گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالمحبوب


حالا که بعد از یک سال بی‌حوصلگی و کلافگی، رفتم آرایشگاه و سر و صورتم رو صفا دادم، حالا که دوباره موهامو کوتاهِ کوتاه کردم، حالا که عینک نو گرفتم، حالا که گلای قشنگ خریدم و حالا که سفره هفت سین چیدم، حالا که بعد دو هفته دوری دوباره سر زدم اینجا، باید بگم، سال 1400، سال تلاش برای خوب موندنه. سالی که نباید بذارم گذشته و حال آینده رو ازم بگیره. سالی که باید توش نفس بکشم و بجنگم و به دست بیارم.
باید بگم که 99 اونقدرام بد نبود، از زیر ماسک هم می‌شد خندید، با فاصلۀ اجتماعی هم می‌شد خوش گذروند. تو سال 99 بود که تنبلی‌ام رو کنار گذاشتم و کلاس داستان ثبت نام کردم، سال 99 بود که برای اولین بار واسه دو تا جشنواره داستان فرستادم، هر چند خبری از برنده شدن توی هیچ کدوم نشد ولی همین شکستن تابوها برام شیرین و جذاب بود. 
سال 99 جلسات روانکاوی رو شروع کردم و بعد از اون چند جلسه کلی از افکار منفی‌ام رو کنار گذاشتم. اعتماد کردن به یه غریبه برای حرف زدن برام سخت بود و بعد از روانشناس قبلیم که رفیقم شد، فکر می‌کردم دیگه تراپی نرم ولی اعتماد کردم و شد.
سال 99 سایت عروس فروش رفت و این پایان همکاری چند سالۀ من و مستر «ژ» بود. بابتش خیلی ناراحت بودم ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم عوضش یه دوست خوب پیدا کردم و کلی تجربۀ جدید به دست آوردم. این خیلی ارزشمنده.
سال 99 یه همکاری دلچسب رو تحت عنوان «بلاگردون» شروع کردیم و سر بلند بودیم خدا رو شکر. امیدوارم تو سال جدید هم ادامه‌اش بدیم.
سال 99 خیلی گریه کردم، خیلی خیلی روزهای غمگینی داشتم و آدم‌های زیادی بودن که اشکمو درآوردن. اما من هنوز زنده‌ام برای تجربه‌های تازه، برای رفاقت‌های بیشتر، برای عاشق شدن.
الان حس می‌کنم، زندگی اونقدرها هم تلخ و سیاه نیست. می‌شه از بغل همۀ گریه‌ها یه گوشۀ دنج برای خندیدن پیدا کرد، بغل همۀ دل شکستگی‌ها می‌شه یه خوشحالی گنده بابت دل‌هایی که صاف و زلالن پیدا کرد.
الان احساس می‌کنم خودمو دوست دارم، دوست دارم سال 1400 بیشتر رفاقت کنم با خودم و کمتر حال خودمو بگیرم. برنامه‌ام برای سال جدید در ابتدا داشتن یک سیر مطالعاتی مشخص و مدونه که از این شلختگی خارجم کنه و دوم جدی گرفتن نوشته. نوشتن و خسته نشدن از نوشتن هدف مقدسیه. در کنارش باید یاد بگیرم حرف بزنم، نقد کنم، نترسم و فشار خونم بالا و پایین نشه مدام. باید کلاس سه‌تار ثبت نام کنم و دست نکیسا رو بگیرم و با خودم ببرم این ور و اون ور. باید به ترسم از یاد گرفتن غلبه کنم. 
تو سال جدید قراره دوچرخه بخرم و تمرین کنم که بتونم تو مسیرهای روزانه به جای ماشین از دوچرخه استفاده کنم. این هدف از روی احساسات زودگذر نیست و کلی ایده پشتشه. 
