گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب


با وجود اینکه نسرین فعلی، خیلی به برابری و مساوات در زندگی مشترک معتقده، اما هنوز هم اگر کسی برای خواستگاری پا پیش بذاره که جزو ملاک‌های اولیه، شاغل بودنم رو قید کنه، در جا ردش می‌کنم! شاید از دید خیلی‌ها این حق مسلم اون آقاست که بخواد همسرش شاغل یا خانه‌دار باشه، همونطور که ما حق داریم، بین خواستگارهایی با مشاغل مختلف یکی رو انتخاب و بقیه رو رد کنیم.
اما از دید من نگاه این قبیل مردها به زن شاغل، نگاه مالیه نه نگاه عاطفی! اینکه کسی بدون شناختن من، صرفا چون شاغلم میاد سراغم یعنی صرفا توقع مالی از این رابطه و شخص من داره. بیشتر دنبال کسیه که یه گوشۀ کار رو بگیره و حالا یه رابطه‌ای هم باهم داریم دیگه!
اغلب این آدم‌ها توی زندگی مشترک، توقع دارن زن شاغل‌شون خونه رو مرتب کنه، غذا رو آماده کنه و صفر تا صد کارهای رسیدگی به بچه رو هم انجام بده. لطفا بهم نگین که نه اوضاع تغییر کرده و همسر و برادر و فلان کس من اینجوری نیست و داره کمک می‌کنه و ....
من دارم از جامعۀ آماری خودم صحبت می‌کنم. زن‌های متاهل شاغلی که از بی‌تفاوتی همسراشون به ستوه اومدن. زن‌هایی که هم بار مالی زندگی رو به دوش دارن و هم صفر تا صد امور خونه رو. زن‌هایی به غایت فرسوده و افسرده و عصبانی که نه می‌تونن زن خوبی باشن و نه مادر پرفکتی! زن‌هایی که احتمالا بیشترین خیانت‌ها در حقشون اتفاق می‌افته.
وقتی هنوزم که هنوزه از کارهایی که مردها توی خونه انجام می‌دن با لفظ کمک کردن، یاد می‌کنیم یعنی هنوز تا برابری واقعی خیلی راه داریم.
مردها توی امور خونه به ما کمک نمی‌کنن، بلکه دارن وظیفۀ خودشون رو اونم در حد خیلی کم انجام می‌دن.
جامعه از ما زن‌ها توقع داره که کار کنیم و در امور مالی سهم برابری با همسران‌مون داشته باشیم، ولی نمیاد به آقایون گوشزد کنه که حالا نوبت اوناست که کارهای خونه رو به نسبت برابر بر عهده بگیرن. حالا وظیفۀ اوناست که با معلم بچه سر و کله بزنن. نگران مجازی شدن کلاس بچه باشن، نگران تکالیف بچه‌ها باشن. خدا وکیلی چند درصد مردها توی دوران کرونا، هم پای همسر شاغل‌‌شون درگیر درس و مشق بچه‌‌ها شدن؟ چند درصد مردها حداقل سه بار در طول هفته غذا درست می‌کنن بدون اینکه فکر کنن دارن شاخ غول رو می‌شکنن؟ استرس و نگرانی مهمونی‌ها چند درصدش روی دوش زن‌هاست و چند درصد روی دوش مردها؟
وقتی زن و مرد هر دو خسته و کوفته از سرکار می‌رسن خونه، اونی که لم می‌ده رو مبل کیه و اونی که مستقیم میره آشپزخونه کیه؟ 
چرا هیچ وقت دغدغه‌های زن‌های شاغل، مادرهای شاغل جدی تلقی نمی‌شه؟
پسرهایی که دنبال همسر شاغل هستن، چند درصدشون قبل از اینکه دخترها سر صحبت رو باز کنن، به مسئلۀ برابری در زندگی اشاره می‌کنن؟ چند درصدشون داوطلبانه سهم مشترکی رو توی زندگی بر عهده می‌گیرن؟ چقدر از شعار تا عمل راه طولانیه!
قبول کنیم که خیلی اوقات، ما خوب حرف می‌زنیم، خوب شعار می‌دیم ولی متاسفانه پای عمل‌مون خیلی لنگ می‌زنه. 
درست مثل این قضیۀ قضاوت نکردنه که تازگی خیلی نخ‌نما شده دیگه، خودمون عالم و آدم رو قضاوت می‌کنیم، خودمون دل می‌شکنیم و کک‌مون هم نمی‌گزه ولی وقتی کسی ما رو قضاوت می‌کنه.....
  • نسرین

