گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


به گوشی طفلکی‌ام چند روزیست که التماس می‌کنم خراب نشود. باتری‌اش را شهریور پارسال تعویض کردم و حالا چند روزیست دوباره در حال باد کردن است. التماسش می‌کنم، قربان صدقه‌اش می‌روم. اگر آموزش مجازی باشد، عصای دستم است و اگر خراب شود نمی‌دانم چه گلی باید به سر بگیرم. سیستم خانه سیزده سال است که دارد کار می‌کند، از خواهر بزرگتر به من رسیده و مانیتورش را چند سال قبل به باد دادم و حالا با مانیتور برادرم امورات می‌گذرانم. هر وقت به پت پت می‌افتد قربان صدقه‌اش می‌روم! مودم وای‌فای خانه را از دامادمان دارم و تا این لحظه که قریب دو سال می‌گذرد، پولی بابتش نگرفته. چند روز پیش که چراغ‌هایش یک در میان روشن می‌شد، مشغول التماس کردن به او بودم که جان هر که دوست دارد، دست از خراب شدن بردارد. این روال را دربارۀ اعضای بدنم هم دارم. دندان‌هایم، که یکی در میان درد می‌گیرند، موهایم که زود به زود چرب می‌شوند، صورتم که جوش می‌زند، چشم‌هایم که درد می‌گیرند! 
آخرین حقوق ثابتم را 25 اردبهشت گرفته‌ام. بعدی را اگر قسمت شود و از کرونا نمیرم، قرار است آخر آذر بگیرم! این وسط البته بیکار ننشسته‌ام و چشمم به جیب کسی نبوده. با محتوا نویسی امورات می‌گذرانم. 
می‌دانید، روزگار سختی است. جوانیم و خواسته‌هایمان زیاد است، زندگی از وقتی یادم می‌آید برایمان سخت بوده و هرگز جوری نگذشته که خیال‌مان حداقل از چند ماه آینده راحت باشد. ما همیشه گنجشک روزی بوده‌ایم. نه سفرهای لاکچری رفته‌ایم، نه لباس‌های مارکدار پوشیده‌ایم، نه تجهیزات و لوازم‌مان فلان برند مطرح بوده، نه هر روزمان را در رستوران و کافه‌های بالاشهر سر کرده‌ایم. از وقتی یادم می‌آید قانع بودم. قانع به کمترین میزان از چیزی که باید. دانشجو که بودم کرایۀ قطار رفت و برگشت به دانشگاه 200 تومان بود و من روزی 500 تومان پول تو جیبی داشتم. تا وقتی لیسانس بگیرم یادم نمی‌آید با دوستانم بیرون رفته باشم رستوران یا کافه‌. ندار نبودیم ولی به شدت قانع بارمان آورده بودند. آنقدر که قدر تک‌تک داشته‌هایمان را به غایت می‌دانستیم.
از همان اول، پول خواستن برایم مصیبت بود. دلم می‌خواست بمیرم ولی درخواستم را مطرح نکنم. از همان بچگی دنبال راهی بودم که پول در بیاورم. از بسته‌بندی کردن گاز استریل توی خانه تا قرآن خواندن برای اموات عمه‌هایم گرفته تا معرفی کتاب نوشتن برای سازمان فرهنگی هنری شهرداری و ....
حالا که بزرگ شده‌ام و به سنی رسیده‌ام که باید تکلیف زندگی‌ام روشن باشد، بلاتکلیف‌تر از همیشه‌ام. مستقل شدن را دوست دارم ولی وقتی به هزینه‌های سرسام‌آورش فکر می‌کنم قیدش را می‌زنم. دلم می‌خواهد گوشی‌ جدیدی بخرم و وقتی قیمت‌ها را بالا و پایین می‌کنم متوجه می‌شوم که حداقل چند ماه باید برایش صبر کنم. برای سفر رفتن، تفریح کردن، برای هر قدمی که باید بردارم، پول لازم است و این روزها همه چیز به طرز عجیبی گران است. گران و غیر قابل باور!

دیروز وقتی داشتم موارد سالاد ماکارونی را می‌خریدم، یک بسته قارچ از یخچال فروشگاه برداشتم و توی سبد گذاشتم، امروز که داشتم قارچ‌ها را می‌شستم به این فکر می‌کردم که چرا هشت تا قارچ باید بشود 18500؟

چرا قارچ کیلویی پنچاه تومان است و هویج کیلویی سی تومان؟ ما در کدام زمان و مکان داریم زندگی می‌کنیم که راه رسیدن به حداقل‌های یک زندگی هر روز بیش از قبل، سخت‌تر و جانکاه‌تر می‌شود؟

