گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دوست داشتنی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب
راستش را بخواهی از اینکه اینجا را نمی‌خوانی خوشحالم. حالا راحت‌تر می‌توام حرف بزنم. تابستان سال نود و هشت بود که داشتی برای آزمون نظام مهندسی می‌خواندی، انگیزه نداشتی و می‌گفتی ساعت مطالعه‌ات کم است. گفتم من هم آزمون استخدامی ثبت‌نام کرده‌ام و این طور شد که قرار گذاشتیم با هم بخوانیم. قرار بود روزی پنج ساعت مطالعه مفید داشته باشیم. لا به لای درس خواندن‌ها گاه گپ می‌زدیم. هنوز زیبا بودی و هنوز خواستنی. اواسط مهر بود که ماجرای شکایت و دادگاه پیش آمد و من از صرافت درس خواندن افتادم. بعد از فیصله یافتن ماجرا، خواهرم تشر زد که برگرد سر درس و مشقت. این شد که دوباره سر به راه شدم. آزمون تو زودتر بود به گمانم. خاطرۀ محوی از آن سال دارم. سی آبان درست روز تولد ایلیا رفته بودم سر جلسه و به نظر خودم خیلی خوب از پس همه چیز برآمده بودم. پست شاد و شنگی هم اینجا نوشته‌ام که هنوز هست. نتایج که آمد تو قبول شده بودی و من مردود. فکر می‌کردم، دلداری‌ام دهی، از آن دلداری‌هایی که هر آدمی توی آن شرایط نیازش دارد. دلم می‌خواست کسی باشد که لوسم کند، هر چند بلدش نبودم. اما تو خیلی خشک و جدی گفتی خب لابد بقیه بیشتر از تو زحمت کشیده بودند، قبول کن آن طور که ادعایش را داری هم درس نخوانده بودی. کلمات و جملات دقیقت یادم نیست اما همین‌ها را گفته بودی دیگر مگرنه؟
امسال چهارمین سالی بود که آزمون می‌دادم، توی دو تای اولی سیاهی لشکر بودم. درس نمی‌خواندم و توقع معجزه داشتم. امسال که آموزش مجازی شبیه غول بی‌شاخ و دم چسبیده بود بیخ گلویم، لای کتابی را هم باز نکردم. تست‌هایی که خریده بودم آنقدر ثقیل بود که هر چه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. دو درس از معارف سال یازدهم را خواندم و عطای خواندن را به لقایش بخشیدم. فکر می‌کردم پارتی بازی و شانس حرف اول را می‌زند. آزمون به نسبت سال قبل راحت‌تر بود. شاید هم من استرسی بابت قبولی نداشتم و این طور به نظرم می‌رسید. 
نون جان می‌گفت وسط کرونا نرو سر جلسه، تو که درس هم نخوانده‌ای. مریم می‌گفت نه حتما باید بروی، کارت جلسه را هم خودش پرینت گرفته بود و داده بود دست مامان تا برایم بیاورد. آن روز که لادن توی کانالش نوشت مرحلۀ اول را قبول شده تازه فهمیدم که نتایج را اعلام کرده‌اند. آنقدر از دیدن آن تیک سبز خوشحال شدم، آنقدر جیغ کشیدم که ایلیا از ترس گریه‌اش گرفت. تا شب هم با من حرف نزد. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که یادم نمی‌اید برای چیز دیگری توی زندگی‌ام این طور خوشحالی کرده باشم. نتایج ارشد را هم که نصف شب زده بودند جیغ کشیده بودم اما گریه نه. من سال‌ها بود که آن طور خوشحال نبودم. یعنی راستش را بخواهی بعد از دانشگاه دیگر شاد نبودم. توی این سه ماه پراسترس‌ترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هیچ کس جز خودم و خانواده‌ام نفهمید که چه بر من گذشت. خانواده که می‌گویم یک چیزی فراتر از باورت، چیزی فراتر از انتظارات تو و من، آنقدر خوب بودند که حالا هم کم مانده گریه‌ام بگیرد. 
امروز دوباره تیک سبز قبول نهایی را دیدم. جیغ نزدم، گریه نکردم و زنگ زدم به مریم. مامان گریه کرد. پیام گذاشتم توی گروه و دخترها حسابی بالا و پایین پریدند.
خوشحالم؟ راستش نمی‌دانم. مدتی است بدنم سر شده است. یادم رفته آن خوشحالی آنی چطور توی وجودم رعشه انداخت. انگار هنوز باور نکرده‌ام حمالی‌هایم تمام شده. باور نمی‌کنم چهار ماه بیکاری و بی‌پولی و قطعی بیمه تمام شده. حالا من می‌توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم من یک معلمم. بله یک معلم رسمی. هفت سال طول کشید تا به این نقطه برسم. هفت سال خون دل خوردم تا بالاخره شد. چرا برای تو این‌ها را تعریف می‌کنم؟ نمی‌دانم شاید هنوز یاد حرف‌هایت باشم که آن روز مردودی غمم را بیشتر کرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب


از وقتی توی بیان خانه کرده بودم، همان قالب ساده کارم را راه انداخته بود. سادگی‌‌اش را دوست داشتم. حس آرامش و امنیت داشت و من مثل همۀ ابعاد زندگی‌ام در مقابل تغییر ایستادگی می‌کردم. اما خیلی وقت بود که خورۀ قالب جدید افتاده بود به تنم. اما از شما چه پنهان که کسی را نداشتم که بدون گفتن از خودم مرا بفهمد و طبق سلیقه‌ام قالب جدیدی طراحی کند. من آدم توضیح دادن خودم نیستم. سر جلسۀ یک ساعتۀ روان‌درمانی، جان می‌کنم تا توضیح بدهم چه مرگم است. آدم‌های کمی درونم را می‌شناسند و شاید تعدادشان به انگشت‌های یک دست هم نرسد. 
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان. من چند ماهی است مادر شده‌ام. مادر سه تا دختر که یکی از یکی دلبرتر و فرهیخته‌تر و نازنین‌ترند. یکی از موهبت‌های بلاگری، همین حلقه‌های دوستی است که به آدم هدیه می‌شود و آدم نمی‌داند این همه آدم خوب پاداش کدام کارش است؟!
القصه که قالب جدید هنر دست نورا خانوم، دختر کوچیکۀ من است. نورا را چند ماه بیشتر نیست که شناخته‌ام، اما انگار عمق این آشنایی خیلی خیلی بیشتر از چند ماه است. هیچ چیز این قالب را من دیکته نکرده‌ام، اما تک‌تک جزئیاتش همانی است که می‌خواستم. حتی عکس پروفایلی که آن بالا خودنمایی می‌کند انگار خود منم در دنیای آزاد. من که شیفتۀ کوه و کتابم. این پست را بداهه و بی‌هوا شروع کردم. نوشتم که تهش بگویم تربچه نقلی، ممنونم که در این دنیای دیوانه حواست به من بود و چیزی را برایم ساختی که اینقدر دوست‌داشتنی است. 

  • نسرین

هوالمحبوب


1. راست دست هستین یا چپ دست؟

چپ دستم.

2. نقاشیتون در چه حده؟

تمام نقاشی‌های ادوار مختلف تحصیلی‌ام رو خواهرام کشیدن برام، لذا منو به عنوان نسرین سه ساله از تبریز قبول کنید.

3. اسمتونو دوست دارین؟

بچه که بودم، دوست داشتم نسترن باشم. دخترعمه‌ام شخصیت محبوبی بود برام و تنها کسی بود که نسترن صدام می‌کرد. اما الان از اسم نسرین بیشتر خوشم میاد و راضی‌ام از حسن سلیقۀ خواهرم.

4. شیرینی یا فست فود؟

من هم خورۀ شیرینی‌ام هم فست فود دوست دارم. اما از فست فود کالباس و سوسیس نمی‌خورم.

5. دوست دارین قد همسر آیندتون چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)

هرچی بلند‌تر بهتر:)

6. عمو یا دایی؟

چون از دایی خیری ندیدم ترجیح می‌دم جفتشون رو بدم و یه عمو بگیرم جاشون:) عمو ندارم متاسفانه.

7. خاله یا عمه؟

من عمه‌هامم دوست دارم، خاله‌هامم دوست دارم. ولی در جمع خانوادۀ پدری بیشتر خوش می‌گذره بهم.

8. عدد مورد علاقتون؟

2

9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟

آخارسئوزلر بود تو بلاگفا. هنوزم هست ولی دیگه پسوردش یادم رفته.