هوالمحبوب 

نمی‌دونم هجدهم دی سال ۹۸ کجا بودم که خبر هواپیما رو شنیدم. ولی شنیدن خبرش اونقدر تلخ نبود که روزها و ماه‌ها اشکمون رو دربیاره. قضیه وقتی تبدیل به پررنگ‌ترین تراژدی زندگیم شد که فهمیدم خودیا زدنش. هواپیما نه به خاطر نقص فنی، نه به خاطر قصور خلیان، نه به خاطر شرایط جوی که به خاطر اصابت دو تا موشک سقوط کرد.
اون روزها من یه دختر مذهبی بودم که تنها دغدغه‌م مشکلات اقتصادی بود.
اون روزها تو یه گروهی عضو بودم که مدیرش یه روحانی بود. حاج‌آقایی که جزو مثبت‌ترین آدمایی بود که تا به امروز شناختم. آدمی که همیشه تندروی‌های من رو تحمل می‌کرد، تعدیل می‌کرد. تو همون شب که نه، شاید شبای بعدش شایعه شد که سانحه نبود. توی اون گروه روحانیون زیادی بودن که شروع کردن به تکذیب خبر. من خون خونم رو می‌خورد، دعا دعا می‌کردم که حادثه بوده باشه.‌ چون تحمل نداشتم تمام باورهام رو یه شبه از دست بدم. دوست مذهبی‌م بریده‌های خبرگزاری تسنیم رو استوری کرده بود، صبح قبل از رفتن به مدرسه خوندنش و دلم قرص شد که این همه دلیل و برهان مگه میشه غلط باشه! چقدر ساده بودم. چقدر زود باور بودم. چقدر دنیای فکری و ذهنی‌م کوچیک بود. روز سوم صبح بود که سپاه تایید کرد خبر اصابت موشک رو. صبح روز سوم بود که همه چیز تلخ شد، خراب شد، فرو ریخت. اول یه پیام تلخ نوشتم و گذاشتم تو اون گروهه. بعد لفت دادم. بعدش دنیا خط‌کشی شد. بعدش حامد اسماعیلیون اومد وسط با غمی به وسعت دنیا. اونجا بود که قصهٔ عشق‌شون رو خوندم فهمیدم تو شهر من، تو دانشگاه شهر من با هم آشنا شدن. دنیا دیگه قشنگ‌ نبود. گریه بود که پشت سر هم میومد. بعدش پونه و آرش بودن، جوونای پرپرشده، خانواده‌های از هم پاشیده.
دی ۹۸ خط‌کشی بود که گرفته بودم دستم و آدما رو به سفید و سیاه تقسیم می‌کردم.

غم ما از اون روز بزرگ و بزرگ‌تر شد. 

از‌ اون روز دیگه هیچی به دهنمون مزه نکرد.

داغ اون مسافرها همیشه رو‌ دل یه ملته. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


نوزده ساله از اون خونه رفتیم و من هنوزم وقتی خواب می‌بینم اونجاییم. دیشب خواب دیدم قرار دارم و صبح دیر بیدار شدم. بیست دقیقه وقت داشتم هم آماده بشم هم برسم سر قرار. رفتم مسواک بزنم دیدم سر جاش نیست. کلی غر زدم و شنیدم که نون جان می‌گه اونا رو گذاشتم ضدعفونی بشه، از مسواک تو حیاط استفاده کن. 

تو خونه قبلی آشپزخونه درندشتی تو حیاط داشتیم که می‌شد از توش یه آپارتمان دو خوابه شیک درآورد. اما تو حالت فعلیش داغون بود. رفتم سر حوض که مسواک بزنم دیدم مامان لباسشویی رو راه انداخته و همه جا کر کثیفه. نون جا داشت از پشت پنجره منو می‌پایید. مثل همیشه که ببینه فرایند مسواک زدنم چطوری طی می‌شه و قراره راجع به چه چیزهایی غر بزنه. اینکه دستامو خوب آب نکشیدم؟ یا پاهامو جایی گذاشتم که نباید؟ یا لباسم گرفته به جایی و یا....

