گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالمحبوب

هشت روز گذشته به وبلاگ سر نزدم، راستش را بخواهید دلم هم برایش تنگ نشده بود. حس می‌کردم دنیا یک سیلی محکم روی صورتم زده و هنوز گیج بودم از این ضربه‌ای که خورده‌ام. چند روز بعد از آن ماجرا، پول کتاب به حسابم واریز شد، پولی که قرار بود مقدمۀ چند سفر هیجان‌انگیز باشد. هنوز راجع به سفر فکر می‌کنم و دنبال ایده‌های خوب می‌گردم. وقتی حسابت پر است و هرچقدر دلت می‌خواهد خرید می‌کنی، نصف راه خوشبختی را رفته‌ای. نصف دیگر خوشبختی زمانی کامل می‌شود که حال دلت هم خوب باشد، حال دل خانواده‌ات هم خوب باشد، برای خوشگذراندن دغدغه‌ای نداشته باشی. من دیگر یک کروکدیل دل‌نازکی که پیر شده باشد، نیستم. من شبیه یک میمون خوشحالم که وسط جنگل دلخواهش بالا پایین می‌پرد و موزش را گاز می‌زند. پول عجب چیز نشاط‌‌ آوری است.

وقتی من از کسی دلخور باشم، خیلی زود سرسنگین می‌شوم و ارتباطم را به طور خودکار کم می‌کنم. در اغلب مواقع هم از طرز حرف زدن و سردی کلامم، میزان دلخوری‌ام پیداست. دوستانم می‌گویند این ویژگی خوبی است که اهل تظاهر نیستی و ظاهرت همانی است که باطنت نشان می‌دهد. وقتی مدت طولانی سراغ کسی را نمی‌گیرم یعنی قهرم. وقتی برای دیدن کسی هیجان ندارم، یعنی دلخورم، وقتی پیامش را سرسنگین جواب می‌دهم یعنی کاری کرده‌ که نباید می‌کرد.

چند روز پیش مستر «ژ» یک پروژۀ جدید را بهم پیشنهاد داد. بلافاصله گفتم کار نمی‌کنم و ترجیح می‌دهم از تابستانم لذت ببرم. هرچند می‌دانستم دارم پول خوبی را از دست می‌دهم. اما دوست داشتم غرورم را حفظ کنم و به او هم حالی کنم که سر ماجرای قبلی دلخورم. بهش گفتم که این موضوعات در حیطۀ کاری خانم لطفی است. خانم لطفی هم تازه نامزد کرده و وقتِ این کارها را ندارد. خلاصه که دو روز گذشت و دیدم دوباره زنگ زد. شبیه پسر بچه‌های مظلوم که کارشان جایی گیر کرده، گفت که فعلا جز شما کسی رو ندارم که این کار را انجام بده. می‌دونم سر قضیۀ کتاب دلخوری ولی قول می‌دم جبران کنم.

کتاب رو برای چند روان‌شناس فرستاده‌ام و منتظر نظر آنها هستم. اگر تایید کنند که برای چاپ اقدام خواهم کرد، اگر نیاز به اصلاح داشته باشد که باز باید درگیرش شوم و اگر به درد نخورد هم که مستقیم می‌رود سطل زباله.

هزینۀ چاپ در ایران را هم مستر«ژ» تقبل خواهد کرد. حالا برای پروژۀ جدید دستمزدم را دو برابر کرده‌ام.

امروز عروسی الی است. صمیمی‌ترین دوست دوران دانشجویی و کسی که می‌توان رویش نام خواهر نهاد. هیجان عجیبی است، هیجان دیدن الی در لباس عروسی، خوشحالی بابت خوشبختی‌اش و ناراحتی برای از دست دادن رفیق پایه‌ای برای دیوانه‌بازی.

کتاب «مرگ در آند» را خواندم. پست بعدی معرفی کتاب خواهد بود. دوستانی که همراه من بودند امیدوارم کتاب را تمام کرده باشند و به زودی پست معرفی را بنویسند.

