گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

داشتم فکر می کردم به اینکه بودنت و نبودنت را به چه چیزی تشبیه کنم؛ حالا که بودن و نبودنت هر دو دلهره آور است فکر می کردم که شاید شبیه یک عطر خوشی که یکهو بپیچد در کوچه باغ های خاطره ها و بعد پر بکشد و به آسمان  برود یا شبیه یک رمان محبوب که هیچ گاه به دست من نمی رسد شبیه حسرتی تو، شبیه حسرتهای کوچک و بزرگ. شبیه همه ی چیزهای خوب از دست رفته شبیه باغ خزان زده که روزگاری آدم ها را با جلوه گری هاش مسخ می کرد اما حالا میان شاخ و برگ های درختانش لانه ی هیچ پرنده ای نیست و از زیر سایه بان درختانش هیچ جویباری نمی گذرد و طنین آواز هیچ پرنده ای لرزه بر شاخسارانش نمی افکند اما واقعا تو شبیه هیچ یک نیستی در بودنت عظمتی است که دلهره می آورد در نبودنت ترسی است که درونم را تهی می کند جوری چنگ زده ای بر هستی من که کنده شدنم از تو محال می نماید اما من شبیه چیستم؟ شبیه کتاب خوانده شده، شبیه رویای تحقق یافته، شبیه گلی چیده شده که زیبایی اش به یغما رفته است شبیه قصه ای که بارها شنیده ای شبیه روزمرگی هایت شبیه کاغذهای باطله ی روی میز کارت شبیه چیستم که اینقدر بودن و نبودنم برایت یکسان است؟ شبیه چیستم که نه دل می کنی و نه دل میدهی؟ شبیه چیست این بازی؟ شبیه چیست این مشق دوستت دارم ها ؟؟چیست که دل را به لرزه در می آورد اما به دل نمی نشیند؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

منم مث خیلی های دیگه مجبور به کوچ شدم یه کوچ اجباری که خیلی ناعادلانه بود! همه ی ما بلاگفایی ها خاطره های چند ساله مون رو اونجا به امانت گذاشته بودیم و اگه وضع بلاگفا درست نشه ظلم بزرگی در حقمون شده! چند پست موقت این ور و اون ور نوشتم بعد دیدم نه نمیشه باید دست به کار شم و برای خودم یه خونه دست و پا کنم کولی بودن تا کی آخه؟؟ حتی اگه صاحب خونه ات به مهربونی مینا باشه که کلید خونه اش رو بی منت بهت بده یا مث آقا شفیعی باشه که نوشته ی درب و داغونت رو بی منت پذیرا بشه مهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود!
نوشته های جدیدم رو اینجا بخونید تا ببینیم روزگار ما رو به کجا میبره!

  • نسرین