از حرصم شلنگ رو برداشتم و کل آشپزخونه رو آب کشیدم‌. همه جا رو شستم، مسواک زدم، در و پنجره‌ها رو بستم و رفتم که حاضر بشم. وقتی رفته بودم ساعت بیست دقیقه به یازده بود و وقتی برگشته بودم بیست دقیقه به یک. 

۶۵ تماس از دست رفته و کلی پیام از میم داشتم. 

توی ذهنم داشتم بهانه‌های لازم رو جور می‌کردم که بگم چرا نرسیدم سر قرار. همزمان داشتم سر مامان غر می‌زدم بابت همه چیز و خواهرم داشت توجیه می‌کرد که به مامان چه ربطی داره؟! 

خدایا تو این خونه همه چی به سکوت مامان ربط داره، به سکوتش در مقابل نون جان و در عوض صدای کلفتش در مقابل من. 

چقدر خواب بدی بود. مدت‌ها بود از تنش‌های مشابه عبور کرده بودم.‌

تهش تصمیم گرفتم بگم گوشی‌م رو گم کردم و همهٔ اون دو ساعت داشتم دنبالش می‌گشتم. 

  • نسرین

هوالمحبوب  


این روزها زیاد به هولدن فکر می‌کنم. شخصیت تخس و ولنگاری که سلینجر با هنرمندی خلقش کرده بود و در هر صفحه از کتاب می‌توانست حرص من یکی را به خوبی درآورد. تمام کارهایی که هولدن در سن نوجوانی از انجامش ابایی نداشت، توی آن سال‌ها برای من تابو بود و برای همین هیچ وفت نتوانستم دوستش داشته باشم. شاید هنر سلینجر هم درست در همین بود. اینکه نوجوان عاصی کتابش کفر خواننده را دربیاورد یعنی او به هدفش رسیده.

هولدنِ قصهٔ سلینجر موقع تعجب، عصبانیت یا هر حس کوفتی دیگری، عبارتی را مدام به کار می‌برد که گوشهٔ ذهنم جا خوش کرده، هربار که زندگی چهرهٔ تنگ و ترشش را نشانم می‌دهد، اول عرائضم می‌آورمش: هی پسر...

هی پسر این چیزی که داریم می‌کنیمش، زندگی نیست...

این روزهای نکبتی که از ترس گرانی خزیده‌ایم توی لانه‌هامان جوانی نیست.

هی پسر من حالم از این‌جور زخم‌های ناسور که می‌سوزاند و کاری نمی‌توانی برایش بکنی به هم می‌خورد....

کاش به میزانی که هولدن بی‌چاک و دهن بود و عریان و بی‌پروا حرف می‌زد، من هم بودم. 

دلم می‌خواهد همهٔ روزهای این سال نحس را یک جا بالا بیاورم.

هی پسر ما واقعا زندگی نکردیم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


«دیدگاه این پست یه دیدگاه کاملا زنانه است. معنی‌اش نیست که چنین مشکلی از طرف خانم‌ها وجود نداره.»