این چند روزی که نبوده‌ام و نخواندم‌تان شما چه کرده‌اید؟

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

امروز یکی گفت، برای اینکه بتوانی توی این راه به جایی برسی، باید پوست کلفت باشی و من امروز اولین قدم را در راه پوست کلفت شدن برداشتم. تصمیم داشتم دیگر از ضعف‌ها و شکست‌ها ننویسم ولی این ماجرا برای من شبیه شکست نیست. هرچند حالا که دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم، نزدیک است بزنم زیر گریه اما، دارم رنگ دیگری به زندگی می‌زنم تا بلکه این تلخی تمام شود.

کتابم قرار نیست چاپ شود، یعنی به این زودی‌ها حتی وقت نمی‌کند کتاب را بخواند و نظر بدهد، تصمیم دارد با یک مبلغ ناچیز سر و ته قضیه را هم بیاورد و خلاص. برای آدم‌های پولدار و قدرتمند اینکه تو چه می‌خواهی، اهمیتی ندارد، برایشان مهم نیست که تو در این چند ماه چه جانی کنده‌ای تا واژه‌ها را درست بچینی کنار هم، عرق ریخته‌ای تا جمله‌هایت درست به هم سنجاق بشوند. کسی این چیزها را حالیش نیست. آدم‌ها فقط به پولشان فکر می‌کنند، به اینکه اگر هزار تومن به تو می‌دهند تضمین برگشت دو هزارتومنش را داشته باشند. برایشان مهم نیست که این جان کندن، مقدمۀ هزارتا رویا برای توست. برای‌شان اهمیت ندارد که تو حتی اسم کتابت را هم انتخاب کرده‌ای. کسی توی تنت زندگی نمی‌‌کند تا بداند تو به جایی از زندگی رسیده‌ای که دنبال یک روزنه برای فراری و این پیشنهاد می‌تواند امیدوار نگهت دارد. حالا من اعتراف می‌کنم که هنوز هم بعد از سی و یک سال زندگی، آدم‌ها را نفهمیده‌ام. برای من آدم‌ها به زلالی وقتی هستند که به من نیاز دارند. من می‌توانم با حضورم، با نوشته‌هایم، با صدایم، قلبشان را آرام کنم. من حاضرم زمانی که در درونم گریه می‌کنم برای دوستی شعر بخوانم تا حالش بهتر شود.می‌توانم وقتی حسرتی توی دلش رخنه کرد، بغلش کنم.

همیشه خودم بودن را طوری تمرین کرده‌ام که هیچ وقت یادم نرود، زمانی برای چه تفکری یقه پاره می‌کردم و حالا کجای خط ایستاده‌ام و برای چه کسی دست می‌زنم.

چند ماه است عجیب هوس سفر کرده‌ام، سفری که مرا از این جایی که بهش وصله‌ام بکند و با خودش ببرد. جایی که بشود یک سینه گریست، یک سینه برای تمام دردها گریست.

  • ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
  • نسرین

هوالمحبوب

فکر می‌کردم مهمترین رسالت امسالم تمام کردن همان کار بزرگ است، فکر می‌کردم نوشتن همان کار دلچسبی است که همیشه دوستش داشتم. حالا که سه روز است کار را تحویل داده‌ام و منتظر نتیجه‌ام، احساس میکنم تمام این چند ماه عبث و بیهوده گذشته است. حالا با خودم می‌گویم ارزشش را داشت که چند ماه از سیر مطالعاتی‌ات عقب بیوفتی، کلی مهمانی و گردش را کنسل کنی، داستان و هیجان خلق کردنش را رها کنی و مشغول کاری شوی که هزاران نفر قبل از تو به شیوه‌های بهتری انجامش داده‌اند؟ دوست ندارم برگردم و دوباره به آن صفحات پر و پیمانی که خلق کرده‌ام، نگاهی بیندازم، ترس اینکه حتی یک خطش از خودم نباشد خفه‌ام می‌کند. حس می‌کنم جوری در نوشته‌های دیگران ذوب شده‌ام که قلم خودمم را این وسط گم کرده‌ام. حالا منتظرم که سه‌شنبه روزی برسد و مستر «ژ» گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند، اینکه چه می‌خواهد بگوید به حد کافی ترسناک هست، اما شکست بعدش به مراتب ترسناک‌تر است. این روزها به حالت خب که چی گونه‌ای در حال عبورند. بدون شوقی برای ورق زدن کتاب‌هایی روی هم تلمبار شده، بدون شوقی برای تماشای فیلم یا هر کاری که برایش له‌له می‌زدم. دارم سعی می‌‌کنم بیشتر با خواهرم باشم، حرف زدن‌هایمان حال هردوتایمان را بهتر می‌کند، سعی می‌کنم کمتر ساز مخالف بزنم، کاری که به شدت سخت است اما توی این یک ماه گذشته به خوبی از پسش بر آمده‌ام. دلم رفتن می‌خواهد، به هر جا که شد، کنده شدن از این اتاق لعنتی، از این زندگی کسالت‌بار، از این حال مایوس کننده‌ای که گرفتارش شده‌ام.