  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دانی، حرف‌های نون جان شبیه یک سیلی محکم بود. یادم آمد خیلی وقت است که نگفته‌ام دمت گرم حاجی، شکرت اوس کریم، حال دادی بهم. من بی‌معرفت‌ترین بودم می‌دانم. وقتی به رویای معلم شدن فکر می‌کردم، ته ذهنم یک نشدن بود و هر بار پسم میزد. هزار بار تا مرز فرو ریختن رفتم و برگشتم. هزار بار خواستم و نشد. تو ولی رویایش را انداخته بودی توی سرم و من خسته نمی‌شدم. از فروردین که فهمیده‌ام همه چیز قطعی شده، کمتر به تو فکر کرده‌ام و بیشتر از تو بریده‌ام. دوست دارم بغلت کنم، ببوسمت و از نو عاشقت شوم. بگویم شکرت محبوب من. شکرت که این بار شد.
گور بابای همۀ خواستن‌ها و نتوانستن‌ها. گور بابای همۀ احساساتی که خرج کردم و نشد که بشود. دم خودت گرم که خواستنی‌ترینی. دم خودت گرم که رویایم را محقق کردی. من که جنمش را نداشتم تو هولم دادی به جلو. 
دلم می‌خواهد بگویم مرسی که حواست به اشک‌ها و لابه‌هایم بود. دمت گرم که می‌بینی‌ام. حتی اگر هر روز چند بار دعوایمان شود، کارمان به قهر بکشد، حتی اگر بد و بیراه نثارت کنم، ته دلم دوستت دارم. 
ظرفیتم کم است. خودت اینگونه خلقم کردی. مدار احساساتم بیش‌فعال است و عشق تشنه‌ام می‌کند.
ذلیلت شدم امروز. امروز حس کردم که خدایم هستی. که بزرگی، که می‌بینی‌ام.
اینکه گاهی نمی‌شود که بشود، فدای چشم‌های سیاهت. بالاخره تو هم محدودیت‌های خودت را داری، توقعی ندارم. کنار می‌‌آیم. حالا که به نشدن رضایت داده‌ام فقط لطفا کاری کن که گاهی دلش برایم تنگ شود، گاهی حس کند که چقدر جایم خالی است. از اینکه فراموشم کند می‌ترسم. امشب سفت‌تر بغلم کن. نیاز دارم عشقت را نثارم کنی. امشب خسته‌ام از تک‌تک آدم‌هایت. از خوب‌ترین تا بدترین‌شان. کاش تو که می‌شناختی‌ام چقدر جنسم خراب است، رویای عشق را در سرم نمی‌انداختی. این یک کارت اشتباه بود. بپذیر. کسی با پذیرش اشتباهاتش کوچک نشده. تو هم نمی‌شوی. خب چون تو آنقدر بزرگ هستی که با جفنگیات من حتی یک اپسیلون هم از حجم خدا بودنت کم نمی‌شود. کاش انجا که گفتم دوستش دارم، زبانم را مار زده بود. تقصیر توست که آن لحظه مار در اتاقم نبود. تقصیر توست که آن لحظه اینترنت‌مان قطع نشد، تقصیر توست که او مرا دوست ندارد. 
پاک یادم رفت که آمده بودم خیر سرم قربان صدقه‌ات بروم! می‌بینی؟ تو چه خدایی هستی که حتی وقتی می‌خواهم قربانت بروم هم دلم ازت پر است؟

ولی دمت گرم باز هم. از اینکه از سرگردانی چند ساله نجاتم دادی خوشحالم. کاش می‌شد بیشتر بتوانم قربانت بروم. اما هربار یاد قلبم و جای خالی‌اش می‌افتم از دستت عصبانی می‌شوم. دست خودم نیست. پررویم کرده‌ای.
اما حالا که فکر می‌کنم، حتی درست و حسابی هم بهش نگفتم دوستت دارم. ولی به هر حال می‌توانستی یک جوری جلوی زبانم را بگیری که حالا اینقدر به غلط کردن نیوفتم. 

دوستت دارم کریم‌جان و حمیدجان و رحیم‌جان و رحمان‌جان و غفور‌جان و سلیم‌جان و علیم‌جان و جمیل جان.

خیلی دوستت دارم. 

خیلی خوب است که در جوابم نمی‌گویی ولی من دوستت ندارم.

خیلی خوب است که تو فقط دوست معمولی‌ام نیستی و می‌توانم راحت قربان صدقه‌ات بروم.

