گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


همیشه از دیدن دخترها و پسرهایی که از تلفن‌های عمومی مسیر مدرسه یا خانه آویزان بودند، بدم می‌آمد. فکر می‌کردم صحبت کردن با ترس و لرز آن هم کنار خیابان، هیچ لذتی ندارد. اما آن روز که شمارۀ علی را توی مشتم می‌فشردم، گمان می‌کردم ارزشش را دارد.
همیشه وقتی کار اشتباهی می‌کردم، از خود اشتباه نمی‌ترسیدم، بلکه از دیده شدن توسط دیگران، حین انجام آن کار واهمه داشتم. می‌دانستم که اگر گوشی تلفن را توی مسیر خانه تا مدرسه دست بگیرم، بدون شک یک آشنا مرا خواهد دید. از خراب شدن وجهۀ دختر خوبه توی خانه و مدرسه می‌ترسیدم و هیچ دلم نمی‌خواست سر چنین چیزی لو بروم. آن روز را حسابی فکر کردم و تهش به یک ایدۀ خوب و عملی رسیدم.

-مامان، من بعد ناهار می‌خوام برم کتابخونه چند تا کتاب بگیرم. شاید یکمم بشینم همونجا تست اینا بزنم.

-تنها می‌ری یا با دوستات؟

-نه خودم تنها می‌رم، با بچه‌ها رفتنی همش به خنده و حرف زدن میگذره آدم وقتش تلف میشه.

مامان یه قربان دست و پای بلورین بچه‌ام بروم طور، نگاهم کرد و گفت:

-آفرین، آره کار درست همینه. برو ولی قبل تاریک شدن هوا خونه باش. مسیرش خلوته خدای نکرده کسی مزاحمت نشه.

تصمیم داشتم از حیاط کتابخوانه با علی تماس بگیرم. آنجا هم محیط امن‌تری داشت و هم کسی از آشنایان گذرش به آنجا نمی‌افتاد.

شال و کلاه کردم و راهی شدم.

تا رسیدم به کتابخوانه دوان دوان رفتم سمت اولین تلفن عمومی‌ای که توی حیاط توجهم را جلب کرد.

بوق اول به دوم نرسیده، صدای علی توی گوشی پیچید:

-بله بفرمایید.

تا آن لحظه فکر نکرده بودم که دخترها در تماس اول با دوست پسرشان، چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کنند، راستش خیلی هم آبم با پسر جماعت توی یک جوب نمی‌رفت و با اغلب پسرهای فامیل توی کل‌کل و دعوا بودم.

باز هم دهانم خشک شد و تنها اصواتی شبیه سلام، مثل گلوله‌های آتشین  از گلویم به بیرون پرتاب شد.

علی که یحتمل فهمیده بود چه کسی پشت خط است با صدایی آرام گفت:

چند دقیقه صبر کن برم بیرون، تو سالن مطالعه‌ام.

فکر اینکه علی هم‌زمان با من توی کتابخانه باشد برق از سرم پراند.

چند ثانیه طول نکشید که دوباره صدایش توی گوشی پیچید:

-سلام خانوم خانوما، چه عجب زنگ زدی! فکر می‌کردم دیگه نباید منتظر تماست باشم.

-سلام

-راستی اسمتو بهم نگفتیا.

-من اسمام.

-اسما چند سالته؟

-من پیش‌دانشگاهی‌ام. تقریبا هفده سالمه.

-تحقیقا چقدر می‌شه؟

-تیرماه می‌شم هفده سال تمام. امسال کنکور دارم تازه.

-عه چه خوب، چه رشته‌ای می‌خونی اسما خانوم؟

-علوم انسانی‌ام. 

-من توی کتابخونۀ ملی‌ام، معمولا برای درس خوندن میام اینجا، آخه خونه‌مون اغلب پر مهمونه.

-عه چه جالب منم الان کتابخونه ملی‌ام.

هیچ فکرش را نمی‌کردم که وقتی هر دو در یک مکان و دور از محله و آشنا هستیم، چرا داریم تلفنی صحبت می‌کنیم!

-عه چه خوب، پس قطع کن بیام جلو از نزدیک حرف بزنیم دیگه. کارت تلفنت تموم می‌شه الان. کدوم سمتی؟

-من جلوی اولین تلفن عمومی نزدیک به در خروجی‌ام.

علی خودش را خیلی زود رساند نزدیک در خروجی و قدم زنان شروع کردیم به حرف زدن.

-وضعیت درست چطوره؟ برای کنکور آماده‌ای؟ چه رشته‌ای میخوای بخونی؟

-درسم خوبه، شاگرد دوم کلاسم. اما نمیدونم چرا توی تست زنی خیلی خوب نیستم. یعنی بیشتر تو ریاضی و عربی لنگ میزنم. رشتۀ حقوق دوست دارم برم. از بچگی عاشق وکالت بودم.

-خب اگر دوست داشته باشی می‌تونیم هفته‌ای چند جلسه با هم ریاضی کار کنیم.

- واقعنی؟ یعنی تو همین کتابخونه؟

-آره من تقریبا هفته‌ای پنج روز اینجام، می‌تونم هر روز، یک ساعتش رو به تو اختصاص بدم.

یک ساعتی توی حیاط کتابخانه در دورترین نقطه از نگهبانی و حراست، با هم حرف زدیم. علی نه با زل زدن توی چشم‌هایم، دست پاچه‌ام می‌کرد، نه برای درنوردیدن مرزهای صمیمیت عجله داشت، نه حرف‌های لوس و بی‌مزۀ عاشقانه تحویلم میداد.

به گمانم من و علی تنها  دختر و پسر روی زمین بودیم که در دیدار اول‌مان از هر چیزی حرف زدیم، غیر از احساسات و دوست داشتن و سایر مراودات عاشقانه.

علی گفت توی دانشگاه فنی همۀ دانشجوها پسرند. وسط حرف‌هایش خندید و اضافه کرد که:

-راستش اون چند روزی که توی خونۀ مادربزرگم بودم و هر صبح اومدنت به مدرسه رو می‌دیدم، پیش خودم فکر می‌کردم چطور می‌شه سر صحبت را با تو باز کنم. دخترهای زیادی دور و برم نبودن. ولی حس می‌کردم تو با اون سر به هوایی و بی‌خیالی‌ای که داری، دوست خوبی برای من می‌شی. اما بعد از مشتی که توی صورتم زدی و خودت هم آن طور ولو شدی کف خیابان، بدجور دست و پام رو گم کردم و نتونستم چیزی بروز بدم.

