گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


داشتم به روزهای رفته فکر می‌کردم، به همۀ آزمون‌های ریز و درشتی که پشت سر گذاشته‌ام، به همۀ استرس‌هایی که جانم را گرفته و به همۀ قبولی‌ها و مردودی‌هایی که خورده پای نامۀ اعمالم. داشتم فکر می‌کردم آیا همیشه مستحق قبولی بوده‌ام؟ یا هر بار که مردود شده‌ام واقعا تلاشم کافی نبوده است؟ می‌دانی، من فکر می‌کنم خیلی چیزهای این جهانی که خلق کرده‌ای بر مدار عدالت نیست. عادلانه نیست چون خیلی‌ها تمام جان‌شان را برای چیزی که می‌خواهند می‌گذارند و حق‌شان نیست که امیدشان، ناامید شود. اما تو گاهی شوخی‌ات می‌گیرد و آدم‌ها را می‌چزانی. امروز می‌خواهم برای همۀ از راه مانده‌ها، همۀ آزمون‌ در پیش دارندگان، همۀ امیدوارانِ ناامید، همۀ دل از دنیا بریده‌ها، دعا کنم.
بیا دعا کنیم آنهایی که امیدشان قبولی در امتحان‌های ریز و درشت است، آخر کار لبخند بزنند. نه همه‌شان، تنها آنهایی که از جان مایه گذاشته‌اند. بیا دعا کنیم که آزمون‌هایت عادلانه‌تر برگزار شود. که کسانی که مهربان‌ترند، خوشحال‌تر هم باشند؛ کسانی که انسان‌ترند، آرامش زندگی‌شان هم بیشتر باشد. دعا کنیم که بنده‌های شریف‌ات، لذت بیشتری از زندگی نصیب‌شان شود. دعا کنیم که امید بنده‌هایت در ته هیچ مسیری ناامید نشود. می‌دانی خدای محبوب من، حس می‌کنم این روزها دوست‌ترم داری. شبیه همان نسرینی شده‌ام که موقع آفرینشش به خودت احسنت گفته‌ای. فقط لطفا این دلشوره‌های بی‌محل را از دلم بیرون کن. بگذار به لذت بندگی‌ام برسم، به لذت دوست داشتنت فکر کنم و ایمان داشته باشم که پایان کار آدمی مرگ نیست. بیا دعا کنیم که آدم‌های بی‌گناهت که لبخند می‌سازند و شادی می‌آفرینند، عاشق شوند و عشق‌شان به وصال برسد و تمام نشود و کم نشود.


*هفتمین سحر

  • ۵ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۹
  • نسرین

هوالمحبوب



امروز می‌خواهم برای کسانی دعا کنم که به قول مامان از یک درد پنهان رنج می‌برند. از آن دست رنج‌هایی که نمی‌توان درباره‌شان با احدی حرف زد، نمی‌توان نشان‌شان داد. رنج‌هایی که آدمی را مضطرب می‌کنند، نفسش را تنگ می‌کنند، زندگی‌اش را تلخ می‌کنند. جنس غم آدم‌ها با هم فرق دارد. بعضی‌ها حتی از گفتن دردهایشان نیز می‌ترسند. ظرفیت آدم‌ها هم با هم فرق دارد. تو که نگا‌ه‌مان می‌کنی، لابد می‌فهمی که هر کدام‌مان تحمل چند کلیو بار رنج و مصیبت را داریم. روی بعضی‌ها بیشتر حساب می‌کنی و کیلو کیلو عذاب را حوالۀ دوش‌شان می‌کنی و می‌فرستی‌شان وسط مهلکه. زندگی برای بعضی‌ها میدان جنگ است، تن‌شان همیشه زخمی است، روح‌شان همیشه زخمی است.