  • نسرین

هوالمحبوب


نمی‌دانم خواندن پیام افسانه مسببش بود یا چه که از صبح یادت افتاده‌ام و هی به خودم می‌پیچم و اشک‌ها را بدرقه می‌کنم و بغضم را فرو می‌دهم. یادت از کی اینقدر گریه‌آور شد؟ از هشت فروردین 91؟ یا قبل‌تر از اسفند نحس 90 که دیدارمان افتاد به قیامت؟ یادم به آخرین روزهایت که می‌افتد بغض امانم را می‌برد. از اشک و آه و حسرت چیزی فراتر بود. ما بخشی از خودمان را توی بلوک 5 خاک کردیم. همراه تو. چیزی از زندگی همۀ ما کم شد و تو همۀ شادی‌های زندگی را یکجا با خودت بردی. چقدر دلم برات تنگ است. چقدر دلم می‌خواهد باز هم سوار ماشین محمد شویم و سر هر پیچ آوار شویم روی هم. چقدر دلم شهربازی رفتن و بستنی قیفی خوردن می‌خواهد. باورت می‌شود از آخرین باری که عکست را دیده‌ام سال‌ها می‌گذرد؟ مامان همۀ عکس‌هایت را جمع کرده و نمی‌گذارد جلوی چشم‌مان باشد. من رفیق بی‌معرفتی بودم. ولی تو بدترین کار را با ما کردی. قرار نبود پیام آخرت را عملی کنی و واقعا برایم بمیری. یادت هست؟ ترانۀ قمیشی تازه منتشر شده بود و تو برایم نوشته بودی: «من فقط عاشق اینم، اونقدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم.» یاد گلدان لاله‌ای افتادم که توی آن اسفند شوم برایت آورده بودم. چشم‌هایت درخشیده بود و گفته بودی خیلی قشنگه، بذاریدش جایی که تو چشم باشه. از بیمارستان که برگردم جای همیشگی‌اش رو تعیین می‌کنم. گفته بودی پرده‌ها برای عید بشوریم، مبل‌ها را جا به جا کنیم، قرار بود برگردی و عید 91 تحویل شود. قرار نبود عید زهرمارمان شود و دیدار بماند به قیامت. تو که تجسم عینی زندگی بودی برای همه، تو که روح زندگی بودی، خود زندگی بودی. چطور یکباره اینهمه تهی شدی از زندگی؟ مرگ برای تو شوخی بود ولی برای ما کابوسی که تعبیر شد. یاد تک‌تک عروسی‌هایی که با هم مجلس گرم‌کنش بودیم به خیر. رقصیدنت، خنده‌هایت که چهار ستون خانه را می‌لرزاند، مسخره‌بازی‌هایت بعد هر مراسم... چطور توانستی بمیری وقتی زندگی از همه جایت شره می‌کرد؟
کاش بودی که نون جان را دوباره به زندگی گره بزنی. کاش بودی که دوباره دلیلی برای شادی کردن پیدا کنم. کاش بودی که رقصیدن می‌شد معنای زندگی‌ام. دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم و کلمه‌ها از زیر دستم در می‌روند. من عجیب دلم برایت تنگ است. کاش بودی و سر زده در میزدی و صدایت زنده‌مان می‌کرد. ما از وقتی رفته‌ای شادی‌های کمی داشته‌ایم. باور کن. بیست و چهار سال و اندی زندگی کردی و همه را عاشق خودت ساختی.
دلم برای خاله‌بازی‌هایمان در کنج حیاط ابا تنگ شده. دلم برای وکیل‌بازی‌هایمان و رویایی که دود شد تنگ شده، دلم برای صورت قشنگت، برای پوست سبزۀ نمکی‌ات، برای چشم‌های میشی‌ات، برای موهایت، برای انگشت‌های کشیده‌ات تنگ شده. من نه سال و پنج ماه است که دلتنگم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


از سال 94 که توی این وبلاگ دارم می‌نویسم، هنوز دنبال‌کننده‌هام به سیصد نفر نرسیدن! هر وقت هم که از اضافه شدن کسی خوشحال شدن و ذوق کردم که یه قدم دیگه به سیصد نزدیک شدم، چند نفر قطع دنبال زدن و برگشتم به همون عدد سابق. راستش قصد نوشتن توی وبلاگ رو نداشتم. بی‌حوصله‌تر از اونی‌ام که ذهنم رو منسجم کنم برای نوشتن دربارۀ یه موضوع واحد. اما صبح که پنل رو باز کردم دیدم رسیدیم به 294 نفر! می‌دونم که بعد از این پست قطعا چند نفر قطع دنبال می‌کنند ولی خب حس اینکه بعد شش سال و اندی داریم به سیصد نزدیک می‌شیم هنوزم می‌تونه خوشحالم کنه، اما نه اندازۀ قبل. نه اندازۀ وقتی که ذوق خونده شدن داشتم و فکر می‌کردم این میزان مخاطب برام کمه، این تعداد کامنت راضی کننده نیست!
الان دیگه به خونده شدن فکر نمی‌کنم راستش. مثل قبل وسواس انتخاب موضوع هم ندارم. دنبال پست‌های خفن و پرطمطراق هم نیستم. فهمیدم که هیچی قرار نیست درست بشه، خوب بشه و منو خوشحال کنه. اما همیشۀ تاریخ یه سوال توی سرم دو دو می‌زنه و نمی‌تونم بی‌خیالش بشم! اینکه چرا هیچ وقت به سیصد نفر نرسید این وبلاگ!
توی روزگاری که دیگه کسی کمتر سراغ وبلاگش میاد، حتی دوستای صمیمی‌ام دیگه وبلاگمو نمیخونن، خیلی از خفن‌هایی که به عشق خوندن مطالب‌شون پنل رو باز می‌کردم، دیگه نیستن و حتی کامنت‌هاشونم جواب نمی‌دن، پرسیدن این سوال احمقانه است ولی خب هیچ وقت جوابی براش نداشتم.
دیشب که حسابی دمق و بی‌حوصله و در مرز داریخماخ بودم، اومدم پی یه ستاره روشن. ستارۀ خورشید رو که دیدم خوشحال شدم. دویدم برم باهاش حرف بزنم که دیدم پستش فوتبالیه و ابراز خوشحالی از برگشتن رونالدو به منچستر. خب حرفم در نطفه خفه شد و برگشتم تو رختخواب.
بی‌نهایت دلم برای نوشته‌های لافکادیو، غمی، گلاویژ، آسوکا، لنی، هالی، صبا، حنانه و خیلی‌های دیگه تنگ شده. برای روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی.



