گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


بهترین معلم دنیا هم که باشم چه سود؟ وقتی نمی توانم «دوست داشتن» را به تو بیاموزم..... *

چرا هیچ وقت به پسرانمان چگونه عاشق شدن را نیاموختیم؟ چرا به پسران مان یاد ندادیم چگونه ابراز عشق کنند؟ چگونه قلب زنی را تسخیر کنند و چگونه در قلب یک زن پادشاهی کنند؟ چرا نیاموختیم که وقتی دلشان لرزید چه باید کنند؟ چرا به دختران مان یاد ندادیم که اگر پسری عاشق شان شد چه باید کنند؟ واکنش ما در برابر عشق چگونه باید  باشد تا این همه قلب نشکند تا اینهمه دل به درد نیاید؟

چگونه است که مرز سی سالگی را رد میکنیم اما توان ابراز عشق به ساده ترین روش ممکن را نداریم؟
چگونه است که میتوانیم موفق ترین سمینارها را ارائه کنیم، قوی ترین مقالات را بنویسیم، نشست های ادبی را مدیریت کنیم اما از پس دل لا مذهب خودمان بر نمی آییم؟

کاش در مدرسه یا دانشگاه واحدی به نام ابراز عشق داشتیم. واحدی که به ما می آموخت وقتی عاشق دختری شدیم چگونه رفتار کنیم، وقتی پسری عاشق مان شد چگونه رفتار کنیم؟
دخترانی که می شناسم بین مرز حیا و غرور و نجابت گیر افتاده اند.

ایها الناس همه ی دخترها دلبری کردن بلد نیستند، اصلا فکر میکنم دلبری کردن تنها مختص زنان نیست!

باید اول مردها بتوانند دل زنی را ببرند بعد منتظر دلبری از جانب او باشند.
این نابلدی در عاشقی کردن می تواند آدم های زندگی مان را نابود کند، این دلتنگی لعنتی می تواند آدم مهم زندگی مان را خفه کند، کی قرار است دل به دریا زدن را بیاموزیم؟

زندگی همین روزهایی است که دارد از دست می رود؛ همین روزهایی که بی عشق سپری می شود؛ و رو به تباهی می رود. مگر چند سال زنده ایم؟! مگر قرار است چند بار دیگر متولد شویم؟ که لذت عاشق بودن را از خودمان سلب می کنیم؟

 

* از زهرا طراوتی

  • نسرین

هوالمحبوب


خُنُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بِنَماند هیچش الا، هوس قمار دیگر


گاهی هم میشود که صبح ها را سرحال شروع میکنی و شبها توی رختخوابت مچاله می شوی و هی فکر و خیال امانت را می برد،
گاهی باید باور کنی که بعضیها از دور جذابند، از دور دلربایند، نزدیک شان که شوی غرق می شوی یا توی چشم هایش یا توی حرفهایش.

راست گفته اند انقدر که برای از دست دادن چیزی افسردگی میکنیم برای داشتنش احساس خوشبختی نمیکنیم!

این دل بی صاحب دل تکانی شدیدی نیاز دارد، نیاز به یک مرخصی چند روزه دارد، نیاز دارد برود غم هایش مچاله کند، آدم های اشتباهی زندگی اش را به خاک بسارد، دوست نماهای زندگی اش را خط بزند، خود داغانش را ببرد گردش حالش را خوب کند. تنهایی اش را سرگرم کند و دوباره عاشقش شود....

  • نسرین

هوالمحبوب


خوبی اش این است که هر چقدر هم که برایش کم رنگ و محو و بی اهمیت باشی حداقل با یادآوری بعضی چیزها یادت برایش زنده میشود. با خواندن شعرهایی که برایش فرستاده ای، با صدایت، با تکیه کلامت، با شهری که بزرگت کرده است، با هر لبخندی که به روی جهان زده ای، هر چند یادت عمیق و ماندگار نباشد اما ذهنش را به فکر وا میدارد، حتی لحظه ای به تو فکر میکند و تک تک ثانیه هایت را مرور میکند شاید این هم برای قلب بی تابت غنیمتی باشد. مثل عکس هایی که در گوشه کنار لپ تابش پنهان میکند، تو را در گوشه کنار ذهنش پنهان کرده است ولی حضورت کارش را خواهد ساخت روزی. تو غنیمتی هستی برای این جهان بانو. حضورت آرامش خیلی ها را به هم زده است خواب خیلی ها را آشفته ای بی شک روزی سراغت را خواهد گرفت با لبخندی بر لب با شاخه گلی در دست و با سری شرمناک برای همه ی سالهای نبودنش.