بیا امشب برای آنهایی دعا کنیم که اضطراب نرسیدن و نشدن چسبیده بیخ گلویشان. برای آنهایی دعا کنیم که مفری از دست زندگی و امتحان‌های پی در پی تو ندارند. امشب برای نفسی از سر آسودگی کشیدن این آدم‌ها، خندیدن و نترسیدن‌شان دعا کنیم. دعا کنیم گرهی از زندگی اندوه‌بارشان باز شود که نفهمند چرا و چگونه. بیا و امشب رنگ معجزه‌ات را بپاش به شهر. دعا کن دلی از بی‌کسی مچاله نشود، کسی از درد به خود نپیچد، کسی از هراس اتفاق‌های آمده و نیامده اشک به چشم نیاورد.

بیا و امشب خدایی باش که هزاران نفر از بنده‌هایت بیشتر از دیروز و فردا دوستش دارند.


*ششمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دانی یکهو هوس کردم که بغلش کنم، ببوسمش و قربان صدقه‌اش بروم. حتی اگر بعدش از خواب بیدار شوم، حتی اگر بعدش بمیرم، حتی اگر بعدش، بعدی در کار نباشد. دلم خواست یک بار هم که شده، از سر دلخوشی عاشق باشم و مزۀ دوست داشتن برود زیر زبانم. دلم خواست یکبار بدون اینکه خودم را به هزار و یک کار کرده و نکرده متهم کنم، کسی را دوست بدارم. کسی را که دوستم می‌دارد و عزیزم می‌کند و نیازی نداشته باشم که مدام خودم را، وجودم را، حضورم را یادآوری کنم، که نترسم از جاهای خالی دور و برش، که حسودی نکنم به آدم‌های اطرافش. دلم خواست یک بار شجاع باشم و بگویم: «دوستت دارم»
محبوب من بیا امشب برای آدم‌هایی مثل من دعا کنیم. آدم‌هایی که تمام عمرشان دویده‌اند پی زندگی و عاقبت دستانی خالی نصیب‌شان شده است. بیا دعا کنیم که عشق هر وقت سراغ کسی آمد دو سر داشته باشد که یک سرش دردسر بی.
امشب می‌خوام خودخواه باشم و با صدای بلند فقط و فقط برای خودم دعا کنم. برای دلی که جا به جایش زخم است و دمل است و به خون نشسته. بیا امشب را تسکین دردهای من باشن. خدای من باشن. همنشین دردهای من باش. بیا یک امشب حاجت مرا بده. بیا یک امشب معجزه را حوالی ما هدایت کن. 
روزه گرفتن برای تو کاری ندارد، نماز خواندن برای تو لذت بخش است، بندگی کردن برای تو حالم را خوب می‌کند. اما بیا و ثابت کن که این جهان یک خدا دارد و بس. بیا و امشب عاشقم کن. 


* پنجمین سحر

  • ۹ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب


بیا امشب برای مادرها و پدرها دعا کنیم، برای تنها دارایی ارزشمندمان که ارزش جنگیدن و ادامه دادن را دارند. تنها کسانی که دنیا دنیا فاصله است بین‌مان ولی مهرشان توی قلب‌مان لبریز است. دنیای بدون داشتن پدر و مادری که دعایشان دلت را گرم کند، پشیزی نمی‌ارزد. بیا و مرام و معرفت را در حق ما تمام کن و قول بده دیگر هیچ پدر و مادری را با این مرض زشت و بد ترکیب از ما نگیری. دلم گرفته است. فکر می‌کنم اگر پدرها و مادرها فانی نبودند حتما دنیای جای زیباتری بود. مثلا از یک سنی به بعد دیگر پیر هم نمی‌شدند و همان طور شاداب و سرحال می‌ماندند، تا زمانی که خودشان خسته شوند از بودن.
برای چیزهایی دعا می‌کنم که ترس به دلم می‌اندازد. به گمانم از دست دادن بزرگترین رنج بشر است. ما این روزها مدام داریم از دست می‌دهیم. آدم‌ها را، امید را، عشق را .