+بعدانوشت: نگفتم؟ حالا شدیم 293 تا!

  • نسرین

هوالمحبوب


هیچ کس حتی خودم به خودم حق نمی‌دم و این خیلی غم‌انگیزه. هیچ حقی برای دوست داشتن برای خودم قائل نیستم. هیچ سهمی برای سوگواری در نظر نگرفتم، هیچ زمانی رو به صبوری، به فراموشی، به عادت کردن اختصاص ندادم. من ماه‌هاست دارم این درد رو با خودم حمل می‌کنم و هر روز که می‌گذره، لبریزتر می‌شم از غم.
می‌دونی، حسم شبیه اون آدم گرسنه‌ایه که محتاج یه نون گرمه و یه نفر جلوی چشماش نون برشته و خوشمزه‌اش رو پرت می‌کنه تو جوب. من سراسر حسرت و اندوهم و می‌بینم که چیزی که دلم می‌خواست برای یه آدم دیگه چقدر بی‌ارزش بوده.
من ایستاده بودم و از دست دادنش رو نگاه می‌کردم و هیچ کس حال من دیوانه رو بهتر نمی‌کرد. من رها شده بودم تا مثل همیشه توی دردهام بزرگ بشم و قد بکشم. اونقدر بزرگ بشم که غم‌هامو یادم بره. من سی و سه ساله کسی رو نداشتم که برام صبر کنه، برام بجنگه، برام دلتنگ بشه، برام به آب و آتیش بزنه. 
روحم خسته است از اینهمه سنگینی و اندوه رو حمل کردن. این خونه‌نشینی و حبس شدن تو چهاردیواری اتاق داره منو نابود می‌کنه. من هرگز نخواستم باری روی دوش کسی باشم، من خسته شدم از اینکه همیشه خسته باشم. خسته شدم از اینکه تلاشم برای برگشتن به زندگی همیشه نافرجامه. 
من حتی از گریه کردن، از دعا کردن، از خدا رو صدا کردن هم خسته شدم. این جای زندگی هیچ خوب نیست. درد داره. من حتی از منتظر معجزه نشستن هم خسته‌ام.
کاش اونی که رها کردن براش راحته من بودم، کاش اونی که تنهایی رو بلده من بودم، کاش اونی که داغ روی داغ نمی‌ذاره من بودم، کاش اونی که آدما رو از خودش خسته نمی‌کنه من بودم. کاش بلد بودم بدون انتظار داشتن از کسی، مطلقا هیچ کس، زندگی کنم. کاش بلد بودم.....
از خنده‌های  گاه و بی‌گاه، از نقاب بی‌تفاوتی زدن، از وانمود کردن به اینکه چیزی نشده، از صبوری کردن، از تلاش برای رها کردن، از تلاش برای فراموشی خسته‌ام. کاش کسی این روح ملتهب منو آروم می‌کرد....

