من مغازه‌اش رو درست تو پیک کاری بست و رفت پیش وکیلش، امروز توی ساعت شلوغی مغازه، دوباره تعطیل کرد و باهام اومد پلیس فتا، بابت دلگرمی‌های برادر و خواهرم خیلی شاکر خداوندم. دو تا از همکارام بابت اینکه من بتونم مرخصی بگیرم، ساعت‌بیکاری‌شون رو اومدن جای من تا کلاسم بی‌معلم نمونه، دو تا از همکارای سابقم گفتن اگه مشکل جدی بود می‌تونیم بیاییم و شهادت بدیم که حرف‌هات همش درست بود. درسته که به لطف خدا، مسئله امروز حل شد ولی این دوستی‌ها همیشه تو قلبم می‌مونه.
  • نسرین

هوالمحبوب

دانشجوی تربیت معلم بود که باهم آشنا شدیم، تو همین وبلاگ، تهش معلوم شد یه خیابون با هم فاصله داریم، من سال‌های اول تدریسم بود و اون سال‌های اول دانشجویی‌اش. از اینکه می‌دیدم چقدر بی‌محتوا بهشون آموزش می‌دن دلم می‌سوخت، می‌دیدم ماها که ادبیات فارسی خوندیم، پدرمون دراومده برای پاس کردن اون کتاب‌های کته کلفت، اینا از هر کدوم ده بیست صفحه می‌خونن. بی‌سوادی رو به وضوح می‌دیدم تو دانشگاه‌شون. کلا زوم کرده بودن تو متد تدریس و روانشناسی و اینا، کاری ندارم، بالاخره داشتن معلم می‌شدن و اینا بیشتر به دردشون می‌خورد، مطمئن بودم اگه یه دانش‌آموز با یه آی‌کیوی بالا، سر کلاس بشینه این معلم‌ها از پسش برنمیان. اما بالاخره با معدل نوزده لیسانس گرفت و رفت سر کلاس برای تدریس، همون سال اولم ارشد پیام‌نور قبول شد. اولین مقاله‌ای که باید می‌نوشت رو پارسال با‌هم نشستیم و نوشتیم، بهترین نمرۀ کلاسم گرفت، تشویقش کردم که به جای کپی کردن از اینترنت خودش بنویسه، حالا داره سمینارش رو آماده می‌کنه، زنگ زده بود ازم کتاب می‌خواست، می‌گه، همسرم یه پایان‌نامه دانلود کرده، دارم ازش استفاده می‌کنم، مشخصات پایان‌نامه رو که داد، رفتم سال نود و دو، سالن خاقانی داشکدۀ ادبیات، یه پسر با جنم که داشت از رسالۀ دکتری‌اش دفاع می‌کرد. استاد راهنما‌مون یکی بود، جلسۀ دفاعش خیلی خلوت بود، اما استادها حسابی تحویلش گرفتن و از کارش تعریف کردن.

حالا پایان‌نامه‌اش رو با سی هزار تومن خریده بودن و داشتن سلاخی‌اش می‌کردن، وقتی گفتم چرا خودت نمی‌نویسی، گفت مگه چی تو دانشگاه بهمون یاد دادن؟ گفتم مگه به ما یاد داده بودن؟ مگه پایان‌نامه یاد‌دادنیه اصلا؟ مام یه سال وقت گذاشتیم یاد گرفتیم و نوشتیم، گفت حالا تو یه سال وقت گذاشتی نوشتی کجای این دنیا رو گرفتی؟

یکم فکر کردم، یکم سکوت بین‌مون برقرار شد. بعد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم، راست می‌گی هیچ جا رو نگرفتیم، کتابو فردا می‌رسونم دستت.

همکلاسی ارشدم که با هفتصد تومن پایان‌نامه‌اش رو براش نوشتن، الان دو برابر من حقوق می‌گیره، دختر‌عمه‌ام دانشجوی پزشکیه، پول داده یکی براش رساله‌اش رو بنویسه، دارم فکر می‌کنم ماها کجای این جهانیم واقعا؟

  • نسرین

هوالمحبوب


الی می‌گفت همه چیز از آن روزی شروع شد که کد 1011 را در برگ انتخاب رشته نوشتیم.