آه! تو قرار نیست برای این همه از دست دادن کاری بکنی؟ آدم‌ها دارند همین‌طور مثل ابر بهار کم و کمتر می‌شوند و امیدها هی کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر. کاش کمی بیشتر خدایی می‌کردی بین ما. شاید امروز بیشتر از جباری‌ات به کریمی‌ات نیاز داشته باشیم.


* چهارمین سحر

  • ۲ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۴۵
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم می‌خواهد این روزها و شب‌ها بیشتر دعا کنم. برای کسانی که دل از دست داده‌اند، برای چشم‌هایی که منتظرند، برای لب‌هایی که مهر سکوت خورده‌اند. برای تمام کسانی که دلتنگند و بیچاره. برای تمام کسانی که دست‌شان از بام آرزو کوتاه است. دلم می‌خواهد امید ارزان بود محبوب من. دلم می‌خواست عشق ارزان بود، وفاداری ارزان بود و من جهان را سیراب می‌کردم از امید، از عشق، از وفاداری. دوست داشتن را خودت در نهادمان نهادی و بیچاره‌مان کردی تا دنبال چاره باشیم همه عمر. بگذار اشک‌ها راه خودشان را پیدا کنند و سیر سیر بگرییم، بلکه راه نجات را یافتیم. بگذار عشق هنوز زنده باشد، بگذار امید هنوز تصویر روشنی از آینده باشد، بگذار همچنان به تو که فکر می‌کنیم لبخند شویم. 


*عنوان: سومین سحر

  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۵۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

دلم سال‌هایی را می‌خواهد که از جان و دل عاشقت بودم. سال‌هایی که سقف آسمان اینقدر دور و دست نیافتنی نبود. دلتنگم و ابن دلتنگی درمانی ندارد. کاش می‌توانستم بغلت کنم، سخت محتاج نوازشم. بی‌پناه و یله رها شده در این آشفته بازار. می‌دانی بنده‌هایت گاه به گاه آغوش‌درمانی لازم دارند، که حس امنیت کنند، که دوست داشته شوند و من سخت دورم از درمان. توی این شب‌ها و روزها دارم دنبال تو می‌گردم. کوچه به کوچه و خانه به خانه. ماه‌هاست که گمت کرده‌ام. کاش خودت را نشانم ندهی، دستت را بر سرم بکشی و دوباره قبولم کنی با تمام زخم‌هایم. نگویی کجای راه را اشتباه رفته‌ام، ملامتم نکنی، تنبیهم نکنی فقط ببخشی و سخت در آغوش بگیری‌ام. بنده‌هایت این روزها حال خوشی ندارند محبوب من. از زنده بودن پشیمانند، از بودن پشیمانند. باش تا لذت زندگی را بچشانی‌ام. بگذار این سایه شوم بد ترکیب از زندگی کم شود. 



*دومین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

نون جان می‌گوید اگر تو بخواهی کار تمام است، اگر تو اراده کنی، اگر تو معجزه کنی جهان نجات خواهد یافت. راستش من امیدم به معجزه‌هایت را از دست داده‌ام. شبیه موجود بی‌خاصیتی که به نیروی برتر تکیه ندارد، صبح را شب می‌کنم. اما تو دیروز ثابت کردی که هنوز زنده‌ای و نفس می‌کشی. دلم می‌خواهد این سی شب دوباره عاشقت شوم. شبیه آن زوج‌های بامزه‌ای که عهدشان را هر سال تجدید می‌کنند، دلم می‌خواهد دوباره بشوم بنده عاشقت. 

