گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


فکر می‌کنم هیچ سالی اندازۀ امسال، غر نزدم که کاش تمام شود، کاش برود و دیگر برنگردد. با اینکه امسال تحفه‌های زیادی توی جیب‌هایش داشت. با اینکه امسال حس‌های خوبی را توی قلبم پراکند. با اینکه امسال زیاد خندیدم. امسال سخت و سنگین و مضطربانه گذشت. اما گذشت. و حالا که دارم واپسین لحظاتش را نفس می‌کشم، می‌بینم بی‌انصاف بوده‌ام. سال بدی هم نبود. من در دورترین رویاهایم هم نمی‌دیدم یک روز توی شغلی که عاشقش هستم، رسمی شوم. حتی توی دورترین رویایم هم نمی‌دیدم آن خاطره‌های ناب را بسازم. امسال روزهای خوب زیادی برایم ساخته شد. پر از لبخند‌های پت و پهن، پر از صورتی‌های پررنگ و سبزهای دلبر. پر از آبی‌های روشن و سرخ‌های خون اناری. 
امسال برایم سراسر چالش بود، جنگیدن بود و تلاش برای نباختن، زمین نخوردن، پا پس نکشیدن. امسال خیلی جاها روی خودم را کم کردم، پا روی دلم گذاشتم، اعتراف کردم، داد کشیدم، زخمی شدم. هیچ سالی اینقدر گریه نکرده بودم. هیچ سالی اینقدر تراپی نشده بودم، هیچ سالی اینقدر تنها و زخم‌خورده نبودم. 
حالا که دارم به مسیر طی شده در 365 روز گذشته نگاه می‌کنم، کیف می‌کنم که زنده‌ام، پر از امیدم و هنوز بلدم از ته دل بخندم. خوشحالم که خانواده‌ام را دارم، دوست داشتن‌شان قوی‌ترم کرده، خوشحالم که پیلۀ لعنتی را در هم شکافته‌ام و دیگر حبس نیستم در چهار دیواری اتاقم.
خوشحالم که حال زمین بهتر است و روزهای خوبی در راهند. خوشحالم که آدم‌های اشتباهی را از زندگی خط زده‌ام و کسانی را به قلبم دعوت کرده‌ام که بودنشان حال زمین را بهتر می‌کند. در آستانۀ سن عجیب و پر رمز و راز سی و چهار، پر از ایده و طرح و برنامه‌ام. زندگی برایم تازه دارد شروع می‌شود انگار. 

سال جدید، سال در آغوش گرفتن خویشتن، مهر ورزیدن به زمین و زمینیان، بوسیدن آدم‌های خوب، قدم زدن در مسیر دانایی، پریدن از تله‌های متعدد، زنده ماندن و ساختن است. 

برای همۀ شمایانی که خوانندۀ من بودید، نوشته‌های تلخ و شیرینم را از نظر گذراندید، برای همۀ شمایانی که مهر ورزیدید، دوستم داشتید و دستم را گرفتید، تنی سالم، روانی در آرامش، خانواده‌ای در صلح، جهانی خالی از جنگ و لب‌هایی پر از خنده آرزو می‌کنم. امیدوارم سال‌ جدید، سالی باشد که برای خرید هیچ چیز خم به ابرو نیاورید و پول خرج کردن برایتان به یک تراپی تبدیل شود نه جنگ اعصاب.

عیدتان مبارک.

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا از دست دادن بیشتر غمگینم می‌کرد. هی می‌نشستم با خودم خاطرات دانشجویی را مرور می‌کردم. هی می‌‌گفتم کاش باز هم آن روزهای خوب تکرار می‌شدند. بعدتر دلتنگ جلسات داستان‌خوانی‌مان شدم، دلتنگ روزهایی که با الی توی دانشگاه یا کتابخوانه سر می‌کردم. دلتنگ پیاده‌روی از دانشگاه تا بازار. 
وقتی مهناز رفت، بیشتر روزها دلتنگ حضورش بودم. دلتنگ خیابان‌گردی‌هایمان، دلتنگ آواز خواندن‌هایمان زیر بارش برف، دلتنگ دیوانه‌بازی‌هایمان بعد هر مهمانی و عروسی.
وقتی با دوستی زلفی گره می‌‌زدم، حس خوبی بین‌مان جاری می‌شد، دلتنگ روزها و شب‌های گذرانده می‌شدم و سعی می‌کردم هر طور که شده آن خاطرات را زنده کنم.  دو سال پیش گروهی را تاسیس کردیم که بهترین روزها و شب‌های عصر کرونا را در آن سپری کردم. باهم خندیدیم، خاطره گفتیم، عشق ورزیدیم. حالا گروه دیگر رونق سابق را ندارد. آدم‌ها هم رمق قبل را ندارند. رابطه‌ها سر و شکل‌شان تغییر کرده. ولی من چندان دلتنگ آن روزها نیستم. به نظرم هر چیزی تاریخ انقضایی دارد. من در هر برهه از زندگی، به خوبی بهره بردم، کیفور شدم، خندیدم و تجربه کسب کردم. حالا می‌فهمم که تلاش برای باز گرداندن حس‌های مرده، چقدر عبث است. حسی که مرده است به گذشته تعلق دارد و تو نمی‌توانی یک تنه گذشته را در حال جاری کنی. کیفیت همه چیز تغییر می‌کند. مهمتر از هرچیزی، خود ما تغییر می‌کنیم. یک جایی باید بایستیم پای این تغییر و شجاعانه بپذیریم که فصلی از زندگی به پایان رسیده و فصل جدیدی در شرف آغاز است. بپذیریم که وبلاگ‌نویسی برای عدۀ بسیاری مرده است، بپذیریم که رفته‌ها برنمی‌گردند، حس‌های رنگ باخته دوباره زنده نمی‌شوند، آغوش سرد شده دوباره گرمای قبلش را نمی‌یابد. همه چیز در حال تغییر است و دلتنگی ما فقط تحمل واقعیت‌ها را سخت‌تر می‌کند. خوشحالم که بالاخره دست از جنگیدن کشیدم و آروم شدم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