تنها شوقی که این روزها دارم، جلسات داستان‌های یکشنبه و چهارشنبه است، اما توی این جلسات هم حس می‌کنم نادان‌ترین فرد جمع هستم و به طرز مسخره‌ای هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس می‌کنم عمری که پای داستان و رمان صرف کرده‌ام، عمیقا تباه بوده و حالا هیچ درکی از داستان و ساختارش ندارم. رویای یک شبه نویسنده شدن دارم و فکر می‌‌کنم چرا من نباید بتوانم هم پای دیگرانی که هجده سال تمام توی وادی داستان‌نویسی بوده‌اند، داستان را نقد و تحلیل کنم. واژه کم می‌آورم و این برای منی که در هر جمعی کلی حرف برای زدن دارم، آزار دهنده است.

جلسۀ یکشنبه‌مان که تخصصی‌تر است و حالت خصوصی دارد، شبیه یک کلاس درس جذاب است. این هفته بازنویسی شدۀ داستانی را نقد می‌کردیم که هفته‌های قبل خوانده شده بود. برای اولین بار در طول این هشت ماه، داستان را نقد کردم و اغلب چیزهایی که گفتم از طرف بقیه تایید شد.

شبیه وصلۀ ناجوری در آن جمع هستم که هر جور حساب می‌کنم، نباید دعوتم می‌کردند. کنار کسانی می‌نشینم که در وادی داستان استخوان ترکانده‌اند. می‌ترسم از اینکه نتوانم خودم رو نشان دهم و یک روزی عذرم را بخواهند.

امروز «مرگ در آند یوسا» را دست گرفته‌ام، اگر حال همراهی دارید، خوشحال می‌شوم کتاب را با هم بخوانیم و با هم راجع بهش حرف بزنیم.

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۵۴
  • نسرین


  


هوالمحبوب

دیشب رو خیلی جدی نگیرین؛ من هنوزم حالم خوبه و هنوزم می‌تونم حال خودم رو خوب کنم. گاهی یه حس‌هایی ایجاد می‌شه که باید بلد باشم تو نطفه خفه کنم، باید کمتر حساس باشم، کمتر حرص بخورم و بیشتر انرژی‌ام رو ذخیره کنم. درسته که آقای محترم ندارم که برام هدیۀ روز دختر بگیره، درسته که اوجانی در کار نیست که این روز رو برام قشنگ بکنه، درسته که یه جاهایی خلا بزرگی توی زندگی‌ام هست که با محبت‌های بی‌دریغ خانواده‌ام و دوستام پر نمی‌شه؛ اما یه کسی تو زندگیم هست که حواسش به تک‌‌تک لحظه‌های زندگیم هست، یه کسی که حتی اگه فاصله دورش کرده باشه، دلش همیشه نزدیک قلب من می‌تپه و این برام یه دنیا ارزش داره. شاید خدا تو ذرات کوچیکی داره تکثیر می‌شه تا حال بنده‌هاش رو بهتر کنه، شاید رد پای خدا همون محبت‌های بی‌دریغ ما نسبت به همدیگه است. شاید همون دعاییه که در حق کنکوری‌های امروز و فردا می‌کنیم، شاید همون شعر‌ها و آهنگ‌های یهوییه که دریافت می‌کنیم یا ارسال می‌کنیم. شاید دوست داشتن همین‌قدر ساده است و ما گاهی یادمون می‌ره. شاید همون دوست داشتن‌های بی‌ریای ماست که همدیگه رو فارغ از هر جنسیتی، فارغ از هر تفکر و مذهبی، فارغ از هر نژاد و زبانی، دوست داریم.

