گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هم قطار، برای سخن سرا

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ

هوالمحبوب

 


آمده بودم ببینمت، بعد از سال ها، بعد از سال هایی که از دست داده بودیم، سالهایی که طعم غربت و دوری گرفته بودند، سراغت را از همان کوچه ی پله دار گرفته بودم. خانه تان عوض نشده بود. میدانستم که تو هنوز پاگیر همان خانه ای، همان خانه و همان آدم ها و همان چشم های سیاه پشت پنجره. نمیدانستم بالاخره توانسته بودی که از پس سال ها سفره ی دلت را پیشش باز کنی یا نه، من رفیق بدی برایت بودم میدانم، نپرسیده بودم و رها کرده بودمت تا امروز که دوباره به حضورت نیازمند شده بودم.

آمده بودم که بغلت کنم و روی شانه هایت آرام بگریم، میدانی که از چه حرف میزنم، از همه ی چیزهایی که از دست داده بودیم، از آدم ها، از عشق، از کودکی مان. از کودکی های پر شور و حال مان توی همان کوچه ی پلکانی، که هزار تا زخم روی دست و پای مان گذاشته بود. آمده بودم بغلت کنم و یک دل سیر برایت گریه کنم. از فرسنگ ها آن طرف تر گریه هایم را توی خودم حبس کرده بودم، بغض هایم را با یک لیوان آب فرو داده بودم تا بیایم و رو به رویت بایستم و بغلت کنم. فکر می کردم هنوز همان کوهی هستی که غم پدر را تاب آورد و ککش هم نگزید از رفتن ستون خانه شان. یادت هست؟ ایستاده بودی توی چارچوب در و تک تک ما بچه محل ها را بغل می کردی و دلداری مان میدادی. قامتت خم نشده بود، پدر تو بود که رفته بود اما ما بیشتر از تو زار می زدیم و یقه پاره می کردیم. می دانستیم که آدمی نیستی که غمت را جار بزنی، چشم مادر و خواهرها به تو بود، باید می ایستادی و خم نمی شدی که جای خالی در کمتر به چشم بیاید. همان روز، توی همان قاب سراسر سیاه بود که فهمیدم می شود روی تو همیشه حساب کرد.

توی تک تک روزهای تلخ غربت، فکر میکردم هنوز هم مثل آن وقت ها سنگ صبور همه ای. برای دردهایمان همیشه مرهمی توی آستینت داشتی،  برای دل از دست داده ها، برای کنکور خراب کن ها، برای داغ دیده ها، برای همه ی ما تو مرهم بودی. روز آخر، قبل رفتنم که بغلم کردی هنوز بوی خاک می دادی، هنوز دلم به بودنت قرص بود. من نرفته بودم که از تو ببرم رفیق، روزگار عوضم کرد، غربت تلخ و ساکتم کرد.

اما چه شد مرتضی، چه شد که این طور در هم شکستی. من چرا بی خبر ماندم از تو؟ چرا رفتن مادر را نفهمیدم؟ چرا رنج این همه سال خرج خانه دادنت را ندیدم؟ چقدر تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته بودی دلت را پیش چشم های سیاه رسوا کنی. من میدانستم و تو و خدا، هیچ کس از این عشق بویی نبرده بود، نخواسته بودی که ببرد. مادرت اما فهمیده بود. از جان کندنت برای پول جمع کردن، از شوقت برای زندگی فهمیده بود انگار.....

من اما این بار آمده بودم که تو خودت را ببارانی انگار، آمده بودم که انگار جبران همه ی سال های صبوری ات باشم، آمده بودم که رفیقانه بغلم کنی و زار بزنی و استخوان سبک کنی. از خانه زدیم بیرون، وسط پله ها پاهایت سست شد، نشستی و من شاهد شکستنت بودم. کوچه ی آشنای بچگی مان انگار تنگ تر شده بود، تنگ به اندازه ی آغوئش من و قامت کوچک شده ی تو. نشسته بودی و سرت روی شانه های من بود، کم کم تمام دردها داشتند از چشم هایت سر می خوردند، از سالهای رفتن پدر، رنج پدر بودن برای اهل خانه، چشم هایی که هیچ وقت قامت نبستند در مقابلت، رفتن مادر و حالا ......