مردهای زیادی رو بین دوستان مجازی و حقیقی می‌شناسم که خودشون رو مدرن و امروزی می‌دونن و از جنبش فمنیست و آزادی‌های زنان و حق برابری دفاع می‌کنن. مردهایی که مذهبی نیستن، قید و بندهای مذهبی ندارن، اهل مطالعه‌ان و میشه اسم شبه روشنفکر روشون گذاشت.
اما از بین همین قشر روشنفکر هم گاهی رفتارهایی سر می‌زنه که آدم نمی‌دونه چطوری باید تحلیلش کنه. مردهایی که عمدا تحصیل‌کرده و اهل تفکرن ولی وقتی حرف رابطۀ عاطفی به میون میاد، می‌شن یه آدم دگم و عقب مونده و سنتی!
می‌خوام ماجرا رو با یه روایت پیش ببرم که بیشتر و بهتر براتون روشن بشه چی می‌خوام بگم. تصور کنید دختر و پسری مدتیه توی حلقۀ ارتباطی هم قرار گرفتن، دوست صمیمی یا معمولی همدیگه هستن. گه‌گداری همدیگه رو توی جمع‌های دوستانه ملاقات می‌کنند، توی پیج یا کانال همدیگه هستن و در کل، یه رابطۀ ایمن و مثبتی رو دارن پیش می‌برن. حالا این وسط دختر ماجرا مدتیه احساس می‌کنه به پسر ماجرا علاقمند شده. طبعا بیان عشق از طرف دخترها به راحتی پسرها نیست و عواقب زیادی ممکنه براشون داشته باشه، به خصوص توی حلقه‌های دوستانه. 
اما دختر قصه جسوره و تلاش می‌کنه عشقش رو به گوش پسر برسونه. 
طبیعیه که اگر چنین اتفاقی اگر از سمت پسرها رخ بده، دو حالت داشته باشه، یا دختر هم حس مشابهی داره و اجازه می‌ده که رابطه وارد فاز آشنایی بشه و یا حس متقابلی نداره و ترجیح می‌ده رابطۀ دوستی عادی رو با هم پیش ببرن و از پسره می‌خواد که قضیه علاقه رو فراموش کنه. 
حالا این وسط پسر قصه است که یا می‌تونه از پس هندل کردن ماجرا بربیاد و توی حلقۀ ارتباطی بمونه و دوستی سابق رو ادامه بده یا نمی‌تونه و ترجیح می‌ده بره و کناره بگیره. 

توی چند موردی که برای خودم و یا اطرافیانم رخ داده قضیه اصلا زیبا تموم نشده. می‌خوام یکی یکی بهشون بپردازم تا راحت‌تر بتونیم تحلیل کنیم.
دوستم مدتیه عاشق یه روزنامه‌نگاری شده و خیلی روشن و واضح عشقش رو بهش ابراز کرده. اما پسر محترم که تا قبل از بیان عشق، خیلی خوش برخورد و مهربون بوده و محترمانه برخورد می‌کرده، یهو تغییر فاز داده. اول که تو پیجش دوستم رو آنفالو کرده، بعد برداشته بلاکش کرده و بعدتر هم اصلا به تماس‌هاش پاسخی نداده!
دوستم توی یه دفتری، مطالبی رو دربارۀ عشقش نوشته بود به شکل نامه، که تصمیم داشت برسونه دست طرف، اما وقتی میره دفتر روزنامه، پسره خودش رو ازش قایم می‌کنه و دوستاش می‌گن که نامزد کرده و رفته خارج از کشور!
یعنی حتی اونقدر ادب نداشته که بیاد جلو، حرف‌های دوستم رو بشنوه و قانعش کنه که این علاقه مطلوب اون نیست. فقط جاخالی داده و فرار کرده. 