10. تو بیان با کی بیشتر از همه صمیمی هستین؟

با مجموعه‌ای از بلاگرها که بخش اعظمی‌شون تو بلاگردون هستن، فرشته، هلما، نورا، گلاویژ، ثریا، حورا، یسنا سادات، مریم، فروزان و آقاگل و هیچ و آشنای غریب

11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟

ندارم ولی  خودم مادر سه تا دخترم:)

12. رو جنس مخالف کراشی؟

اون موقعی که تو سن کراش زدن بودم، نمی‌دونستم اسم این حرکت چیه:) ولی کراش اولم از 12 سالگی شهاب حسینی بود. از فوتبالیست‌ها هم توتی.  بعدتر هم فرهاد مجیدی و مهدی مهدوی‌کیا. بعدتر دیگه خیلی زیاد شدن و بی‌خیال شدم.

13. مترو یا قطار؟

متروی تبریز خیلی خلوته و هیچ حسی رو در من ایجاد نمی‌کنه. ترجیحم قطاره ولی به شرطی که اینقدر تق تق صدا نده و بذاره بخوابیم.

14. به نظرت شادی یعنی چی؟

شادی یعنی حس آرامش درونی و حس رضایت از خود و محبتی که تو خونه بین اعضای خانواده موج می‌زنه.

15. سه تا از صفاتت؟

زودجوشم، عجولم، آن تایمم، رفاقت کردن رو خوب بلدم، زود رنجم ولی کینه‌ای نیستم و متاسفانه زود می‌بخشم.

16. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟

من بچگی‌ها خیلی ذهن متخیلی داشتم. همش خودم رو در قالب خانواده‌ای مختلف تصور می‌کردم. تو همشون هم پدرم وکیل بود:) اما الان حس می‌کنم بهتره کیفیت همین زندگی رو ارتقا بدم تا اینکه تلاش کنم هویت دیگه‌ای داشته باشم.

17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟

کرونا، تعطیلی جلسات داستان‌مون. دوری از دوستام. سفر نرفتن، پول کافی نداشتن، تنبلی خودم در تحقق اهدافم.

18. به چی اعتیاد داری؟

گوشیم و نت گردی. شکلات و شیر کاکائو

19. اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟

تموم کنین جنگیدن سر هر چیز بی‌ارزشی رو، بشینین باهم چایی بخوریم.

20. پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟

چایی تازه دم مامانم، کتاب خوندن،پیاده‌روی،هدیه گرفتن، آشپزی، خواهرزاده‌هام

21. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟

به آدم‌ها فرصت نده که حالت رو بد کنن.

22. چه عادتها و رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه است؟

یکم عجول و تند بودنم. بی‌نظم و شلخته بودنم و تو گوشی فرو رفتنم.

23. صبح ها اگه مامان بابات بیدارت می کنن، چه جوری این کار رو انجام میدن؟

مامان زنگ می‌زنه به گوشیم و آقاجون از پایین پله‌ها داد می‌زنه و من گلوم جر می‌خوره تا بهش برسونم که بیدار شدم.

24. کراشاتون تو مدرسه؟

تو مدرسه عاشق معلم ادبیات و جامعه شناسیم بودم. 

25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

گاهی که پیامی رو کپی می‌کنم از کسی برای کسی، جملات و ترکیبات صمیمانه رو یادم می‌ره پاک کنم، گاهی برای دوستان آقا از الفاظ عزیزم، گلم استفاده کردم سر این کپی کردن:) یا پیش‌فرض گوشیم که باعث سوتی‌های زیادی شده.

26. یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟

اینکه بقیه مخ منو بزنن؟ خب دختر بهتر از من گیرتون نمیاد، از من گفتن:))

27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین، وجود داره؟

واقعیتم کم‌حوصله‌تره. و گرنه در دنیای عادی هم همینقدر ساده و بی‌شیله پیله‌ام.

28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟

معمولا دروغ خیلی کم می‌گم اونم وقتی که گیر بیوفتم:) شاید به یکی گفتم منم دوست دارم عزیزم یا چه نوشتۀ خوبی، از سر رو دروایسی مثلا.

29. تو بیان چند تا اکانت دارین؟

همین یکی. 