شاید بهترین بخش اینجا همین محبت‌های شماست، محبت‌هایی که بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای نثار هم می‌کنید، تا حال کسی رو خوب کنید، تا حال بد کسی رو امتداد ندید. گاهی هممون حس ماهی‌ای داریم که لب آب داره دست و پا می‌زنه و منتظره یه لاک‌پشت مهربون بیاد و با دهن کوچولوش بکشوندش سمت دریا، شاید همین بی‌تفاوت نبودن شماهاست که آدم رو به ادامه دادن، به نوشتن، به کم نیاوردن وادار می‌کنه. آدم کجا باشه که حالش به این قشنگی بهتر بشه؟ کجا رو داریم بهتر از اینجا که در عرض چند ساعت آدم ور از حال بد به حال خوب برسونن؟ روز همتون مبارک خانم‌های محترم بلاگر.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

نمی‌دونم چرا از وقتی که از جلسۀ داستان برگشتم بغض دارم، قرار بود امروز، روز خوبی باشه ولی نبود. حس می‌کنم از معمولی بودن به ستوه اومدم. از نشستن تو سایه، از دیده نشدن، از نادیده گرفته شدن، از ستاره نبودن، از مهم نبودن. نه وبلاگ نویس معرکه‌ای هستم که کلی آدم منتظر روشن شدن ستاره‌ام باشن، نه نویسندۀ معرکه‌ای هستم که مدام برام هورا بکشن، نه معلم خیلی خفنی هستم

الان از اون لحظه‌های بد زندگیه که کلی حس بدبختی رو دلم هوار شده، حسی که همیشه داشتم و هیچ وقت جدی نگرفتم.

امشب حسابی سیستم عصبی‌ام ریخته بهم. از این که کلی آدم دارن آنفالو می‌کنن وبلاگم رو ناراحت نیستم، از این که خودمم دارم دایره آدم‌ها رو محدود می‌کنم ناراحت نیستم، اما از دیده نشدن همیشه رنج می‌برم. از این که شیش ساله مدام می‌نویسم ولی جایگاه یه بلاگر تازه کار رو هم ندارم

اصولا دغدغه داشتن، تلاش برای خوب نوشتن، هیچ جایگاهی نداره اینجا، کسایی که بلدن سطحی‌ترین دغدغه‌هاشون رو با ابتدایی‌ترین ادبیات رو کاغذ بیارن، همیشه کلی مخاطب دارن. لابد یه روزی هم اونقدر براشون هورا می‌کشن که به فکر چاپ کتاب بیوفتن.این سطحی شدن و پایین اومدن ذائقۀ مردم، تو هر مقیاسی که حسابش بکنی، دیوانه‌کننده است.

فرهاد کافه پیانو راست می‌گفت، معمولی بودن حال به هم زنه، گل‌گیسو.

روشنک که می‌گفت نویسنده‌های تبریزی اعتماد به نفس ندارن، در حالی که تو شهرهای دیگه مزخرفات خودشون رو به راحتی چاپ می‌کنن، اینجا داستان‌نویس‌ها برای خوندن داستان خوب هم استرس می‌گیرن. شاید هم ما جای اشتباهی ایستادیم. شاید هم باید برای مبارزه و رقابت پررو باشیم. نمی‌دونم.

 

  • ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۳
  • نسرین

هوالمحبوب

هرکسی توی زندگی‌اش لحظه‌هایی داره که از تکرار اون لحظه‌ها و از یادآوری اون‌ها، قند تو دلش آب می‌شه. لحظه‌های ساده و روزمرۀ زندگی که نه هزینه‌ای داره و نه نیاز به مقدمات خاصی. حس‌های لذت‌بخشی که آدم‌ها برامون می‌سازن یا خودمون برای بقیه می‌سازیم. بیایین دورهم از این حس‌های لذت‌بخش که در هفتۀ گذشته تجربه کردیم، حرف بزنیم.

