گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 

روز چهارم سفر، چون قرار نیود متر رو ببینم، با بهار اینا رفتیم باراجین. قرار بود از پارک طبیعت بازدید کنیم که در واقع باغ‌وحش محسوب می‌شه.  باراجین رو قبلا رفته بودم ولیشب بود و نشد که تفرج کنیم و خوب اطراف رو ببینیم. این منطقه چیزی تو مایه‌های شاه‌گلی تبریزه. زیبا و دیدنی و پر از دار و درخت. ذاتا آدمی‌ام که از دیدن حیوون‌ها تو قفس ناراحت می‌شم ولی به پیشنهاد دوستان نه نگفتم و خب تجربه جالبی بود. شاید هیچ وقت دیگه‌ای تو زندگیم شیر و ببر و خرس رو از نزدیک نبینم:)
بخش قشنگش مربوط به پرنده‌ها بود مخصوصا جایی که آزاد بودن و راحت تو محدودهٔ خودشون گشت و گذار می‌کردن. طاووس و عقاب و شاهین و لک‌لک و فلامینگو و حضرت مرغ سقا واقعا جالب و دیدنی بودن.
 بعد رفتیم پل شیشه‌ای رو دیدیم که برخلاف تصور من لرزان نبود و بدون ترس می‌شد ازش رد شد. دره مانند زیر پل هم قشنگ بود و احتمالا تابستون قشنگ‌تر هم بشه. برای ناهار برگشتیم خونه و تا شب خونه بودیم. من بلیط برگشتم رو روز قبل گرفته بودم و روز چهارم تو خونه بهار تموم شد. شب دو تایی رفتیم پیاده‌روی و از دوران بلاگری و دوستای مشترک حرف زدیم و فردا صبح وسیله‌هام رو جمع کردم و با بهار و همسرش خداحافظی کردم و رفتم که محل کار مترسک که قرار بود ناهار با هم باشیم.
وسیله‌ها رو گذاشتم اونجا و بهش گفتم می‌خوام یکم تو شهر بچرخم. مقصد اولم بازار قزوین بود و قرار بود مانتویی که برای خودم خریده بودم رو برای خواهرمم بخرم. بعد رفتم سعدالسلطنه برای بار سوم فقط به خاطر چایی:) و از شانس خوبم با یه کافه‌چی زنجانی مواجه شدم که چایی‌هاش طعم چایی‌های خونه‌مون رو می‌داد.
از اونجا رفتم حموم قجر و شگفت‌زده شدم.

حمام قجر یکی از کهن‌ترین و بزرگترین گرمابه‌های قزوینه که در سال ۱۰۵۷ هجری قمری توسط امیرگونه خان از امیران شاه عباس دوم در دوره صفویه در محله عبید زاکانی فعلی بنام حمام شاهی ساخته شده که با سه بخش اصلی سربینه، میاندر و گرمخانه بالغ بر هزار و ۴۵ مترمربع مساحت داره.
حموم جای خیلی شگفت‌انگیزی بود و بیشتر از هر چیز، ابعاد و وسعتش منو غافلگیر کرد. توی هر کدوم از بخش‌های حمم مجسمه‌هایی قرار داشت که به معرفی یکی از مشاغل قدیمی قزوین می‌پرداخت.
این اثر تاریخی در سال ۱۳۷۹ توسط میراث فرهنگی و گردشگری استان قزوین خریداری و با سرمایه گذاری شهرداری قزوین و مدیریت سازمان نوسازی و بهسازی مرمت شد. هم اکنون این مجموعه به عنوان موزه مردم‌شناسی در ۳ بخش اقوام، آداب و رسوم و مشاغل مورد بازدید علاقه‌مندان قرار دارد.
بعد از موزۀ قجر و گشت و گذار در خیابون‌های اطراف، دوباره برگشتم محل کار مترسک تا بریم ناهار بخوریم. جایی که مترسک برای ناهار انتخاب کرده بود، منطقۀ هفت‌سنگان بود و مجموعۀ ایرانیان. بعد از ناهار هم من رو رسوند راه‌نآهن و این پایان سفر جذابم به قزوین بود.