ماجرای دومی هم  که می‌خوام روایت کنم چیزی توی همین مایه‌هاست. پسری توی عالم دوستی به دختری نزدیک می‌شه و شروع می‌کنه به اصطلاح امروزی لاس زدن. دختر قصه مدتی مقاومت می‌کنه ولی بعد یه مدت چون خودش هم از پسره خوشش میومده، پا می‌ده و یه مدت لاس زدن و حرف‌هایی از این دست رد و بدل می‌شه بین‌شون. بعد یه مدت که دختره ازش می‌پرسه فلانی اگر ما همشهری بودیم، به نظرت رابطه‌مون به کجا می‌رسید؟ پسره جواب می‌ده هیچ کجا چون تو از من بزرگتری، و من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه!
یعنی خیلی رک گفته که تو رو صرفا برای لاس زدن و سک... چت و فلان می‌خوام و کاربرد دیگه‌ای برام نداری!
ماجرای سوم از این هم جالب‌تره!
دختره به یه پسری علاقمند می‌شه که هم ازش کوچیکتره و هم بعد مسافت زیادی نسبت بهش داره. کارهایی می‌کنه که توجه پسره رو جلب کنه. اما پسره رفتاری نشون نمی‌ده که دختره متوجه بشه که دوستش داره یا نداره. همیشه تو یه وضعیت خوف و رجا بوده. تا اینکه یه شب خیلی رک با پسره حرف می‌زنه و بعد پسره مطمئنش می‌کنه که حسه دوطرفه است.
اما درست از فردای همین شب غیبش می‌زنه! 
شبی که دختره با هزار امید و آرزو به خواب رفته و کلی حس خوب رو تجربه کرده و خیال کرده بالاخره حسی که چند وقت بود داشته داره به ثمر می‌‌شینه. 
پسره هیچ حرکت دیگه‌ای نمی‌کنه تا اینکه باز هم دختر قصه میرسه سراغش و وقتی حرف اون شب رو پیش می‌کشه، پسره به صحرای محشر می‌زنه و می‌گه دیگه چنین حسی نداره و ازش می‌خواد همچنان دوست صمیمی سابق باشن!
اما خب طبیعیه که یه چیزهایی این وسط خراب شده که هرگز مثل قبل نمی‌شه.
ماجرای بعدی ماجراییه که برای چند نفر از دوستام مشابهش رخ داده. قصه این بود که دختر و پسری وارد رابطه می‌شن و خیلی خوب پیش می‌رن ولی بعد یه مدت، پسری که خودش رو داشت فدای معشوق می‌کرد، به خاطر یه مخالفت سادۀ والدینش کل عشق و عاشقی رو بی‌خیال میشه و می‌ره. حتی کوچکترین تلاشی هم برای جلب رضایت والدینش نمی‌کنه. اصلا هم براش مهم نیست دختری که داره ولش می‌کنه چه حال و روزی داره.
من همیشه می‌گم اون آدم‌ها حق داشتن، عشق دختری که دوستشون داشت رو پس بزنن، حق داشتن والدین‌شون رو به معشوق‌شون ترجیح بدن اصلا! اما آیا پس زدن آیین و رسم خودش رو نداره؟ اینکه تو فرار کنی از دست طرف، جرات حرف زدن نداشته باشی، برای آدمی که ادعای فضل و دانشش گوش فلک رو کر کرده پسندیده است؟ چرا هنوز که هنوزه با وجود اینهمه پز روشنفکری بلد نیستیم، به شکل درست و منطقی با آدم‌ها حرف بزنیم و از حرف زدن شونه خالی نکنیم؟ حق آدمی که ما رو دوست داره، حداقل یه گفتگوی دوستانه نیست؟ 
زخم‌های ما بالاخره خوب می‌شه، اینهمه قرص و دارو و تراپی و گریه، بالاخره یه روزی تموم می‌شه، بالاخره هر کدوم از ما روزی آدم درست زندگی‌مون رو پیدا می‌کنیم ولی شاید هرگز دردی که ناجوانمردانه بهمون تحمیل شده فراموش نکنیم. شاید نتونیم به این زودی‌ها به کسی اعتماد کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب 

بر همگان واضح و مبرهن است که دی ماه، ماه امتحانات است. این ماه برای دانش‌آموزان و دانشجویان محترم سنگین سپری می‌شه. اما من معلم دلم خوش بود که یه دی ماهی هست که ممکنه چند روز تعطیلی توش نصیبم بشه، ممکنه زودتر تعطیل بشیم، ممکنه دیرتر بریم حتی! کل سه ماه رو منتظر رسیدن دی ماه عزیز بودم ولی تهش چی شد؟ 

هیچی. نه تعطیلی به پستم خورد، نه قراره دیرتر بریم و نه احتمالا زودتر خلاص می‌شیم:) 

از سال بعدم دهم و یازدهم امتحانات خردادشون نهایی می‌شه و فشار کاری ما هزاربرابر می‌شه. دلم می‌خواد دمم رو بذارم رو کولم برگردم همون روستای محروم پارسالی که بچه‌هاش درس نمی‌خوندن عوضش فشار کاری هم نداشتیم.

اما جنون معلمی نمی‌ذاره جایی باشم که بهم خوش بگذره، همیشه ترجیح می‌دم پاره بشم:)

جالبه که هر لحظه هم داره فشار روی قشر معلم بیشتر می‌شه. دانش‌آموز درس نمی‌خونه، نماینده مجلس می‌گه تقصیر معلماست که خوب درس نمی‌دن. 

