گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازنشر» ثبت شده است



هوالمحبوب


ما شبیه جنس خاک‌خوردهء داخل ویترینیم که یک نفر انتخاب‌مان کرد، اما حاضر نشد بهایمان را پرداخت کند، فقط رفت و آمد و دلخوشمان کرد و رفت، رفت یک دوری بزند و برگردد.

  • نسرین

هوالمحبوب

یکی که برام بخونه:

کوه و میذارم رو دوشم رخت هر جنگ و می پوشم 
موج و از دریا میگیرم شیره ی سنگ و می دوشم 
میارم ماه و تو خونه میگیرم باد و نشونه 
همه ی خاک زمین و میشمرم دونه به دونه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره... 

دنیا رو کولم می گیرم روزی صد دفعه میمیرم 
میکَنم ستاره ها رو،جلویِ چشات می گیرم 
چشات حرمتِ زمینه،یه قشنگِ نازنینه 
تو اگه میخوای نذارم هیچ کسی تو رو ببینه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره... 

چشم ماه و در میارم،یه نَوَردبون میارم 
عکسِ چشمت و می گیرم جای چشم اون میذارم 
آفتاب و ورش می دارم واسه چشمات در میذارم 
از چشات آینه میسازم با خودم برات میارم 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره...

  • ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۹
  • نسرین
هوالمحبوب
 
 
 

علی دایی نیستم اما اگر جای او بودم -مگر می‌شود علی دایی شد؟- با سردار آزمون حرف می‌زدم. از روزهای پیامکی جام‌جهانی آلمان برایش می‌گفتم. به‌قولِ افشین خماند:پسر گریه ندارد، برو کاری کن همه را وادار به سکوت کنی. سردار آزمون سرمایه ماست. آن بالا که ما نشسته بودیم، کی‌روش را می‌دیدیم که چگونه بر سرش فریاد می‌کشید که روی خطِ وسط زمین بماند تا ارتشِ اسپانیا با همه توان روی دروازه ایران نماند؛ اما گوش نمی‌داد. اگر علی دایی بودم حتما به سردار آزمون زنگ می‌زدم و می‌گفتم نود دقیقه حیاتی در پیش داری و کاری کن منتقدانت آرام بگیرند. گوشی‌هایت را خاموش کن و‌تمرکز داشته باش. بارها در ذهنت، گلزنی به پرتغال را تمرین کن. علی دایی که پشت خط باشد، هم انگیزه می‌دهد و هم راهکار. علی دایی که نقد کند، او گریه‌اش نمی‌گیرد. هر بازیکن دوران افت دارد و چه حیف که دوران او با جام‌جهانی یکی شده است. اما وقتی کی‌روش او را در ترکیب قرار می‌دهد یعنی درهای امید باز است. گل بزن سردار. گل بزن سردار. قول می‌دهیم همه این انتقادات فراموش می‌شود. فقط همان سردار آزمونِ زهردار باش.

 

 

#اهنگ هیچ ربطی به پست نداره صرفا برای دل خودمه

 

#از صفحه علی عالی روزنامه نگار ورزشی

  • نسرین

هوالمحبوب


یه روز نزدیک، کسیو دوست داشتم. بعد گاهی به خودم میومدم و به این فکر میکردم من این آدم رو از سر بی پناهی توی عشق دوست دارم یا واقعا دوستش دارم. مثل اسکارلت عادت به اشتباهی دوست داشتنش دارم یا این حس واقعیه. یه روز صبح قبل از باز کردن لپ تاپم، قبل از سر کشیدن لیوان شیرم، قبل از مسواک زدن دندونم، وقتی داشتم کلیپس به موهام میزدم، جلوی آینه به این فکر کردم من چی این ادم رو دوست دارم؟

دیدیم همه چیش رو.

بعد فکر کردم این همه چیه کمه.

من چیز خیلی کمی ازش دیدم.

برا همین همه چیشو دوست دارم.

چون این همه چیه، هیچی نبوده در برابر دوست داشتن کسی...

این همه چیه، کمه. خیلی کم.

بعد وقتی داشتم جلوی آینه مسواک میزدم انگار با هر تف کردنی یادم میفتاد که بله! منم اسکارلتم... میدونید چقدر وحشتناکه عادت به اشتباهی دوست داشتن کسی؟! ولی بذارید بگم که ماها یکی یه اسکارلت اوهارو درونمون داریم. باور کنید. تا برباد نرفتیم نجات بدیم خودمون رو.



از اینجا: تلخ همچون چای سرد

  • نسرین

هوالمحبوب

یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو ده سال بعد به دنیا میاره،اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره.

یکی بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل می‌شه ولی پنج سال بعدش کار پیدا می‌کنه،اون یکی بیست و نه سالگی مدرکشو می‌گیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا می‌کنه.