30. اولین دوستتون تو بیان؟

هلما 

31. چند بار تو وبتون .....ناله گذاشتن؟

تعداد دفعاتش تقریبا هشتاد درصد مطالبم رو شامل می‌شه:)


گویا چالش از اینجا آغاز شده. منم کسی دعوت نکرد خودجوش شرکت کردم. 


  • نسرین
هوالمحبوب

اپیزود اول: 
+بابا، تو می‌تونی بری جنگ، برو و دشمنا رو با تیر بزن.
-اگه اونا منو زدن چی؟
+اشکال نداره اونوقت می‌میری و برمی‌گردی خونه.

اپیزود دوم:
+مامان پولایی که اون روز بهم دادی رو گذاشتم تو جیبم.
-که چی بشه؟
+که هر وقت تو شهید شدی یادگاری نگه‌شون دارم.

اپیزود سوم:
+خاله، سیبیل‌هات داره درمیاد.
-اشکال نداره.
+چرا داره، کم‌کم داری زشت می‌شی.

اپیزود چهارم:
-می‌دونی که خیلی دوست دارم؟
+منم دوست دارم.
-تو اولین کسی بودی که منو خاله کردی، پس من خیلی خیلی دوست دارم.
+تو اولش می‌خواستی مامان بشی، چون نتونستی؛ خاله شدی؟

اپیزود پنجم:
+آنا تو چند تا نماز داری؟
-خیلی
+مامان فقط دو تا نماز داره.


  • نسرین

هوالمحبوب

سلام.

می‌خواستم وقتی حالم خوب بود و از ته دل می‌خندیدم، بیام و برات بنویسم. می‌خواستم یه روز یه خندۀ گنده بکارم رو لبام و بیام و بگم، دیدی که روزگار غم منم سر اومد؟ اما تو که غریبه نیستی، هیچ وقت نبودی، اون روزگار هرگز قرار نیست بیاد، حداقل تا وقتی من اینقدر ضعیفم.
چند دقیقه است بی‌وقفه دارم این جمله رو تکرار می‌کنم «خدا رو شکر که هستی.» اگر نبودی، من با این حجم از اندوه، مدت‌ها پیش ته کشیده ‌بودم. می‌خواستم از شادی‌های یهویی برات بنویسم، از خنده‌هایی که روده‌برت کنه، از وصلی که هجران نداره، از اشکی که از سر شوقه. می‌خواستم بگم تو عمیق‌ترین لایه‌های اندوه منو دیدی، همین طور عمیق‌ترین لایه‌های شادی‌ام رو.
یادته روزی که بعد از یه بحران روحی، بالاخره دفاع کردم؟ یادته اولین باری که رفتم سر کلاس؟ اولین شاگردام؟ اولین حقوقم؟ یادته روزی که پسرک دنیا اومد و من شاد‌ترین آدم روی زمین بودم؟ یادته روزی که بهم گفت دوستم داره؟ شادی بعد از گل تو زندگیم کم نبوده، اما همیشه، زود فروکش کردن، پایان‌نامه‌ای که ذوقش رو داشتم، داره تو پایین‌ترین طبقۀ کتابخونه‌ام خاک می‌خوره، شغلی که عاشقانه شروعش کردم داره فرسوده‌ام می‌کنه، حقوقم کفاف هیچ کدوم از آرزوهامو نمی‌ده، پسرک داره قد می‌کشه و هنوزم منبع انرژی منه، اونی که برای اولین و آخرین بار گفت دوستت دارم و من باورش کردم، سال‌هاست رفته. من هنوزم باهات حرف دارم، وقتایی که مثل امشب رنجیده‌ام، وقتایی که خسته‌ام، وقتایی که غمگینم، وقتایی که شادم و نمی‌تونم شادی‌هامو تو دلم انبار کنم. من همیشه بهت فکر می‌کنم. حتی وقتایی که نمی‌نویسم. تو بزرگترین عشق زندگی رو بهم دادی، عشق به نوشتن رو و من همیشه مدیونتم. تو باورم کردی، وقتی هیچ کس باورم نداشت، تو بغلم کردی وقتی بی‌پناه و سرگردون بودم، تو بهم خندیدی، وقتی همه با خشم نگاهم می‌کردن. تو آدمایی رو بهم هدیه دادی که بزرگترین دلخوشی روزهام شدن. هر چند آدمایی رو هم دادی که اگر نبودن، شاید من الان اینقدر دلزده و مایوس و غمگین نبودم. این بخشش تقصیر تو نبود، تقصیر من و انتخابام بود. تقصیر من و حماقت‌هام بود. امشب نیاز دارم که نگاهم کنی، نیاز دارم که آرومم کنی، نیاز دارم که فهمیده بشم. نیاز دارم که غمم رو بریزم تو دامنت و تو همشون رو دود کنی برن هوا. آخ که چقدر دلم تنگته. تنگ یه دل سیر نوشتن، بی‌بغض، بی‌دلتنگی. می‌دونی؟ من خیلی وقته دلتنگم. هیچ کسم نیست که توی این برهوت دلتنگی دستمو بگیره. نشونه‌ها رو رها کردم توی کائنات ولی حتی یکی‌اش هم بهم برنگشته. من مقصر همیشۀ تاریخم، می‌دونم. احتمالا الان تو دلت می‌گی کمی خودتو دوست داشته باش، اما من اگه خودمو دوست نداشتم، بهترین‌ها رو برای خودم نمی‌خواستم که. من جراتش رو ندارم دیگه، دیگه بیست و پنج سالم نیست که برم، تو چشماش زل بزنم و بگم دوستت.....
آدم یه بار از بعدش نمی‌ترسه، یه بار دل به دریا می‌زنه، یه بار تمام شجاعتش رو خرج می‌کنه، یه بار توکل می‌کنه، برای دفعات بعدی، تبدیل می‌شه به یه عافیت اندیش حال به هم زنی که من هستم.