کله‌ام داغ شد، فکرش را هم نمی‌کردم علی خیلی قبل‌تر از من توجهش به من جلب شده باشد!

قرارمان با علی روزهای زوج ساعت چهار توی محوطۀ کتابخانۀ ملی بود. هر بار که می‌رسیدم سر قرار، او قبل از من آنجا بود و در طول ساعتی که به ریاضی کار کردن اختصاص داشت، کلمه‌ای خارج از درس از زبانش خارج نمی‌شد.

علی را نمی‌توانستم دوست پسر خودم بدانم. بیشتر شبیه بابالنگ درازی بود که یکهو سر راهم سبز شده و به روزهای تکراری و یکنواختم رنگ پاشیده. 

قرارمان تا 25 اسفند ادامه داشت. توی تعطیلات عید کتابخانه تعطیل بود و ناچار بودیم قرارمان را به بعد عید موکول کنیم.

آن روز عصر که کلاس درس‌مان تمام شد. یک بسته دستم داد و تاکید کرد که وقتی رسیدم خانه بازش کنم. بستۀ سنگینی نبود و کنجکاوی من با سبک سنگین کردنش ارضا نمی‌شد.

شمارۀ خانه‌مان را دادم و تاکید کردم فقط زمانی صحبت کند که من گوشی را برداشته باشم و کلمۀ رمز را گفته باشم. چون بی‌شک او هم مثل بقیۀ دوستانم نمی‌توانست صدای افرا را از صدای من تشخیص دهد و ممکن بود قضیه لو برود.

وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم صاف توی چشم‌هایم زل زد و گفت:

-می‌خواستم این جمله رو وقتی بگم که کنکورت رو دادی و فکرت از هر جهت راحت شده، اما نمی‌دونم چرا دیگه طاقتش را ندارم صبر کنم. خیلی دوستت دارم اسما، نمیدونم این بیست روز رو چطوری قراره صبر کنم و نبینمت. دلم از الان برات تنگ شده.

می‌دانید آن لحظه‌ای که محبوب‌تان رو به رویتان ایستاده و دارد اولین جملات واقعا عاشقانه را نثارتان می‌کند، زیباترین لحظۀ تاریخ بشریت است! حتی اگر همان لحظه بزنید زیر گریه و بدون خداحافظی از محبوب‌تان، راه‌تان را کج کنید و با تمام سرعت به سمت خانه‌تان بدوید!

بله دوستان من در مقابل نخستین جملات عاشقانۀ علی چنین ریکشنی نشان دادم! شبیه اسب رم کرده ابتدا مقدار متنابهی آب از چشم و دماغم هم‌زمان به بیرون تراوش کرد و بعد صورتم گر گرفت و بعد بدنم منقبض شد و بعدتر، دویدم. با تمام سرعت دویدم.

هیچ فکرش را نکردم که بعد از آن حرکت احمقانه، علی طفلکی چه حالی بهش دست داده!


ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


خودش بوووووود. علی بوووووود. من اشتباه نکرده بودم. حرفش را زده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. منتظر بود چیزی بگویم اما من آب از اقصی‌نقاط بدنم بیرون زده بود جز در دهانم که شده بود عینهو چوب خشک و اصلا زبان  توی نمی‌چرخید که کلمه‌ای تولید کند.
با هر جان کندنی بود، زبانم را به حرکت در آوردم و گفتم: بله خودم بودم.

حالا انگار مثلا چه کار افتخارآمیزی هم کرده بودم، جملات را شبیه گلوله‌ای پرتاپ کردم و بعدش مغرورانه زل زدم به صورتش.

علی باز هم خندید و گفت:

جالبه که باز هم همدیگه رو دیدیم. فقط خواستم بگم نگران نباشی دماغم هنوز سالمه.

من که حسابی هول برم داشته بود و از یک طرف هم نگران بودم که نکند آشنایی ما دو تا را با هم ببیند و بشوم مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته. سعی داشتم سر و ته صحبت را هم بیاورم و بروم؛ گفتم:

_ به سلامتی، مبارکتون باشه.

آن لحظه نمی‌دانستم چه دری وری‌هایی را تحویل علی می‌دهم، علی که خنده‌های آرامش تبدیل شده بود به قهقهه، با آرامش کیف باکلاسش را باز کرد و یک تکه کاغذ را گرفت سمت من.

-این کاغذ از کیف شما افتاد.

کاغذ را داد و راهش را کشید و رفت. 

من شبیه جن‌زده‌ها وسط کوچه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه می‌کردم و اصلا به عقل ناقصم خطور نمی‌کرد که اگر کاغذ از کیف من افتاده چرا تو از توی کیف خودت درش آوردی آخر؟ بعد هم من اصلا تکه کاغذی نداشتم که بخواهد از توی کیفم بیرون بیوفتد لامصب!

پس از چند دقیقه‌ای که عبور جریان برق از فرق سر تا کف پایم را حس کردم و به خودم آمدم. کاغذ تا شده را باز کردم:

-من علی هستم، دانشجوی برق دانشگاه فنی‌حرفه‌ای سراج، اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن تا بیشتر آشنا بشیم.

و پایینش یک شماره تلفن دراز نوشته بود. 

اینکه می‌گویم دراز، به این دلیل است که ما خانه‌مان هم تازه تلفن‌دار شده بود، داشتن تلفن همراه آن هم در آن دوره زمانه از جمله چیزهای نادر بود. 

من جنازۀ اسما را به زور کشیدم کنار سایۀ درختی و تکیه‌اش دادم به درخت تا خودش را پیدا کند. من اسما فلاحی‌پور، امروز خوشبخت‌ترین آدم جهانم. چند دقیقه‌ای همانجا نشستم تا اتفاق‌ها را به درستی تحلیل کنم. علی هم از من خوشش آمده بود و حالا که شماره‌اش را داده، یعنی می‌خواهد با من دوست شود. 

