گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «او جان» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

اردی‌بهشت برای من دویدن خون در رگ و پی است، اردی‌بهشت، یعنی مست شدن، برای من بهار از اردی‌بهشت آغاز می‌شود، هر اردی‌بهشت، زندگی در من جریان می‌یابد، در اردی‌بهشت تصاویر رنگی‌تر می‌شوند، حرف‌ها سحرآمیزتر می‌شوند و قلب‌ها عاشق‌تر. جادوی بهار است این حال خوب، جادوی بهار است این احساسات به غلیان در آمده، من هر بهار، به انتظار اردی‌بهشتم و هر اردی‌بهشت به انتظار تو.
 مگر می‌شود ماه سعدی و قیصر و فردوسی را عاشق نبود؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب هوس عجیبی به سرم زده بود. هوس کرده‌بودم بگویم دوستت دارم. بی‌هوا، عمیق و کش‌دار. هوس کرده‌بودم بگویم شبت بخیر عزیزم، هوس کرده‌بودم برایت آغوش باز کنم. دلم از واژه‌های تکراری به تنگ آمده‌است. از اینکه بی‌هوا به کسی شب بخیر بگویم و گوشی سر خود عزیزم را تنگش بگذارد، از اینکه دستم بلغزد روی استیکر عاشقانه و مجبور شوم پیام‌ها را ادیت کنم، خسته شده‌ام. 
خسته شده‌ام از صبح تا شب تک و تنها توی چهار دیواری اتاق حبس شدن، از خواندن و نوشتن و پول جمع کردن. خسته شده‌ام از سینما رفتن‌های تنهایی، از خرید رفتن‌های تنهایی، حتی از ساندویج خوردن‌های تنهایی هم خسته شده‌ام.
دیشب دوست داشتم بودی تا بلند و رسا بگویم دوستت دارم، بی‌هوا جوابم را بدهی که من بیشتر. دلم غنج رفتن می‌خواست، لوس شدن و بغل می‌خواست. بعضی شب‌ها را نمی‌تواند تنهایی سر کرد. بعضی لحظه‌ها را باید با کسی شریک شد، بعضی شب‌ها باید کسی را در آغوش گرفت.
منظورم از آن بغل‌های راستکی است، نه از آن الکی دلخوش‌کنک‌ها، دلم لک زده برای 
آن جانم گفتن و عزیزم شنفتن‌ها، از آن‌هایی که هیچ وقت، هیچ کس توی گوشم زمزمه نکرده است، از آن باورهای عمیقی که تا ته جانت رسوخ می‌کند، از آن رشته‌های ناگسستنی که می‌توانی تا ابد به بودنش دلت را خوش کنی.
دیگر تنهایی بس است، به حد کافی تنها بوده‌ایم، هر دوی‌مان. آخ که چقدر عشق خوب است، شیرین است، در رفتن جانت برای کسی، خواستن کسی از سویدای دل، ذوب شدن در هرم نگاه کسی، دویدن خون توی رگ‌ها، سرخ شدن از شرم، از عشق، از خواستن، جذاب است.
توی این دنیای دود گرفته، که از پشت هر پنجره‌ای سری بیرون زده است، که توی هر سری، سودایی است، که توی هر سودایی رمزی است، می‌خواهم بگردم پی رمز و راز بودن تو. بس است دیگر نبودن و نخواستن. بس است بودن و نخواستن، بس است نبودن و نگشتن و خسته شدن.
این جهان من و تو را می‌خواهد، من و تویی که ما شویم و بزنیم به دل زندگی.
آخ که چقدر دلم می‌خواست بگویم دوستت دارم چقدر....

+نیسگیل در زبان ترکی به حسرت عمیق گفته می‌شود، معادل بهتری برایش نیافتم اما نیسگیل عمیق‌تر از هر حسرتی است.


  • نسرین

هوالمحبوب


باشیم قارماقاریشیقدی، ایچینده من وارام سن یوخسان(*)

چوخ آدام‌لار گلیر گدیر؛

سس چوخدی، آمان سن یوخسان؛

سن چوخدان‌دی کی منن چوچموسن.

سن گتمیسن و من قالمیشام.

امان بولوسن کی عشق هچ زامان اولمز.

سن منیم حیات بویوم، اورداسان.

منه عشق سنن معنا اولوب.

اوزوی توتموسان بیر طرفه و منه باخمیسان.

منی ناواخدی باغریوا باسمامیسان.

گوزولریوی چوخ چوخدان دی کی منه سوزدور مه میسن.

سنی حیات یولداشی سسلمیشم.

باشیم قارماقاریشیقدی.

سئرچه‌لر، یا کریم‌لر، گئجه قوشی‌لار،

باشیم‌نان اوچوب بولوت‌لار آراسیندا ایتدیلر.