-یکی از لذت‌‌بخش‌ترین حس‌های زندگی من، زمانی رقم می‌خوره، که السا از یه فاصلۀ دور بدو بدو میاد تو بغلم. سرش رو می‌ذاره رو شونه‌ام و خودش رو سفت می‌چسبونه بهم. حسی که اون لحظه من بهش می‌دم حس امنیته، حسی که اون به من می‌ده حس دوست‌داشتنی بودنه و هر دو به یک اندازه ارزشمنده.

-زمانی که رئیسم ازم تعریف می‌کنه واقعا برام لحظۀ شگفت‌انگیزیه. اون لحظه حس می‌کنم تلاشم دیده شده و وسواسی که برای چینش کلمه‌ها کنار هم دارم الکی نبوده.

-زمانی که برای امضای قرارداد سال جدید رفته بودم مدرسه و مدیرمون بابت تک‌تک کارهایی که جزو وظیفه‌ام نبوده ولی انجام دادنش کلی حال خوب ایجاد کرده ازم تشکر کرد. گفت حتی اگر نتونم اون لحظه ازت تشکر کنم، می‌خوام بهت بگم که من تلاشت رو می‌بینم. افزایش حقوقم بعد از عید، یکی از نتایج اون دیده شدنه.

-زمانی که با مامان و خواهرها، دور هم نشستیم چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم، یه جور تخلیۀ روحی اتفاق میوفته که حس خوبش تا مدت‌ها باهامه.

-وقتی یکی از شاگردام بعد از چند ماه منو دید و از شدت خوشحالی بغض کرد، وقتی تا چند دقیقه نمی‌تونست روی امتحانش تمرکز کنه و آخرش وسط امتحان اومد بغلم کرد و با یه آخیش بلند برگشت سر جاش، حس کردم جای درستی ایستادم.

-وقتی تو جشن پایان‌تحصیلی بچه‌ها، پدرها و مادرها، خوشحال بودن و از ته دل ازمون تشکر می‌کردن، حس می‌کردم دارم برای سال جدید این انرژی‌ها رو ذخیره می‌کنم.

-وقتی بعد از چند روز گشتن دنبال مانتوی مناسب، در اوج ناامیدی، چشمم به مانتوی گل منگلی تو اون مغازۀ شیک افتاد، حس کردم خوشحال‌ترین آدم دنیام. تو اتاق پرو یه جوری خوشحال بودم که ملت از پوشیدن لباس عروس اینجوری ذوق نمی‌کنن:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

مغزم داره می‌ترکه، حقیقتا داره می‌ترکه و این وسط مدام گریز می‌زنم به چیزهایی که حالم رو باهاشون خوب کنم. فیلم و موسیقی و کتاب. البته هیچ تمرکزی بر هیچ کدوم ندارم جز موسیقی. ساده‌ترین متن‌ها رو هم چند بار می‌خونم تا متوجه بشم. چون مغزم درگیر یه جای دیگه است. فیلم که می‌بینم هی دارم عقب جلو می‌کنم بفهمم چی شد. می‌خواد بیگ بنگ باشه با یه سری شوخی سطحی، یا یه فیلم فلسفی. مغزم قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده، همین سریال گاندو رو که نگاه می‌کنم فقط متمرکزم روی سوتی گرفتن، عملا هیچ لذتی از هیچی نمی‌برم.  تنها  چیزی که می‌تونه یکم آرومم کنه، موسیقیه. اونم نه در حد شجریان!