دانش‌آموز با لباس غیر متعارف میاد، اعتراض که می‌کنن می‌گه معلما شلوار لی می‌پوشن چرا کاری‌شون ندارین؟

نمی‌دونم چرا کمر اقتصاد شکسته، کسی نمی‌گه تقصیر مسولانه! 

سفره مردم به حداقل‌ترین ابعاد خودش رسیده کسی یقه مسولان رو نمی‌گیره! 

هوا به آلوده‌ترین حد ممکن رسیده هیچ مسولی مقصر نیست.

دریاچه ارومیه خشک شده تقصیر مسوالان نیست.

الان فقط مشکل ما اینه که یه عده می‌خوان لخت شن. 

البته خب هوام سرده خیلی نمی‌تونن اهداف شوم‌شون رو محقق کنن! 

خلاصه که دی ماه رسیده به وسط‌هاش و تبریز به عنوان یه شهر کوهستانی و سردسیر، رنگ برف ندیده. لابد اینم تقصیر مردمه که در مصرف برف‌های سال‌های گذشته صرفه‌جویی نکردن و باعث بروز مشکلات جوی شدن. ابدا هم به خشک شدن دریاچه ارومیه و نابودی زیستگاه‌های بومی و فلان ربطی نداره.


  • نسرین

هوالمحبوب 


بعد از چند سال رعنا را دیدم. توی کافۀ محبوب‌مان. نشستیم و گپ زدیم. از سه سالی که به خاطر کرونا بین‌مان جدایی افتاده بود. از روزهایی که طی کردیم از موفقیت‌ها و شکست‌ها. وسط حرف‌هایش جملۀ مهمی گفت که مانیفست زندگی‌اش بود: وقتی یه گل وسط یه جنگل یا بیابون یا هر جا رشد می‌کنه، توقع نداره که به خاطر گل بودنش مورد تحسین واقع بشه. گل داره به رسالتش عمل می‌کنه. کاریه که براش خلق شده. پس برای اینکه رو به جلو بری، کاری که براش خلق شدی رو انجام بده و از بقیه توقع نداشته باش برات هورا بکشن!
چقدر حس عجیبی داشتم بعد این جمله. فکر می‌کردم که چقدر توی زندگیم منتظر تشویق بقیه نشستم و چون خبری از جیغ و هوراشون نشده، سرخورده شدم. نشستم به ده بیست تا داستانی فکر می‌کنم که نوشتم و تلمبار کردم و هیچ فکری برای انتشارشون ندارم. به درس‌نامه‌هایی فکر می‌کنم که هرگز چاپ نشدن، به کتابی که یک سال تموم پاش زحمت کشیدم و هیچ وقت ندادمش دست ناشر!
چون منتظر بودن یه کار خفن بکنم، منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته که بقیه بفهمن من چقدر مستعدم، من چقدر خفنم. 
باید زمان می‌گذشت تا برسم به اون به اون لحظه، به دیدارم با رعنا و ماجرایی که برام تعریف کرد.
رعنا داره دکتری ژنتیک می‌خونه، اونم وقتی فقط دو سال از من کوچیکتره. اونم وقتی یه بار یه رشتۀ مهندسی رو تا نصفه خونده و رها کرده. اونم وقتی شیش سال پیش دیدمش، تازه دانشجوی کارشناسی شده بود در حالی که من ارشدم رو گرفته بودم. 
رعنا پله‌ها رو طی کرد و جلو رفت چون منتظر نبود کسی براش هورا بکشه. به رسالتش که نوشتن و خوندن بود عمل کرد و پیش رفت.
حالا به عنوان یه زن سی و یک ساله، یه مجموعه داستان چاپ کرده و همچنان داره داستان می‌نویسه. چهار پنج تا کتاب تخصصی تو رشتۀ خودش نوشته که توی چند تا دانشگاه داره تدریس می‌شه و شغل خوبی هم توی دانشگاه دست و پا کرده.
نمی‌خوام دوباره وارد فاز خوداتهامی بشم. منم البته همۀ این سال‌ها بیکار نبودم و کلی کار انجام دادم. قصدمم مقایسه و زدن تو سر خودم نیست. صرفا می‌خوام بگم که توی زندگی باید سرت رو بندازی زمین و کارت رو بکنی و به حرف هیچ کس گوش ندی. چه اونی که تشویقت می‌کنه و چه اونی که داره می‌گه تو نمی‌تونی از پسش بربیای.