سنه تای، کی بیر گون منه عشق تحفه‌سین گتیردین،

و بیر گون، گوزلریمی، دونیا گوزلیخلارینا یومدون.

هارداسان کی منیم سسیم سنه یتیشمیر؟

هارداسان کی گوزلریوی منه ساری آشمیسان؟

سن هاواخ منن گتدین کی بولمدیم؟



*این مصراع الهام گرفته از شعر مریم محمدی است.


  • نسرین
هوالمحبوب


می‌گفت، تا حالا دو بار عاشق شدم، اولی تو یه حسرت بچگانه از دست رفت و دومی گمونم خیال ازدواج نداره. دومی رو خودش بهم نشونش داد، از نظر من خیلی معمولی بود، یه نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر که یه تیپ آشفتۀ هپلی داره، وقتی تئاترش اجرا رفت، قرار گذاشتیم که با هم بریم، با یه وسواس عجیبی براش گل رز آبی انتخاب کرد، یه پروانۀ کوچیک زد روی برگ گله و یه کارت تبریک. تو کل اون یک ساعت و نیم که داشتیم تئاتر رو نگاه می‌کردیم، اون حواسش به بازیگرها نبود، به کارگردانی فکر می‍‌‌کرد که اینا رو اینجوری چیده، به این فکر می‌کرد که کارگردانش، تک تک این دیالوگ‌ها رو حفظ بوده.
ازش می‌پرسم عشق اول چرا از دست رفت؟ می‌گه زن گرفت، ولی من ته چشم‌هاش می‌خوندم که منو دوست داره، اما من بلد نبودم هیچ کاری بکنم، لوندی نداشتم، دلبری بلد نبودم، بهم نمی‌گه که اولی کیه، می‌گه زن گرفته، می‌گم من دیدمش؟ می‌گه آره ولی نمی‌دونی کیه. می‌گم یه حدسایی دارم می‌زنم. می‌گه حتی اگه فهمیدی هم به روم نیار. از گفتنش هم واهمه دارم هنوز بعد این همه سال.
بهش نمی‌گم، اما ته چشم‌های اون مردی که همیشه روی صندلی رو به رو می‌شینه، همون مردی که نگران زن باردارشه، یه چیزی می‌بینم که مطمئنم می‌کنه به جادوی عشق. گاهی آدم‌ها فرصت‌های زندگی‌شون رو به همین راحتی از دست می‌دن. با یه لبخندی که باید می‌زدن و نزدن، با یه سلامی که باید می‌دادن و ندادن.
می‌گم هیچ مردی نبوده که من تا حالا عاشقش شده باشم و بخوام که زنش بشم، دوست داشتم، خوشم اومده، ولی حسرت داشتن هیچ مردی تا حالا تو وجودم نبوده، تک‌تک کسایی هم که اومدن سراغم با یه جواب سر بالا توی اولین قدم راه شون رو کشیدن و رفتن.  داشتم قبل افطار فیلم blue jay رو نگاه می‌کردم، یه حسرتی تو کل فیلم بود که باعث شد بغض کنم، از همون سکانس اول می‌دونستیم یه خبری بوده بین‌شون، اما نمی‌گفتن تا به وقتش. دلم از سر شب خیلی گرفته، نمی‌دونم از تاثیر این فیلمه است، از تاثیر حرف‌های دوست جانه، ولی تو دلم یه حسرت بزرگ لونه کرده، حسرت تک‌تک اون آدم‌هایی که با یه نه می‌رن جلد یه خونۀ دیگه می‌شن، حسرت اون سلام‌هایی که به علیک نمی‌رسن، حسرت تمام چیزایی که یه عمر تو خودمون حملش کردیم ولی نشد یه بار خالی‌ شیم. نشد یه بار جدی گرفته بشیم، نشد یه بار کسی به خاطر ما بزنه به آتیش، پاشه بیاد دیدن‌مون. بگه آره دختر خانوم خنده‌های شمام قشنگه. بگه آهای دختر چه موهای خوش‌رنگی داری. باورش شاید سخته ولی ما به همین جمله‌هایی که نشنیدیم دل‌خوش بودیم. مام یه زمانی دل داشتیم، دل‌مون خوش بود که آدم‌ها اگر خاطر‌خواه بشن، به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشن. نمی‌دونستیم، یعنی نگفته بودن که عاشقی کردن آدم‌ها توی این دوره زمونه، حکایتش فرق داره. تو نباشی خیلی‌ها هستن. دلت رو به این چیزا خوش نکن. شاید دوره‌ات گذشته خانوم معلم.

  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۹
  • نسرین

هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.