چیزی که بشه باهاش شلنگ تخته انداخت و حرکات ناموزون انجام داد و کمی تخلیه شد. عصر چند تا ترک از اندی رو پلی کردم و با نون جان وسط پذیرایی شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه بعد مامان هم بهمون ملحق شده، بعد که یادش افتاده فردا وفاته، بر سر زنان و ذکر گویان در رفته که شمام برای آهنگ باز کردن وقت پیدا کردین:)

نشستم لب پنجره و چشم دوختم به همسایۀ رو به رویی که داره با پنجره ور می‌ره. برگشتم سمت نون جان، میگم یادش بخیر، مهناز که بود، چقدر از این برنامه‌های شلنگ تخته انداختن داشتیم. چهارتایی می‌زدیم و می‌رقصیدیم و شارژ می‌شدیم. مهناز یه عادتی که داشت این بود که می‌نشست لب پنجره و با صدای بلند هوهو می‌کرد و جوری دست می‌زد و جیغ می‌کشید که هر بار بعد رفتن‌شون همسایه‌ها فکر می‌کردن عقدکنون مریمه!

نون جان می‌خنده و آه می‌کشه. میگه چقدر ذوق داشتیم برای عروسی مریم، آخرش نه مهناز بود که ببینه و نه من. برگشتم سمتش و گفتم و منم که بودم انگار نبودم. یه جوری غم‌انگیز تمومش می‌کنیم که انگار نه انگار با اندی همیشه حالمون خوب بود. دارم یه فلش پر می‌کنم از اندی و ستار و ابی و هر کسی که میشه با آهنگاش قر داد، می‌خوام از فردا بشینم لب پنجره و اونقدر جیغ و داد راه بندازم و از ته دل شادی کنم که همسایه‌ها خیال کنن دوباره تو خونمون عروسیه. جونی برای شادی کردن ندارم ولی باید زورم رو بزنم که به خاطر نون جان و مامان هم که شده، شادی رو برگردونم به خونه.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم به این فکر می‌کردم که انگار چند وقتیه، شیوۀ نوشتن را گم کرده‌ام، انگار تمام سلول‌هایم در روان‌شناسی گیر کرده و هر فکری که به سرم می‌زند، یک جوری به روان‌شناسی ربطش می‌دهم. توی پست‌های اخیر انگار خودم نیستم، یک نفر دیگر نشسته است و این جملات را تایپ کرده‌است. خودم را لا‌به‌لای صفحات کتاب‌ها جا گذاشته‌ام. دوست دارم مثل قدیم راحت و بی‌تکلف حرف بزنم، از مدرسه، از کتاب، از نوشتن، از فوتبال و هر چیزی که مرا به نوشتن وصل کرده است. این روزها هر تفریحی را به بعدا موکول می‌کنم، هر قراری را به هفتۀ بعد می‌اندازم، هر جلسه‌ای را کنسل می‌کنم، جشن پایان تحصیلی دخترها با یک ساعت تاخیر رسیدم و جشن پسرها را اصلا نرفتم، توی این گرمای دیوانه کننده، نشسته‌ام و مدام زور می‌زنم تمامش کنم.

اما حالا که من در شرایط نرمال نیستم، بلاگستان هم انگار به خواب رفته، کمتر کسی هنوز دست به قلم می‌برد، کمتر کسی کامنت می‌گذارد و بحث‌های زیر پست‌ها دیگر داغ نیست.

گفتم حالا که من گرفتارم و مغزم دیگر کشش این‌همه خواندن و نوشتن را ندارد، کمی فضای وبلاگ را تغییر دهم، بیایید از کامنت‌های دوست‌داشتنی‌تان حرف بزنید، از کامنت‌های خنده‌دار، از کامنت‌های عجیبی که در این چند سال وبلاگ‌نویسی دریافت کرده‌اید. دور هم خوش می‌گذرد.

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم راجع به یک سری مفهوم در روان‌شناسی تحقیق می‌کردم که رسیدم به بحث خودباوری و عزت نفس. تا جایی که یادم میاد همیشه خودم رو انسانی تصور کردم که اعتماد به نفس کافی رو داره و تلاش نمی‌کنه با جلب توجه دیگران، ارزش پیدا کنه. اما انگار عزت نفس یه چیزی فراتر از اعتماد به نفسه.