اختیار دلم را نداشتم، سفت و محکم بغلت کرده بودم و تو بوی خاک نمی دادی مرتضی، مثل همه ی ما تو هم درد داشتی و حالا انگار بهترین آغوش را برای باریدن یافته بودی. بغلت کرده بودم و حس میکردم این تن نحیف و استخوانی چطور اینقدر محکم بوده سال های سال که درد کشیده و دم نزده، وسط هق هق گریه ات، وسط سوگواری آرامت،  از چشم های سیاه پشت پنجره گفتی. انگار دیدن من داغ دلت را تازه تر کرده باشد. او سالها قبل رفته بود، اما تو هم اشک هایت را حبس کرده بودی، بغض هایت را فرو داده بودی که پیش من سر ریز کنی، من آمده بودم از میشا برایت بگویم، از چشم های میشی رنگ جذابش، از موهای طلایی خوش حالتش و از رفتنش، از رفیق نیمه راه بودنش، آمده بودم بگویم که مرتضی دیدی برای هم نمردیم و میشا زودتر از آنچه فکرش را کنم تنهایم گذاشت.... نمیدانستم این دردِ مشترک است که مرا سمت تو می کشاند، من از میشا نگفتم اما تو که از رفتن سارا حرف میزدی من میشای خودم را در چشم هایت می دیدم، تو از دلتنگی ات می گفتی و از دردی که روی سینه ات سنگینی می کند، تو از حرف نزدن و مهر لب هایت می گفتی و حسرت چشم های سارا، میگفتی شاید اگر حرف زده بودی، سارا امیدی برای زندگی می یافت، شاید اگر می دانست که مرتضی خاطر خواهش شده است، اینجور غریبانه نمی رفت. میگفتی چطور توانسته تن نحیفش را تا بالای پله ها بکشاند و .....

من نگفتم مرتضی، هیچ نگفتم اما توی دلم داشتم میشا را مرور می کردم، روزی را که برایش از عشق گفتم، روزی که او از ته دل خندید و گفت امروز خوشبخت ترین زن دنیاست ولی شب... همان شب من بدبخت ترین مرد روی زمین بودم و میشا رفته بود. میشا به خانه اش نرسیده بود، حتی نتوانسته بود از عشق تازه جوانه زده مان برای هم خانه اش حرف بزند، نمی دانستم چطور اتفاق افتاده بود اما می دانستم که آن راننده همه ی زندگی ام را .....

گفتم رفیق سرت را روی شانه من بگذار و تا وقتی آرام نشده ای برایم حرف بزن، برایم گریه کن، اما وقتی بلند شدی، وقتی روی پاهایت ایستادی باید بوی خاک بدهی، باید همان مرتضایی باشی که برایش رنج سفر را کشیده ام و آمده ام ببویمش.


پی نوشت: لطفا داستان سرا را حمایت کنید، برای دیده شدن به حمایت های شما نیاز داریم.

  • ۹۷/۰۶/۲۷
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۲)

والا اصلا عکس عاشقانه هم نیست 
این عکس فقط درده 
فقط درد 
درد بی کسی 
همین 
پاسخ:
مطلب منم عاشقانه نبود که
چرا دیگه 
جفتشون از نیشا و ناتاشاشون حرف میزدن 
ولی عکس اصلا همچو دردی نداره 
هی خدا :( 
پاسخ:
خب همین تفاوت نگاه ها جذاب میکنه قضیه رو. دردهای این دو نفر خیلی زیاد بود. توی این برش فقط به عشق و از دست رفتن اون اشاره شده، شاید تو بنویسی و دردهای دیگه ای ازش بیرون بیاد
  • عبداله رضوی
  • عشق شاید ازدحام خداست...
    پاسخ:
    تعبیر جالبیه
    میشه بیشتر توضیح داد ؟
    بلد نیستم 

    پاسخ:
    اصلا حالا که اینجوری شد موظفت میکنم که بنویسی همین امروزم بنویسی:)
    درد عکس درد مرگه 
    مرگ بزرگ 
    بزرگ 
    مثل یه سیل که همه رو می بره
    پاسخ:
    مرگ عشق اونم خودکشی برای یه عاشق واقعی بزرگ نیست؟
    من که نظرم اینه
    بیخیال با این ذهن داغون 
    اونم من بنویسم؟ 
    خخخخ فکرشم خنده داره 
    جرات نمی کنم بدم کسی نگاش کنه اگرررر بنویسم 
    پاسخ:
    یعنی اگه تو اینو بنویسی
    احساس میکنم یه قدم
    برای بهتر شدن حالت برداشتی
    حالا یا حرفمو جدی میگیری
    یانه
  • عبداله رضوی
  • جوابتون در نوازش لینک زیر توسط چشمان محترم شما می باشد:
    http://wikirazavi.blog.ir/post/And-the-crowd-of-love
    پاسخ:
    ممنونم 
    باشه 
    بهش فکر می کنم :) 
    پاسخ:
    فکر نکن
    عمل کن😁
    زبان شسته و رفتۀ متن خوب بود. ولی داستان برام تا حدودی غیرقابل باوره. اینکه یکی این‌ شکلی غمخوار همه باشه و خودش یکباره بشکنه یه طرف. یه چیز دیگه اینکه برام مشخص نیست دلیل خودکشی اون دو دختر جوون(درست فهمیدم دیگه؟) این چیزیه که برام مجهوله. دنبال یک دلیل بودم براش. ولی چیزی پیدا نکردم. و هنوزم میگم فکر می‌کنم برای شکستن چنین مردی نیاز به مصیبت بزرگتری هست.
    یه ایراد دیگه هم اینکه اگر قرار بود دربارۀ تصویر باشه باید بگم فضاسازی خوبی نداشت متن. فقط یه جایی گفتی نشسته بودیم توی پله‌های کوچه و همین. 

