گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 


مامان هر وقت به تنهایی خاله می‌رسید، بغض می‌کرد. می‌گفتم مامان خاله که چهار تا بچه دارد، تنها کجا بود؟ می‌گفت نه، آدم یک حرف‌هایی را فقط به همسرش می‌تواند بزند. حرف‌های مگو را نه می‌توان به پدر و مادر زد نه خواهر و‌ برادر و نه میوهٔ دل.‌ 

مادرها که بی‌حساب حرف نمی‌زنند. من مانده‌ام وسط کلی حرف مگو که توی دلم باد کرده است. که اگر بودی، غمباد نمی‌گرفتم. که اگر بودی، استخوان درد حرف‌های نزده، پدرم را در نمی‌آورد. یک روزهایی توی این زندگی لعنتی هست که نباید تنها باشی. باید به میان بازوهای کسی پناه ببری.

 امروز فائزه وسط سالن گفت خانم می‌شه بغل‌تون کنم؟ توی بغلم هق‌هق کرد، سرش را سفت فشار داده بود روی شانه‌ام. گفت خانم من شما رو خیلی دوست دارم، یه لحظه حس کردم باید بغل‌تون کنم و اینو‌ بهتون بگم. وسط نمایشگاه هم فاطمه را دیدم که کنار غرفه‌‌اش نشسته و آرام و بی‌صدا گریه می‌کند. گفتم: دلت بغل می‌خواد؟ 

پرید توی بغلم و بلند بلند گریه کرد. اولین سالگرد پدرش بود و طفلکی وسط آن هیاهو‌ دلتنگ شده بود. 

می‌دانی؟ دلم بغل می‌خواهد. از پس زدن احساساتم خسته شده‌ام، از قوی بودن، از تنهایی از پس همه چیز برآمدن، از مستقل شدن.

یک چیزهایی هست که فقط به تو می‌توانم بگویم و زخم نبودنت پدرم را درآورده. 

من فقط یک جفت چشم مشتاق، یک جفت گوش شنوا و یک آغوش مهربان مردانه لازم دارم. و صدایی که زیر گوشم خواستنی بودنم را نجوا کند و دست‌هایی که بخزد لا به لای موهایم. 

من خسته‌ام، از زندگی، از تکرار نقش مسخره‌ام، از روزگار بی‌نهایت حال به هم زن.

کاش بودی و به روزهایم امید می‌پاشیدی و شب‌هایم را معنا می‌بخشیدی. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