سال جدید باید با کرونا کنار بیام و کمتر غر بزنم. اگر تابستون این موج کرونا فروکش کرد به احتمال قوی سفر برم و کمی از این حال خمودگی خارج بشم.
تو سال جدید کلی اتفاق‌های شگفت‌انگیز منتظرمونه که ما اونها رو رفم بزنیم. بزرگترین اتفاق زندگی منم قراره امسال رخ بده. 
امیدوارم بهار قشنگی در انتظار هممون باشه، دل هممون شاد باشه، جیب هممون پر پول باشه و کمتر همدیگه رو آزار بدیم و بیشتر آدم بودن رو تمرین کنیم.
امیدوارم امسال هر کس که یاری داره، در بر بگیردش، هر کس گمشده‌ای داره پیداش کنه و هر کس منتظرِ عشقه لمسش کنه.
امیدوارم هممون منتظر هر شگفتانه‌ای که هستیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کنیم.
دلتون شاد و سال نوتون مبارک رفقا.
  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی قدم به قدم داری گره‌های ذهنی‌ات را با روانکاو حل می‌کنی، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی چیزی تغییر نکرده ولی تو سبک‌تر شده‌ای. می‌بینی توی همان مکان و زمان قبلی و تک‌تک گزاره‌های قبلی به قوت خود باقی هستند ولی تو بلد شده‌ای یک نفس راحت بکشی. چند روز پیش با دکتر سین از این حرف می‌زدم که توی زندگی من همیشه یک جای خالی وجود داشته و هرگز نتوانسته‌ام با گزینه‌های موجود پرش کنم. دکتر اعتقاد داشت که تقصیر خودم است، من با پوشش چادر، این تفکر را به بقیه القا کرده‌ام که طرفم نیایید. خب قطعا تحلیل آبدوغ خیاری‌اش را قبول نداشتم. دکتر اعتقاد داشت که من تا این سن حتما باید کلی رابطۀ ریز و درشت را تجربه می‌کردم و گاردی برای دوستی نمی‌داشتم. آخرین توصیه‌اش به من این بود که خودم برای آشنایی پیش‌قدم شوم. لابد می‌دانید که این خودت پیشنهاد بده چقدر برای آدمی مثل من سخت است!
من نه بلدم و نه ریسک این کار را قبول می‌کنم که بروم به کسی چنین پیشنهادی بدهم، چون ته‌ته همۀ این پیشنهاد دادن‌ها، چند چیز است:
-تو خیلی دختر خوبی هستی و مطمئنم با هر کی ازدواج کنی، خوشبخت می‌شه ولی خب من قصد ازدواج ندارم.
-من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه و خب تو چند سال ازم بزرگتری.
-می‌دونی ما خیلی دوریم از هم و خب این کار شدنی نیست قبول داری که؟
- خب نگاه من به تو فقط سواستفاده کردنه عزیزم، هیچ قصد دیگه‌ای پشت محبت کردن‌هام نیست باور کن.
-تو مثل خواهرم نیستی، تو خود خود خواهرمی.
الان من فقط به سکون و خلوت نیاز دارم، نه حوصلۀ ریسک کردن دارم و نه دلم می‌خواد کسی چینی نازک تنهایی‌ام رو بشکنه. ولی خدا به همین مقدار هم رضایت نمی‌ده. قسم خورده که نذاره آب خوش از گلوم پایین بره. در اون عالم الست چه هیزم تری به این خدا فروختم خودم خبر ندارم. بهش گفتم بنده‌های خوبش رو نگه داره برای خودش، منم چشمم دنبال هیشکی نیست ولی رها نمی‌کنه بزرگوار. هر بار یه نخاله رو می‌فرسته سر وقت من که نذاره بی‌دغدغه زندگی کنم.
اینم یه سبک زندگیه به هر حال. 


  • ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۶
  • نسرین
هوالمحبوب

بعضی تجربه‌ها در عین شیرینی هولناکند. می‌دانی؟ یک جورهایی قلبت از شدت اندوه تهی می‌شود و تو نمی‌دانی شیرینی معلم بودن را مزه‌مزه کنی، یا رنجی که با دیدن آن سه برادر در تنت دویده. وقتی قرار شد پنجشنبه‌ها برای بچه‌های بازمانده از تحصیل، تدریس کنیم؛ فکر می‌کردم که خب مثل همۀ این سال‌ها، کتاب و دفترم را برمی‌دارم و می‌روم سر کلاس و از درس اول شروع می‌کنم و آرام آرام جلو می‌روم. فکر می‌کردم که معلمی کردن برای آن بچه‌ها چیزی شبیه همین مدرسۀ خودمان است، فکر می‌کردم بچه‌‌ها حتی اگر پدر ندارند، حتی اگر دو سال ترک تحصیل کرده‌اند، حتی اگر نان شب ندارند، لااقل آنقدر خوشبخت بوده‌اند که حالا به یمن وجود این خیریه، قرار است با بهترین معلم‌های سطح شهر، آموزش ببینند. 
اما راستش را بخواهید دیدن رامین دوازده ساله که حتی حروف الفبا را نمی‌شناخت، شوکه‌ام کرد. من وسط‌های کلاس، آرام و بی‌صدا، همزمان که اشک‌هایم را به عقب می‌راندم، کتاب فارسی چهارم را بستم و رفتم سراغ کتاب فارسی اول ابتدایی. رامین صداکشی نمی‌دانست، بخش کردن برایش بی‌معنا بود، حروف را با هم اشتباه می‌گرفت، تلاش می‌کرد کلمات را به جای هجی کردن، به ذهن بسپارد و مجبور نشود از روی نوشته‌هایم بخواند.
حواسش پی مادرش بود که توی اتاق مشاوره گوشی را به زمین کوبیده بود و مستاصل و درمانده به گریه نشسته بود. توی آن چند ساعتی که کنارش بودم، مدام با بهانه‌های واهی به ماردش سر می‌زد. رامین دوازده سالۀ کوچک کوچه بازاری و لاتی حرف می‌زد. لاتی راه می‌رفت و شب قبلش به چند نفر شماره داده بود که اگر توی محل‌شان دعوا شد، زنگ بزنند تا رامین برود کمک‌شان. جثۀ نحیف و کوچکش را که می‌دیدی با ان چشم‌های نافذ زیبا، شبیه بچه‌های ده/نه ساله بود. اما ماه‌ها بود که از درس و مدرسه میزد و توی کفاشی کار می‌کرد تا پول‌دار شود. وقتی داشتیم کلمۀ «پول» را صدا کشی می‌کردیم، گفتم همان چیزی که خیلی دوستش داری و رامین خندید و گفت پول را همه دوست دارند، مگر شما ندارید؟
آخر کلاس از من پرسید که بچه دارم یا نه؟
دوست دارم رامین و برادرهای کوچکش، که وضعیتی مشابه او دارند، هر چه زودتر راه بیوفتند و به درس و مدرسه انس بگیرند. وقتی نشسته بودیم به نصیحت کردن که تکالیف‌شان را به خوبی انجام دهند و فکر و ذکرشان فوتبال نباشد، عددی را روی تخته نوشتم و رو به رامین که یک لبخند همیشگی روی چهره‌اش هست، گفتم فکر کن صاحب کارت این چک را با این مبلغ داده دستت که ببری بانک و نقدش کنی؛ حالا تو باید این عدد را بخوانی تا کلاه سرت نرود یا نه؟ عدد پنج رقمی روی تخته را نتوانست بخواند و من فکر می‌کنم نسبت به روزهای گذشته اندکی مصمم‌تر شده باشد. قرار است اگر آخر اردیبهشت نتیجۀ رضایت‌بخش از وضع درسی‌شان گزارش کردیم، پشتیبان برای‌شان دوچرخه بخرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب


دکتر سین سه جلسه است که می‌گوید برای خودت زندگی کن نسرین و من به خانه نگاه می‌کنم، به مادر که هر روز خموده‌تر از دیروز می‌شود، که هر روز پژمرده‌تر و بی‌روح‌تر از قبل می‌شود. به پدر که کمرش خمیده‌تر شده و حرفش برو ندارد. به خودم نگاه می‌کنم و به دست‌های خالی، آینده‌ای که شبیه خط‌های صاف مانیتور آی‌سی‌بو، حکایت از به پایان رسیدن دارد. دکتر سین توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند. 
حتی میم جان هم توی خانۀ ما زندگی نمی‌کند که حسرت یک آشپزی دلچسب توی دلش مانده باشد، که حسرت کیک پختن و جادوی مزه‌ها توی دلش مانده باشد، که حسرت خانه‌ای پر از آرامش توی دلش مانده باشد.
دکتر سین هر جلسه می‌نشیند رو به روی من و با من بازی می‌کند. ما گذشته را شخم می‌زنیم، آدم‌ها را، خاطره‌ها را و من گریه می‌کنم، خالی می‌شوم، سرریز می‌شوم و دست آخر راس دقیقۀ پنجاهم ، دکتر سین حرف‌ها را جمع‌بندی می‌کند و تکلیفی برای هفتۀ بعد می‌دهد و لابد تا هفتۀ بعد که منشی قرارمان را به او یادآوری کند، مرا یادش نیست. 
من از پناه بردن به اتاقم هر صبح و هر شام به ستوه آمده‌ام. از چنگ زدن به تار و پود نخ‌نما شدۀ زندگی خسته شده‌ام و حتی گریه هم دیگر تسکین نیست. من دلم خانه‌ای روشن با پنجره‌های بزرگ و آفتاب گیر می‌خواهد که زندگی کردن تویش اینقدر سخت و زجرآور نباشد. من دلم خانه می‌خواهد، خانه‌ای امن با چراغ‌های زیاد که نور بتاباند به زندگی. 
می‌شود آدم مادر و پدرش را بردارد و از خانه بزند بیرون و دیگر برنگردد؟ می‌شود با هم فرار کنیم و برویم و دیگر رنج امتداد نیابد؟ 
من پر از خشمم و این خشم چون زهری می‌خلد توی رگ و پی‌ام و از درون می‌خوردم. 
زندگی آنقدر درد دارد که دکتر سین به تنهایی نمی‌تواند آرامم کند.
من ده سال است دلم لک زده برای لحظه‌ای زندگی کردن. ده سال خیلی زیاد است مگر نه؟ 
ده سال است آدم‌ها خطم می‌زنند و من دوباره از نو ریشه می‌دهم، ده سال است که خون می‌خورم و هنوز زنده‌ام ولی دیگر از چنگ زدن به چیزهایی که مال من نیست خسته شده‌ام. از خواستن آدم‌ها، از دوست داشتن آدم‌ها، از تلاش برای جلب توجه، از تظاهر به مهربان بودن.
دکتر سین می‌گوید همه چیز ریشه در کودکی دارد ولی من فکر می‌کنم، کودکی آنقدرها هم بد نبود. لااقل هر چه که بود نمی‌فهمیدیم و می‌گذشت. حتی خدا هم با بنده‌های بخت برگشته‌اش کاری ندارد. راستش را بخواهی من هم دیگر با خدا کاری ندارم. 
خدا هم چنبره زده بالای سر بنده‌های خوبش. الی راست می‌گفت خدا هم خانوادۀ خودش را دارد. که بلد است دست نوازش بر سرشان بکشد و نگذارد آب توی دلشان تکان بخورد. 