حس عزت نفس یعنی انسان خودش رو سزاوار بدونه. عزت نفس، یعنی من خودم رو شایستۀ هر چیز مطلوبی می‌دونم، چون خودم رو با تمام کمبود‌ها و نقص‌ها دوست دارم. خود‌کم‌بینی، نقطۀ مقابل عزت نفسه. کسانی که دچار خود‌کم‌بینی هستند، اغلب خودشون رو دست کم می‌گیرن و شایستگی‌های خودشون رو باور ندارن، همیشه حس می‌کنن خودشون و هر چیزی که به نحوی به اونها پیوند خورد، کم ارزش‌تر از دیگرانه. عزت نفس انسان رو با خودش مواجه میکند و زمانی که فرد فاقد عزت نفسه، زخم‌های زندگیش التیام پیدا نمی‌کنه. اما زمانی که فرد شروع می‌کنه به باور کردن خودش و کم‌کم دوست داشتن خودش رو آغاز می‌کنه، ارتباطش با خودش و پیرامونش بهبود پیدا می‌کنه.

اعتماد به نفس هم تلقی‌های مختلفی در اذهان مردم داره. اغلب مردم تصور می‌کنن که داشتن قدرت بیان بالا، سهولت در برقراری ارتباط یا به راحتی در جمع صحبت کردن مصداق داشتن اعتماد به نفسه. در حالی که داشتن این ویژگی‌ها لزوما نشانگر اعتماد به نفس بالا نیست. اعتماد به نفس یعنی فرد قادر باشه در کنار مهارت‌هایی که داره، به یک حوزۀ جدید و ناشناخته ورود پیدا کنه که هیچ مهارتی در اون نداره. وارد شدن به این حوزۀ جدید حتی با وجود ترس و دلهره، می‌تونه اعتماد به نفس قلمداد بشه. اعتماد به نفس افراد در ارتباط اونها با دیگران شکل می‌گیره و شناخته می‌شه. کنش‌های روانی افراد  لزوما همان معنای ظاهری را منعکس نمی‌کنن. گاهی افراد به خاطر اضطراب و دلهرۀ درونی، به پرگویی روی میارن که روی ترس‌های خودشون سرپوش بذارن. یا به دلیل نقص‌های شخصیتی، اعم از خود‌کم‌بینی، عقدۀ حقارت و.... تظاهر به خود‌شیفتگی می‌کنن. افرادی که به خودشیفتگی روی میارن در بسیاری از موارد، از یک خود‌کم‌بینی حاد رنج می‌برن. رفتار اونا در واقع یک مکانیزم دفاعی در برابر ضعف شخصیتی‌شون به حساب میاد.

اینکه بقیه آدم رو شایستۀ کسب یک جایگاهی می‌دونن، یعنی با توجه به شناختی که ازت دارن باور دارن که تو از پس این کار برمیای، یا برای اون جایگاه مناسبی، ولی متاسفانه من اغلب دیرتر از بقیه خودم رو باور می‌کنم. من هیچ وقت توی نوشتن خودم رو دارای جایگاه خاصی تصور نکردم، خودم رو نویسنده ندونستم و هیچ وقت بدون استرس نگفتم که معلمم. اما کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که این روش خیلی هم خوب نیست. یعنی نشونۀ خوبی نیست. باید خودم رو همونی که هستم نشون بدم نه کمتر و نه بیشتر. این می‌تونه در ارتباط‌های آدم با بقیه هم اثرگذار باشه. یکی از دلایلی که بعد از دفاع، هیچ وقت به فکر کنکور دکتری نیوفتادم این بود که سواد خودم رو در سطح دکتری نمی‌دونم. فکر می‌کنم ادبیات اونقدر وسیعه که اشراف پیدا کردن به یکی از حوزه‌هاش هم چندین سال طول می‌کشه. مخصوصا توی این دوره زمونه که هر کس با هر مدرک تحصیلی داره راجع به ادبیات نظر میده و خودش رو متخصص می‌دونه.

القصه برای شباهنگ‌مون هم که امروز مصاحبۀ دکتر داره دعا می‌کنیم که رو سفید باشه و نتیجۀ زحماتش رو بگیره و با خبر خوش قبولی‌اش خوشحال‌مون کنه.

  • نسرین