  • نسرین

هوالمحبوب


به نظرم یکی از مهمترین مسائل توی رابطه اینه که از جایگاهت مطمئن باشی! بدونی که اگر هزار نفر هم دور و بر اون آدم باشن، باز هم به تو تعلق داره. بدونی که آدم‌های دیگه همه سیاهی لشکرن و تو در مرکز توجهی. این آدم‌ها لزوما رقیب عشقی نیستند. گاهی در لباس دوست، گاهی در لباس خانواده و گاهی در لباس دلمشغولی‌های دیگه، ظاهر می‌شن و اگر تو از جایگاهت مطمئن نباشی، تنت رو می‌لرزونن.
تعلق خاطر داشتن، حس اطمینان، اعتماد بسیار ارزشمندند. اینکه بتونیم به کسی که دوست‌مون داره، این حس رو منتقل کنیم که کافی، مهم و ارزشمنده، قطعا نوری در دلش روشن کردیم. این نور تضمین دوام رابطه است. 
آدم‌هایی که توی این چند سال باهاشون در ارتباط بودم، هیچ وقت بهم این حس رو ندادن که از جایگاهم مطمئن باشم. من همیشه با حس تلخ از دست دادن، در نبرد بودم. چه وقتی تکلیف رابطه روشن بود و چه وقتی که روشن نبود! 
البته تعداد آدم‌هایی که من باهاشون در ارتباط بودم به تعداد انگشت‌های یک دست هم نمی‌رسه، ولی باز هم اون حس حرمان و یاس حاصل ازش، تونسته قلبم رو مچاله کنه. 
حسادت خاصیت عشقه و هیچ کس نمی‌تونه بدون حس اطمینان توی یک رابطه عاشقانه دوام بیاره. اینکه کسی بهمون حس اطمینان نده، ضعف اون آدمه ولی اینکه ما تو چنین رابطه‌ای همچنان بمونیم ضعف ما! 
دلایل زیادی وجود داره که آدم‌ها رو به هم سنجاق کنه و من حس می‌کنم گاهی حماقت و خوش خیالی از بین همۀ اون دلایل بیشتر خودش رو نشون می‌ده. ما در رابطه‌های معیوب اغلب در حال گول زدن خودمونیم. با خوش خیالی، با زود باوری، با امید واهی تلاش می‌کنیم چهرۀ رنجور و نزار رابطه رو جلا بدیم و ثابت کنیم که ما حال‌مون خوبه. ما همدیگه رو دوست داریم. اما وقتایی که شب سایه می‌ندازه روی شهر، وقتی توی تاریکی به چم و خم رابطه فکر می‌کنیم، وقتی اولین قطرۀ اشک می‌لغزه روی گونه، می‌فهمیم که داریم نقش بازی می‌کنیم!
ما به دنیا نیومدیم که به آدم‌ها فرصت بدیم که رنج‌مون بدن، ما کارهای مهمتری در این دنیا داریم. ما به دنیا نیومدیم که با آدم‌های اشتباهی وقت‌مون رو تلف کنیم. به دنیا نیومدیم که آزمون و خطا کنیم، تا بلکه شد! 
این دنیا پر از آدم‌های خراب، لاشی، فرصت طلب، عوضی و کلاشه. ممکنه حداقل با یکی از اینا در طول زندگی مواجه بشیم. ممکنه یک بار با کسی وارد رابطه بشیم که رابطه رو بیمارگونه پیش ببره. این جور وقت‌هاست که باید از خودمون بپرسیم، آیا ارزش من اینه که همیشه منتظر مهرورزی این آدم باشم؟ آیا من همیشه باید کسی باشم که پیش قدم و پیش قراول این رابطه است؟ تن آدم زخمی می‌شه وقتی بخواد تنهایی بار یک رابطه رو به دوش بکشه. 
وقتی چیزی توی رابطه اذیت‌مون کرد، باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی مطلوب‌مون نیست باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی داره بهمون تحمیل می‌شه باید جلوش وایسیم.  حفظ سنگر ارزش‌ها خیلی مهمه. هیچ کس اونقدر عزیز نیست که به خاطرش ارزش‌های زندگیت رو رها کنی. هیچ کس حق نداره تو رو جوری که دلش خواست عوض کنه. 
کاش وقتی شب‌ها لحاف رو می‌کشیم روی سرمون و هق‌هق‌مون توی سکوت اتاق جاری می‌شه، کسی باشه که بهمون هشدار بده، راهی که داری می‌ری غلطه. 
رابطه‌ای که بهت حس ارزشمند بودن نده، رها کن. آدمی که برات قدم از قدم برنمی‌داره رها کن، آدمی که بارها خودش رو بهت ثابت کرده، قرار نیست تغییر کنه، امید واهی رو رها کن. تنهایی خیلی ارزشمندتر از بودن در رابطه‌ای هست که مدام سرکوب بشی، از حسادت لبریز بشی و نتونی دم بزنی. 
رها کن بره رئیس، رها کن بره و تنهایی‌هات رو پر کن از چیزهای حال خوب کن! یک تنهایی با کیفیت، از یک رابطۀ سمی، خیلی خیلی بهتره. 
عشق یعنی حالت خوب باشه، از خودت بپرس که آیا حال من خوبه؟ آیا اونقدر که شایستۀ منه مهر و توجه دریافت می‌کنم؟ آیا همه چیز به مساوات در جریانه؟ زندگی اونقدر فرصت بهمون نمی‌ده که بتونیم همۀ اشتباهات رو جبران کنیم، ولی می‌تونیم جلوی تکرارش رو بگیریم.
ما لیاقت داشتن یک حال خوب رو داریم، چه در تنهایی چه در رابطه. 


