دروهمی 5+1
هو المحبوب
پنج شنبه که گذشت، روز خوبی بود، بعد یک سال دوباره همدیگه رو دیدیم و نشستیم به گپ زدن. هر چند نازی قهره باهامون و جواب تلفن مون رو نمیده. هر چند فاطی مجبوره از شهرستان بیاد و چهار عصر برگرده چون مامانش مریضه. هر چند که همیشه خونه ی زهرا جمع میشیم و خجالت می کشیم که چرا همیشه میزبان مون زهراست:)
بهم خوش گذشت. بعد مدت ها خودم بودم. همون قد نسرین بودم که کل چهار سال دانشکده بودم. باهاشون راحتم. باهام راحتن. حتی می تونم از بدترین فکرهایی که توی ذهنم شکل میگیره باهاشون صحبت کنم. اونا روحم رو شناختم. یازده سال رفاقت شوخی نیست که. وقتی با کسی گریه می کنی. با کسی می خندی. با کسی شب و روزت رو می گذرونی. کم کم محرمت میشه. فکر می کنم هممون یه جورایی غمگین شدیم. یه غم هایی هوار شده تو زندگی مون که اون سال هایِ شوخ و شنگی اصلا فکرش رو هم نمی کردیم. حالا الی مرد خونه شون شده. قید ازدواج رو زده و مث یه مرد داره کار می کنه. سمی به عشقش رسیده ولی از اون کاخ آرزوها، یه اتاق سه در چهار رضایت داده؛ ولی خوشبخته. فاطی بعد رفتن رضا دیگه اون آدم خوشحال قبلی نیست. دیگه نمیشه باهاش درباره ی عشق حرف زد. عشق برای فاطی مرده، همون وقتی که رضا دست یه دختر دیگه رو گرفت و آورد تو خونه اش. همون روزها فاطی هم عوض شد. و من.... این من غمگینِ خوشحال. این منی که گاهی دلش میخواد بمیره و قصه اش رو ادامه نده. گناه زندگی کردن رو ادامه نده. گاهی وقت ها هم با التماس از خدا وقت میخواد که جبران کنه. این منِ مرد گریزِ اخموی دانشکده. این سرهنگِ سابق که حالا شده یه معلم عاشق که دلش برای عشق میره. گاهی فکر میکنم بعضی از اتفاق ها توی زندگی باید بیوفتن که تو از درون خودت شروع کنی به ساخته شدن. یه من درونی رو تو خودت تخریب کنی و یه من جدید بسازی. اگه من عاشق نمی شدم، اگه قصه ی زندگی ام رو جور دیگه ای نمی نوشتم؛ اگر اون سال ها منِ بهتری بودم؛ شاید الان قصه ی شیرین تری برای تعریف کردن داشتم.
غبطه خوردم
ولی یکی دیگه تازه پیدا کردم که از اونم قدیمیه