همین باعث شد که اینقدر درگیر احساسات بشویم که زندگی برایمان سخت بگذرد. آدم‌ها آمدند و رفتند. ولی ما اتاق کنج قلب‌مان را برای ابد کرایه دادیم که تا وقتی هوس آمدن‌ به سرشان زد، آواره نشوند

دوستان‌مان، استادان‌مان، شاعر‌ها و نویسنده‌ها. بدها، خوب‌ها. آمدند، چنگ زدند به زندگی پر وصله‌ پینه‌مان. هی بغض کردیم و با آب قورتش دادیم، هی نگاه کردیم و حسرت خوردیم.

حرف زدیم و عاشق کلمه شدیم. عاشق صاحبان کلمات شدیم، عاشق نگاه‌شان به زندگی شدیم. آدم‌ها پرده که پایین آمد، با اولین دربستی رفتند و لباسهایشان را آویختند.

ما نشستیم و زل زدیم به صحنه، به جای خالی آدم‌ها، غرق شدیم در سکوت کلمه‌ها، ما نتوانستیم همراه بقیه تماشاچی‌ها به خانه برگردیم. خانه کوچک بود و سرد. ما وا‌دادیم و همانجا ماندیم

خاک صحنه خوردن نداشت، زهر بود، کام‌مان تلخ شد، کلمه‌ها سکوت شدند و فاصله انداختند بین ما

سنگ برداشتیم که بزنیم بر سر سکوت که بشکنیم، خانه دلمان ترک برداشت. دیوار خانه فرو ریخت. کلمه‌ها، غرق شدند در سکوت، نتوانستیم نجاتشان دهیم. بی کلمه‌ها چه کنیم ما آویخته‌های این دیر فراموشی

گفتیم برویم تا بلکه سکوت‌مان کمتر برنجاند. ما کلمه‌هامان را دانه دانه سوا کرده بودیم، چیده‌بودیم بیخ دل‌مان تا حرف بزنیم. حالا یک مشت کلمهء خیس روی دستمان باد کرده است. حق داشت پروین که می‌گفت: «دل بی دوست دلی غمگین است

  • ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب


روز چهارشنبه وسط جلسه‌ی داستان‌خوانی بودیم که، خانم «آ»، رئیس کتابخونه وارد سالن شدن و در کمال ادب ازمون درخواست کردن که بعد از اتمام جلسه‌ی نقد و بررسی‌ِداستان، بشینیم توی سالن، تا آقای «ص»، تحقیق خودش رو درباره‌ی کشور ژاپن بهمون ارائه بده. اینک ژاپن چه ربطی به ما و جلسه‌‌ی داستان‌مون داشت رو ازش نپرسیدیم، چون بالاخره ایشون رئیس بودن و ما نبودیم. خلاصه اینکه ساعت شش و نیم عصر که نقد داستان تموم شد، رفتیم نشستیم دور میز کنفرانس و چشم دوخیتم به صفحه‌ی نمایشگر بزرگ وسط سالن. آقای «ص» با یک لحن انقلابی و کوبنده شروع کردن به ارائه‌ی تحقیق‌شون. حالا نه فکر کنین تحقیقِ‌علمی و خلاقانه و شاخی انجام‌داده بودنا؛ نخیر، تصور کنید، انگار یک نفر نشسته تمام مطالب ویکی‌پدیا رو درباره‌ی ژاپن جمع‌آوری کرده؛ ریخته تو اسلاید‌های ساده و بی‌روح و چند تا عکس از در و دیوارهای ژاپن رو هم گذاشته تنگش و فکر می‌کنه دنیا رو با این تحقیقش تکون داده. حالا از سطحی بودن تحقیق بگذریم، لحن مسخره‌ی خود آقای «ص» هم بیشتر آدم رو کفری می‌کرد.
برای منی که از ساعت شش صبح سرپا بودم و بعد از مدرسه بدو بدو رفته‌بودم خونه، ناهار خورده‌بودم و دوباره بدو بدو اومده‌بودم کتابخونه و تا شش و نیم عصر نشسته‌بودم تو جلسه، تحمل این فضا حقیقتا خارج از توان بود. مضاف بر اینکه دچار افت شدید فشار خون بودم و دست و پاهام یخ زده بود، انگار نشسته‌باشم وسط یخچال‌های قطبی.
خلاصه نتونستم بیشتر از این اراجیفش رو تحمل بکنم و گفتم ببخشید آقای «ص» هدف شما از انجام این تحقیق چی بود؟ در کمال شگفتی ایشون عنوان کردن که هدفم این بود که بفهمم چرا ژاپن اینجوری پیشرفت کرده و ما نکردیم. مایی که تمدن‌مون میلیون‌ها سال قدمت داره و سفالینه‌هامون ال و بل.....
حرف‌هاش اونقدر خنده‌دار و سطحی بود که اصلا نمی‌شد وارد بحث علمی شد باهاش. اما ناچار بودم بشم. ایشون گفتن که من چرا با این‌همه تحصیلات باید بیکار باشم توی این مملکت، در حالی که تو کشور ژاپن همه‌ی دانشجو‌ ها می‌دونن که بعد از فراغت از تحصیل، کجای کشور قراره مشغول به کار بشن. بعد من پرسیدم تحصیلات‌تون چیه؟ گفتن که لیسانس مدیریت‌فرهنگی از دانشگاه علمی‌کاربردی دارم! من همینجور داشتم شگفت‌زده می‌شدم. این وسط دوستان دیگه هم به من ملحق شدن و تصمیم گرفتیم که توجیه‌‍‌شون کنیم که کارشون چقدر به درد نخوره. گفت من می‌خواستم این تحقیق رو توی شورای‌شهر ارائه بدم ولی هیچ کس بها نداد بهم. گفتم آخه برادر من مگه این نماینده ها خودشون از این چیزا خبر ندارن؟ گفت من حتی میتونم، با نماینده‌ها مناظره کنم، بگم چرا ژاپن اینقدر پیشرفت کرده و ما نکردیم. گفتم که اتفاقا مشکل اصلی اینجاست که ما تو ایران همه‌مون استاد سخنرانی هستیم، انقدر قشنگ حرف می‌زنیم که دهن همه وا می‌مونه. ولی با حرف زدن اگر قرار بود مشکل مملکت حل بشه، تا حالا شده‌بود. لحنش جوری بود که انگار مقصر اصلی وضعِ کنونی مملکت ماییم. اونقدر چرت و پرت تحویل‌مون داد که مجبور شدیم به حالت انتحاری ختم جلسه رو اعلام کنیم. در آخر تاسف خوردم به حال جوون بیست و هشت ساله‌ای که با توهم دانایی و خود علامه پنداری، احساس می‌کرد که در حقش اجحاف شده، جوان بیست و هشت ساله‌ای که حتی ابتدایی‌ترین اطلاعات درباره‌ی شیوه‌های تحقیق رو هم نداشت، حتی بلد نبود از روی اسلایدها، متنی که نوشته رو درست بخونه، بلد نبود چطور توی یک جمع محترمانه حرف بزنه و از توجه شون، از وقتی که براش گذاشتن، تشکر کنه. تازه می‌خواست برای ادامه‌ی تحصیل بره ژاپن و تحقیقاتش رو اونجا ادامه بده!