  • نسرین

هوالمحبوب

توی این روزهای گره‌خورده به غم، انگار بیشتر از قبل نیاز داریم که ذره‌بین به دست، دنبال دلخوشی‌های کوچک‌مان بگردیم، دلخوشی‌هایی که انگار سوزنی در انبار غصه‌ها هستند. نیاز داریم که برای دوباره سر پا شدن، چنگ بزنیم به همین چیزهای کوچک و کم‌رمق، نیاز داریم که هر خندۀ کم‌جانی را بزرگ کنیم و بچسبانیم به پیشانی زندگی. 
من این روزها شادی را توی کوه پیدا می‌کنم، توی آن بلندی قشنگ، که صدایم را می‌اندازم توی سرم و بلند بلند داد میزنم، توی آن بلند بی‌انتها که هر بار توی یک گوشه‌ایش سرک می‌کشیم، توی آن درۀ پوشیده از نیزار، که قدم که پیش می‌گذاری، پشت سری‌ات را گم می‌کنی. کوه کنار آدم‌های اهل دل صفای دیگری دارد، هر هفته کوله به دوش و کفش به پا و عصا به دست، راهی می‌شویم تا چیز جدیدی را در مسیر پیدا کنیم.
بخش دیگری از دلخوشی‌های دلچسب این روزهای من شمایید. شما که هر کدام‌تان از یک دیارید، دلبرید،   اهل دل و با صفایید، شما که کنارتان من دیوانه و سرخوشم، کنارتان می‌خندم، گریه می‌کنم، کنارتان روزها قشنگ‌تر است، کنارتان شب‌ها جاندارترند. شما که بی‌منت رفیقید، شما که ندیدم‌تان، اما دوست‌تان دارم و در قلبم نگه‌تان می‌دارم. 


چالش رادیو بلاگی‌ها به دعوت حورای عزیزم.

به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از : مریم قشنگ و لنی مهربان

+تو کل دوران بلاگری، این‌همه لینک نداده بودم که توی این یه نوشته لینک دادم:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

شاید چون بیشترین زمانم را در اتاق، پشت میز محبوبم و کنار قفسه‌های کتابم می‌گذرانم، می‌توانستم از اتاقم قابی را به تصویر بکشم، اما اینجا، میعادگاه مامان است، مامان تک‌تک این سبزینه‌ها را با عشق کاشته، پرورش داده، قلمه زده، خیلی‌هایشان، بچه‌های کوچولویی بودند که مهمان خانه شده‌اند و مامان از آب و گل درشان آورده، من دیده‌ام گاهی حتی قربان صدقۀ عروسی می‌رود، با شمعدانی‌هایش حرف می‌زند، عاشق درخت انگور است و برای رز‌هایش از جان مایه می‌گذارد، همۀ مادرها سبز انگشتند.