من آدم رکی‌ام. تا حد زیادی خودمم. شوخی و خنده رو دوست دارم. ترجیح می‌دم تو محیط کار هم کسی که یخ جمع رو می‌شکنه من باشم. خدا رو شکر تا اینجا هم همیشه پذیرفته شدم و تا حد زیادی محبوب بودم. اما از وقتی یکی از همکارای سابق دقیقا شهر محل خدمت من پذیرفته شده و یک روز در هفته با همیم، علی‌رغم خوش گذشتن‌هایی که در سایۀ حضورش محقق می‌شه، یه سری پالس منفی هم ازش می‌گیرم که یه روز باید بشینم جدی درباره‌شون باهاش صحبت کنم.
این همکار و دوست هفت سالۀ من، عادت داره منو تصحیح کنه! نمی‌دونم چنین عادتی رو دربارۀ دیگران هم داره یا نه ولی دربارۀ خودم خیلی مثال دارم که بزنم. به نظرم یکی از حُسن‌های دوست خوب اینه که عیب‌های تو رو تذکر بده تا تو بتونی خودت رو اصلاح کنی. ولی جنس تذکر دادن‌های این آدم قدری متفاوته. یعنی اگر خودش رفتاری رو نپسنده و اون رفتار از من سر بزنه، خصوصی بهم تذکر می‌ده اونم در کمال محبت و آرامش. برای همین مودب بودن و مبادی آداب بودنشه که تا حالا نتونستم بشورم و پهنش کنم!
یه مثال می‌زنم که قدری مسئله روشن بشه:
چند روز پیش یکی از همکارها، خبر ازدواجِ دخترِ یکی دیگه همکارها رو گذاشت توی گروه آموزشی مدرسه. توی این گروه فقط کادر اداری و معلمای مدرسۀ خودمون حضور دارن. یعنی کلا بیست و یک نفریم. 
بعد همه شروع کردن به تبریک گفتن و آخر جمله‌شون هم می‌نوشتن که ان‌شاءالله قسمت همۀ مجردهای گروه بشه. منم تک به تک ریپلای می‌کردم و می‌نوشتم آمین. به نظرم توی چارچوب اداری نمی‌شه همیشه خشک و عصا قورت داده ظاهر شد. گاهی لازمه فضا تلطیف بشه. بعد بحث مجردهای گروه شد و من گفتم فقط یادتون باشه که نوبت رو رعایت کنین، من سر لیستم و از این دست شوخی‌ها. چند دقیقه‌ای خندیدیم و شوخی کردیم و تموم شد. 
امروز این همکارم تو اتوبوس برگشته بهم می‌گه به نظرم چون مدیر خیلی شخصیت جدی‌ای داره، بهتره از این قبیل شوخی‌ها توی گروه نشه. اینقدرم باسیاسته که رک و پوست کنده نمی‌گه، یا با لحن آزاردهنده نمی‌گه که تند بتونی جواب بدی. مهربانانه می‌گه و مجبور می‌شی سکوت کنی. ولی این بار سکوت نکردم. گفتم به نظرم اینکه مدیر چه جور شخصیتی داره، به خودش ربط داره از نظر من چنین شوخی‌هایی اصلا هم بد نیست. لازمه گاهی فضا به سمت شوخی و مطایبه کشیده بشه. چون جوابشو دادم دیگه ادامه نداد. 
پنجشنبۀ همین هفته، باهاش قرار داشتم توی آموزشگاهش. قبلش هم قرار بود برم دیدن کسی و فکر می‌کردم مثل بقیۀ خواستگاری‌هاست و من از یارو خوشم نمیاد و ظرف یه ربع سر و ته قضیه هم میاد و من می‌تونم تو زمان تعیین شده برسم به قرار دومم.
اما زد و از یارو خوشم اومد و حرف‌مون گل انداخت و منی که ساعت پنج و نیم باید آموزشگاه می‌بودم، تازه ساعت شیش از کافه زدم بیرون:) با یه ساعت تاخیر رسیدم آموزشگاه. تا رسیدمم برای دوستم و یکی دیگه از همکارهای مشترکمون، ماجرا رو تعریف کردم و رک و پوست کنده گفتم که از یارو خوشم اومد.
بعد رفتن همکارمون، برگشته می‌گه نباید بگی این چیزها رو. تا قطعی نشده لو نده و فلان. به همکارهای مدرسه نگو، به دوستای فلانت نگو! انگار که من یه بچه کوچولوی نفهمم که باید هی بهم بکن نکن‌ها رو بگه. گفتم عزیزم خودم عقلم می‌رسه که تا چیزی قطعی نشده جار نزنم ولی به تو و فلانی اطمینان دارم و می‌دونم انرژی بدی ندارین برای همین نگفتم. حتی تا این لحظه صمیمی‌ترین دوستم چیزی از ماجرا نمی‌دونه.
خلاصه که برنامۀ بعدی برخورد کاملا قاطع با تذکرهای چپ و راست این دوستمونه.