مراسم سفرۀ ابوالفضل عمه، بهترین روز زندگی‌ام شد. کلی خوردیم و خندیدیم و از ته دل کیف کردیم. شمارۀ علی را توی کیفم قایم کردم که کسی نبیندش. داشتن شماره تلفن پسر جماعت توی آن روزها حکم تیر داشت.
ما هم که از آن خانواده‌هایش نبودیم. خلاصه که آن روز تا شب فرصتی پیش نیامد که سمت تلفن بروم. 

فردا توی مدرسه خودم را بدو بدو به سر تیم دخترهای دوست‌پسر‌دار رساندم تا باهاش شور و مشورت کنم.

لیلا کاغذ را با دقت خواند و یک لبخند موذیانه نثارم کرد.

_کجا دیدیش کلک؟! دانشجوام که هست، خوش به حالت. حتمنی وضع‌شونم توپه که یارو موباین داره.

منظورش از موباین را نفهمیدم، به روی خودمم نیاوردم که موباین غلطه و درستش موبایل است.

طبق گفته بچه‌ها در جلسه سری، نباید از خانه بهش زنگ می‌زدم. چون هزینه تلفن‌مان زیاد می‌شد و سر ماه لو می‌رفتم.

موقع برگشت از مدرسه، لیلا و سمیرا باهام همراه شدند تا یک عدد کارت تلفن برایم ابتیاع کنند.

آن روز قرار بود برای اولین بار به علی زنگ بزنم. 


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


پنجشنبه‌ها را همیشه بیشتر از جمعه‌ها دوست داشتم. جمعه‌ها فردایش شنبه بود ولی پنجشنبه‌ها فردایش جمعه بود و می‌شد تا لنگ ظهر خوابید. اما اون پنجشنبه مزۀ زهرمار می‌داد. اوضاع خانه هم فرصتی برای گوشۀ عزلت گزیدن به من نمی‌داد.
مامان هنوز از دست آقاجان عصبانی بود و آقاجان همچنان سرخوش و شادان کار خودش را می‌کرد. دست‌مان به دعا بود که تا بهار نرسیده، سقف شکاف عمیق‌تری برندارد و زندگی را از اینی که هست زیباتر نکند.

توی خانۀ ما کارها تقسیم‌بندی خاصی نداشت. یعنی هر کس زور بیشتری داشت کمتر کار می‌کرد و هر کس زور کمتری داشت مجبور بود جور بقیه را هم بکشد. برای همین یک روز من و افرا علیه این ظلم جاری قیام کردیم. خب مشخص بود که من و افرا به عنوان خواهر وسطی و خواهر کوچیکه، مورد ظلم انوشه و رضا بودیم. انوشه که دانشگاه قبول شد، دیگر دست به سیاه و سفید نمی‌زد چون همیشه به گفتۀ خودش یک خروار درس داشت. رضا هم که سرباز بود و چند ماه به چند ماه می‌آمد و می‌شد تاج سر آفرینش! پس باید طرحی می‌ریختیم که بیشتر دامن انوشه را بگیرد. در راستای همین قیام حق‌خواهی، افرا پیشنهاد داد که برای انجام کارهای خانه برنامه بریزیم یعنی از اول هفته مشخص باشد که کی ظرف‌های ناهار را بشوید، کی گرد گیری کند و کی و جارو پارو.
پنجشنبه‌ها ظرف‌های ظهر با من بود. دوست داشتم بدون اینکه داد مامان بلند شود، ظرف‌ها را جمع کنم و بخزم توی آشپزخانه و حین ظرف شستن های های بر بخت سیاهم گریه کنم.
جمعه را سعی کردم کمتر به علی فکر کنم. خودم را با درس و کتاب مشغول کردم تا زمان بگذرد. اما شب موقع خواب دعایم این بود که فردا معجزه‌ای اتفاق بیوفتد و من دوباره ببینمش و با این آرزوی شیرین خوابم برد.

صبح توی تاریک روشن، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. مامان گیر داده بود که زود است و چرا اینقدر هولی؟ اما من برای عشق حاضر بودم هر کاری بکنم. این شد که از ساعت هفت رو به روی پارک بهاران کمین کردم. تا هفت و نیم که صدای زنگ مدرسه بلند شد، سگ لرزه زدم،گریه کردم، توی خودم مچاله شدم ولی باز هم خبری از آن پسر ژیگول کیف سامسونت به دست نبود که نبود.
با همان قیافۀ دمق و اشک‌هایی که روی صورتم ماسیده وارد کلاس شدم؛ توی کلاس بچه‌ها گیر داده بودند که چرا گریه کرده‌ای؛ یک طور یپیچاندم‌شان و گفتم حال آقاجانم خوب نیست دور از جانش. آن طفلکی‌ها هم کلی دعا کردند و قوت قلب دادند که ان‌شاءالله حالشان خوب می‌شود. خدا مرا ببخشد.

 ظهر که تعطیل شدیم یادم افتاد که مامان سفارش کرده، یک راست به خانۀ عمه ملیحه بروم که سفره حضرت ابوالفضل انداخته. گفته بود لباس‌های مهمانی‌ام را هم با خودشان می‌برند که همانجا عوض کنم.
خانۀ عمه ملیحه اینها، توی خیابان سعدی بود و باید تا سر خیابان خودمان را پیاده می‌رفتم و از آنجا سوار تاکسی می‌شدم. تا سر خیابان را با بچه‌ها گفتیم و خندیدیم و من تقریبا یادم رفته بود که شکست عشقی بدی خورده‌ام.

تاکسی که جلوی پایم ترمز زد، سوار شدم و مقصد را گفتم. توی تاکسی کنار دو تا خانم چاق نشسته بودم و از هر طرف تحت فشار بودم، خدا خدا می‌کردم که زودتر به سعدی برسیم تا من از این تنگنا بجهم بیرون.
رانندۀ تاکسی پیرمرد گوگولی و مهربانی بود که به گمانم جای پدال گاز را یادش رفته بود. خلاصه هر طور که بود و با هر جان کندنی که بود، سر خیابان سعدی، به آقاهه گفتم نگه دارد.