 

چالش قاب دلخواه خانۀ من از سوی بلاگردون در حال برگزاری است، همۀ شما به این چالش دعوتید، به ویژه آشنای غریب،  خانم دکتر هوپ، بهار جان، آسوکای مهربان، یسناسادات جان ، و عمو میرزا مهدی

  • نسرین
هوالمحبوب
اواخر تیر، ده روزی رو خونه خواهرم گذروندم. روز اول که خواهرم این درخواست رو مطرح کرد، گارد گرفتم، غر زدم، اما تهش با اکراه قبول کردم، چون خب خواهر بودیم و نمی‌شد درخواستش رو رد کرد. اما ته این ده روز تنها چیزی که برامون موند، لذت همنشینی و صحبت‌های عصرگاهی بود.
لذت آماده کردن صبحانه برای وروجک‌ها، کتاب خوندن تو تخت کوچولوشون، ولو شدن روی کاناپه و تماشای خاله بازی‌هاشون. میانجی‌گری کردن وسط دعواها، خمیربازی کردن، ساختن لگو، قایم باشک. دیدن هزار بارۀ کارتون سگ‌های نگهبان و هم‌خوانی تیتراژش. 
درسته که ایلیا تازگی خیلی غرغرو شده و خیلی روی خواسته‌اش پافشاری میکنه و گاهی اعصاب آدم، کشش بهانه‌هاش رو نداره، درسته که السا نان استاپ از کلۀ سحر تا بوق شب حرف می‌زنه و تو مجبوری فقط تاییدش کنی، درسته که سر غذا خوردن بازی در میارن، برای دسشویی رفتن آدمو به گریه می‌اندازن، اما تهش شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. 
نمی‌دونم همۀ بچه‌های سه ساله و پنج ساله این شکلی‌ان یا فقط بچه‌های ما با خواب بیگانه‌ان! بعد از ناهار سه تا آدم بزرگ رو یه بچۀ نیم وجبی به گریه می‌اندازه تا بخوابه، اونم اگه بخوابه. در نود و نه درصد مواقع هم خواهرم رو خواب میکنه و خودش هم کنارش میوفته ولی گاهی هم پیش میاد که خواهرم بخوابه و السا فاتحانه از اتاق بیاد بیرون و به آتیش سوزوندن ادامه بده. 
بعد از صبحانه که بچه‌ها مشغول بازی یا تماشای کارتون می‌شن من می‌خزم توی آشپزخونه. پنجرۀ آشپزخونه به حیاط مجتمع باز می‌شه و تا چشم کار می‌کنه درخته و سرسبزی و خب دل آدم باز می‌شه. درسته که آشپزخونه خیلی کوچیکه ولی منظرۀ خوبی داره و باعث می‌شه حوصلۀ آدم حین آشپزی سر نره. 
مدت‌ها بود که توی خونه آشپزی نمی‌کردم و رفتن به خونۀ خواهرم فرصت خوبی بود برای رفتن سراغ آشپزی. راس ساعت دو غذا آماده بود و خواهرم و همسرش که از سرکار می‌اومدن ذوق زده به سفرۀ غذا زل می‌زدن و می‌گفتن چقدر خوب می‌شه تو همیشه با ما زندگی کنی. 
دو تا از کارهای لذتبخشی که توی این مدت با بچه‌ها انجام دادیم، یکی کتاب خوندن بود، که قبلا تایمش خیلی کم بود ولی توی این برهه خودشون اصرار داشتن بهش و من ته دلم غنج می‌رفت، دومی رقصیدن تا حد مرگ بود. دستگاه رو تا ته بلند میکردیم و سه تایی وسط سالن شلنگ تخته می‌انداختیم و طبعا کسی که زودتر خسته می‌شد من بودم، یه روزم لباسای جفت‌شون رو در آوردم و فرستادم‌شون تو بالکن تا به گل‌ها آب بدن و بازی کنن. اما صدای خنده‌هاشون مشکوکم کرد که یه سر بهشون بزنم و دیدم کل آب مخزن رو خالی کردن تو سطل و دارن آب بازی می‌کنن. اونقدر از ته دل قهقهه می‌زدن که منم خندیدم. ازشون فیلم گرفتم و تهش جفت‌شون رو مستقیم بردم حموم. تنها کاری که این چند روز تونستم مطابق برنامۀ خودم انجام بدم کتاب خوندن بود، تا قبل از بیدار شدن بچه‌ها دو ساعتی فرصت داشتم که کتاب بخونم و فکر کنن و لحظات خوبی بود. عصر با مادر و خواهرم می‌نشستیم به حرف و این لحظات برام خیلی ارزشمند بودف انگار تازه داشتم کشف‌شون می‌کردم، انگار یکی یکی داشتیم گره‌های ذهنی خودمون رو باز می‌کنیم با کمک هم و خب این اتفاق قبلا کمتر رخ داده بود. 
بچه‌ها موجودات عجیب غریبی‌ان، حاضر جوابی‌هاشون، محبت‌هاشون، زود گول خوردن‌هاشون، قهر و دلخوری‌هایی که چند دقیقه بیشتر عمرشون نیست، بغل‌شون که امن‌ترین جای جهانه. می‌شه کنارشون تخلیه روانی شد. 
بمونه به یادگار از ده روزی که تلاش کردیم السا رو از پوشک بگیریم :)
  • نسرین