  • نسرین

 

 

هوالمحبوب

 

منی آختار داریخاندا، گئجه‌لر، آی ایشیغیندا، سارالیب آیا باخنا، منی آختار داریخاندا، گونشین، نازلی گوزونده، منی آختار داریخاندا، کوچلرده، خیاواندا، تک قالیب باغریمی غم باساندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، گوجاغیندا، یر آشا منه، یاغیشین دامجیلاریندا، قارین او دولی اتهلرینده، منی آختار داریخاندا، باشیمی یره گویاندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، قلبیمی یولداش سیخاندا، منی آختار داریخاندا، تبریزین اوزی گولنده، لاله لر بره بیتنده، عینالی داغیندا، شاه گولی بوجاغیندا، منی آختار داریخاندا، سسیمه سس ورنده، اوزومه بوسه گویاندا، منی آختار داریخاندا، یاتارام سن سیز، دورارام سنسیز، نچه ایل بو اینتظار لا، سنی آختاریب یورولدوم، سسیمی اوجاتدیم، گوزومی هر یره آتدیم، گوجاغیم بوشدی عزیزیم، منی آختار داریخاندا. یورولوب دینجلنده، گوزوون یاشی آخاندا، یولوون دونگلرینده، تبریزین گوزل گونونده، سس وریب، منی چاغیراندا، منی پیش گونده گوجاغیوا باساندا، هر گونی صاباحا ساتاندا، دونیادان اومید کسنده، منی اختار داریخاندا، من سنی ایتیرمیشم، دونیا لار بویی تاپامام، سن کی من سیز قالابولمزسن، منی اختار داریخاندا. تک قالیب سرسم دینده، یولوی چولده آزاندا، منی آختار منی آختار منی آختار داریخاندا

 

* پست من الهام گرفته از این آهنگه، متن نوشته خودمه، ترجمه آهنگ رو نذاشتم.

 

 

 

 


 

 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تو یک مردی، شبیه همه مردهای دیگر، شبیه تمام آنهایی که در خیابان ولیعصر قدم می‌زنند، شبیه تمام مغازه‌دارهای بازار شیخ صفی، شبیه تمام کارمندان اداره آب، تمام راننده تاکسی ها، شبیه تمام دست فروش‌های نبش تربیت. تو غذا می‌خوری، راه می‌روی، خسته می‌شوی ، می‌خندی، گریه می‌کنی ، دلگیر می‌شوی، رانندگی می‌کنی ، شبها قبل از خواب به روزی که داشته‌ای فکر می‌کنی، تنها تفاوت تو در این است که میان هزاران مرد دیگر، من عاشقت هستم، تو در من زاده شده‌ای، در من خواهی مرد. تو مردی هستی که من به آغوش خواهم کشید. 

  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر می‌کردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم می‌شوم، یک جایی عشق‌مان با یک دعوا شروع می‌شود و بعد درگیر هم می‌شویم.  همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زده‌ای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی می‌گشتیم، فکر می‌کردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون می‌آیی و سیستم‌ات را نشانم می‌دهی و می‌گویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین می‌تونین ازش استفاده کنین خانم ......

سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمی‌دادم به این امید که یکی از این فارغ‌التحصیل‌شوندگان خوشبخت تو باشی.

فکر می‌کردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم می‌کنی، لبخند می‌زنی و باب آشنایی‌مان باز می‌شود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم می‌گرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفری‌های سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکی‌های بوفه، هیچ‌کدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.

بعدتر‌ها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمند‌ها سر‌و‌کله‌شان پیدا شود، کلید را توی قفل می‌چرخاندم و می‌نشستم پشت میز، سیستم را روشن می‌کردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ می‌کرد و من به بخار چای‌ساز زهوار در‌رفتهء خانم میم خیره‌ می‌شدم، فکر می‌کردم بالاخره، یک روز تو سر و کله‌ات توی آن اتاق لعنتی پیدا می‌شود. مگر می‌شود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!

اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانه‌ای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.

توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صف‌های عریض و طویل زندگی‌ام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بی‌هوا چای  مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاورده‌ای و مجبور شده‌ای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زده‌ای عذرخواهی نکردی.

در مسیر هیچ کدم از کوه‌ها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهن‌هایت نظرم را نپرسیدی.

نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباس‌های گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاه‌شون نکردم؟

حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خواب‌هایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشته‌ای برای دنیایی که دستم بهت نمی‌رسد. لبخندهایت عاشق‌ترم می کند اما وقتی بیدار می‌شوم بساط عاشقانه‌هایمان برچیده شده است. تو رفته‌ای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی زهره ازم پرسید که تا حالا از نه گفتن پشیمون شدی یا نه؟ قاطعانه بهش گفتم نه نشدم. وقتی یه آدم جدید وارد زندگی ام میشه، وقتی برای اولین بار می بینمش، توی همون چند ثانیه ی اول میتونم تشخیص بدم که تو هستی یا نه، از طرز حرف زدنش، از نگاه کردنش، از اینکه حرفم باهاش تموم میشه یا نه، از اینکه زمان از دستم در میره یا نه، از اینکه دلم میخواد دوباره ببینمش یا نه، از اینکه تونسته قلق منو به دست بیاره یا نه، هیچ کس تا حالا این ویژگی ها رو نداشته.
از استاد دانشگاهش بگیر تا کارگر کارخونه ی چسب، از مهندس و معلم تا آتش نشان و ....
میدونی، هیچ تصوری از اینکه تو قراره چیکاره باشی ندارم. تنها چیزی که توی این لحظه برام مهمه، اینه که تو باید آدمی باشی که هر لحظه بابت داشتنت خدا رو شکر کنم، هر لحظه از اینکه بهم لیاقت داشتن تو رو داده قربون خدا برم. من هدف های زیادی برای زندگیم دارم، اما دارم تلاش میکنم دست از آرزو کردن بکشم، دارم تو  رو از آرزوهام می کشونم به لیست هدف هام. تو رو باید بسازم. همون قدر خواستنی که من بخوامت. همونقدر دوست داشتنی که من دوسِت داشته باشم، همونقدر مهربون که دل منو نرم کنی، همونقدر آقا که همیشه دلم میخواست. من و خدا باید برای ساختنت با هم دست به یکی کنیم، من آدم هر چه پیش آید خوش آید نیستم، من شبیه هیچ کس نیستم، شبیه آدم هایی که کوتاه میان، شبیه آدم هایی که کم میارن. من کم آوردن تو کارم نیست. مهندس نیستم اما بالاخره می سازمت.
توی ذهن من که قوی تر از خیلی از کامپیوترهاست؛ تو وجود داری. زنده تر از هر تصویری. باور دارم به اینکه یه روزی پیدات میکنم، به اینکه پیدام میکنی. بالاخره می فهمی که همه مثل هم نیستن. بالاخره می فهمی که باید گذرت به کدوم خیابون و کدوم کوچه بیوفته.
دارم معمای تو رو حل میکنم، گیر کردم تو تئوری انتخاب. اما اونقدر این لحظه برام لذت بخشه که حاضر نیستم حتی با خودت سهیم بشم. میدونی این لذت دانستن، لذت تغییر، لذت خوشبختیِ که دارم می چشم. حتی اگر جسم و روحم داغون شده باشه. به قول مژده هر روز دوباره خودم رو از نو می سازم. به بهترین شکل. من آماده ام، برای همراهی با تو، آماده تر از هر لحظه ی دیگه ای.
  • نسرین

هوالمحبوب


دلم یک لحظه ی عاشقانه می خواهد، از آن لحظه های معرکه ای که وقتی به من می گویی «دوستت دارم»، ناخودآگاه بزنم زیر گریه. از آن عشق هایی که با دیوانه بازی شروع شود، از آن نگاه هایی که تا عمق وجودم را بسوزاند، از آن تپش های قلبی که رسوایم کند. از آن توجه هایی که چشم ها را به من خیره کند. از آن نگرانی هایی که اندازه ی صد تا دوستت دارم ارزش دارد.

گاهی دلم میخواهد بیمار شوم که تو نگرانم شوی. دلم می خواهد تبریزمان به زودی زود برفی شود، دستت را بگیرم و بزنیم به دل برف؛ راه برویم روی برف های چند روزه و من هی دستت را محکم تر بگیرم و هی سُر بخورم تا دستت بیشتر قفل شود دور انگشتانم.

آخ که چقدر دلم تا نیمه شب حرف زدن می خواهد، دلم دل دل کردن برای گفتن و نگفتن، دلم شرم دخترانه برای خیره شدن در چشم هایت، دلم محو صدایت شدن می خواهد.

دلم دزدکی نگاه کردنت را می خواهد. کاش بودی که این روزهای بی رمق پاییزی اینقدر تباه طی نشوند. کاش بودی که شب ها حرمت می یافتند. کاش روزی دل بکنی از این دل دل کردن ها. کاش یک بار هم که شده، تو برایم بنویسی، کاش برایم حرف بزنی. بگویی از انتظار خسته ای. بگویی تمام روزهای رفته، به من فکر می کردی. کاش تمام شود این غربت بی پیر که جوانی مان را سوزاند.

می دانی خسته ام از تنهایی نفس کشیدن حتی.

تنهایی مریض شدن؛

از تنهایی شادی کردن؛

خسته ام از زندگی بی تو....


  • نسرین