  • نسرین
هوالمحبوب 

می‌گفت: «حرمت رفیق، وقتی حفظ می‌شه که خودش نباشه. یعنی وقتی که حضور نداره، تو پشتش بایستی و بگی رفیقم نیست ولی من که هستم، تو حق نداری پشت سر دوستم، حرف بزنی.»
سین گفت:«نسرین از اون رفیقاست که کسی جرات نمی‌کنه پشت سر رفیقش بدگویی کنه. توی اون پنج سالی که همکار بودیم، یه تنه جلوی همه از تک به تک ما حمایت می‌کرد.»
میم چند روز پیش وسط یه مکالمه یه چیزی پشت سر یکی از دوستام گفت که برگشتم گفتم: «نگو اینجوری.» و اون خوشش اومد که دمت گرم که با وجود اینکه از دستش ناراحتی بازم نمی‌ذاری کسی به دوستت حرف ناروا ببنده.
چند ماه پیش بهم گفت:«فلانی پشت سرت اینو گفت. من خیلی تحمل کردم که نگم بهت.» همون حرف فلانی چند هفته منو از پا انداخت. بهش گفتم:«وقتی اینو می‌گفت نزدی تو دهنش؟» نزده بود.
یه مثلی تو ترکی داریم که معنی تقریبی‌اش می‌شه: « کسی که درد داره، زیاد گله می‌کنه، غر میزنه.»
اسم هر غر زدن و گله کردنی، نمی‌شه بدگویی. وقتی تو رفتی با خود طرف حرف زدی و ناراحتی‌ات رو مطرح کردی و طرف به کتف چپش هم نبود ناراحتی تو و کوچیکترین تلاشی برای حل ماجرا هم نکرده، یعنی رسما اعلام کرده که من عنی بیش نیستم، پس تو آزادی پشت سرم حرف بزنی!
من خیلی گلگی کردم پیش دوستام، دربارۀ چیزهایی که آزارم داده. دربارۀ آدم‌هایی که بی‌دلیل آزارم دادن. آدم وقتی کسی رو اذیت می‌کنه، حقی از کسی سلب می‌کنه، دلش نمی‌سوزه  اگر که طرف هم رفتار متقابلی باهاش داشته باشه. ولی وقتی کلی براش خیر و خوبی خواستی، کلی برای خوشحالی‌اش تلاش کردی، وقت و بی‌وقت دویدی دنبال حل کردن مشکلش، دیگه توقع نداری، بی‌دلیل آزار ببینی. وقتی که همه چیز یه سوتفاهم بیشتر نیست و طرف مقابل جای حرف زدن باهات، تو رو به کتف چپش دایورت می‌کنه، دیگه نباید توقع داشته باشه کسی از گل نازک‌تر پشت سرش نگه:))
چون من معتقدم عن بودن چنین آدم‌هایی رو باید اطلاع‌رسانی کرد که آدم‌ها با دید باز توی دایرۀ امن‌شون واردشون کنن!
خدا رو شکر هر ایرادی هم که داشته باشم، لااقل اونقدر جنم دارم که پاش بایستم و یا عذرخواهی کنم در صورت مقصر بودن، یا برای رفع سوتفاهم گفتگو کنم.
کاش لااقل همۀ آدم‌ها اونقدر جنم داشتن که رک و روشن دشمنی خودشون رو علنی کنن، تا تو بدونی با چند نفر و توی چند جبهه باید بجنگی. جنگیدن با دشمن فرضی و جبهۀ ناشناخته ناجوانمردانه است. 
امیدوارم توی روابط‌مون آگاهانه‌تر، بالغانه‌تر و هوشیارتر عمل کنیم. چون خداوند از حق‌الله می‌گذره ولی از حق‌الناس که شکستن قلبه نمی‌گذره. و من هم بدتر از خدا از حقی که بی‌دلیل ازم سلب شده نخواهم گذشت و خوشحال می‌شم سر پل صراط یه عده رو ملاقات کنم:)
  • نسرین

