گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و کتاب هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

پارسال همین موقع ها بود که با الی رفته بودیم برای جشن امضای آثار فریبا وفی در شهر کتاب. یک  زن مهربان و کمی خجالتی و کم حرف. مثل همه ی نویسنده هایی که دیده ام و می شناسم. ذات نویسندگی، به نگاه کردن و گوش دادن است انگار؛ تا به سخن گفتن. در آن روز دیدنی و خاص، فریبا وفی برایم نویسنده ای بود که کتاب های خوبی می نویسند شاید یک نویسنده ی متوسط و معمولی. اما رفته رفته که کتاب های بیشتری از او خواندم، حلاوت نوشته هایش را بیشتر درک کردم. گاهی این میزان نفوذ، این میزان قدرت کلام میخکوبم می کند. واگویی های ترلان و رعنا و افکاری که مدام با آن ها درگیرند بی شباهت به حال و روز الان من نیست.

عاشق رعنا شده ام. رعنا یک من جسور و بی باک دارد که جذبم می کند. رعنایی که مدافع حق است و زندگی برایش چیزی جز تلاش کردن نیست. رعنا را در مبارزه، در تحمل، در شکنجه در عشق مث خودم دیده ام. همانقدر که سر نترسی دارد گاهی بدجایی وا می دهد. خالی می شود و سکوت می کند.

آبادانی که تا آخر همان آبادانی می ماند و کلامی درباره ی خودش نمی گوید، حتی اسمش راهمانقدر تودار و غیر قابل نفوذ. همان جایی که می گوید آدم می تواند صادق باشد اما راست نگوید. یا می تواند راست بگوید اما صادق نباشد. همان وقت بود که فهمیدم این کتاب قلابش بدجوری در یقه ام گیر کرده است.

و ترلان که سودای نویسندگی دارد و به ناکجاآبادی رفته است که هم می سازدش و هم ویرانش می کند. و ایرج که نیمه ی خوب و فرشته سان مردهاست در مقابل قدرت غیر قابل نفوذ تورج و سخت گیری های بی پایه ی پدر.

رعنا برایم تجربه ی جدیدی بود. یک بار مرور کردن خودم. یک بار تبریک گفتن به قلم فریبا وفی. یک بار دعوت از شما برای خوانش ترلان.



  • نسرین

هوالمحبوب

کتابفروش های جلو باغ گلستان، قدیم تر ها مهربان بودند. با کتاب خوان ها راه می آمدند. اصلا برق چشم هایت را که میدیدند می فهمیدند که عطش خواندن داری گل از گلشان می شکفت. حالا این روزها سخت میشود بین انبوهی از کتابهای خاک گرفته شکار خوبی کرد. اگر هم دلخواهت را بیابی آنقدر قیمت ها پرت و پلا هستند، که از آمدن پشیمانت کنند. راستش را بخواهی کتاب را ارزان خریدن بیشتر به دلم می نشیند. اینکه برای یافتنش تلاش کنی و بجنگی و سر داشتنش چانه بزنی. رمان لولیتای ناباکف را فکر نمیکنم بتوان جایی پیدا کرد. اما چاپ افغانستانش را امروز بین بساط کتابفروشها دیدم قیمتش ١٧ هزارتومن بود و فروشنده دندان گرد،حاضر به تخفیف نشد.. می دانستم که ارزش کتابی را که در بساطش دارد را نمی داند، کتاب شناس نبود. اصلا کتاب فروشی که تبدیل به تجارت شود رنگ و بویش را از دست می دهد. شبیه فروشنده ای که قبل تر ها با الهام دیده بودم نبود. همان که اغلب کتاب های  بساطش را خوانده بود. دایره المعارف کوچیکی بود از موسیقی و فلسفه و ادبیات. همان که زنش به خاطر زیاد غرق شدن در کتاب ها ترکش کرده بود. این پنج کتاب را روی هم ١۴ هزارتومن خریده ام. دیروز حساب تلگرام را بستم و تصمیم گرفتم تا آمار کتابهای نخوانده ام را تقلیل نداده ام سراغش نروم. امید که بتوانم. دلم غرق شدن در بین صفحات کاغذی کتاب را می خواهد. دلم نسرینی را می خواهد که هزار بار صدایش می کردند و او که بین کتاب هایش گم شده بود  خیال بیرون آمدن نداشت. به نظرم کتاب خواندن یک جورهایی عبادت است. چیزی که لذت بخش باشد و لذتش حلال باشد و چیزی بر تو بیفزاید.

موج مرده

این مردم نازنین

آقای سفیر

مجموعه شعری از سیاوش کسرایی

کشتی پهلو گرفته

  • نسرین