  • نسرین

هوالمحبوب


یکی از همکارای سابقم چند روز پیش بهم زنگ زد؛ میدونست هنوز قرارداد نبستم. چند جایی هم که صحبت شده هنوز به نتیجه قطعی نرسیده؛ گفت مدرسه شون معلم میخواد و مدیرشونم من رو خواسته که برم حرف بزنم. رفتم و رزومه ی کاری بردم و حرف زدیم. تا آخر سر گفتم که من تخصصی تدریس کردم و همه ی دروس رو نگفتم. قرار شد که تا دو روز آینده فکر کنم رو مبلغ پیشنهادی شون و نتیجه ی نهایی رو بگم بهشون. امروز میخواستم از سر استیصال بهشون زنگ بزنم و بگم قبوله. که همکارم زنگ زد و گفت: مدیرمون میگه چون ایشون ریاضی تدریس نکردن؛ من یکم نگرانم! اگه دروغ میگفت شاید اعتماد میکردم ولی چون راستش رو گفت و الان میدونم که ریاضی نگفته نمیتونم کلاس بدم بهش!

و من در نهایت شگفتی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که خیلی ها تو زمینه های کاری دوست دارن براشون دروغ بگی. اگه بگی من فلان مدرسه اینقد حقوق میگرفتم خیلی راحت باور میکنن و حقوق بالاتری برات در نظر میگیرن. اگه به دروغ از کارهای نکرده ات بگی خوششون میاد و باهات قرار داد میبندن. چون اینجا اولین جایی نبود که منو به خاطر راست گفتنم کنار میذاشت!

البته فقط مربوط به کار نمیشه ها. توی هر زمینه ی دیگه ای قضیه همینه. اگه تو رابطه های دوستانه ات بیشتر دروغ بگی و لاف بزنی بقیه بیشتر قبولت دارن تا اینکه صادقانه از کم و کاستی ها و ضعف هات بگی. تو روابط عاطفی اگه ضعف هات رو رو کنی ازش سواستفاده میکنن علیه خودت. همیشه دروغ بگید تا موفق تر باشید. به اینم فکر نکنید که دروغگو دشمن خداست اون مال کتابهای درسی مون بوده و الان کسی براش تره هم خرد نمیکنه! همیشه سعی کنید از موضع بالاتری به مردم نگاه کنید، فخر بفروشید و اعتماد به سقف داشته باشید. آدم های این روزگار دنبال ساده ها و معمولی ها نمیگردند این روزها ستاره های قلابی بازار پر رونق تری دارند!

  • نسرین

هوالمحبوب

 
شنیدم میگن آدم ها تو غربت هوای همدیگه رو بیشتر دارن، درد همدیگه رو بهتر میفهمن.
حالا چه فرقی میکنه این غربت از چه رنگی باشه؟
یکی مثل شما تو غربت اجباری دور از وطن
یکی مثل من در وطن خویش غریب
میگن مستجاب الدعوه اید، راسته؟ میشه یه گوشه از کرم تون رو خرج این دختر غریب تون بکنید؟
منم و همین یه آرزو
میخوام روز تولد تون کنار تون باشم، زیر سایه تون باشم
آرزوم زیادی محاله نه؟ حتما تو دل تون بهم میخندین به جسارتم، به ساده دلی ام
اقای مشهد نشین
دلتنگ تونم....سالهاست
سالهاست نامردمی ها به دلم چنگ میزنه و من همه رو گوشه ی چادرم گره میزنم که بیام و برای شما درد دل کنم، سالهاست زخم میخورم و ویران میشم. سالهاست می بازم و دوباره بلند میشم ولی این بار راستی راستی کم آوردم،
چند سال پیش که رفاقت مون پا گرفت قرار نبود عمرش اینقدر کوتاه باشه قرار نبود راهم بریده بشه از حریم امن تون
من همون دختر 18 ساله ی دیروزی نیستم، عوض شدم، تغییرات مزخرفی کردم، اون روزها اینقدر راحت میخندیدم که باورم نمیشد یه روزی تو 28 سالگی این حال و روزم تجربه کنم.
من همون آدم همون سال ها نیستم قبول...زشتی ها و پلشتی ها رو پشت هم تلمبار کردم رو خودم  اما شما که همون مهربان دیروزید...
منم و همین یه آرزو
با یه بغل پر دلتنگی و دنیا دنیا اشک
روح زخم خورده ام رو هیچ مرهمی التیام نمیده، دل شکسته ی من پر میکشه سمت مشهدتون
بال پروازم رو باز کردم سمت شما، به عشق دوباره دیدن حرم امن تون،
دعوتم کنید....منم و همین یه آرزو
اونجا که فقط جای آدم خوبا نیست نه؟ میخوام دوباره دریایی بشم....
حتی یه جای خالی هم برای من نمونده یعنی؟؟؟
منم و همین یه آرزو
  • نسرین