هوالمحبوب 


توی سفری که رفته بودیم، حواسم بیشتر از خیابان‌های شهر و آثار باستانی و زیبایی‌ها، به همسفرهایم بود. اینکه چقدر حواس‌شان پی همدیگر است. اینکه چقدر برای هم مهمند. اینکه چقدر دوست دارند من هم این مهم بودن را بفهمم. دخترک خوب بلد بود دلبری کند، پسرک حامی خوبی بود. اینکه هربار شانه به شانه می‌شدیم، پسرک شروع می‌کرد بیخ گوش دخترک حرف زدن، نشان می‌داد دوستش دارد. اینکه دخترک مدام ناز می‌کرد و چیزی می‌خواست، نشان می‌داد که حالش خوب است و دارد از عشقی که زندگی‌اش می‌کند لذت می‌برد.
راستش گاهی حس می‌کنم این زندگی را بلد نیستم. این سبک زندگی بی‌نهایت برایم غریبه است. گفتن نیازهایم سخت است. حرف زدن از احتیاجاتم سخت است. از اول بچگی هم همین طور بودم. سختم بود پول بخواهم. سختم بود متوجه‌شان کنم که پالتو لازم دارم، گوشی می‌خواهم و هر چیز دیگری. به هر جان کندنی بود، پول جمع می‌کردم تا خودم رفعش کنم. یادم است، یک سالی شرایط مالی خانواده به طرز وحشتناکی بد بود، دانشجو بودم و هر روز با قطار می‌رفتم دانشگاه. بلیط رفت و برگشتم پانصد تومان بود. خرچ کرایه تاکسی از خانه تا راه‌آهن و برعکس، خرج ناهار و صبحانه هم بود. ولی روزهای بسیاری همان پانصد تومان را می‌گرفتم و صدایم در نمی‌آمد. اینکه چطور سر و ته قضیه را هم آوردم بماند. اینکه نداشتن چه پوستی از من کند بماند. می‌خواهم بگویم، ابراز کردن نیازهایم سختم است. می‌ترسم اگر روزی، کسی هم توی زندگی‌ام بود از گفتن ابا داشته باشم. منتظر بنشینم که کشفم کند و تهش خودم بمانم و حوضم. تنهاتر از قبل شوم.
گاه فکر می‌کنم، شاید برای اینکه لوندی بلد نبودم هیچ وقت کسی توی زندگی‌ام نبوده و ماندگار نشده. گاه به رابطه‌های نصفه نیمۀ مزخرفم فکر می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که لابد یک جای کارم ایراد داشته. 
حس شیرینِ کافی بودن، مهم بودن، زیبا بودن، حس اینکه کسی از بودن تو شاد است، از بودنت به وجد می‌آید را، هیچ وقت تجربه نکردم. هیچ وقت آنقدر دوست داشته نشدم که فکر کنم من هم عزیز کسی هستم. همیشه یک جای کار می‌لنگید. همیشه ترس بود، واهمه بود، پنهان کردن بود. هیچ وقت شانه به شانۀ محبوبی راه نرفتم که بیخ گوشم نجوا کند، بچرخد و راه برود و دلش غنج برود برای من. برنامه بچیند برای شاد کردن من.
دیگر حتی به شوخی هم فکرش را نمی‌کنم. فکر اینکه بالاخره اتفاق می‌افتد را. روزهای بسیاری منتر عشق بودم، که بالاخره پیدایش شود. اما کم‌کم به این باور رسیدم که یک چیزهایی از قوارۀ تن من بزرگتر است. به تن من زار می‌زند. آن شکل از دوست داشتن که من طالب آنم برای من رخ نخواهد داد.
آدم‌های شجاعی به پستم نخوردند، آدم‌هایی که بودند، اندازۀ من عشق را مقدس نمی‌دانستند. فکر نمی‌کردند که تجربۀ عشق به همه خطرهایش می‌ارزد. آدم‌های عافیت‌طبی بودند که رنجم می‌دادند. آن روزها، بدجوری هوس عاشقی کرده بودم. دیدن دخترک و پسرک، هوایی‌ام می‌کرد. حسرت روی حسرت خاک کردم که به خود رنج‌کشیده‌ام بفهمانم، اتفاق نخواهد افتاد. کسی نیست که مرا بفهمد، بودنم را ارج بدارد و برای خوشحالی من تلاش کند. 
سال بعد وقتی شمع‌های تولدم را فوت می‌کنم به خدا خواهم گفت که دمت گرم، ده سال پیش همین روزها، از تو فقط یک چیز خواستم. که مرا به سرنوشت میم دچار نکنی. و تو تنها هدفت را گذاشتی روی اینکه من زندگی زیستۀ میم را دوباره زندگی کنم. ولی من تک به تک سلول‌هایم به عشق نیاز داشت....