محیط روی آدم‌ها تاثیر می‌گذارد. اگر در محیط کارت همۀ همکارانت، خلاق، پرتلاش و خستگی‌ناپذیر باشند، خواه ناخواه روی تو هم اثر می‌گذارند و یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی داری دو برابر همیشه کار می‌کنی و خستگی نمی‌شناسی. برعکسش هم صادق است. وقتی در یک محیط بسته، با همکارانی خسته ایاق شوی، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی صبحانه خوردنت نیم ساعت طول کشیده است و انگار نه انگار که باید برگردی سر کارت. 
توی روستای محبوبم، کلاس هشتم را بیشتر دوست داشتم. دلایل زیادی برای این دوست داشتن، توی ذهنم بود ولی پررنگ‌ترینش این بود که کلاس هشتم پر جمعیت بود. پانزده دانش‌آموز داشت و همین باعث می‌شد حس بهتری نسبت به کلاس‌شان داشته باشم. دانش‌آموزان این کلاس فعال‌تر بودند، بیشتر حرف می‌زدند و خب در این شرایط، همین هم غنیمت بود. 
اما حالا نصف بیشتر بچه‌های کلاس هشتم شوهر کرده‌اند، پُر‌پُرش هفت نفر در کلاس حاضر می‌شوند و این روزها مدرسۀ محبوبم غم‌انگیز شده است. 
تصور اینکه یک دختر بچۀ چهارده ساله دارد عشق‌بازی می‌کند، حالم را به هم می‌زند. تصور اینکه بعد از عید چند تایشان عروس خواهند شد، حالم را به هم می‌زند. تصور اینکه هر روز خدا به یک بهانه‌ای مدرسه را می‌پیچانند قلبم را به درد می‌آورد. سیستم معیوب است. سیستم می‌گوید کودک همسری به ازدواج نه تا یازده ساله‌ها گفته می‌شود، دختر چهارده ساله دیگر کودک همسر نیست. سیستم همه چیز را رها کرده و چسبیده به من معلم. که غیبت نکنم، که تاخیر نکنم، که هزارتا بخشنامه‌ی کوفت و زهرمارش را به موقع تحویلش دهم. سیستم شده است کاغذبازی و هیچ کس حواسش به دخترهایی که معامله می‌شوند نیست. دختری که قد بلندی دارد، هیکل درشتی دارد، سینه‌های برجسته‌ای دارد، تر گل و ورگل است، زیباست و معصوم، پس لابد زن خوبی هم می‌شود. درس به چه کارش می‌آید؟ زندگی زن در این روستا، زاییدن و سرویس دادن به شوهر است. اگر این دو کار را خوب بلد باشد و در کنارش به شوهر و خانواده‌اش هم بله و چشم بگوید پس کار تمام است. 
در کلاس نهم این مدرسه، شش نفر ثبت‌نام کرده‌اند که فقط دونفرشان سر کلاس می‌آیند. از آن چهار نفر، سه‌تایشان عروس شده‌اند و فقط اسم‌شان در سیستم ثبت شده و یکی‌شان هم مجرد است ولی علاقه‌ای به درس خواندن ندارد!
از این دو نفر هم فاطمه دو ماه قبل عقد کرد. حالا سر کلاس‌ها یک در میان حاضر می‌شود. کلی کرم پودر روی صورتش می‌مالد و هرجا که کم می‌آورد می‌خندد. حتی درست و حسابی نمی‌داند درس را تا کدام صفحه خوانده‌ایم. فکر و ذکرش جای دیگری است. گاه با روسری به مدرسه می‌آید. گاه جوراب به پا ندارد. 
روزهایی هست که از این دو نفر هیچ یک به مدرسه نمی‌آیند و ما بیکار توی دفتر می‌نشینیم. 
کلاس هفتم‌مان نه نفر دانش‌آموز داشت. زهرا که مردودی سال قبل بود از آذر دیگر نیامد. نامزد بود و مادرش نگران بود که امانت مردم توی راه مدرسه مریض شود و ترجیح می‌داد دخترش را در پستوی خانه پنهان کند تا یک وقت خدای نکرده قوم شوهر نگویند دخترش عیب و علتی داشت!
از این هشت نفر باقی مانده دو نفر دیگر هم نامزد بودند که یکی‌شان ماه گذشته جدا شد و دیگری هنوز نامزد است. سیزده سال دارند و به غایت کودکند. با یک توپ و یک قصه می‌توان ساعت‌ها سر ذوق‌شان آورد. 
نامزد‌بازی اینها هیچ شباهتی به نامزد‌بازی شهری‌ها، یا لااقل آنهایی که من دیده‌ام ندارد. توی خود تبریز هم دختر نامزد محدودیت‌هایی دارد. شب تا یک ساعتی دیگر اجازه ندارد با نامزدش باشد، شب توی خانۀ نامزد خوابیدن هنوز هم در ذهن سنتی‌های اینجا عیب است. ولی توی روستا دختر سیزده ساله را می‌دهند دست نامزدش تا نصف شب بروند گردش و عشق و حال و من تنها می‌توانم حرص و جوشش را بخورم. نمی‌دانم می‌توانید متوجه منظورم بشوید یا نه. دخترهای من بچه‌اند، طفل معصومند و مواجهه با مسائل زناشویی برایشان خیلی زود است. قبلم به درد می‌آید از تصور رابطۀ جنسی‌شان، از روحی که در این میان به مسلخ می‌رود و شعوری که والدین‌شان فاقد آن‌اند. 
کاش می‌شد جای این درس‌های چرند برایشان آداب زندگی تدریس کرد. لااقل توی زندگی‌شان موفق‌تر باشند و فردا روز بچه به بغل نیوفتند دنبال طلاق و طلاق‌کشی.