    پاسخ:

    هیچ وقت از دید یه مرد به دنیا نگاه نکردم ولی حس میکنم برای مرتضایی که غمخوار همه بوده و کل زندگیش صرف این شده که عاشق چشم های سیاه پشت پنجره باشه، تا یه روزی که لیاقت وصالش رو پیدا کنه، خودکشی اون دختر مثل یه فروپاشیه، شاید این قدرت عشقه که در لحظه میتونه آدم رو به اوج ببره، یا به حضیض بکشونه.
    درباره فضاسازی نقدتون رو قبول دارم کاملا.
    اما میشا خودکشی نکرده بود، رفتنش اتفاقی بود، یعنی تصادف یا یه چیزی شبیه این....
    ممنونم از نظر خوبت

    نسرین اولش خوندم گفتم فک کرده راوی دختره... بغلش کرد و اینا گفتم بابا ایول... یه رفیق قدیمی رو بعد سالها بغل کرد دختره... یهو دیدم پسره کل تصوراتم ریخت بهم... مجبور شدم دوباره از اول بخونم :))
    پاسخ:
    ببخشید که ضد حال خوردی خلاصه:)
    اصل قصه و غصه ی داستانتون رو دوست داشتم.اما...
    این همه درد و بغض و آن گذشته ای که حامل این دردها بود رو خوب پرداخت نکردید. اینکه فقط در جملاتی خبری از درد حرف بزنید. مرگ پدر ، سنگ صبور بودن پسر و ... هیچکدام را به من خواننده نشان نمیدهید فقط گزارش میدهید. جملات که بار حسی دارند باید با عمل نشان داده شوند نه با کلمات و گزاره های خبری.

    دوم اینکه راوی شما اول شخص است، مدتهاست از دوستش بیخبر و دور بوده اما  طوری حرف میزند و برخورد میکند انگار دانای کل دارد روایت را بازگو میکند. اینکه هنوز پسر را ندیده میگوید امدم ببینم چطور این همه مدت تحمل کردی و دم نزدی. و یا میگویی سالها صبر کردی تا  توی بغل من زار بزنی.  راوی از کجا میداند دوستش تا حالا با کسی درد دل نکرده، دم نزده، و....
    سوم اینکه مجهول های روایت کمی باورپذیری داستان را کم میکند. اینکه چرا راوی بعد این همه سال یکهو یاد رفیق بچگی هایش را میکند و برمیگردد؟ چرا سارا خودکشی کرده چرا مرتضی عشقش را آشکار نکرده چرا میشا راوی را ول کرده و رفته؟ وقتی تعداد چراهای داستان برای خواننده زیاد باشد و نویسنده سرنخ هایی برای آشکار شدن این چراها نداده باشد به معنای ضعف در پیرنگ است.

    من خودم در داستان تابستان های رنگ به رنگ که برای یکی از تمرین های سخن سرا نوشته بودم مرتکب همین اشتباه شدم. اینکه داستان را با درددل و متن ادبی اشتباه گرفتم از عناصر داستان دور شدم و بیشتر به حسی شدن متن توجه کردم.

    پاسخ:
    راوی داره درباره ی دردهایی حرف میزنه که خودش شاهدش بوده یعنی دردهایی که قبل از مهاجرت اون اتفاق افتاده.
    ولی در کل با نقد تون موافقم خیلی خوب پرداخت نشده
    برای اینکه رفیقش رو میشناسه، سالها باهم بزرگ شدن، مگه رفیق از عادت ها و خلق و خوهای رفیقش میتونه خبر نداشته باشه؟
    حتی اگه سالها ندیده باشدش
    برگشتنش به خاطر دردی هست که با مرگ میشا داره تحمل میکنه این دیگه تابلو بودا :)
    برمیگرده که مثل همیشه سنگ صبورش رو پیدا کنه و براش درد دل کنه ولی وقتی میاد میبینه مرتضی بیشتر از اون به درد و دل نیاز داره
    میشا کشته میشه اینم از نظر خودم آشکار بود ولی قطعا ضعیف بوده که مخاطب مواجه نشده باهاش
    در کل ممنون از نقدتون. سعی میکنم تو بازنویسی اشکالات رو رفع کنم.
    خیلی خیلی لطف کردی که با دقت خوندی و نظر خوبت رو برام نوشتی بازم از این کارها بکن لطفا :)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • تا حالا هیچی نتونستم برای این مورد بنویسم. در واقع خیلی تلاش هم نکردم ایده یهویی هم نداشتم:-) شاید هفته بعد بنویسم:-)

    فقط یک سوال: با توجه به کامنتی که توی پست بهارنارنج دیدم این بار مقصود نوشتن داستان کوتاه نیست؟! یعنی می‌تونه هیچ موضوع داستانی نداشته باشه؟!
    پاسخ:
    بله، بیشتر یه نگاه خلاق مدنظره

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">