  • نسرین

هوالمحبوب 

با تراپیستم داشتم خوب پیش می‌رفتم. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن، بعد از چند بار عوض کردن تراپیست، بالاخره به نقطه درست ماجرا رسیده بودم.‌

اما یک جای کار تراپیستم می‌لنگید. جلسات را مدام کنسل می‌کرد. از اواخر مهر که شروع کرده بودیم، تا امروز، باید پانزده جلسه تشکیل می‌دادیم که هشت جلسه‌ش فقط محقق شده بود. به جز جلسهٔ شب یلدا، که خودم کنسلش کردم، شش جلسه را او لغو کرد. جلسهٔ دیروز را هم که بعد از سه هفته، با کلی جا به جایی ساعت شروع کرده بودیم، سر دقیقهٔ بیست و یکم ناتمام رها کرد! یعنی گفت پنج دقیقهٔ دیگر دوباره تماس می‌گیرد، اما تا این لحظه خبری نشده، حتی یک پیامک عذرخواهی هم نفرستاده که دلم خوش باشد.

آدمیزاد است بالاخره کار و زندگیش بالا و پایین دارد، اما واقعیت این است، کسی که با گره‌های بی‌شمار به یک‌ درمانگر پناه می‌برد، ظرفیت پذیرش این قبیل رفتارها را ندارد. برایم مهم نیست تراپیستم وسط چه مهلکه‌ای گیر افتاده که مدام جلسات مشاورهٔ مرا کنسل می‌کند، یا چرا وسط حرف زدن من از زخم‌هایم یکهو قطع می‌کند و تا فردا خبری ازش نمی‌شود. اگر نسرین سابق بود، حتما تا حالا پیام داده و جویای حالش شده بود، اما برای نسرین فعلی، خودش اولویت دارد. می‌بیند که از رفتار غیر حرفه‌ای درمان‌گرش به ستوه آمد و دلیلی ندارد، جای شاکی بودن، از در عطوفت وارد شود.

من داشتم با بغض توی گلویم، با دلی شکسته، با اشک‌هایی که به زور پس می‌زدم، با اوضاع جسمی داغان، حرف می‌زدم و او یکهو قطع کرد! 

این چیزی نیست که بتوانم کوتاه بیاییم و بازخواستش نکنم! این دیگر جلسه کنسل کردن نیست که زیر سبیلی ردش کنم. 

من آدم غمگینی بودم که پول داده بود تا برای یک گوش شنوا حرف بزند. کسی که اگر گوش شنوایی در میان آدم‌های نزدیکش داشت، هر هفته پول بی‌زبانش را به دامن تراپیستش نمی‌ریخت. 

آخ که چقدر حرف توی دلم تلمبار شده است. چقدر راه باید بروم تا غم این روزها شسته شود. 

می‌دانی رفیق، رفتار تراپیستم عجیب مرا یاد تو می‌اندازد. رفته بودم پیشش که غمم کاسته شود، اما خودش شد یک غم تازه و علاوه شد بر قبلی‌ها.

درست مثل تو که می‌آمدم پیشت تا دل سبک کنم از نارفیقی‌های روزگار، اما بی‌محلی‌های تو داغ تازه‌ای گذاشت روی قبلی‌ها. 

خیالی نیست، این نیز بگذرد....

شاید روزی هم تو نیاز داشتی حرف بزنی، خدا را چه دیدی! 