هم‌زمان با پیاده شدن من آقایی که روی صندلی جلو نشسته بود هم پیاده شد. چون پشتش به من بود خوب ندیدم چه شکلی است ولی از پشت شباهت عجیبی به علی داشت. تا این جمله توی سرم پلی شد، نهیبی به خودم زدم و رویم را گرفتم آن وری و راه افتادم سمت خانۀ عمه ملیحه اینها.

پیش خودم می‌گفتم، دو سه روز را زهر مار خودت کردی بس نبود؟ حالا می‌خواهی در طول مراسم عمه هم همش به علی فکر کنی و آه بکشی؟

داشتم بلند بلند با خودم فکر می‌کردم یا چی که صدا زدن مرد پشت سری‌ام را نشنیدم. تا اینکه خودش را کنارم رساند و بلندتر گفت، شما همانی نیستی که چهارشنبه با مشت کوبیدی توی دماغ من؟


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


تا شب هزار بار صحنۀ مواجهه‌ام با علی را مرور کردم. هر بار هم که می‌آمدم کیفور شوم از حس تازه جسته زیر رگ و پی‌ام، به خاطر عذاب آتش جهنم و والضالین آخر نماز آباجان و چشم غره‌های مامان ترس برم می‌داشت. اگر می‌فهمیدند که دختر چشم و گوش بسته‌شان درست چند ماه مانده به کنکورش، عاشق شده، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ 
هی تصویر علی با تصویر مامان خشمگین و آبایی که اشهدش را خوانده، جا به جا می‌شد. ذهنم اگر کامپیوتر بود، بی‌شک سی‌پی‌یو سوزانده بود از این همه تصویر قاراشمیشی که به خوردش می‌دادم.
آن روز را به هر مکافاتی بود به شب رساندم. روی رختخواب گرم و نرم که آرام گرفتم، فکر می‌کردم فردا روز مهمی است. باید سعی کنم آرام و باوقار به نظر برسم و سوتی ندهم. بعد پیش خودم فکر می‌کردم نه اصلا اگر دیدمش راهم را کج می‌کنم آن طرفی که فکر نکند من هولم و حسابم را با حساب آن جور دخترها یکی نکند. به گمانم تا دم‌دمای اذان صبح همین جور در حال سبک و سنگین کردن دیدارمان بودم که با جیغ چندم مامان از خواب پریدم. 

-اگه نمی‌خوای بری مدرسه من تکلیفم خودمو بدونم اینقدر هوار نکشم اول صبحی! آفتاب زد لااقل پاشو نمازت رو بخون قضا نشه.

آب سرد که به پوست سر و صورتم می‌خورد مور مورم می‌شد، خواب درست و حسابی از سرم نپریده بود که وضوی از سر بازکنکی گرفتم و قامت بستم برای نماز.
راستش را بخواهید من از آن جور دخترها نبودم که مدام چشمش پی پسرها باشد. درس‌خوان و مودب و همه چیز تمام بودم. اصلا خانم یوسفی"معاون پرورشی‌مان" روی سر من قسم می‌خورد بس که باحیا بودم. توی نماز هم داشتم همۀ اینها را با خدای الرحم الراحمین در میان می‌گذاشتم که یکهو ناغافل مرا توی جهنم نیندازد. من واقعنی و از سر صدق عاشق علی شده بودم نه از روی هوای نفس و استغفرالله چیزهای خاک بر سری. اگر هم علی خدای نکرده غرض و مرض دیگری داشت من حالی‌اش می‌کردم که ما از آن خانواده‌هایش نیستیم بلکه ما ذاتا ازدواجی‌ایم و از این صحبتا.

نم اشکی را هم ضمیمۀ نماز صبحم کردم و دکمۀ ارسالش به درگاه باری تعالی را هم زدم و پریدم سرکمد تا لباس بپوشم. در همین هیر و ویر بود که با صدای بلند گفتم:

-مااامااان...... مااامامان.......از آقاجون پول گرفتی که عصری بریم برام پوتین بخریم؟ دیگه واقعا با اینا نمی‌تونم دو قدمم راه برما.

-قول داد فردا بده. حالا امروز و فردا رو هم با همینا سر کن ببینیم فردا چی می‌شه. ان‌شا‌ءالله امروز و فردا خوب کاسبی کنه پولش جور بشه.

چشم جان‌داری گفتم و از خانه زدم بیرون. تصمیم داشتم با احتیاط کامل راه بروم که زمین نخورم و موقعی که می‌رسم جلوی پارک سر و وضع درستی داشته باشم. کمی هم از همیشه زودتر راه افتاده بودم که احتمال دیدن علی را به هیچ وجه از دست ندهم.
ساعت هفت و ربع بود که رسیدم جلوی پارک بهاران، دقیقا همان جایی که دیروز علی را دیده بودم. خودم رو کشیدم توی سایۀ درخت‌های قره‌آغاج تا اول من او را ببیندم بعد که مطمئن شدم خودش است، بروم جلو. اما هر چه این پا و آن پا کردم خبری از علی نبود که نبود. 

دو دقیقه مانده به زنگ مدرسه با گردنی به غایت کج و کوله‌ای که از شانه‌هایم آویزان بود و با دماغی سوخته، راهی مدرسه شدم. روز پنجشنبۀ مزخرفی را توی مدرسه گذراندم. کسل و بی‌حوصله و تهی شده از هر آرزویی. فکر اینکه اگر او فقط همان یک روز مسیرش به آن خیابان خورده بود و ممکن بود دیگر هرگز توی آن گوشه از خیابان منتظر تاکسی نباشد داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

بله ما مثل شما دهه هشتادی‌های سعادتمند نبودیم که پنجشنبه‌ها را تعطیل باشیم! ما دهه شصتی بودیم و دندمان نرم چشم‌مان کور تا پنجشنبه مدرسه رفتیم و هی فرت و فرت هم تعطیل نشدیم!

مرا باش که فکر می‌کردم امروز، بالاخره من هم توی آن حلقه‌های محرمانه‌ای که برای رد و بدل کردن  اطلاعات دوست پسر جدیدا، تشکیل می‌شد راه خواهم یافت. زهی خیال باطل اسمای بدبخت، زهی خیال باطل.