  • نسرین

هوالمحبوب


احساس می‌کنم نوشتن این چیزها، هم لازم است هم ضروری و هم شاید به کار کسی بیاید. دیروز در مرز فروپاشی روحی و جسمی بودم. ساعت هنوز یازده نشده بود که حس کردم قلبم دارد جاکن می‌شود. سینه‌ام تحمل ضربان‌های پی در پی‌‌اش را نداشت. مغزم شبیه نوار مغزی که توی فیلم‌ها دیده‌ایم، تبدیل شده بود به یک خط صاف و من واقعا داشتم قالب تهی می‌کردم. 
توی گروه نوشتم که لطفا یک نفر به دادم برسد. بچه‌ها به دادم رسیدند. حرف زدم. یکریز و پی‌ در‌ پی گفتم و نوشتم. وقتی قصه تمام و کمال گفته شد، وقتی دیدم که دورم شلوغ است و جهان هنوز به پایان نرسیده، قلب و مغزم دوباره به روال عادی‌شان برگشتند.
دیدن آن صحنه غریب بود، هولناک بود، به حملۀ یک لشکر به یک آدم بی‌سلاح می‌مانست. داشت شبیه چاهی تاریک مرا می‌بلعید و من از پشت پرچم اشک‌ها جهان را تمام شده می‌دیدم.
تا ساعت دوازده که کمی خودم را یافتم، پیامکی به روانکاوم زدم که در اسرع وقت می‌خواهم حرف بزنیم. بعد قرار بود برویم بیمارستان برای رادیولوژی. چه بگویم از آن چند ساعتی که با مامان راهروهای بیمارستان و حیاط را گز کردیم تا نوبت‌مان شود؟ عقب راندن لشکر اشک وقتی کنار مادرتان هستید، دشوارترین کار جهان است. من باید شجاع، قوی و خوب به نظر می‌رسیدم.
روانکاوم تا شب که برسم خانه دو تا ویس فرستاده بود، چون بدجور نگرانش کرده بودم. شب را دوباره خزیدم در گروه و به گفتن و شنیدم گذراندم. حس می‌کردم شومی صحنۀ صبح دارد پر می‌کشد و می‌رود. تا قبل از خواب دوباره گریۀ مفصلی کردم. 
امروز که با روانکاوم حرف می‌زدم، چیزهای غریبی را از خودم کشف کردم. جلسات ما اینطور پیش می‌رود که من بیشتر از او خودم را کشف می‌کنم، خودم را افشا میکنم. اما گاه تلنگرهایش مرا وادار می‌کند که سکوت کنم و عمیق شوم در جملاتش.
امروز به من گفت تو معشوق بودن را بلد نیستی نسرین! همینقدر روشن و واضح. گفت در اغلب رابطه‌هایی که برایم نقلش را گفتی، تو یک خواهر مهربان و گاه حتی یک مادر دلسوز بودی نه یک معشوق! اینکه مدام نگران کسی باشی، در پی گشودن گره کارش باشی، تلاش کنی خوشحالش کنی، توجهش را جلب کنی، روحت را فرسوده کرده. مردها توی رابطه به خواهر مهربان نیاز ندارند. آنها زنی را می‌خواهند که جذاب و لوند باشد. تو قرار نیست همیشه پیگیر احوال طرف مقابل باشی، قرار نیست مدام با چنگ و دندان یک رابطه را حفظ کنی تا بلکه یک روزی، طرف مقابل هم حواسش را پی تو بدواند. 
فرق تو با زنی که آغوش می‌گشاید در همین است. او بلد است جذاب و لوند باشد و تو بلد نیستی. تو آدم‌ها را توی مهربانی‌ات غرق می‌کنی و تهش می‌گویند وای نسرین چه دختر خوبی است و بعد؟ راهشان را می‌کشند و میروند سراغ همان‌هایی که بغل کردن را بهتر از تو بلدند!
«البته که بحث ما دربارۀ گروه محدودی بود و شامل همۀ آدم‌ها نمی‌شود. البته که همۀ مردها چنین نیستند و همۀ زن‌ها هم. »
بحث من دربارۀ خود واژۀ معشوق بودن است. زن باشی و معشوق بودن را بلد نباشی خیلی دردناک است! من همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها از اینکه بهشان توجه کنی خوششان می‌آید. از اینکه ببینند تو چقدر برایشان وقت می‌گذاری راضی‌اند. از اینکه حواست بهشان باشد، از اینکه خوشحالی و غمشان برایت مهم باشد و هزار و یک چیز دیگر راضی‌اند. می‌دانم که مرزی وجود دارد. می‌دانم که افراط و تفریط هیچ کدام خوب نیست. ولی محض رضای خدا چه کسی به ما زن‌ها یاد داده که چطور معشوقی باشیم؟ شاید بگویید فطرت زن‌ها همین است و همۀ زن‌ها باید این را بلد باشند. ولی خب من نمونۀ نقض این نظریه‌ام! زن‌های بسیاری را هم می‌شناسم که مثل منند. نجیب بودن، مهربان و قانع بودن، تنها چیزهایی است که به ما آموخته‌اند. 
گاه‌های بسیاری بوده که از این غم لبریز شده‌ام، بغض کرده‌ام ولی دستم به جایی نرسیده. روانکاوم می‌گویند این چند تجربه اصلا نباید عجیب و حتی دردناک باشند. اما من هنوز هم فکر می‌کنم باید یک نفر اینها را به من می‌گفت. یک نفر چم و خم زن بودن را باید به من یاد می‌داد. من فکر می‌کردم زندگی این است که درس بخوانی، درس بخوانی، دانشگاه بروی، بیشتر درس بخوانی، بعد که دیگر شور درس خواندن درآمد، کاری دست و پا کنی و ته‌تهش ازدواج کنی.
هیچ کس به من نگفته بود که وقتی از کسی خوشت آمد چه کار باید بکنی! کسی یادم نداده بود که چطور معشوقی باشم که ته رابطه آنی که ترک می‌شود من نباشم.
حتی نمی‌دانستم ممکن است کسی قدم به قدم به آدم نزدیک شود، لحن صمیمانه‌اش را بپاشد توی رابطه، بغلت کند، توی مهربانی‌اش غرقت کند و بعد یکهو دلش را بزنی، بعد یکهو که میل کنجکاوی‌اش ارضا شد، از توی آغوشش پرتت کند وسط جاده و برود. برود و دیگر حتی اسمت را هم بر زبان نیاورد!
می‌دانید، من تازه فهمیده‌ام روابط چقدر پیچیده‌اند. یعنی اینطور نیست که تو کسی رو دوست داشته باشی و خیلی راحت همه چیز جفت و جور شود:) 
اما خب برای فهمیدن و یاد گرفتن هرگز دیر نیست. من بالاخره یک روز یاد می‌گیرم چطور می‌توان معشوق بود نه خواهر مهربان!