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم فکر می‌کردم که چه اتفاقی اگر رخ بدهد، حاضرم از متر و معیارهای اخلاقی و مذهبی‌ام کمی عقب بنشینم؟ سخت است فکر کردن به تغییری که همه عمر از آن گریزان بودی، اما عشق همه چیز را ممکن می‌کند. آدم خشک مقدسی چون مرا به واله و شیدای تو تبدیل می‌کند، خط قرمزهای اخلاقی را برایم کمرنگ می‌کند، از من آدم جدیدی می‌سازد.

تو که نیستی، مثل همه‌ی سال‌هایی که حضورت را لمس نکردم، اما اگر حالا پیدایت می‌شد، دیگر آن من قبلی را نمی‌دیدی، دیگر برای در آغوش کشیدنت تردید نمی‌کردم، دیگر برای کاشتن بوسه روی لب‌هایت، شک به دلم راه نمی‌دادم.

دیگر آن خطابه شیرین را برایت نمی‌خواندم: 

اگر خون گریم از عشق جمالت/ نخواهم شد مگر جفت حلالت

فقط تنگ در آغوشم می‌گرفتم و می‌گذاشتم تنم در تنت محو شود. 

عشق همه‌‌ی حرام‌ها را حلال می‌کند، مگر نه؟ 

پس چرا من ندارمت؟ چرا نیستی و خبری از تو‌ در این شهر مخابره نمی‌شود؟ قول‌هایت دارند بیات می‌شوند...