هوالمحبوب

بعد از آن اتفاق کذایی هی میخواهم برایت چیزی بنویسم، چیزی که کمی از اندوهم بکاهد، میخواهم سری به خانه ات بزنم و بگویم من حالم خوب است تو چطور؟ ولی هر بار میگویم چرا همیشه من باید حال بقیه را بپرسم؟ چرا هیچ وقت خدا کسی دلش برای من تنگ نمیشود؟ چرا هیچ وقت خدا نبود من برای کسی مهم نیست؟ چرا هیچ وقت خدا یکهو غیب شدنم برای هیچ کس سوال برانگیز نمی شود؟ چرا هیچ وقت خدا اشک های لعنتی ام دل کسی را به درد نمی آورد؟ من اشتباهی ام یا بقیه؟ چرا برای همه ی آدم ها حکم یک بازیچه را دارم؟ چرا همیشه فکر میکنم یک جای کار میلنگد؟ یک جای شخصیتم،یک جای زندگی ام، یک جای بودنم. خوب نیستم؟ قبول...ولی آنقدرها هم که بد نیستم برای این همه دست رد به سینه خوردن، نه؟ قضاوت با خودت...این بار چندم است که دست رد به سینه ام میخورد و من همه را سکوت میکنم.... دلم یک هوای آزاد میخواهد جایی که کسی نشناسدم و من بتوانم با تمام دردهایم گریه کنم و دل بتکانم. چرا همه ی آدم ها گذری اند؟ چرا هیچ وقت آنی نمی شود که دلم میخواهد؟

  • نسرین

هوالمحبوب

هیچ وقت حرف های عاشقانه شان را باور نکنید؛ همیشه خوب دروغ میگویند، جوری وانمود میکنند که فکر میکنی تو زیباترین فرشته ی آسمانی که خداوند به او مرحمت کرده است، جوری تو را از فرش به عرش می رسانند که قسم میخورم تا به حال مادرت هم آنقدر قربانت نرفته باشد. خوب دروغ میگویند و خوب با احساساتت بازی میکنند. بازی با یک جمله ی ساده شروع می شود. مثل«چقدر نوشته های شما دلنشین است»، یا «میتوانم حدس بزنم که پشت این نوشته ها بانویی مهربان و عاشق پیشه نشسته است»، جذبه ای دارند که در یک لحظه ویرانت می کند، همه ی لحظه هایی که دارند برای تو فال عشق میگیرند فکر میکنند که یک مرد به تمام معنایند، یک جنتلمن واقعی، تمام شبهایی که پا به پایشان صبح کنی از عمرت حساب نمیشود، زیباترین چیزی را که هر انسانی به دنبالش است در قالب عشق واره هایشان به تو عرضه میدارند. تو میشوی بهتری دختر دنیا، دانا، زیبا، اهل تفکر، ادیب، و هر چه که فکرش را بکنی. هیچ فکرش را کرده ای که چرا از بین هزاران دختر عالم شانس به تو رو کرده و این مرد به تمام معنا برای تسخیر قلب تو پیش قدم شده است؟ نه اصلا چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که من شبیه پری رویایی او هستم که شبها روی ناز بالش قصر نور میخوابم و صبح ها با بوسه های طعم عسل از خواب برمیخیزم. زندگی در قصر رویاها که شاخ و دم ندارد. کافی است یکی بگوید دوستت دارم. حتی اگر این دوستت دارم لقلقه ی زبانش باشد. حتی اگر عادتش باشد که هر دختر تازه واردی را محک بزند.

خواهر جان، به دل نگیرد. دروغ گوها مجرم نیستند بیمارند. عشق های پوشالیِ مجازی را باور نکن، ضربه های این نوع عشق ها بسی کاری تر از عشق های حقیقی اند.

مردهای واقعی تو را قبل از خواستنت لمس نمیکنند، مردهای واقعی شب را با تو صبح نمیکنند مگر اینکه جفت حلالشان شده باشی، مردهای واقعی راه و رسم عشق ورزی را بلدند. محترمند و تو را قبل از خودت از صاحبان حقیقی ات طلب میکنند. دنبال نوری نرو که در نیمه راه تاریکی خاموش شود و تو گمراه شوی. دوست داشتن  محترم ترین و مقدس ترین واژه های هستی است؛ قبل از باور کردنش به طریقه ی ابرازش فکر کن!