هوالمحبوب

باورت می‌شود؟ به همین زودی قد کشیدی و رسیدی به پلۀ سی و سوم؟ انگار زندگی از یک جایی به بعد شتاب بیشتری گرفت، از دوران ابتدایی خیلی زود پرت شدی تو مدرسه راهنمایی، که بهشت تمام ادوار تحصیلی بود، پرونده‌ام که در آن مدرسه بسته شد، حواله‌ام‌ دادند به دبیرستان بغلی. دو تا ساختمان یک شکل که سال‌ها قبل، آلمانی‌ها ساخته بودندشان. پنجره‌های بزرگ و نور‌گیر، با حصارهای آهنی، که کلاس‌ها را شکل زندان می‌کرد. با درخت‌های تنومند وسط حیاط، با گل‌های یاسی که فضای مجتمع را می‌آکند، با آبخوری‌های همیشه کثیف، با سالن‌های باریک و تو در تو که تهش به ناکجاآباد می‌رسید. من بزرگ شدم، دانشگاه رفتم، چهار سال لبریز از شیرینی را گذراندم، خاطره ساختم، رشد یافتم، عشق را شناختم، در معنای زندگی دقیق شدم. شکست‌ها و پیروزی‌ها را از سر گذراندم، دوری‌ها را تاب آوردم، نبودن‌ها و نداشتن را مزه‌مزه کردم. گاه نشستم و در خودم به گشت و گذار پرداختم، در افکار و حالات خودم، در احساسات رنگینم، در فلسفه و چیستی خودم و جهان. بعد زندگی یکهو تند شد. دوستی‌ها از هم پاشید، بچه‌ها دور شدند، پراکنده شدند، حس‌ها تغییر کرد و من از نو ساخته شدم. آدم‌های جدید، احوال جدید و سبک جدیدی از زندگی را برایم رقم زد. 
راستش را بخواهید یادم نیست کی سی و دو سال گذشت، چطور گذشت، خوب گذشت یا بد. فقط می‌دانم که هنوز پر از شور زندگی‌ام، هنوز پر از خواسته و آرزویم. 
هیچ وقت توی زندگی‌ام جاه‌طلب نبوده‌ام، رویاپردازی‌های دور و دراز را در همان کودکی جا گذاشتم، نه اینکه رویا نداشته باشم، نه، رویا بخشی از من است و بدون رویا زندگی تلخ و بدمزه می‌شود، اما دیگر مثل کودکی‌هایم رویاهای عجیب و دست نیافتنی نمی‌پرورم. 
زندگی برایم همیشه جریان مشخصی داشته است، دور نرفته‌ام و دیر هم نکرده‌ام، گاه خیالی توی سرم ریشه دوانده و من پر و بالش داده‌ام، گاه به ثمر نشسته و گاه خشک شده. روزهای بسیاری خسته و دلزده از دنیا و ما فیها، پناه آورده‌ام به کنجی، روزهای بسیاری خنده‌ام تا سقف آسمان صعود کرده، شادمانی را آسان به دست آورده‌ام، زندگی را سخت دوست دارم، برای تک‌تک لحظات این سی و دو سالی که گذشت خوشحالم، حتی آنجایی که گند زده‌ام، حتی آنجایی که خجالت کشیده‌ام، حتی آن جاهای بد‌بدش. حس می‌کنم رشد آدم به هیمن چیزهاست، به اینکه دست به آزمون و خطا بزنی، توی دل ماجرا بدوی، آدم‌ها را مجک بزنی، محبت کنی، دوست بداری و در نهایت عیار آدم‌ها دستت بیاید. 
گاهی حس می‌کنم برای تجربه‌های جدید دیر است، اما بعد یاد آن جملۀ معروف می‌افتم که می‌گفت: «زندگی میدان مبارزه نیست.» نگران چیزهایی که ندارم نیستم، چون داشته‌هایم غنی‌ترند. بیست و هشتمین روز از دومین ماه سال، همیشه برایم روز مهمی بوده است. این روز می‌تواند یک زمانی نقطه عطف تقویم باشد. 
خنده‌های امروز بعد از شگفتانۀ همکاران از ته دل بود، شادی‌های دیروز بعد از گرفتن جعبۀ هدیه از آقای پستچی از ته دل بود، دوست داشتن شما هم از ته دل است. خوشحالم که حتی قرنطینه و کرونا هم نتوانست فاصله‌ای میان دوستی‌ها ایجاد کند.