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


کلید رو که توی قفل چرخوندم و پامو گذاشتم توی حیاط، صدای جیغ مامان رفت هوا. ترس برم داشت که چی شده که مامان اینقدر عصبانیه. توی فکر و خیال بودم که سرش رو ازدرگاهی آورد بیرون و رو به پشت بام داد کشید:

-اگه به وقتش قیرگونی کرده بودی الان اینجوری کاسۀ چه کنم دست نگرفته بودیم، شد یه بار به حرف من گوش کنی مرد؟

سرمو که بلند کردم دیدم آقاجون رو پشت بوم داره با دل خوش برفا رو پارو می‌کنه و شرط می‌بندم اصلا صدای غرهای مامان رو نشنیده.

سقف پذیرایی چکه می‌کرد و مامان اعصابش حسابی کشمشی بود. از اون روزهایی که نباید به پر و پاش بپیچی و هر چی گفت در جا انجام بدی. 

سلام نصفه نیمه‌‎ای کردم و دویدم تو اتاق پشتی. اتاق پشتی که می‌گم معنی‌اش این نیست که ما اتاق‌های دیگه‌ای هم داشتیما. نه اونجا تنها اتاق موجود برای ما خانوادۀ جمع و جور شش نفره بود. کل خونه یه پذیرایی دراز و بی‌قواره بود که بهش می‌گفتیم «تَنَبی» اونجا مختص مهمون بود و کاربرد زیادی نداشت. جز اینکه شب به شب چهار دست رختخواب تو چهار گوشه‌اش پهن می‌شد و صبح به صبح جمع. تازه اون روزایی که «آبا» یعنی مامانِ مامان مهمون‌مون می‌شد، مرکز تنبی هم به اشغال رختواب اون بزرگوار در میومد.

لباسامو هنوز از تنم در نیاورده بودم و نرفته بودم تو خلسۀ خودم که داد مامان باز رفت هوا:

-اسما، نشین واسه خودت به خیال بافی، بیا برو تو آشپزخونه ظرفای شبو بشور، دیشب تا حالا مونده سر حوض!

چشم جانداری گفتم و دویدم سمت آشپزخانه.

اینکه می‌گویم دویدم، معنی‌اش این نیست که از اتاق پشتی درآمده و به فاصلۀ چند متر به سمت آشپزخانه هدایت شدم. خیر. این تصور فانتزی شما جوان‌تر هاست. ما آن زمان‌ها آشپزخانه‌مان گوشۀ حیاط بود. در واقع رفتن و آمدن بین خانه و آشپزخانه در نوع خودش یک سفر درون شهری محسوب می‌شد!

مامان به سینک ظرفشویی و از این جور قرطی بازی‌ها اعتقادی نداشت. از دید مامان باید ظرف رو توی حوض می‌شستی تا طیب و طاهر شود. برای همین ما توی آن آشپزخانۀ درندشت که به قول شوهرعمه‌ام از تویش یک دو خوابۀ تمیز می‌شد درآورد، یک حوض بزرگ داشتیم برای شستن ظرف و ایضا لباس. چون مامان به لباسشویی هم اعتقاد نداشت و می‌گفت:

با اون دو چیکه آبی که می‌ریزن تو حلق این ماشین، لباس به زور خیس بخوره، من به دلم نمی‌شینه لباسا همون جوری خشک خشک بره اون تو در بیاد.

آستین‌هایم را بالا زدم و توی آن سرمای استخوان سوز، نشستم لب حوض توی آشپزخانه که ظرف‌های شام دیشب را بشورم. اینجا بهترین فرصت بود که تصاویر صبح را بازسازی کنم.

لحظۀ ملکوتی سر خوردنم، پاهایی که به عرض شانه باز شدند، دست‌هایی که مشتی را حوالۀ آن جوان زیبا کردند، همه مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایم رد شدند. 

توی ذهنم این جور حساب کرده بودم که حتما علی هم در آن لحظه در جا عاشق من شده است، برای همین آن طور مظلومانه نگاهم کرد و چیزی نگفت. دماغش حتما حسابی درد گرفته طفلک بیچاره. ولی به خاطر دلش چیزی نگفته که من ناراحت نشوم.

بعد یک هو عینهو برق گرفته‌ها با همان پر و پاچۀ کفی، از لب حوض پایین پریدم و گفتم:

-خاک توی سرت کنند اسما. با مشت زدی دماغ جوان بیچاره را ترکاندی حتی عذرخواهی هم نکردی!

باقی ظرف‌ها را توی سکوت شستم و آب کشیدم و برگشتم توی اتاق پشتی. 

تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه فردا صبح دقیقا توی همان ساعت جلوی پارک بهاران سر راهش سبز شوم و لااقل عذرخواهی کنم. این جوری هم می‌توانستم سر صحبت را باز کنم و هم بهش نشان می‌دادم که با چه دختر تمام و کمالی طرف است. شاید خدا خواست این دفعه واقعنی شماره‌ای هم رد و بدل می‌شد.


ادامه دارد.......


  • نسرین

هوالمحبوب


اولین باری که عاشق شدم هفده سالم بود. یعنی بخوام دقیقش رو بگم شونزده سال و هشت ماه و سه روزه بودم که برای اولین بار علی رو دیدم. علی به نظرم قد بلندترین، خوش لباس‌ترین و خوش تیپ‌ترین پسری بود که می‌شد تصورش کرد. 
کی فکرش رو می‌کرد توی اون زمستون یخ‌بندان تبریز، با اونهمه برفی که باریده، با پوتین‌هایی که کفِش سوراخ شده و آب تا فیها خالدونم رسوخ کرده، من عاشق بشم؟ اونم برای اولین بار؟ 

اون سال‌ها مدرسه‌ها مثل الان سر هر برف الکی‌ای تعطیل نمی‌شد. ما بچه‌های دهه شصت بسیار مقاومت بالایی در برابر حوادث مترقبه و غیر مترقبه داشتیم. ما با برفی که تا زانومون می‌رسید، هیچ دشواری‌ای نداشتیم. با سُر خوردن و گل و شلی شدن هم. حتی با دست‌ها و پاهایی که از سرما کبود می‌شدن هم.