در ادامه مجموعۀ عکس‌هایی که در طول سفر گرفتم رو براتون می‌ذارم.

سعد السلطنه:








چهل ستون:







عالی‌قاپو:





حسینیه امینی‌ها:


حمام قجر:


مسجد جامع:



باراجین:



عکس‌های باقی‎مونده رو فردا بارگذاری می‌کنم. هم سرعت نت افتضاحه هم سرعت آپلود! از ساعت ده نشستم پای سیستم بابت آپلود این چند تا عکس! چند تای آخری هم چپکی آپلود شدن که پاک‌شون کردم.


  • ۷ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۲۴
  • نسرین

هوالمحبوب


مسجد جامع رو به روی عالی‌قاپو اون سمت میدان واقع شده بود. یه سردر باشکوه و یه حیاط بی‌نهایت خلوت و دنج رو به رومون بود. بقیۀ جاهایی که سر می‌زدیم، اغلب پر از گردشگر و شلوغ بود، اما مسجد جامع انگار تک و تنها رها شده بود و همین خلوتی‌اش آدم رو مجذوب می‌کرد. دور تا دور حیاط شبستان مسجد بود و دالان‌های تو در تو برای عبور خانم‌ها و آقایان تعبیه شده بود. به گفتۀ مترسک خود مسجد در حال حاضر کاربری‌های دیگری هم پیدا کرده بود، اعم از برگزاری جلسات ارگان‌های نظامی و ... به همین دلیل داخل مسجد نمی‌شد رفت و ما به لذت بردن از حیاط اکتفا کردیم. 
درخت‌های توی حیاط چند تاشون نیم‌سوخته بودن، چند تا درخت کهنسال و پر از شاخ و برگ رو تصور کنید که با تنۀ نیم‌سوخته همچنان استوار و سبز باشن و همچنان میوه بدن! یعنی قشنگ نماد مقاومت و ایستادگی بودن به تنهایی. درخت توتی که توی تنه‌اش میخ فرو کرده بودن، و آتیشش زده بودن درست مقابل در ورودی مسجد بود و بیشتر جلب توجه می‌کرد من و متر وایساده بودیم کنارش و تلاش می‌کردیم حدس بزنیم این درخت چند سالشه و در نهایت هم نه سوادمون قد داد و نه به نتیجه‌ای رسیدیم:)
قشنگی مسجد جامع به نظرم به قدمتشه. مسجد از بازماندگان دورۀ ساسانیانه و اون دوره آتشکده بوده و بعدتر با ورود اسلام به ایران، بناهایی بهش اضافه شده و از آتشکده به مسجد تغییر کاربری داده. بناهای ایوان جنوبی قدیمی‌تر بودن و مشخص بود که از بقایای بنای اولیۀ آتشکده هستن. گویا اسلامی سازی این مکان به فرمان هارون‌الرشید در سال 193 هجری رخ داده. وقتی به بنای سمت جنوب  مسجد نگاه می‌کردی قشنگ رد پای تاریخ رو می‌تونستی ببینی. نکته‌ای که منو به شگفتی وامی‌داشت، نحوۀ ساخت این گنبد و اون طرز چیدمان آجرها بوده. واقعا برام سوال بود که در دوره‌ای که ابزار و وسایل اینقدر پیشرفته نبودن، چطور تونستن در چنین ارتفاعی، گنبدی به این قشنگی بسازن که آدم معاصر رو به حیرت فرو ببره؟ عکس‌هایی که داخل حیاط  مسجد گرفتیم، از جذاب‌ترین عکس‌های این سفره برای من. 