لطفا جهان را از این سیاهی و نکبتی که گرفتارش شده، نجات بده. بگذار کمی نفس بکشیم. تو که می‌بینی به جز تو کسی را توی این خراب‌آباد نداریم. بی‌صاحبیم محبوب من. ما رها شده‌ایم تو رهایمان نکن. بگذار زندگی بشود همان دلخوشی‌هایی که شب‌ها خوابشان را می‌دیدیم و صبح‌ها برای به دست آوردن‌شان جان می‌کندیم. بگذار سفر رفتن نشود آرزوی در گور خفته.



*اولین سحر

  • ۵ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۰۵:۳۲
  • نسرین
هوالمحبوب
راستش را بخواهی از اینکه اینجا را نمی‌خوانی خوشحالم. حالا راحت‌تر می‌توام حرف بزنم. تابستان سال نود و هشت بود که داشتی برای آزمون نظام مهندسی می‌خواندی، انگیزه نداشتی و می‌گفتی ساعت مطالعه‌ات کم است. گفتم من هم آزمون استخدامی ثبت‌نام کرده‌ام و این طور شد که قرار گذاشتیم با هم بخوانیم. قرار بود روزی پنج ساعت مطالعه مفید داشته باشیم. لا به لای درس خواندن‌ها گاه گپ می‌زدیم. هنوز زیبا بودی و هنوز خواستنی. اواسط مهر بود که ماجرای شکایت و دادگاه پیش آمد و من از صرافت درس خواندن افتادم. بعد از فیصله یافتن ماجرا، خواهرم تشر زد که برگرد سر درس و مشقت. این شد که دوباره سر به راه شدم. آزمون تو زودتر بود به گمانم. خاطرۀ محوی از آن سال دارم. سی آبان درست روز تولد ایلیا رفته بودم سر جلسه و به نظر خودم خیلی خوب از پس همه چیز برآمده بودم. پست شاد و شنگی هم اینجا نوشته‌ام که هنوز هست. نتایج که آمد تو قبول شده بودی و من مردود. فکر می‌کردم، دلداری‌ام دهی، از آن دلداری‌هایی که هر آدمی توی آن شرایط نیازش دارد. دلم می‌خواست کسی باشد که لوسم کند، هر چند بلدش نبودم. اما تو خیلی خشک و جدی گفتی خب لابد بقیه بیشتر از تو زحمت کشیده بودند، قبول کن آن طور که ادعایش را داری هم درس نخوانده بودی. کلمات و جملات دقیقت یادم نیست اما همین‌ها را گفته بودی دیگر مگرنه؟