یکی سی سالگی رئیس شرکت می‌شه و در چهل سالگی فوت می‌کنه، اون یکی چهل و پنج سالگی رئیس شرکت می‌شه و تا نود سالگی عمر می‌کنه.

"تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر"

"تو توی زمان خودت زندگی می‌کنی"

پس آروم باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن!


#ناشناس

  • نسرین

  • نسرین

هوالمحبوب


هوس عاشقی به سرم زده است. هوس اینکه دستهایی را هوس کنم . هوس کرده ام دلم بلرزد برای صدایی که مرا شیطنت آمیز به نام می خواند. هوس شیطنت کرده ام، که آتشی بسوزانم و مثل بچگی هایم مخفیانه بنشینم و گرمی اش را تماشا کنم و ببینم که چطور مرد همسایه فحش می دهد به زمین و زمان " کدوم احمقی این آتیشو روشن کرده "

هوس کرده ام احمق شوم و جلوی مرد همسایه بایستم، شکلک درآورم و با رضایت و نیشخند بگویم " خوب کردم، خوب کردم "

گیریم که شیطنت من دست و دل تو را سوزانده باشد، یار غار قدیمی، هوس کرده ام به زخم دست های تو هم بخندم . 

هوس کرده ام سودای پیشرفت و آن مهاجرت لعنتی را در گنجه بگذارم و "وطنی" دلبری کنم و آی بخندم به لهجه شیرین عشق!

هوس کرده ام به گندمزار کودکی برگردم و این بار رد نگاه باد را بگیرم برسم به دیاری که به من یاد دهد دوست داشتن، زیباست. 

هوس کرده ام عاشقی را، آی مرد خوش صدای میدان، کمی دیوانه تر بیا.


از اینجا: ماری جوانا

  • نسرین

هوالمحبوب


فرض کنید مجنون را، در حالتی که به لیلا بگوید نمی توانم به وصالت برسم چون مثلا مادرم نمی گذارد، عمه ام ناراحت می شود، خاله ام از تو خوشش نمی آید و... ولی عشقمان جاوید! مدیونی اگر شک کنی مجنون وار عاشقم! فعلا میخواهم بروم کسی دیگر را بگیرم، البته جای تو را نمی گیرد ولی خب عوضش از تنهایی در میایم  و صاحب فرزند می شوم... تو هم برو کسی دیگر را گیر بیاور به جای من...آن دنیا هم ببینیم چه می شود، حوری موری گیرم نیامد آن موقع به وصال هم خواهیم رسید... حلال کن آبجی! یا علی...

  • نسرین
هوالمحبوب


شروع رابطه عاطفی کاشتن یک بذر است. بذری مجهول! آدم نمی داند وقتی جوانه زد سرو می روید، لوبیای سحرآمیز یا پیاز !

بعضی از بذرهای عاطفه، کافیست ریشه بگیرد، عین گیاه عشقه دورت می پیچد، ریشه ات را می خشکاند.
هر چی که باشد ، آدم باید حواسش به بذر باشد. نه که بگذارد حتما رشد کند، نه! بلکه حواسش باشد که اگر توانایی نگهداری جوانه سربرآورده را ندارد، همانجا بین انگشت شست و اشاره بگیردش و لهش کند!

نگذارید عاطفه رشد کند، درخت شود، به نمای خانه بیاد، به کوچه عادت کند، ریشه بگیرد، بعد بخواهید که قطعش کنید!

اگر دلتان درخت گردو میخواسته و دیدید سرو سر به هوایی است جوانه تان، نگویید اشکال ندارد، درخت من که شد گردویش می کنم. همان لحظه جوانه سرو را از ریشه بکنیدش.

اگر دیدید هنوز پی سیب باغچه همسایه اید، جوانه عاطفه تازه ای را نکارید.

اگر هنوز باید مادرتان به شما یاد بدهد چطور هرس کنید و شکل درختتان را هم انتخاب می کند، جوانه عاطفه ای را که دور از چشم مادرتان کاشته اید ، بچینید!

اگر دلتان می خواهد کوچه تان را عوض کنید، جوانه عاطفه را تا ریشه نکرده بخشکانید.

اگر می ترسید از موریانه درخت، می ترسید از ایستادن در مقابل باد، می ترسید که شاخه اش بشکند شیشه آسودگی تان را، جوانه را قبل از نهال شدن بسوزانید.

حواستان به بذر دم خانه دلتان باشد. بیهوده آب و تابش ندهید.

باور کنید تبر به دست گرفتن درد دارد، خاطره تبر در ذهن درخت درد دارد.

باور کنید جای خالی درخت کنار ایوان دل آدمی, درد دارد...


از اینجا

  • نسرین

هوالمحبوب

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای دکتری بخوانی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.


از اینجا: انار ماهی
  • نسرین