+اولش می‌خواستم پست را رمزدار منتشر کنم، بعد منصرف شدم. شجاع بودن بخشی از پروسۀ بزرگ شدن است دیگر.

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا شجاع‌تر بودم. حس تنهایی کمتر اذیت‌کننده بود برام. دوست نداشتنی بودن کمتر عذابم می‌داد. اما هر چقدر که به دوران میانسالی نزدیک‌تر می‌شم، گرداب تنهایی عمیق‌تر و هول‌آورتر می‌شه. جوون‌تر که بودم، رها کردن برام راحت‌تر بود. اما حالا مدام درگیر آدم‌هام. کنار زدن سایۀ سیاه وابستگی به روابط سخت‌تره انگار.
حس می‌کنم خودمو گم کردم. جلسات روانکاوی رو دوباره شروع کردم. ولی دلم جلسات حضوری می‌خواد. جلساتی که بشینی فیس تو فیس از رنج‌هایی که بهت تحمیل شده حرف بزنی. دلم گریه کردن و سبک شدن می‌خواد. این روزها هر اشکی که می‌ریزم سنگین‌ترم می‌کنه انگار.
باید یه روز بشینم بچگی‌هامو بشکافم بریزم روی میز روانکاوم. باید بشینم تحلیل کنم که گره کور این زندگی چطوری باز می‌شه. باید تلاش کنم از چاله به چاه نندازم خودمو. آخ که چقدر بی‌‌پروایی جوونی‌ها رو دلم می‌خواد و 
عقلی که بهم بگه کاری که تصمیم دارم انجامش بدم درسته یا نه:(

  • نسرین

هوالمحبوب


یک روزهایی که زندگی تنگ و ترش است و اشک گوشۀ چشمت جا خوش کرده است، باید پناه ببری به کتاب امید‌بخش. از آن کتاب‌هایی که اشکت را در می‌آورد ولی ته‌تهش با یک دنیا امید رهایت می‌کند که برگردی به ماراتن زندگی. «بافته» برای من در این دو روز چنین حکمی داشت. 
سه زن از سه کشور مختلف، با سرنوشتی تقریبا مشابه. زنانی که یک روز در زندگی تصمیم می‌گیرند، قوی باشند و نترسند از مبارزه کردن. زنانی که خسته‌اند از تبعیض و تحقیر و تنهایی.

اسمیتا، جولیا و سارا، خود ماییم. ماهایی که گرفتار تبعیض و تحقیر و تنهایی هستیم. ماهایی که داریم چنگ می‌زنیم به تکه پاره‌های جسم و روح‌مان، تا فقط چند لحظه فارغ از هیاهوی دنیا، زندگی کنیم. بخندیم، عاشق شویم و سرمان بالا باشد که بالاخره توانستیم، بالاخره شد.
کتاب با سه داستان موازی پیش می‌رود و ابتدای هر فصلی نشان می‌دهد که حالا داریم توی کدام کشور و منطقه غوطه می‌خوریم و می‌خواهیم پی زندگی کدام یک از این زن‌ها را بگیریم. گاه فکر می‌کنم زن بودن در جهان مردانه واقعا کار سختی است. زن بودن و زنده ماندن و در عین حال قوی بودن، دیگر شاهکار است.
دنیایی که همواره تلاش می‌کند به ما نشان بدهد که ضعیفیم، که کمیم، که ناتوانیم، که پست‌تر از مردهاییم. دنیایی که منتظر است پشت پا بزند و با سر زمین زدن‌مان را ببیند و کیفور شود از قدرت مردانه‌ای که برای اداره‌اش به کار گرفته است.
توی زندگی این سه زن، با دنیای بی‌رحمی مواجهیم که قهرمانان قصه تلاش می‌کنند تغییرش دهند. به ویژه اسمیتا که درگیر تبعیض نژادی، مذهبی و جنسیتی، به شکل توامان است. گاه فکر می‌کنم اگر اسمیتا بودم، احتمالا آنقدر شجاع نبودم که او بود. شاید توی همان روزهای زهرآگین ابتدای زندگی، از شر خودم و دنیایی که بوی گندش بلند شده راحت می‌شدم. 
اگر جای جولیا بودم، قدرت ریسک کردن را نداشتم و احتمالا به حرف مادر و خواهرم گوش می‌کردم. یک ازدواج بی‌خاصیت و بی‌رنگ و بو، می‌توانست اوضاع را برایم بهتر کند.
و شاید اگر جای سارا بودم، توی همان روزهای افسردگی، افسار زندگی از دستم در می‌رفت.
 این کتاب شیرین را لائیتسیا کولومبانی نوشته و توی فرانسه چاپ شده است. نرگس کریمی زحمت ترجمه‌اش را کشیده و نیماژ منتشرش کرده. هدیۀ شیرینی از یک دوست خوب که روز تولدم به دستم رسید.