  • نسرین

هوالمحبوب


قسمت اول، قسمت دوم


دیدم روز عیده و منم حوصله‌ام سر رفته. خیلی هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، جز اینکه بیام و از سری سوم فانتزی‌های ازدواجی‌ام پرده بردارم. یکی از فانتزی‌هایی که همیشه تو سرم بود، برگرفته از رمان فاخر «پنجره» نوشتۀ فهیمه رحیمیه. من 14-15 سالم بود که این رمان رو خوندم و کلا با جهان‌بینی فهمیه رحیمی آشنا شدم. از همون زمانم در کنار آثار فاخری که از کتابخونه بابابزرگم کش می‌رفتم، به موازاتش کتاب‌های فهمیه رحیمی رو هم خیلی با جدیت دنبال می‌کردم.
هنوزم که هنوزه، با اینکه با ادبیات جدی و قابل اعتنا دم‌خورم ولی نویسنده‌هایی مثل رحیمی رو تقبیح نمی‌کنم. به نظرم این دست نویسنده‌ها اتفاقا نقش پررنگی در کتاب‌خون کردن نسل من داشتن و تنها قشری بودن که به مسئله مهم و حیاتی عشق در ادبیات پرداختن. اگه شما این گروه از نویسنده‌های به اصطلاح بازاری یا زرد رو  از ادبیات معاصر خط بزنین، سهم ناچیزی از کتاب‌ها باقی می‌مونن که به عشق پرداختن. 
القصه، اگه پنجره رو خونده باشین، اونجا ما با یک عشق عجیب غریب بین یه دختر نوجوان و یک پسر جوان مواجهیم. دختری که دانش‌آموزه و پسری که معلم این دختر می‌شه در یک مقطعی. من از وقتی نوجوان بودم، شیفتۀ چنین عشقی بودم، عشقی که با سرسنگینی و بی‌محلی شروع بشه. عشقی که دو نفر اول اولش از هم خوششون نمیاد و هی شاخ و شونه می‌کشن برای هم ولی بعد کم‌کم، یه عشق خیلی خاص بین‌شون شکل می‌گیره. اون نگاه‌های زیر زیرکی، پاییدن‌ها وقتی حواسش نیست، حرفای سر بسته، توجه‌های وقت و بی‌وقت، همۀ اینا برام خواستنی بودن و هنوزم هستن. من مثل دخترای تو فیلمای عاشقانه، خیلی توی فانتزی‌هام زندگی می‌کنم، برای همینه که ازدواج و عشق رو یک چیز خاص و رویایی می‌بینم. فکر می‌کنم این رابطه‌ای که قراره شکل بگیره، خیلی جذاب باید باشه تا من درگیرش بشم. 
الان دیگه نوجوان و احساساتی نیستم، با عقل یک زن 32 ساله دارم به قضیه نگاه می‌کنم، دارم منطق رو قاطی می‌کنم با حسم ولی همچنان فکر می‌کنم اینایی که می‌گن ازدواج فقط اولش خوبه و بعد یه مدت همه چیز طرف عادی می‌شه، چرند می‌گن. از نظر من رابطۀ عاشقانه مثل پرورش یه گله. هر چقدر که به پاش وقت بذاری، بهش برسی، اونم زیبا‌تر می‌شه. نمی‌شه که گلت رو رها کنی و توقع داشته باشی همیشه مثل روزهای اول با طراوت باقی بمونه. خیلی از زن‌ها و مرد‌ها، خودشون مقصر یکنواخت شدن رابطه‌شون هستن ولی معمولا اینو گردن نفر مقابل میندازن. 
خلاصه که داشتم می‌گفتم، فانتزیم اینه که با کسی وارد رابطه کاری بشم و اون اولش خیلی جدی و سرسخت و مصمم جلو بریم و کم‌کم اون حسه بیدار بشه. حسی که یهو خشمت رو نفرتت رو می‌بلعی و صورتت می‌خنده. برعکس چیزی که خودم هستم، از مردهای خیلی احساساتی چندان خوشم نمیاد. ترجیح می‌دم طرف مقابل احساساتش رو خیلی راحت و ارزون خرج نکنه. به نظرم قربون صدقه رفتن هم باید حساب شده و منطقی باشه. نه خسیس بودن در بیان عواطف خوشاینده و نه لوث کردن قضیه. خلاصه که دم عیدی منتظر چنین پارتنری می‌گردم برای نرد عشق باختن:)
الان که دارم اینا رو می‌نویسم، یهو به این فکر کردم که حتی در عالم دوستی معمولی با جنس مخالف هم، من بیشتر جذب مردای جدی و با دیسپلین می‌شم تا عاطفی‌های لوس:) 
اگه شمام مثل من حوصله‌تون سر رفته، بیایین به دو تا سوال جواب بدین:

-اول اینکه با پیشنهاد دادن از طرف خانم‌ها موافقید یا نه و چرا؟

-دوم اینکه فانتزی شما برای عشق و عاشقی و ازدواج چیه؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب


گرفتن پیام ناشناس هیچ حس خوبی رو در من ایجاد نمی‌کنه. فکر می‌کنم بقیه بلاگرها هم با من هم‌نظر باشن که وبلاگ، ماهیتش با بقیه بسترهای مجازی، اعم از اینستاگرام و تلگرام و غیره، فرق داره. اینجا ما با فکر و حس خودمون محتوا تولید می‌کنیم، محتوا رو در اختیار کسانی قرار می‌دیم که شبیه ما فکر می‌کنن، دغدغه‌های شبیه ما دارن. اغلب ما اینجا هویت خودمون رو داریم، شخصیت وبلاگی‌مون شناخته شده و پذیرفته شده است. 
برای همین گرفتن پیام ناشناس، حس خوبی بهم نمی‌ده. اگر کسی قصد انتقاد کردن داره، خیلی راحت می‌تونه یک اسم برای خودش انتخاب کنه، یک ایمیل داشته باشه و با اسم و رسم خودش انتقاد کنه. اگر پیشنهاد داره باز هم این راه جواب می‌ده. اما زمانی که بدون هیچ اسم و رسم و آدرس قابل دسترسی، کامنت می‌دین، حتی اگر کلی لطف هم نثار من بکنین من حس بدی بهم دست می‌ده. حس اینکه یک نفر داره منو رصد می‌کنه که خوب منو می‌شناسه ولی دوست نداره من بشناسمش. انگار پشت یه دیوار قایم شده باشین و یه خونه‌ای رو دید بزنین و فضا رو براش ناامن کنین. ناشناس بودن، اونم زمانی که وبلاگ‌نویس همۀ زندگیش تو فضای وبلاگش جاری و ساریه، تقابل ناعادلانه‌ای هست. تا حالا هیچ ناشناسی بهم بد و بیراه نگفته، یا اذیتم نکرده، تا حالا نشده مشکلی از جانب ناشناس‌ها داشته باشم و بابت این خوشحالم. اما حتی هدیه گرفتن از سمت ناشناس، یا ابراز علاقه هم اذیتم می‌کنه. به نظرم آدما باید شجاعت ابراز وجود خودشون رو داشته باشن در هر شرایطی.
یک نکتۀ دیگه هم هست دربارۀ ناشناس عزیزی که با آدرس ایمیل کامنت گذاشته بودن برام، من جواب‌شون رو با ایمیل دادم(کاری که معمولا نمی‌کنم) اما هنوز واکنشی از طرف ایشون ندیدم. خانم ترنج(اسم‌تون به خانوما می‌خوره) ممنونم از لطفی که به اون پست داشتید، اما محتوای اون پست کاملا شخصیه و دوست ندارم در فضای دیگری بازنشر بشه، فکر نمی‌کنم مناسبتی هم داشته باشه برای پیج شما. ممنون که اجازه می‌گیرید. 

  • نسرین