اون سال‌ها روال مدرسه رفتن من این شکلی بود که هفت صبح از خونه می‌زدم بیرون، پنج بار توی کوچه و خیابون زمین می‌خوردم و تهش هفت و بیست دقیقه خودمو می‌رسوندم مدرسه و ده دقیقه وقت داشتم تا یخمو آب کنم. اول پوتینای خیس آبم رو در میاوردم و پاهامو می‌چسبوندم به سوفاژ زهوار در رفتۀ کلاس و دستامو می‌ذاشتم زیر باسنم چون معتقد بودم گرم‌ترین نقطۀ بدنه. اینجوری فرصت داشتم تا قبل از اومدن معلما، به دمای نرمال برسم.

اون روزی که علی رو برای اولین بار دیدم نوزده بهمن بود. یه صبح چهارشنبۀ خیلی زیبا که من قرار بود توش پنج بار سر بخورم و دوباره و خستگی‌ناپذیر طور بلند بشم و برسم مدرسه. اما هیچ فکرش رو نمی‌کردم که آخرین سُری که می‌خورم درست جلوی پای علی باشه. 
علی اون روز صبح مثل همیشه وایساده بود کنار خیابون منتظر تاکسی تا برسه به دانشگاه‌شون. وقتی رسیدم کنارش و پوتین‌های لعنتی‌ام دوباره حس اسکیت بودن بهشون دست داد و من دو تا دستامو باز کردم که مثلا تعادلم رو حفظ کنم، دست چپم ناخودآگاه حوالۀ دماغ علی شد. نمی‌دونم چطوری و به چه شکل ولی  اولین دیدار عاشقانۀ ما درست در این لحظه شکل گرفت که من دمر روی زمین بودم و علی با دماغ قرمزش داشت کیفش رو می‌تکون تا برفاش بریزه و در عین حال حواسش بود که به من بی‌محلی کنه!

من دقیقا ساعت 7:17 دقیقه عاشق شدم و فقط سه دقیقه وقت داشتم که خودم رو به یک نقطۀ گرم برسونم تا بتونم این حادثه رو تحلیل کنم. ولی در کمال تعجب اون روز توی اون سه دقیقه دیگه سردم نبود. مدام به اون جوان خوش‌پوشِ مودبِ کیف به دستی که کنار خیابون ازم مشت خورده بود فکر می‌کردم و اقصی نقاط بدنم شروع به داغ شدن می‌کرد.

اون روز تا مدرسه به علی فکر کردم، در طول ساعت‌های کلاس به علی فکر کردم، تو مسیر مدرسه تا خونه هم به علی فکر کردم. اما وقتی رسیدم خونه دیگه به علی فکر نکردم. نه اینکه نخوام، نه. شدنی نبود. تو خونۀ ما فکر کردن به هر نوع علی‌ای ممنوع بود. لکن من عاشق شده بودم و باید فضایی برای خودم دست و پا می‌کردم که راحت‌تر بتونم به عشقم فکر کنم. عشقی که معلوم نبود که آیا دوباره خواهم دیدش یا خیر...



ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


به تاسی از هوپ و مترسک من هم از ترس‌هایم می‌نویسم. مرسی از شارمین و چالش باحالش.


دیشب توی گروه، یک نفر گفت همۀ ما برای وقت‌های ناراحتی به یک کیسه بوکس نیاز داریم که دق و دلی‌مان را سرش خالی کنیم و آرام بگیریم. و من برای بار هزارم به ترسم از کیسه بوکس فکر کردم. به اینکه هر بار توی باشگاه نقطه‌ای نزدیک به کیسه بوکس قرار می‌گرفتم؛ ترس اینکه سنگینی کیسه بوکس سقف باشگاه را روی سرمان خراب کند، یقه‌ام را می‌چسبید. همیشه تصورم این بود که این کیسۀ سنگین از جایی آویزان شده و قطعا اعتباری به سقف نیبست. وقتی هم که خواهرم و همسرش برای بچه‌ها توی خانه تاب نصب کردند چنین احساسی داشتم، هر بار که ایلیا سوار تاب می‌شد، فکر می‌کردم الان است که چهار چوب در سنگینی‌اش را تاب نیاورد و خانه خراب شویم. بچه که بودیم توی خانۀ دایی بزرگه درخت توت سفیدی بود که قد کشیده بود و عملا از پای درخت نمی‌شد چیزی دشت کرد. می‌رفتیم روی پشت بام انباری که درخت شاخ و برگش را آنجا گسترانده بود، سقف انبار به سبک خانه‌های قدیم، کاه‌گل بود و هربار که بپر بپر می‌کردیم می‌لرزید. یکی از ترس‌های بچگی‌هایم لحظه‌ای بود که بچه‌ها عمدا برای ترساندنم با هم بپر بپر می‌کردند و من ترسان و لرزان از پشت بام در می‌رفتم.
هنوز هم خانه‌مان که ساخت قدیم است و با تیرآهن درست شده، موقع تند راه رفتن یا بپر بپر بچه‌ها می‌لرزد و من ترس برم می‌دارد.