خواندنش را توصیه می‌کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


(گاهی یه سری پست رو که می‌نویسم، صرفا تخلیه روانیه. لزومی نداره حتما شما خودتون رو موظف به کامنت دادن بکنید. اینو گفتم که معذب نباشید.)


می‌دونی، حس می‌کنم گاهی یه سری لطف‌ها که بی‌منت و چشم‌داشت در حق کسی انجام می‌دیم، به مرور تبدیل به بار اضافه رو شونه‌های طرف مقابل می‌شه. یه جایی لطف می‌کنی چون طرف رو دوست داری، ولی خب اون آدمه ممکنه اندازۀ دوست داشتنش با تو متفاوت باشه! این نه تقصیر توئه، نه تقصیر اون آدمه. تو از حست حرف نمیزنی، طرفم چون اندازۀ دوست داشتنش با تو مشخصه، نمی‌تونه همچین حدسی درباره‌ات بزنه. وقتی تو براش دوست معمولی هستی و اون برای تو یه دوست ویژه، لطف‌های تو گاهی نادیده گرفته می‌شن و گاهی هم طرف مقابل به زور به خودش یادآوری می‌کنه که بیاد جبران کنه برات، چرا؟ چون حس می‌کنه زیر دین توئه. برای همین، کارهاش نه به دلت می‌شینه، نه کافیه و نه راضی کننده!
تو دنبال یه توجه خاص و ویژه‌ای چون خودت همیشه خاص و ویژه نگاهش کردی! ولی خب اون آدم چنین نگاهی نداشته و بلدم نیست و نیازی هم به این نگاه نداره راستش!
دوست داشتن بلد شدن می‌خواد، ولی هر آدمی هر چقدر هم از مرحله پرت باشه، یه جایی که دلش گیر کنه، چم و خم کار رو یاد می‌گیره. این تویی که نباید احترام رو با محبت اشتباه بگیری. این تویی که نباید جایگاه معمولی خودت رو با جایگاه ویژه اشتباه بگیری و توقعات بی‌در و پیکرت رو روانۀ اون آدم کنی.
بیا صادقانه بشینیم رو به روی هم و با هم صحبت کنیم. تو وقتی خودت هم تکلیفت با خودت روشن نیست، چطور توقع داری اون آدمه متوجه بشه تو حست چیه؟ تو همیشه آدم تاثیرگذاری براش بودی و مورد احترام، ولی خب هیچ وقت نشده از دوست داشتن تو فاز دیگری باهاش حرف بزنی!
یه چیزی هم که به ذهنم می‌رسه بهت بگم اینه که صرفا داری برای خودت گنده‌اش می‌کنی یا واقعا همینقدر گنده است؟ من حس می‌کنم دومی باشه. چون از خیلی جهاتی که خودت می‌دونی و بهش آگاهی لقمۀ دهن همدیگه نیستید. 
یه چیزی رو هم درگوشی بهت بگم: جات خالی نیست پیشش معمولا. بیا واقعیت رو قبول کنیم. وقتایی که خوشی می‌زنه زیر دلش، شده دنبالت بگرده؟ نشده دیگه. خب این یعنی براش اولویت نیستی عزیزدلم. این کش دادن ماجرا هم بدتر فرسوده‌ات می‌کنه. 
تو خیلی برام عزیزی، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. برای همین نمی‌خوام رابطه‌های نافرجام فرسوده‌ات کنن. پس خواهش می‌کنم دست از توهماتت برداری.
اون پیام رو بارها و بارها زیر و رو کردم. چیزی که بیشتر از بقیه حس‌ها ازش در میاد، حس استیصاله. حس استیصال از اینکه دوباره گند زدم و الان مجبورم جبرانش کنم چون، اون همیشه برام سنگ تموم گذاشته. یه چیزی رو هم بگما، همیشه بخشیدن و گذشت کردن هم خوب نیست! گاهی آدم‌ها رو بدعادت می‌کنی. که هر بار هم اشتباه کنن، راه برگشت براشون بازه.
نکتۀ پایانی اینکه حتی صمیمی هم نیست باهات! شاید بدت بیاد از این تحلیل ولی رفتارش رو با چند نفر دیگه ببینی، متوجه این قضیه می‌شی که همیشه یه حریمی هست. یه فاصله‌ای هست. از کسی که می‌‌دونه و می‌تونه ولی انجام نمی‌ده باید دوری گزید!

تامام


  • نسرین