از مسجد که خارج شدیم، رفتیم سراغ آب‌انبارهایی که متر می‌گفت همون حوالی هستن، دو تا بنای گنبدی شکل کوچیک تو کوچه پشتی پیدا کردیم که شبیه دریچۀ خروج هوا یا دود و اینها بود و تهش مشخص نشد ربطی به آب‌انبار دارن یا نه.
توی همون کوچه یک خونۀ قدیمی هم واقع شده بود به اسم خانۀ بهروزی که متاسفانه تعطیل شده بود و نتونستیم داخلش رو ببینیم. 
نکته‌ای که توی این همراهی با متر برام جالب بود و می‌خواستم دربارۀ توی این پست بنویسم حجم وسیعی از شناختش از قزوین بود. راستش یکمم حسودیم شد بهش. چون خودم دربارۀ شهر تبریز اطلاعات کمی دارم و فکر نمی‌کنم کسی که برای اولین بار داره میاد تبریز کنار من بتونه چیزی از تاریخ عظیم این شهر دستگیرش بشه. ولی این پسر هم عرق خاصی به زادگاهش داشت و هم به دلیل علاقه‌اش به تاریخ، شهرش رو خوب شناخته بود و همین نکته برای لذت بردن از حضورش کفایت می‌کرد. یعنی اغلب جاها ما نیازی به توضیحات راهنما نداشتیم و خود متر می‌تونست دربارۀ وجب به وجب قزوین حرف بزنه. شیرینی این بحث‌ها نقب زدنش به بحث‌های خانوادگی و خاطرات شخصی‌اش بود. توی این پیاده‌روی‌ها به زیارتگاه چهار نبی هم سر زدیم:
«سلام»، «سلوم»، «سهولی» و «اقلیا» چهار اسم با ریشه عبری- سامی متعلق است به چهار پیامبری که در چهار انبیاء قزوین مدفون هستند. طبق روایت های تاریخی این چهار پیامبر الهی که سال ها مورد آزار و اذیت قوم بنی اسرائیل قرار گرفته بودند، تصمیم به مهاجرت به نواحی داخلی فلات ایران و ایالت "ماد" می گیرند.
هدف از این مهاجرت که دست کم 2100 سال از آن می گذرد، رهایی از آزار و اذیت های قوم بنی اسرائیل، تبلیغ شریعت موسی(ع) و مهم تر از همه دادن بشارت میلاد مسیح به موحدان ایالت ماد بوده است. بعدها این چهار پیامبر در همین شهر از دنیا می روند ولی اینکه آیا علت مرگ این افراد طبیعی بوده و یا اینکه کشته شده اند؟ تاکنون در هیچ منبعی ذکر نشده است.
روز سوم که بیشترین ساعت‌هاش به قدم زدن قزوین گذشت در آخر با خرید سوغاتی برای من به پایان رسید و شب که رسیدم خونۀ بهار تقریبا بیشتر مقصدهای قزوین‌گردی رو سر زده بودم. اما چند تا جای باحال هم بود که یا تعطیل بودن یا به دلیل بعد مسافت نشد ببینیم. 