امسال چهارمین سالی بود که آزمون می‌دادم، توی دو تای اولی سیاهی لشکر بودم. درس نمی‌خواندم و توقع معجزه داشتم. امسال که آموزش مجازی شبیه غول بی‌شاخ و دم چسبیده بود بیخ گلویم، لای کتابی را هم باز نکردم. تست‌هایی که خریده بودم آنقدر ثقیل بود که هر چه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. دو درس از معارف سال یازدهم را خواندم و عطای خواندن را به لقایش بخشیدم. فکر می‌کردم پارتی بازی و شانس حرف اول را می‌زند. آزمون به نسبت سال قبل راحت‌تر بود. شاید هم من استرسی بابت قبولی نداشتم و این طور به نظرم می‌رسید. 
نون جان می‌گفت وسط کرونا نرو سر جلسه، تو که درس هم نخوانده‌ای. مریم می‌گفت نه حتما باید بروی، کارت جلسه را هم خودش پرینت گرفته بود و داده بود دست مامان تا برایم بیاورد. آن روز که لادن توی کانالش نوشت مرحلۀ اول را قبول شده تازه فهمیدم که نتایج را اعلام کرده‌اند. آنقدر از دیدن آن تیک سبز خوشحال شدم، آنقدر جیغ کشیدم که ایلیا از ترس گریه‌اش گرفت. تا شب هم با من حرف نزد. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که یادم نمی‌اید برای چیز دیگری توی زندگی‌ام این طور خوشحالی کرده باشم. نتایج ارشد را هم که نصف شب زده بودند جیغ کشیده بودم اما گریه نه. من سال‌ها بود که آن طور خوشحال نبودم. یعنی راستش را بخواهی بعد از دانشگاه دیگر شاد نبودم. توی این سه ماه پراسترس‌ترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هیچ کس جز خودم و خانواده‌ام نفهمید که چه بر من گذشت. خانواده که می‌گویم یک چیزی فراتر از باورت، چیزی فراتر از انتظارات تو و من، آنقدر خوب بودند که حالا هم کم مانده گریه‌ام بگیرد. 
امروز دوباره تیک سبز قبول نهایی را دیدم. جیغ نزدم، گریه نکردم و زنگ زدم به مریم. مامان گریه کرد. پیام گذاشتم توی گروه و دخترها حسابی بالا و پایین پریدند.
خوشحالم؟ راستش نمی‌دانم. مدتی است بدنم سر شده است. یادم رفته آن خوشحالی آنی چطور توی وجودم رعشه انداخت. انگار هنوز باور نکرده‌ام حمالی‌هایم تمام شده. باور نمی‌کنم چهار ماه بیکاری و بی‌پولی و قطعی بیمه تمام شده. حالا من می‌توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم من یک معلمم. بله یک معلم رسمی. هفت سال طول کشید تا به این نقطه برسم. هفت سال خون دل خوردم تا بالاخره شد. چرا برای تو این‌ها را تعریف می‌کنم؟ نمی‌دانم شاید هنوز یاد حرف‌هایت باشم که آن روز مردودی غمم را بیشتر کرد. 
  • نسرین