بچه‌تر که بودم، یک بار خانه‌مان آتش گرفت. سه خواهر کیپ هم خوابیده بودیم کنار هم. بخاری نفتی بغل گوش‌مان بود و صبح هر چه تلمبه زده بودند روشن نشده بود. حوالی ساعت ده بود که مامان دوباره امتحانش کرده بود و یکهو تمام نفتی که در دفعات قبلی پمپاژ شده بود به بیرون شره کرده بود و بخاری آتش گرفته بود. مامان داد و هوار‌کنان بیدارمان کرد، ما سه تا جان به در بردیم با رخت خواب‌هایمان. خانه سوخت، پرده‌ها، فرش‌ها، دیوارها. مادربزرگم توی درگاه ایستاده بود و بر سرش می‌کوبید، همسایه‌ها آمده بودند کمک‌مان و کریم‌آقایی که آهنگری داشت با پتوی سبز جهیزیۀ مامان، بخاری را بغل گرفته بود و از پنجرۀ اتاق به حیاط پرت کرده بود. حسین‌آقایی که قنادی داشت فرش‌های دستباف جهیزیۀ مامان را نجات داده بود و ما تا شب لرزیده بودیم. تلفن نداشتیم و آقاجان شب که به خانه آمد تازه ماجرا را فهمید. چند هفته‌ای را توی آشپزخانۀ گوشۀ حیاط زندگی کردیم و روی تخت چوبی بزرگی که توی آشپزخانه بود، خوابیدیم تا خانه دوباره بازسازی شد. اینها را نوشتم که بگویم آتش‌سوزی و انفجار مرا می‌ترساند. توی همان چند روزی که تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان را گذاشته بودیم روی لباسشویی و سریال آتش‌نشان‌ها را می‌دیدیم، توی یکی از قسمت‌ها آب‌گرم‌کن خانه منفجر شده بود و کل خانه ویران شده بود. از وقتی آن قسمت را دیده‌ام یکی از ترس‌هایم انفجار آب‌گرم‌کن است، هر بار که خواهرم حمام را طول می‌دهد نگران درجۀ آبم و ترسی که خفه‌ام می‌کند.


گربه‌ها، با چشم‌های رنگی براق‌شان مرا تا مرز سکته  می‌برند. بارها این مواجۀ نامیمون جیغم را درآورده و هر بار شرایط طوری پیش رفته که بیشتر از قبل بر ترسم اضافه شود. یک بارش را برایتان می‌گویم تا حساب کار دست‌تان بیاید. طبقۀ دوم خانه را که می‌خواستیم نقاشی کنیم، ما سه خواهر، یک هفته‌ای توی اتاق خواب پایین می‌خوابیدیم، کل اتاق هم پر بود از وسایل طبقۀ بالا. جا برای نفس کشیدن هم کم بود. شبی که ما سه تا کنار هم خوابیده بودیم، نصف شب نمی‌دانم چرا بیدار شدم و گوشۀ راست تصویر بالای فرش لوله شده دو تا چشم براق زل زده بود به من. چنان جیغی کشیدم که خواهران طفلکی‌ام بیدار شدند و یکهو به خودم آمدم و دیدم سه تایی حلقه‌ زده‌ایم و همدیگر را بغل گرفته‌ایم و گریه می‌کنیم و جیغ می‌کشیم. اینکه چرا و چگونه گربه آمده بود تو و رفته بود بالای فرش و چرا نصف شب بیدار بود، الله اعلم. 


دزیده شدن خودم و وسایل قیمتی‌ام از دیگر ترس‌های موهوم من است. اینکه یکهو راننده سر ماشین را کج کند به ناکجاآباد و بعد تجاوز کند و الی آخر، یا اینکه یکهو گوشی‌ام را توی خیابان بدزدند، یا چاقویی را بگذارند بیخ گلویم و طلاهایم را کش بروند و.... این است که هر بار سوار اسنپ می‌شوم و به نظرم راننده ناجور می‌رسد، اطلاعات سفرم را یا برای خواهرم یا برادرم می‌فرستم. یک بار اطلاعات سفر را برای خواهرم فرستادم و در حالی که ترس تا عمق جانم ریشه دوانده بود، مریم پیامم را سین نکرد. آدرس جایی که می‌رفتم بلد نبودم و همۀ خیابان‌ها ترس دزدیده شدن را در من بیشتر می‌کرد. مجبور شدم بلافاصله پیام را برای برادرم ارسال کنم. بلافاصله زنگ زد. کلی دلگرمی داد و سپرد که وقتی رسیدم زنگ بزنم. نشان به آن نشان که کارم را انجام دادم، بعد رفتم مدرسه و وسط جلسۀ کاری بودم که مریم زنگ زد که منظورت از آن پیامی که صبح فرستادی چه بود؟ همینقدر سریع و مطمئن:)


اختلافات خانوادگی، مریضی، مرگ، طلاق، مجموعۀ چیزهایی است که حتی تصورشان هم دیوانه‌ام می‌کند. این روزها ترس دزدیده شدن بچه‌ها یا خدای ناکرده اتفاق دیگری که در کمین بچه‌هاست از ترس فلجم می‌کند. چطور آدم‌ها حاضر می‌شوند بچه‌دار شوند که قلب‌شان همواره جایی خارج از بدن‌شان بزند؟ 



ترس بی‌پولی و بدبختی و بیچارگی‌های مالی را هم که این روزها کمتر کسی ندارد. ترس عجیبی است. هر وقت که کارتم پر است، طرز راه رفتنم هم تغییر می‌کند. پول لعنتی اعتماد به نفس آدم را بالا می‌برد و بی‌پولی سست و خموده‌اش می‌کند.


زلزله و طوفان و صدای باد هم از دیگر ترس‌های اساسی من است. وقت‌هایی که باد شدید است از ترس فلج می‌شوم. شب‌ها خوابم نمی‌برد و توی خودم مچاله می‌شوم تا تمام شود. زلزله هم که دیگر گفتن ندارد. زندگی را به هیچ و پوچ بدل می‌کند و تمام. 