ادامه دارد...

  • ۴ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

رفیق قرمزپوش من بلاخره بعد از بالا و پایین کردن امام‌زاده منو تو خیابون منتهی به امامزاده سوار کرد و راه افتادیم سمت جایی که بتونیم مرغ سوخاری بخوریم:)
اینهمه مرغ سوخاری خوردن ما هم داستان داره. یه شب من عکس مرغ‌سوخاری‌هایی که درست کرده بودم براش فرستاده بودم و کاشف به عمل اومده بود که نام‌برده عاشق این غذاست و بسیار هوس کرده. از اونجایی که غذا رو نمی‌شه پست کرد، قول داده بودم وقتی دیدمش مهمونش کنم به صرف این غذای محبوب جفت‌مون.
و خب بهترین جاهایی که می‌شد تو قزوین مرغ سوخاری خورد رو تو این چند روز تست کردیم، بهار و عین متعجب بودن که چرا ما اینهمه مرغ سوخاری می‌خوریم و زده نمی‌شیم:)
تو مسیر برگشت از پاساژ نارون، خیابون سپه رو هم برای بار چندم دیدیم که گویا اولین خیابون ایران هست. بعد دوباره حرکت کردیم سمت سبزه‌میدان و عالی‌قاپو. عالی‌قاپو و چهل ستون، بناهای اولیه‌ای هستن که نخست تو قزوین و بعدتر در اصفهان ساخته شدن. 
یک بنای چند ضلعی که حالا تبدیل به موزه شده و مجموعه‌ای از عکس‌های قزوین قدیم و سنگ نوشته‌ها و کتیبه‌هایی از بناهای مختلف شهر رو اینجا در معرض نمایش گذاشتن. اینجا هم حیاط بزرگ و باصفایی داشت با یک حوض آبی درست در مرکزش. جالب بود که این بنا از سطح خیابون پایین‌تر ساخته شده یعنی وقتی روی پله‌ها ایستادی کاملا این امر ملموسه ولی وقتی تو همون خیابون قدم می‌زنی و به داخل عمارت نگاه می‌کنی متوجه این تغییر ارتفاع نمی‌شی. در فاصلۀ قدم زدن‌هامون تنها گراندهتل باقی مونده در ایران رو هم همون حوالی زیارت کردیم. بنایی که مورد بی‌مهری قرار گرفته و تبدیل به یک مخروبه شده و اگر این بی‌توجهی‌ها ادامه پیدا کنه ما به زودی آخرین گراند هتل کشور رو هم از دست خواهیم داد. وارد هتل نشدیم چون ریسک بالایی داشت و ممکن بود آوار روی سرمون سقوط کنه ولی به نا به گفتۀ مترسک که تاریخ مصور قزوینه، این هتل نقطۀ ثقل بسیاری از اتفاق‌های تاریخ معاصر بوده و آدم‌های مهمی شب رو توی این هتل سحر کردن. به عنوان نمونه رضا شاه شبی که فرداش کودتا کرد اینجا خوابیده بود:)
همینجور دلی‌دلی‌کنان از عالی‌قاپو راه افتادیم سمت چهل‌ستون چون متر قرار بود یک چیزی رو روی دیوارهای عمارت نشونم بده که موقعی که با بهار رفته بودم متوجهش نشده بودم. گویا چهل‌ستون در دورۀ پهلوی تبدیل به پادگان می‌شه و برای اینکه نقاشی‌های زنان روی دیوارها سربازها رو تحریک نکنه تمام اونها رو تراشیدن از روی دیوار! با کمی دقت می‌شد رد چهرۀ زن‌ها روی دیوارها مشاهده کرد. 
مقصد بعدی جایی بود که چایی داشته باشه! تنها بدی سفر برای یک تبریزی عدم دسترسی به موقع و سریع به چاییه. نشون به اون نشون که یه کافه رو همون حوالی پیدا کردیم و تا اومدیم بشینیم روی صندلی به مترسک گفتم اینجا چایی نداره و تهشم همونی شد که گفتم و کافه‌چی چایی نداشت و ما باز بلند شدیم دنبال کافه‌ای بگردیم که چایی داشته باشه:)
مسیر رو سمت سعدالسلطنه ادامه دادیم تا این بار که ماه رمضون تموم شده بود و کافه‌ها دوباره باز شده بودن، بشینیم تو کافه نگارالسلطنه و از معماری و دکور زیباش لذت ببریم. گویا این کافه جاییه که حجت اشرف‌زاده زیاد بهش سر میزنه و توش پست و استوری میره. چرا که همسرش قزوینیه و زیاد میره قزوین:)
منوی کافه در نوع خودش جالب بود، یک سری اسم عجیب و غریب نوشته شده بود که نمی‌فهمیدی محتویاتش چیه و سفارش دادنت یه جور ریسک محسوب می‌شد قشنگ:) من چای و باقلوا سفارش دادم و مترسک یک نوشیدنی خوشگل به اسم شونی.
مقصد جذاب بعدی که من عاشقش شدم مسجد جامع بود. دربارۀ مسجد جامع و حسن همراهی مترسک باید در یک پست مجزا بنویسم.


ادامه دارد...