  • نسرین
هوالمحبوب

چند وقتی می‌شد که حال خودم رو نپرسیده بودم، هر وقت یه حسی از ته دلم می‌جوشید، با سیلی می‌زدم تو صورت خودم، هر وقت توجهم رفت به یه سمتی، به خودم نهیب می‌زدم که هوووی، هر وقت از یکی خوشم میومد، یه پوزخند می‌زدم که هی بدبختِ بی‌چاره، اونقدر خودم رو رها کردم تا امشب با قهر ساکش رو بست تا بره، تا دم در رفتم دنبالش، بهش التماس کردم که یه فرصت بهم بده، نذاشتم به قهر بره و دیگه بر نگرده، اشک‌هاش رو پاک کردم و گرفتمش تو بغلم، بعد مدت‌ها بغضش ترکید و لا‌به‌لای اشک‌هاش گفت خیلی بی‌معرفتی.
من خسته شده بودم از التماس کردن به این و اون، که بیایین حال منو خوب کنین، خسته شده بودم از اینکه هر چهارشنبه به بقیه التماس کنم که بیایین بریم بستنی، بیایین بریم یه قهوه بخوریم، بیایین بریم آش دورهمی.
امشب بعد مدت‌ها چشمم به خودم افتاد. به حال نزاری که این چند وقت داشتم، به استرسی که این چند وقت تحمل کردم. به خشمی که گرفتارش شده بودم، به روحی که خسته و داغون و پر از بغض فروخورده بود. شبیه بچه یتیمی که نگاهش بین دست‌های گره شدۀ یه پدر و پسر می‌چرخه، دستم هی چرخید بین آدما، وول خوردم بین نگاه غریبه و آشنا، تهش اما برگشتم به خودم. به تنها کسی که داشتم و نمی‌دیدمش.
به کسی که صبورانه تحملم کرده بود، برای آرامشم، برای رفاهم، برای دغدغه‌هام جنگیده بود. واقعا کی منو بیشتر از خودم دوست داشت؟
امشب رها کردم همه چیز رو و نشستم رو به روی خودم، قرار بود با خودم آشتی کنم. ساک رو از دستش گرفتم و کشون کشون بردمش توی اتاق.
حالا نوبت اینه که خودم بشم محور دنیای خودم، سخته صبورانه تحمل کردن این اوضاع، سخته نگاهت رو از لا‌به‌لای آدما عبور بدی و به کسی دل نبندی، اما این راه آخره. تاوان تمام این بی‌کسی‌های اخیر رو فقط من دارم می‌دم. اما دیگه بسه.
ته این داستان واسم مهم نیست کی اینجا رو می‌خونه و کی نمی‌خونه، کی کامنت می‌ده و کی نمی‌ده، کی دنبالم می‌کنه و کی نمی‌کنه، کی گیر کرده بین موندن و نموندن، کی هی می‌ره و هی برمی‌‌گرده، کی پیام آخرم رو جواب می‌ده و کی نه.
فردا قراره با هم بریم سینما، بریم با پرویز پرستویی عکس بگیریم، تو خیابون شهناز بستنی لیس بزنیم، تو ستاره باران ناهار بخوریم و تو کتابفروشی شایسته گم بشیم.

  • نسرین