+در کل آدم به شدت ترسویی هستم:(


  • نسرین

هوالمحبوب


اگر فصانورد بودی و تنها تو فضا معلق می‌بودی چی کار می‌کردی؟
برعکس خیلی از شماها که عاشق نجوم و ستاره‌ها و آسمونید، من خیلی علاقه‌ای به ستاره‌شناسی ندارم. آسمون شب رو دوست دارم، ستاره‌ها رو هم. ولی اینجوری نیستم که برم تو بحرش و حسابی رصدش کنم. بنابراین فضانورد بودن و تو آسمون معلق بودن اونم تنهایی واقعا برام وحشتناکه تصورش:) ترجیح می‌دادم جای فضانورد بودن، یه جنگل‌بان تنها باشم مثلا. ولی خب چون چالشه و خوبیت نداره من فانتزی‌هامو بریزم تو چالشا، بریم سراغ موضوع چالش.
احتمالا مثل شازده کوچولو اول یه گل پیدا می‌کردم برای خودم که از تنهایی در بیام، نمی‌دونم چطوری ولی خب تو دنیایی که من فضانورد شدم احتمالا پیدا کردن، کاشتن، یا خلق کردن یه گل هم نباید دور از تصورمون باشه. اما گل من برعکس گل شازده کوچولو مهربونه و حسابی منو از تنهایی در میاره. اگر شرایط تعلیق(همون معلق بودن) اجازه داد، احتمالا گل‌های بیشتر و یا یه گلخونه ایجاد می‌کردم. سرگرم شدن با گل و گیاه برای یه فضانورد تنها بهترین سرگرمیه. بعدم می‌نشستم با ابزارهایی که در اختیارم بود، یادداشت می‌نوشتم. نبودن قانون جذب اجازۀ چنین کاری رو بهم می‌ده؟ نمی‌دونم ولی من دوست داشتم هر روز یادداشت بنویسم تا وقتی برگشتم زمین، همه چیز رو واضح و روشن به یاد بیارم. 
فضایی که توی فیلما تصویر شده خیلی سرد و دلگیره من دوست داشتم اونجا رو سرسبز کنم و زیبایی رو بهش هدیه بدم:) آبم که زیاده اونجا طبق گفتۀ جناب نولان. بنابراین راحت می‌تونم گلخونه‌ام رو آبیاری کنم. بعد یه مدت هم که از تعلق خسته شدم، اتفاقی مسیرم کج می‎‌شه سمت فضاپیمای متیو جان مک‌کانهی و باهاشون برمی‌گردم زمین:) چیه؟ نکنه توقع داشتین تا ابد اونجا بمونم؟


دوست داشتید چه نوع زندگی رو تجربه می کردید؟ 
ترجیحم این بود که توی خانواده‌ای رشد کنم که محبت، همبستگی، درک و حمایت حرف اولش باشه. به نظرم آدمیزاد با هر چیزی توی خانواده می‌تونه کنار بیاد، به جز اینکه حس کنه تعلق خاطری به خانواده‌اش نداره. نه اینکه بگم من تعلق خاطری بهشون ندارم. خانواده پاره‌های تن من هستن، تک به تک‌شون ولی کاش می‌شد روابط بین‌مون اینقدر پیچیده و لاینحل نباشه تا راحت‌تر بتونیم عشق بورزیم به هم. شاید اگر اون محبتی که توی دل تک‌تک‌مون هست، علنی‌اش می‌کردیم من اینقدر سر بی‌محبتی ضربه‌های متعدد نمی‌خوردم. کاش همین خانواده با دوز مهربانی بیشتر رو داشتم و بیشتر کنار هم می‌خندیدیم و خوش می‌گذرونیدم.


ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچوقت اتفاق نیافتند... 
اینکه جایزۀ نوبل ادبیات بگیرم. کتابی بنویسم که به خاطرش به کشورهای مختلف دعوت بشم و همه جا ازم تقدیر بشه. معلم نمونه کشوری بشم. صاحب بزرگترین و پر افتخارترین کافه کتاب ایران بشم. یه مرکز خلاقیت دایر کنم که بین‌المللی باشه و بچه‌ها رو با متدهای کشور فنلاند آموزش بدم، دقیقا همون آدمی که مد نظرمه، به همون شیوۀ دلخواهم ازم خواستگاری کنه، تو قرعه‌کشی ماشین برنده بشم، چشمامو باز کنم و ببینم که دیگه مریض نیست و حالش خوب خوب شده، ارغوان و بردیا رو داشته باشم. ایران بهشت بشه.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

  • نسرین

   هوالمحبوب

 چشم‌های وق زده‌اش را دوخته بود به زن. روی نیمکت آهنی توی راهرو نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود و مدام تکان می‌داد. پیرهن چهارخانۀ نویی بر تن داشت که رد عرق به وضوح رویش دیده می‌شد.

زن مدام توی راهروی گر گرفتۀ بیمارستان قدم میزد. شال آبی نامرتبی بر سر داشت که گاه سر می‌خورد و روی شانه‌هایش می‌افتاد و زن با بی‌قیدی دوباره روی موهایش رها می‌کرد.

صورت زن را نمی‌دیدم. توی آن فاصله‌ای که من ایستاده بودم، مرد بیشتر در دیدرسم بود تا زن. پرونده را زیر بغلم زدم و نزدیک شدم.

رد اشک روی گونه‌های زن بیشتر کنجکاوم کرد. کنار مرد روی نیمکت نشستم. زن صورتی تکیده داشت و لب‌هایش از شدت خشکی ترک خورده بود. چیزی نمانده بود که از شدت خشکی به خون بنشیند.

زن دقیقه‌ای آرام و قرار نداشت، مرد نگاهش سنگی بود، چیزی نمی‌شد از توی نگاهش خواند. پرونده را گذاشتم روی نیمکت و سراغ پرستار کشیک رفتم.

ببخشید خانم لطفی، این خانوم و آقا تصادف کردن؟

نه.

پس کی‌ تو اتاق عمله؟

دخترشون.

چشه؟

وضعش خرابه، خودکشی کرده.

به سمت نیمکت که برگشتم، مرد به همراهی زن رفته بود. حالا دو چهرۀ در هم و آشفته توی آن ساعت بامداد قدم‌زنان از این سوی راهرو به آن سوی راهرو می‌رفتند.

ساعت راهرو سه بامداد را نشان می‌داد. میلاد حتما خوابش برده. می‌نشینم روی نیمکت و خودم را با پرونده‌ مشغول می‌کنم. زن در مسیر برگشت از جلوی اتاق عمل، با شوهرش رو به رو شده و خودش را در آغوش مرد رها می‌کند و هر دو های‌های گریه سر می‌دهند.

لب‌های زن به خون نشسته، شوری اشک لب‌های ترک خورده‌اش را می‌سوزاند. پمادی از توی کیف دوشی‌ام در می‌آوردم و سمتش می‌گیرم. زن، مرد را رها کرده و خیره خیره نگاهم می‌‎‌کند.

به اتاق عمل اشاره می‌کنم و می‌گویم:

-دیشب همین موقع پسر منم اونجا بود، رگشو زده بود، الان توی بخشه و حالش بهتره. برای کسی که اون توئه کاری از دستم بر نمیاد اما این پماد سوزش لب‌هاتون رو تسکین می‌ده.

  • نسرین