  • ۳ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۳۶
  • نسرین
هوالمحبوب

تصور کنید در ارتفاعات باراجین، دمای هوا روی هفت، بدون کاپشن و با یک لا لباس، ماشین پنچر شده و آچاری که نیست و سه تا آدم که دارند زور می‌زنند فکرشان را متمرکز کنند که چطور می‌توانند آچار گیر بیاوردند. شاید در چنین حالی، بتوانید ما سه تا را وسط آن ماشین پنچر شده به یاد بیاورید:)
حالا استرس مترسک را هم بابت اینکه حس میزبانی داشت به این قضیه علاوه کنید. ولی به من و عین که خیلی خوش گذشت:) البته بماند که بزرگواری می‌کردند و نمی‌گذاشتند من از ماشین پیاده شوم. آچار را که از ماشین‌های گذری گیر آوردیم، حالا پیچ چرخ شل نمی‌شد لامصب و عهد کرده بود که کفرمان را بالا بیاورد. در همین اثنا، رفیق گرمابه و گلستان مترسک به دادمان رسید و سه سوته چرخ را ردیف کرد و ما را تا آپاراتی اسکورت کرد و دعوت به شاممان را هم نپذیرفت. از همینجا دوباره می‌گویم دمت گرم آقای عین.(این عین با عینی که توی ماشین بود فرق می‌کند!)
بعدش پیشنهاد شام را رد کردیم و به بستی و فالوده اکتفا نمودیم تا شب دوم را این چنین خاطره‌انگیز به پایان برده باشیم. روز سوم بهترین روز سفر بود. 
روز سوم را با بهار و همسرش شروع کردم. مقصد حسینیۀ امینی‌ها بود. داستان این حسینیه بسیار جالب است. این آقای امینی گویا تاجری تبریزی بوده که در قزوین سکنی گزیده بود. در زمان ناصری، رسم بوده که جناب شاه از هر خانه‌ای خوشش می‌آمده و دست رویش می‌گذاشته، صاحبش باید فی‌الفور آنجا را به نام شاه سند می‌زده! در همین راستا، خانۀ امینی‌ بخت‌برگشته هم مورد پسند اعلی‌حضرت قرار می‌گیرد ولی مرد تاجر زرنگی به خرج می‌دهد و ابراز می‌کند که خانه را وقف کرده است و نمی‌تواند به نام شاه سند بزند، به همین دلیل خانه به حسینیۀ امینی‌ ملقب شده است. 
خانۀ امینی‌ها جزو آن مکان‌هایی بود که دلم نمی‌خواست ترکش کنم. اتاق‌های تو در تو و بزرگ، قالیچه‌های عریض و طویل کار دست هنرمندان ایرانی، پنجره‌های بزرگ با شیشه‌های رنگی که اگر اشتباه نکنم ارسی می‌گویند، زیرزمین باصفا، خنک و تو در تو که راحت می‌شد تویش گم شد، از جمله دلایلم برای این همه شیفتگی بود. زیرزمین خانه اصلا فلسفه‌ای داشته برای خودش، سالن‌هایی در دو طرف تالارها تعبیه شده که محل عبور خدمه بوده، حوضی در وسط تالار اصلی ساخته شده که هدفش خنک کردن محیط برای اقامتگاه تابستانی اهل منزل بوده و اب انبار و محلی برای ذخیرۀ آذوقه و کلی مکان دیگر، مجموعۀ عظیم زیرزمین خانه را تشکیل می‌داد.
حیاط خانه هم مثل اغلب خانه‌ای قدیمی، پر از دار و درخت و باغ و باغچه بود، از آنهایی که جان می‌دهد هندوانه‌ای قاچ کنی و بنشینی لب حوض و بزنی بر بدن:)
بعد از خانۀ امینی‌ها حرکت کردیم به سمت امامزاده حسین که برای قزوینی‌ها زیارتگاه مهمی است. امامزاده حیاط بزرگی دارد و خود مقبره و ضریح هم وسعت قابل توجهی را به خود اختصاص داده است. شاید اگر آن من مذهبی بودم از زیارت در امامزاده کیف بیشتری می‌کردم ولی من فعلی فقط حسرت خورد که ای کاش وضو داشتم و نمازم را همینجا می‌خواندم:)
 پس از زیارتی مختصر در امامزاده با بهار و همسرش خداحافظی کردم و رفتم سمت بخش دوم قزوین‌گردی در روز سوم حضورم. جایی که مترسک و رخش خاکستری منتظرم بودند. روزی که با مترسک به هزارتوی قزوین سرک کشیدیم.