  • نسرین

هوالمحبوب


هفتۀ گذشته لام و امروز ف عکس مراسم عقدشان را توی گروه فرستادند. آخرین بازمانده‌های دانشگاه و مدرسه. هر دو ازدواج کردند و برای هر دو نفرشان کلی خوشحال شدیم. برایشان آرزوی خوشبختی کردیم و تمام. حالا من تنها مجرد گروه دبیرستان و دانشگاهم. این غم‌انگیز است که دوستانت را از دست می‌دهی و من حالا غمگینم. موافقم که ازدواج پایان همه چیز نیست ولی اگر بگویم کسانی که تمام روزهای جوانی‌مان با هم طی شده بود را بعد از ازدواج‌شان سالی چند بار به زور می‌توانم ببینم به من حق می‌دهید. به این آشفتگی و نگرانی و غمی که محاصره‌ام کرده حق می‌دهید. 
آدم از دیدن خوشبختی دوستانش به وجد می‌آید ولی غمی هم همزمان چمبره می‌زند روی سینه‌اش و هیچ کاری نمی‌شود کرد. اینکه تو آخرین مجرد دو گروه باشی به خودی خود غم‌انگیز است. خود مجردی غم‌انگیز نیست. کسی هم حسادت نمی‌کند به زندگی متاهل‌ها. ولی اینکه دیگر حرف مشترکی با خیل عظیمی از دوست و رفیق‌هایت نداشته باشی آزاردهنده است. 
دلم می‌خواهد در این لحظه کسی باشد که رو به رویم بنشیند و من از حجم دردی که دارم با او حرف بزنم، بدون سانسور و بدون انکار و او قضاوتم نکند، فکر نکند که چون از قافلۀ شوهردار‌ها عقب مانده‌ام غمگینم. کسی را می‌خواهم که کنارش برای همه‌ی این دردی که دارم پیشش گریه کنم و تهش سبک شوم نه سنگین‌تر. 
من آدم خوش‌اقبالی نیستم توی رابطه و اینها و خب بعد سی و اندی سال قبولش کرده‌ام و به نظرم بعد از این هم قرار نیست چیزی تغییر کند. ولی آدمیزاد است و گاهی دلش لک می‌زند برای سفری که کنار دست راننده بنشیند و گاهی دستی نوازشش کند و گاهی توی پیچ جاده بوسه‌ای رد و بدل شود و سفر مقصد دلخواهش باشد و دنیا به کامش باشد. هر آدمی توی زندگی‌اش باید یک بار طبق آرزوهایش زندگی کند حتی اگر شده چند روز.
من از حجم اندوه و حسرتی که توی دلم تلمبار شده است دارم می‌ترکم و این هیچ ربطی به مجردی ندارد. که خیلی‌ها توی مجردی هم اینها را تجربه می‌کنند و چنین چیزهای پیش پا افتاده‌ای احتمالا فقط برای من یکی حسرت است. 
گاهی فکر می‌کنم که قرار است توی آن دنیا عوض اینهمه غمی که به خوردمان داده‌اند چطور از خجالت‌مان در بیایند؟ گاهی فکر می‌کنند که یک سلام بی‌دلیل‌شان چقدر می‌توانست غروب پنجشنبه‌مان را بهتر کند و دریغ کردند؟ یعنی اینقدر سنگدلند؟ 

 


  • نسرین

هوالمحبوب


هربار پشت شما کلمات بی‌جان پناه می‌گیرم که روزگار از پا نیندازدم. هر بار شما سنگر من می‌شوید و من به جنگ روزگار می‌روم. اگر قدرت جادوی شما نبود، اگر این نظمی که در زنجیرۀ شماست نبود، اگر قدرت نوشتن نبود، اگر معجزۀ نوشتن نبود، چه به روزگار من می‌آمد؟
اگر نمی‌شد که تلخی‌ها را نوشت، اگر نمی‌شد که اشک‌ها را بدل به کلمه کرد، بغض‌ها را بدل به کلمه کرد، چند هزار بار جان داده بودیم تا کنون؟ چقدر دنیا این روزها بی‌رحمانه می‌تازد و من این روزها چقدر به کلمه نیاز دارم که غمم را بسرایم.
کاش شاعر بودم، کاش به جای یک محتوانویس میان‌مایه یک داستان‌نویس قدر بودم که می‌توانست غم‌هایش را قصه کند.
آخ که چقدر به جادوی کلمات نیازمندم اکنون که دست کشیده‌ام از همه چیز و کس. دنیا قفسی شده است و من اسیر ابدی آن. 
کاش پدربزرگ وسط آن قصه‌های جن و پری از عشق هم چیزکی گفته بود، از ماهیت عشق، از دل بستن، از زنجیر شدن به کسی، از دنیای آدم‌های عاشق. کاش می‌گفت که وقت تنهایی و دلشوره، علاج کار چیست. کاش یادم داده بود وصلۀ تن کسی شدن را. کاش می‌شد این همه تنهایی را فریاد کرد.
کاش می‌شد دوباره کوه را فتح کنم. آنجا می‌توانستم فریادهای خفته‌ام را سرریز کنم.
کاش کلمات این بار هم نجاتم می‌دادند. کاش مشاورم به جای پول به من فکر می‌کرد، به من که روی صندلی نکبتی اتاقش دارم آب می‌شوم و هر بار قصۀ تکراری تنهایی را از نو برایش دیکته می‌کنم. کاش نمی‌گفت که همه چیز خوب است و چیزکی از این درون ملتهبم را در میافت. کاش «او» می‌فهمید که آدم‌ها به هم محتاجند. امروز و فردا و هر روز دیگر....


  • نسرین