گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مانجان» ثبت شده است

هوالمحبوب

چطوری میتونم بهش بگم که وقتی بغض میکنه و یه گوشه مچاله میشه، دلم میخواد بمیرم، چطوری میتونم بهش بگم حتی اگه فرشته نباشه، مهمترین آدم زندگی منه، چطور میتونم وقتی اذیتش میکنم توقع داشته باشم ازم راضی باشه، چطوری میتونم بهش بگم بزرگترین ترس این روزهای من اینه که شب بخوابه و صبح دیگه بیدار نشه، چطور میتونم برای همیشه حفظش کنم، چرا تموم نمیشه غصه هات مامانم. چرا نمیتونم برای دلت کاری کنم، چرا نمیتونم یه گوشه از قلبت باشم که ازش خشنودی، چقدر تلخ بود امشب. میخواستم بمیرم ولی تو اینجوری مچاله نشی، گریه نکنی، چرا خدا اینقدر برامون بد میخواد، چرا دوست مون نداره، چرا هی این روزها غمگینیم، چرا غصه های دلت تموم نمیشه، الهی فدای دلت بشم که روزهای خوشت کمه. داغ نبینی مامانم. الهی سیاهی های زندگی مون عمرشون کم شه. الهی من نباشم اون روزی که نیستی. الهی خوب بشه حالت. امشب، شب گریه است. میدونم هنوزم زیر لحاف داری گریه میکنی و گلگی هاتو بردی پیش خدا. منم حالم شکل توه. اما دستام کوتاهه. نمیرسه به آسمونش انگار. دعای مادرانه ات رو ازم نگیر. برای دل مون دعا میکنم. الهی گریه و بغض  مام تموم بشه این روزا. تو فقط نفس بکش، تو فقط بخند. تو باشی از پسش بر میاییم.


  • نسرین