هوالمحبوب


یه استیکری هست توی واتساپ که یادم نیست اولین بار کی برام فرستاده بود، دو تا دختر بچه‌ان که یکی‌شون سیاه پوسته و یکی‌شون سفید و همدیگه رو بغل کردن. خود استیکر حس خوبی داره، اما حسی که برای من داره، پشت داستانی بود که خلق کرده بودیم. اینکه اون داستان تموم شده و دیگه تکرار نمی‌شه هم مهم نیست برام. من همیشه تلاشمو کردم مدیون خودم نباشم. تلاش کردم رابطه‌هامو حفظ کنم، تلاش کردم مشکلات رو حل کنم. حالا هم که به گذشته برمی‌گردم شرمندۀ خودم نیستم. چون کم نذاشتم. هر جا اشتباه کردم عذر خواستم، هر جا مقصر بودم پذیرفتم، هر جا دوست داشتم، ابراز کردم. الان نه از دوست داشتن‌ها پشیمونم، نه از تموم شدن رابطه‌ها.
به این نتیجه رسیدم که هر کدوم یه برشی از زندگی آدم هستن. آدمیزاد تا تجربه نکنه نمی‌تونه درستی و غلطی راهی که داره می‌ره رو تشخیص بده. 
تلاش می‌کنم آدم‌ها رو با صفات خوب‌شون به یاد بیارم. به این فکر می‌کنم که تو اغلب رابطه‌هایی که داشتم محرم اسرار آدم‌ها بودم. به اینکه حال دلم توی اغلب رابطه‌هام خوب بوده. این وسط بودن کسایی که وسط راه پیچیدن به بازی، که ناجوانمردانه رفتار کردن. اما باز هم مشکل اصلی خودم بودم و اعتمادی که هی وصله پینه‌اش می‌کردم.
چند وقتیه که یه حسی کنج دلم خونه کرده. حسی که مثل همیشه با حسادت همراهه. به خودم قول دادم که توی سال جدید اشتباه تکراری نکنم. برای همین امروز به بهار گفتم که راهش رو پیدا می‌کنم که خلاص بشم ازش. توی سال جدید باید به باورهای جدید فرصت بدیم، به انتخاب‌های جدید فرصت بدیم. وقتی یه راهی رو بارها رفتی و تهش بن بست بوده، عقل حکم می‌کنه که دیگه مسیرت رو عوض کنی. خواستم بگم مسیرم رو عوض می‌کنم، من قوی‌ام و از پسش برمیام. خواستم بگم نمی‌ذارم دوباره قلبم فلجم کنه و بعدها بشینم حسرت بخورم که چرا بها دادم به احساسم. توی زندگی‌ای که دارم، احساسات جایی ندارن.
وقتی می‌دونم که به زودی ناچارم بشینم و برای خوشبختی‌اش دعا کنم، پس بهتره خیلی منطقی برخورد کنم و لبخند بزنم و بگم بله اینا همش یه باری بود. یه بازی که راه انداخته بودیم که سرمون گرم بشه.
امروز به بهار گفتم هر بار که ماجرای خواستگاری پیش میاد، دقیقا می‌شم نسرین بیست و  چند ساله‌ای که دلش جای دیگه گیره ولی مجبوره اولین خواستگارش رو بپذیره و بشینه رو به روش لبخند بزنه. هر بار دلم می‌خواد گریه کنم و بزنم زیر همه چیز. تقصیر من نیست که از ازدواج می‌ترسم، تقصیر آدم‌هاییه که از جنس من نبودن و نیستن. بارها و بارها دلم خواسته تنها باشم، رها باشم، مجبور نباشم. اما برای رسیدن به اون نقطه خیلی ضعیفم.
هیچ وقت اجباری نبوده بالای سرم، هیچ وقت فشاری حس نکردم، هیچ وقت مجبورم نکردن به یه آدم دوباره فرصت بدم، همیشه حرف‌هاشون پیشنهاد بوده نه نصیحت. اما من عاشق جا خالی دادنم. دلم نمی‌خواد فرصت بدم به کسی، دلم می‌خواد اون آدمه همون لحظۀ اول دلم رو ببره. 
گاهی آرزو می‌کنم کاش هیچ وقت با جادوی نوشتن آشنا نمی‌شدم. کاش این فضا و آدمهاش رو نمی‌شناختم و این همه حس خوب ازشون نمی‌گرفتم. حسم آغشته به بغضه و نمی‌تونم توجیهی براش پیدا کنم. رها می‌کنم بهار، قول می‌دم. من رها کردن رو خیلی خوب یاد گرفتم.

  • ۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۱
  • نسرین
هوالمحبوب

اگر زمان شیوع عمومی و قرنطینه را اول اسفند 98 در نظر بگیریم، الان دقیقا چهارده ماه است که درگیر کروناییم. کرونا چهارده ماه است که سلامتی و اقتصاد ما را تهدید می‌کند. توی این چهارده ماه تقریبا هیچ تغییری در روش‌های مقابله، پیش‌گیری یا ایمنی سازی انجام نگرفته است. در طی این چهارده ماه فقط گفته‌اند ماسک بزنید، ضدعفونی کنید، فاصله اجتماعی را رعایت کنید و تمام. ما چندین ماه است که خانۀ هیچ کدام از اقوام نرفته‌ایم و هیچ کدام از اقوام خانۀ ما نیامده‌اند. تنها رفت و آمدمان با خواهرم بوده و خاله کوچیکه که چند باری از حیاط خانه سلام و علیکی کرده و رفته. مراسم عزا و عروسی و چشم روشنی و تولد دعوت شده‌ایم و نرفته‌ایم. رستوران و کافه نرفته‌ایم. مادر و خواهرم حتی بازار هم نرفته‌اند. ما تمام این مدت را ترسیده‌ایم و خودمان را توی خانه حبس کرده‌ایم. 
اسفند ماه بود که برای اولین بار به اصرار دوستانم رستوران رفتم، توی یک محیط باز که میزها با فاصله چیده شده بودند، همین هفتۀ گذشته بود که مادر و پدرم به عقد دخترعمه‌ام دعوت شدند و با ماسک و فاصلۀ اجتماعی راهی دفترخانه شدند. یک عقد سرپایی فوری که یک ساعت بیشتر طول نکشید.
ما هم دلمان پوکیده از خانه نشستن، ما هم دلمان برای آشنایان‌مان تنگ شده است، ما هم دلمان می‌خواهد چند تا نی‌نی اضافه شده به فامیل را ببینیم، ما هم دلمان رستوران و کافه و هزار و یک چیز دیگر می‌خواهد. اما چون گفته‌اند رعایت کنید ما هم گفته‌ایم چشم و تمام.
اما حالا یک سوال اساسی برای من پیش آمده است: «چرا عید همه چیز به حال عادی درآمد و جوری تلقی شد که انگار کرونایی در کار نیست؟»
آیا مردم مسخرۀ دولت است که هی شل کن و سفت کن درآورده‌اند؟ مگر می‌شود چهارده ماه مردم را در خانه ماندن و تعطیل کردن تمام دورهمی‌ها وادار کرد؟ الان دو هفتۀ تمام باز هم کار و کاسبی خوابیده و همه جا به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درآمده است که چه؟ 
می‌گویند چون تحریم هستیم نمی‌توانیم واکسن بخریم! خب به ما چه که شما بازی‌های سیاسی را بلد نیستید و عمری است خون ما را توی شیشه کرده‌اید؟ مگر تحریم خواست ملت است؟ مگر قطع رابطه با جهان خواست ملت است؟ مگر وقتی پای منافع خودتان در میان باشد، هیچ یادی از مردم بینوا می‌کنید؟ مردمی که حقوق بخور و نمیرشان کفاف زندگی حداقلی را هم نمی‌دهد، مردمی که سال‌هاست از آرزو دست برداشته‌اند، مردمی که به نداشتن عادت کرده‌اند.
کمتر بخورید و بچاپید تا به ما هم چیزی برسد. کمتر حرص بزنید تا ما هم کمی نفس بکشیم. یک سوال اساسی ما جوان‌های ناامید دست شسته از همه جا را جواب بدهید، تکلیف ما توی این تباهی‌ای که برایمان ساخته‌اید چیست؟ ما که پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود و حقوق‌ بخور و نمیرمان تا سر برج دوام نمی‌آورد و جوش خرابی تک‌تک وسیله‌های ضروری زندگی را باید بخوریم و هر بار ترس از دست دادن چیزی چنگ بزند بیخ گلویمان، گناه‌مان چیست؟
ما هم دلمان کمی هوای تازه می‌خواهد، دلمان کمی زندگی کردن بدون ترس از فردا می‌خواهد.
اینکه نه واکسن می‌خرید و نه شعور کنترل بیماری را دارید، شوخی شوخی دارد ما را می‌کشد. 
هر روز و هر شب با ترس از دست دادن به خواب می‌رویم و با ترس از دست دادن از خواب بیدار می‌شویم.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما ما تنها دارایی زندگی‌مان آدم‌ها هستند. آدم‌هایی به هزار و یک دلیل دوست‌شان داریم.
غم خوردن و صبح تا شب برای یک تکه نان توی صف ایستادن و دنیال اتوبوس دویدن و عرق ریختن و شب شرمندۀ نداری بودن را خوب یادمان داده‌اید.
کاش چند ماه دیگر که موعد انتخابات رسید، ما دوباره شبیه مترسک‌های سر جالیز نشویم دغدغه ریز و درشت‌تان.
ما از اینکه هر روز همۀ زندگی‌مان چوب حراج می‌خورد خسته‌ایم، از اینکه هر چقدر می‌دویم، نمی‌رسیم خسته‌ایم.
ما توی این خرابه‌ای که اسمش را وطن گذاشته‌اید نه کودکی کردیم و نه جوانی. ما تک به تک و دانه دانه و گروه گروه می‌میریم و تمام می‌شویم.
  • نسرین