  • نسرین
هوالمحبوب

قدم‌هایم کند و کشدار است. انگار تعمدی دارم که دیر کنم. یا شاید انگیزه‌ای برای زود رسیدن ندارم. صدای نزدیک شدن اتوبوس را که می‌شنوم، غریزه به کمکم می‌آید. قدم‌هایم ناخودآگاه تندتر می‌شود. به  ایستگاه مملو از جمعیت خیره می‌شوم. کارت می‌‌کشم و روی نردۀ ایستگاه یله می‌شوم. یک چشمم به رد اتوبوس رفته است و چشم دیگرم به پیچ خیابان که رد و نشانی از اتوبوس تازه بیابد.
زنی چیتان پیتان کرده، صف آدم‌های منتظر را دور می‌زند و به محض کشیدن کارت، جلوی سکو می‌ایستد. لابد پیش خودش فکر می‌کند، خیلی زرنگ است!
دستم را می‌سُرانم آن ور نرده و می‌زنم به شانه‌اش:
-فکر کردی خیلی زرنگی؟ این همه آدم شلغمن که ایستادن تو صف؟
-به خدا من خیلی عجله دارم!
-ما بیکاریم به نظرت؟
همین که حرفم از دهانم به بیرون پرتاب می‌شود، اتوبوس غرشی می‌کند و می‌ایستد. انبوهی از زن‌ها هجوم می‌برند سمتش و لا به لای ازدحام جمعیت می‌بینم که باز هم چند نفری، دور می‌زنند و خارج از نوبت سوار می‌شوند.
می‌روم سراغ مامور کنترل کارت:
-آقا شما چرا تذکر نمی‌دین به اینایی که بدون نوبت سوار می‌شن؟
-چی بگم؟ خودشون باید بفهمن، مگه یکی دو نفرن؟ زنن چیکارشون می‌تونم بکنم؟
آه عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم سر جایم. دومین اتوبوس هم پر شده و راه می‌افتد.
-این مملکت درست بشو نیست!
-چون ما آدما نمی‌خواییم که درست بشیم! 
حوصلۀ بحث تکراری زن‌های منتظر را ندارم. سرم را گرم اینستاگرام می‌کنم. این روزها حرف‌های گنده گنده زیاد بلغور می‌شود. همه حق دارند! همه هم معترضند! 
اتوبوس سوم که می‌رسد، سیل جمعیت راه میفتد سمتش و کسی جز من حواسش نیست که اتوبوس عقبی چقدر خلوت‌تر است!
لم می‌دهم روی صندلی پشتی و پاهایم را روی بخاری جمع می‌کنم. گرمای مطبوع حالم را جا می‌آورد.
ساعت دارد دوان دوان خودش را به عدد سه می‌رساند.
گرسنه‌ام، خسته‌ام و بی‌خواب! 
دلم می‌خواهد خرسی بودم که قابلیت شش ماه خواب زمستانی داشت و مجبور نبود برای بقای خودش این ماه‌های سرد سال، سرکار برود. یاد قصۀ آقا خرسه توی کتاب تفکر و پژوهش سال ششم می‌افتم. ماجرای خرسی بود که توی غار دنج خودش به خواب زمستانی رفته بود. ولی وقتی بی‌خبر از همه جا چشم باز می‌کند، می‌بیند وسط یک کارخانۀ چوب بری خوابیده و به محض باز کردن چشم‌هایش، سرکارگر سرش داد می‌کشد که برگرد سرکارت کارگر تنبل!
خرس قصه نمی‌تواند حرف بزند و بگوید من کارگر کارخانه نیستم من یک خرسم که به خواب زمستانی رفته بودم.
خرس بیچاره می‌شود کارگر کارخانه و حسابی جان می‌کند. ولی سال بعد وقتی دوباره زمستان سر می‌رسد، آنقدر خمیازه می‌کشد و وسط کار خوابش می‌گیرد که اخراجش می‌کنند! خرس قصۀ ما هویت خودش را توی آن کارخانۀ کوفتی گم کرده بود و من انگار هویت خودم را توی مدرسه گم کرده‌ام.
دلم می‌خواهد بیشتر روز را لم بدهم، چای و نسکافه بخورم و کتاب بخوانم. فیلم تماشا کنم و از شدتِ خوردن ترک بزنم.
واقعا کار کردن در این سرمای استخوان ترکان، جنایت علیه بشریت است، چرا مسوالان نظام آموزشی این مسائل بدیهی را نمی‌فهمند؟
من با مغز یخ زده و روح خسته چطور می‌توانم معلم شاداب و موثری باشم؟ من اغلب اوقات سردم است و هر چقدر لباس تنم می‌کنم، افاقه نمی‌کند.
کاش سال تحصیلی از شهریور شروع می‌شد. دی ماه را تعطیلات زمستانی اعلام می‌کردند و می‌گذاشتند برویم پی کارمان. آن وقت من یک کوله بر می‌داشتم و می‌رفتم جنوب و یک ماه برای خودم کیف می‌کردم. فکرش را بکن، توی این هوای دل‌انگیز جنوب من باید ورقه تصحیح کنم، ورقه تصحیح کنم، ورقه تصحیح کنم، آنقدر که بترکم!
من به زبان گویا و رسا اعلام می‌دارم که نیاز به یک تعطیلات زمستانی کار درست دارم که جمع کنم و بروم پی عشق و حال.

  • نسرین