چند روز پیش یکی از خواننده‌های قدیمی اینجا حرف جالبی زد. گفت پست‌های عادی غیرداستانی‌ات برام جذاب‌ترن. اون روندی که توی روزمره نویسی‌هات داری برام جالبه. حس می‌کنم توی داستان‌ها وارد یه چارچوب و قالبی میشی که دیگه خودت نیستی و سعی می‌کنی از اون قالب بیرون نزنی. در حالی که توی پست‌های عادی خودتی و همین متفاوتت می‌کنه. تلاش نمی‌کنی چیزی رو نشون بدی که نیستی. دارم به این حرفش فکر می‌کنم...
  • نسرین

هوالمحبوب 


آخر شب بود که میان خواب و بیداری، فیلترشکن وصل شد و دیدم الی نوشته، دیشب عقدکنون مریم بود. به پهنای صورت خندیدم. نمی‌دانم به پهنای صورت خندیدن چطوری است ولی من دیشب واقعا به پهنای صورت خندیدم. الی قدیمی‌ترین رفیقم است. از آنهایی که شاید سالی چند بار همدیگر را ببینیم ولی کیفیت رابطه‌مان هرگز افت نمی‌کند و هیچ وقت نگران از دست دادن هم نیستیم. می‌دانی؟ توی رفاقت باید به این نقطه برسی که مدام دلت شور از دست دادنش را نزند که اگر یک روز رفت، فرو نریزی. 
القصه، مریم خواهر بزرگتر الی است که پریشب عقد کرد. دختری که شاید اندازۀ نون جان دوستش دارم و رنج‌هایش برایم آشناست. اینکه تو جنس رنج کسی را بشناسی خیلی فرق دارد با آنکه تو جنس شادی‌های یکی را بلد باشی.
مریم توی لباس عروسش واقعا دلبر شده بود. فکر می‌کنم مریم جزو آخرین نسل از کسانی بود که عروسی‌شان می‌توانست اینقدر نشاط‌‌‌‌ انگیز باشد.
امروز آخرین روز تمرین رانندگی‌ام بود و واقعا این دوازده روز کیف کردم از پشت رل نشستن. تجربۀ شگفت‌انگیزی بود که خیلی به تاخیرش انداخته بودم.من تجربۀ رانندگی را خودم به خودم هدیه دادم. یک روز باید ما زن‌ها یاد بگیریم که از منتظر ماندن هیچ چیز عایدمان نمی‌شود و باید بلند شویم و راه بیوفتیم بلکه ترس‌مان از تجربۀ جدید ریخت:)
بالاخره رفیق برای یکی از ترانه‌هایم آهنگ ساخت. شب یلدا برایم زد و من توی آسمان‌ها بودم از خوشی. چیز لامصب شیرینی است رفاقت با این آدم. چیزی که به وصف نمی‌آید بس که خواستنی است. 
خیلی مسخره است که از الان دارم غصۀ رفتن نهمی‌ها و دوازدهمی‌ها را می‌خورم؟ سخت است جدا شدن از شاگردانی که به عشق‌شان روزت را شروع می‌کردی. حتی سخت‌تر از سال‌های قبل هم هست چون می‌دانم سال آینده چه کسانی جایگزین‌شان می‌شوند:)
دیروز یک آدم نابالغ بود که یک بحث فرسایشی مسخره را شروع کرد. آدمی که از زور دلتنگی زده بود به جاده خاکی و تهش هم چیزی جز خواب آشفته و روز پر استرس و صد البته انتظار عایدش نشد. کی قرار است یاد بگیرم بالغانه رفتار کنم؟ 
خستگی و لهیدگی این روزها را دوست دارم. حتی گریه‌های آخر شبش را هم، حتی سختی‌های تجربۀ دوری و جدایی را. چون حس می‌کنم میوۀ شیرینی خواهد داشت.

  • نسرین