  • نسرین

اینجا همیشه گریزگاهی بود برای وقت‌هایی که زندگی بهم سخت می‌گرفت، برای تنگنا‌هایی که همیشه داشتم، برای شکستگی‌هایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونست مرهمش باشه. از وقتی وبلاگ برام تبدیل به دغدغه شده، زندگی راحت‌تر سپری می‌شه. اینجا همیشه کسایی هستند که بدون اینکه بتونم ببینمشون، بدون اینکه لمس‌شون کنم، حضور دارن و همیشه با یه جمله، با یه دلگرمی، شارژم می‌کنن که برگردم سمت گلوگاه زندگی.
زندگی‌ام توی این چند روز تباه بوده، تباه به معنای واقعی کلمه. حسی که دارم توی هیچ کلمه‌ای، توی هیچ جمله‌ای نمی‌گنجه، حس‌ها به کلمه در‌نمیان، چشم‌هام نمی‌خندن، هر چقدر تلاش می‌کنم، به زندگی امیدوار بشم؛ نمی‌شه. شبیه آدمی که از مرگ برگشته و هنوز ردی از خوف مرگ تو چشم‌هاش هست، هنوزم از خیلی از خاطره‌ها، حس‌ها، نگاه‌ها می‌ترسم، یه ترسی که فکر می‌کنم نتونم به این زودی از دلم بیرونش کنم، از اینکه اینقدر حالم بده که بقیه  مدام براشون سوال میشه بیزام، ولی نمی‌تونم کاری کنم که همه چیز مثل قبل بشه، نمی‌تونم رنگ بپاشم توی دنیایی که گرد نکبت گرفته، می‌ترسم یکی چیزی بپرسه و دوباره شبیه دختر بچه‌ها بزنم زیر گریه؛ از اینکه اینقدر ضعیف شدم که به یه تلنگر فرو‌می‌ریزم خوشم نمیاد، دلم می‌خواد بخوابم و هیچ کس بیدارم نکنه، درست شبیه روزهایی که تو عید سال نود داشتیم، شبیه اون سکوت ممتدی که توی خونه بود، حالا یه سکوت کر‌کننده تو مغز منه، هی می‌خوام داد بزنم، دامن خدا رو بگیرم، هی رومو می‌کنم طرف دیوار، هی می‌خوام برم گلگی کنم، هی دوباره سرم پایینه، هی می‌خوام وصل بشم و هی دوباره ترسی میاد تو دلم که خودت کجای این حال بدی؟ خودت چقدر مقصر این حس تنفری؟ برای سوال‌هام جوابی پیدا نمی‌کنم. حتی اونقدر با خودم راحت نیستم که اینجا هم برای اون حس مزخرف اسمی بذارم. آره اینجام دیگه برام غریبه شده، پر از آدم‌هایی که نمی‌شناسم‌شون، پر از آدم‌هایی که میان و میرن و می‌خونن بدون اینکه حس خوبی بهم بدن.
هیچ شعری آرومم نمی‌کنه، هیچ کتابی رو نمی‌تونم دست بگیرم و متمرکز بشم روش، حس می‌کنم همه‌ی ادبیات یه دروغ بزرگ بوده برای فریب ماها، برای خواب بردن ماها. که نبینیم دنیا چقدر وحشی و بی‌در‌و‌پیکره. هیچ‌وقت تا حالا راجع به چیزی که اینقدر عاشقانه دوستش داشتم اینقدر بی رحم صحبت نکرده‌بودم. می‌دونم که این دل‌پریشونی هم می‌گذره ولی حالا دلم می‌خواد برم و تمام پست‌های مربوط به اوجان رو حذف کنم، دلم می‌خواد یکی یه سیلی محکم بزنه زیر گوشم و منو از این خواب خرگوشی بیدار کنه، چه عشقی، چه محبوبی چه امیدی.....

  • ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۵
  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب یه لباس یک دست سفید تنم بود، کاپش نارنجی‌ پوشیده‌بودم، به خودم رسیده‌بودم. انعکاس این حال خوب رو در رفتار و لبخند همکاران هم می‌دیدم، همه می‌گفتن چقدر خوب شدی این چند روزه نسرین، داشتم به یه ثباتی می رسیدم که فکر می کردم دست یافتن بهش محاله. نوا جانم قرار بود بیاد دیدنم، اونقدر همو بغل کردیم و سفت و سخت فشردیم که فکر می‌کنم تا چند روز لبریز از انرژی باشم. اما درست در لحظه‌ای که فکر نمی‌کردم، گوشی‌ام زنگ خورد، یعد از اون چند ثانیه، دنیا دیگه قشنگ نبود. نسرین دیگه خوشحال نبود، توی کلاس بچه‌ها حرف می‌زدن و من نگاه‌شون می‌کردم و نمی‌شنیدم چی میگن، فقط تایید یا رد می‌کردم، یه هاله‌ای از اشک، چشم‌هامو کدر کرده بود، وقتی میم جان اومد توی کلاس که چند تا سوال از بچه‌ها بپرسه، فرصت خوبی بود برای فرار کردن، دویدم توی دستشویی و زار زدم، چند ثانیه بعد توی بغل میم جان بودم. چیزی نپرسید، فقط بهش گفتم که حال همه خوبه و لازم نیست نگران باشه.
قسم خوردم بعدش دیگه گریه نکنم، اول به نون جان گفتم، بعد زنگ زدم و مامان و مریم هم اومدن، وقتی ماجرا رو تعریف کردم، همه شون متعجب و نگران بودن. برای چندمین‌بار بود که تونسته‌بودم تمام اشتباهاتم رو بهشون بگم و نترسم از قضاوت‌شون، برای هزارمین‌بار حس کردم خونه تنها جای امنیه که دارم. وقتی بعدش با بچه‌ها بازی کردیم و گفتیم و خندیدم، مریم همش ازم می پرسید مطمئنی که حالت خوبه؟ مطمئنی که نمی‌خوای کاری کنی؟ بهش یه لبخند بزرگ تحویل دادم و گفتم بله که خوبم. خوبم که خدا دوستم داره. شب توی اتاق داشتم با ته تغاری چت می‌کردم که مامان اومد و نشست روی صندلی، با یه قیافه‌ی پریشون و ناراحت. کلی سوال کرد، کل ماجرا رو دوباره از اول مرور کردیم. مطمئنم بیشتر از اینکه برای مرور ماجرا اومده باشه، اومده‌بود ببینه من حالم چطوره. من خوب بودم. چیزی‌ام نبود. یاد گرفته‌بودم که دست بکشم روی زخم‌هام و بخندم و بگم خدایا شکرت، این یکی هم بخیر گذشت. راضی‌ام ازت. راضی‌ام که هزار تا نشونه گذاشتی سر راهم. از حافظ و فالِ شک و شبهه‌دارش، از اصرار به صبر کردن‌هاش، از نه آوردن‌های مدامش، از دلشوره‌های این دو روز، از بی‌خبری پریشب و .....
خوشحالم که مدام کاری می‌کنه که قوی‌تر از دیروزم باشم، خوشحالم که هوامو داره و دستمو ول نمی کنه. گاهی این اصرار بی‌خودِ ما آدم‌هاست که نمی‌ذاره راه درست رو ببینیم و هی کله‌معلق بشیم وسط بدبختی. گاهی این ایمان ماست که نجات‌مون می‌ده. صبح بدون اینکه ساعت کوک کرده‌باشم برای نماز بیدار شدم، با یه حال خوب، نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حالا که دارم این پست رو می‌ذارم، همه چیز ته‌نشین شده توی وجودم، صبح که مستر «ژ» زنگ زد، می‌دونستم ناراحته، چیزی هم نگفتم که ناراحتی‌اش بیشتر بشه، حق دادم بهش بابت کم‌کاری‌های بهار دعوام کنه، به هر حال من باید نظارتم رو دقیق‌تر می‌کردم که بهار کارش رو درست انجام بده. اما اون فقط یه جمله گفت«فرق ایران و آمریکا همینه، اینجا هی میگین انشالله و کار رو پشت گوش میندازین، ولی اینجا خیلی جدی ازت کار می‌خوان و اگر انجامش ندی عذرت رو میخوان»
دارم از یه پنج‌شنبه‌‌ی پر مشغله حرف می‌زنم که قراره به بهترین شکل به پایان برسه.

+این مدت نرسیدم بخونمتون، سی و چند تا ستاره ی روشن در انتظارمه

  • ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
  • نسرین