  • نسرین

هوالمحبوب


هر وقت وارد بازی دوست داشتن شدی حواست به تمامیت ارضی وجودت باشد گاهی به ناحق اشغال میشوی و گاهی به ناحق از سکنه خالی می شوی. حواست به چوب حراج خوردنت باشد گاهی وقتها ارزان حراج می شوی گاهی که به قله ی داشتنت رسیدند، فتح ات که کردند از همان راه آمده باز میگردند پی زندگی خودشان. بدون اینکه حتی یادی از قله ی فتح شده شان بکنند بدون اشکی لبخندی. حتی سراغی از ویرانی های سرزمین دلت نمیگیرند و دستی برای آبادانی به سویت نمیگشایند.




+ برای تمام فاتحان ناکام قله های عشق

+ برای تمام عاشق های ترسو که آبروی عشق را می برند

+برای تمام حسرت به دل ها

+ برای تمام دردکشیده های وادی عشق

+ حتی برای تو که نیستی و نمیخوانی ام


  • نسرین

هوالمحبوب


روایت اول: با چند تا از بچه های دانشگاه توی پارک بانوان قرار داشتم، با عجله داشتم نیمکت ها و آلاچیق ها را رصد میکردم که پیدایشان کنم که خانومی مسن صدایم کرد. جلو رفتم و سلام کردم، گفت دخترم میشه شماره ات رو بهم بدی؟ حدس زدنش کار سختی نبود که برای چه کاری شماره می خواهد گفتم ببخشید میتونم بپرسم آقا زاده تون چه کاره هستند؟ گفت پسرم سواد زیادی نداره زیر دیپلمه و میوه فروشی داره دو تا خونه داره و ... گفتم ببخشید به درد هم نمیخوریم و رد شدم... صدایش را بالا برد که مگه پسر من چه ایرادی داره و من ترجیح دادم وارد بحث نشوم...


روایت دوم: با مامان داریم از بازار برمیگردیم و توی شلوغی های میدان نماز ایستاده ایم که خانومی از مامان شماره میخواهد مامان برای از سر باز کردنش شغل پسرش را میپرسد و اما در کمال تعجب میگوید که پسرش دستفروش است!


روایت سوم: توی اتوبوس نشسته ام عینک آفتابی زده ام و هندزفری را روی گوشم گذاشته ام و عمیقا رفته ام در لاک خودم که یکهو بر میگردم و میبینم خانم کنار دستی ام دارد بالا بال میزند آهنگ گوشی را قطع میکنم و گوش میدهم خواستگار است و عجیب عاشق من شده است! و هی دارد با ایما و اشاره مرا به خانم های ردیف جلویی نشان میدهد و از آنها میخواهد که تاییدم کنند! بلند بلند از محاسن آقای مهندس میگوید و سعی دارد مرا مجاب کند که عروسش شوم!


روایت چهارم: توی چهارراهی مشغول دید زدن بوتیک ها هستیم که خانم جوانی خواهرم را صدا میزند و با تحکم میخواهد که شماره خانه مان را به او بدهیم برادرش کارمند نمیدانم کجاست و زن اصرار دارد که محل سکونت ما را بداند و بعد شغل پدرم و باقی ماجرا و...


خواستگاری امری است کاملا زنانه. امری زنانه و حال به هم زن که ما زن ها داریم گندش را بالا می آوریم. هنوز یاد نگرفته ایم که هر جایی مناسب خواستگاری کردن و پرس و جوهای شخصی نیست شاید من نخواهم کل زندگی ام را وسط پارک، وسط اتوبوس، سر بازار و ... افشا کنم! هنوز یاد نگرفته ایم که آدم ها با کالا فرق دارند دخترها را معامله نمیکنند و ملاک انتخاب عروس متراژ خانه پدری اش نیست!

و پسرها و پسرا این وسط نشسته اند تا مادرها و خواهرهایشان زن زندگی شان را انتخاب کنند و به او معرفی کنند. نمیدانم این پروسه ی احمقانه کی قرار است تمام شود و این خواستگاری مسخره کی قرار است دست از سر ما دخترها بر دارد. کی قرار است مث انسانهای با شعور خودمان انتخاب کنیم و آدم ها را با معیارهای دم دستی قضاوت نکنیم.


  • نسرین

هوالمحبوب

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای دکتری بخوانی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.


از اینجا: انار ماهی
  • نسرین