ادامه دارد.....
  • ۳ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۹
  • نسرین

هوالمحبوب


از چند وقت پیش که حواسم رفته بود پی تعطیلی‌های عید فطر به این فکر افتاده بودم که چهارشنبه‌اش را مرخصی بگیرم و بروم اصفهان. آنقدر رفتن به اصفهان برایم حیاتی بود که دوست داشتم حتما قبل از تولدم محققش کنم. اما شرایط طوری پیش رفت که به طور کلی قید اصفهان رفتن را زدم و مقصد جدیدی برای این چند روز تعطیلی انتخاب کردم. 
توی قزوین دو تا رفیق داشتم که دیدن‌شان می‌توانست نقطۀ عطف امسالم شود. بهار که از سال نود و یک در سایت کتابخوانان حرفه‌ای و بعدتر از طریق وبلاگم ارتباطم را باهاش شکل داده بودم و آنقدر صمیمی شده بودیم که ندیده مرا برای عروسی‌اش هم دعوت کرده بود و مترسک که از سال نود و شش خوانندۀ وبلاگش بودم و بعدتر پیجش را دنبال می‌کردم و دو سال اخیر شده بودیم دوست همدیگر. همین که بلیط قزوین را خریدم به هردو نفرشان خبر دادم. بهار اصرار داشت که آن چند روز را در خانه‌شان بگذرانم و من اصرار داشتم که بروم خانۀ معلم و در نهایت هم بهار پیروز شد:)
هرچند برای شروع سفرهای تنهایی خیلی دیر است اما بلاخره جرقه‌اش زده شد و من یازدهم اردیبهشت به سمت قزوین حرکت کردم. حوالی ساعت چهار عصر بود که رسیدیم به پل قرآن و من از اتوبوس پیاده شدم و آن سوی گاردریل مترسک و ماشینش منتظرم بودند. 
چند دقیقه‌ای حرف زدیم و بعد مرا رساند خانۀ بهار، جایی که قرار بود محل اقامتم در طی این چند روز باشد. بهار با قیمه‌نثار خوشمزه‌ای از من استقبال کرد و بعدترش را به حرف زدن گذراندیم تا شب که دوباره با متر رفتیم قزوین‌گردی. هنوز ماه رمضان بود و برای خوردن و آشامیدن باید احتیاط می‌کردیم:) با ماشین خیابان‌گردی کردیم و در نهایت به صرف مرغ سوخاری در یکی از قدیمی‌ترین فست‌فودهای قزوین به دیدارمان خاتمه دادیم. توی این دیدار دوست متر هم همراه‌مان بود.
فردا صبحش بعد صبحانه، با بهار راهی گردش شدیم. کاروانسرای قدیمی قزوین«سعدالسلطنه» نخسین مقصدمان بود. سعدالسلطنه شبیه یک بازار قدیمی است و سبک معماری و حال و هوایش مرا یاد بازار تبریز می‌اندازد. البته که از حیث ابعاد یک دهم بازار تبریز هم شاید نباشد.
سعد السلطنه، حال و هوای قشنگی داشت، خنکای هوا، طاق‌های دل‌ربا مغازه‌هایی که اغلب‌شان صنایع دستی قزوین را عرضه کرده بودند و کافه‌هایی پر از المان‌های سنتی مرا شیفتۀ خودش کرده بود. داخل همین مجموعه موزه‌ای برپا بود از مجموعۀ هدایایی که سُفرای کشورهای مختلف به مسولان قزوینی اهدا کرده‌اند. 
بعد از سعدالسلطنه رفتیم سمت چهل‌ستون. همۀ این بناهای تاریخی دور سبزه‌میدان واقع شده است و می‌شود تک به تک‌شان را پیاده طی کرد. چهل‌ستون اقامت‌گاه تابستانی شاه صفوی بوده که وسط یک باغ دلگشا بنا شده است. خود عمارت چندان بزرگ نیست و طبق گفتۀ راهنما دلیلش این است که کاخ اصلی در طول تاریخ زیر خاک دفن شده است و این مجموعه فقط یک بخشی از اقامت‌گاه سلطنتی زمان طهماسب صفوی است. در دورۀ صفوی به این عمارت، کلاه‌فرنگی اطلاق می‌شد. 
چیزی که دربارۀ قزوین دوست داشتم، آرامش شهر و مردمش بود. شهری به غایت آرام و به دور از شلوغی‌های شهرهای بزرگ، با مردمی که با روی گشاده راهنمایی‌ات می‌کنند و پذیرایت هستند. 
عصر روز دوم، بعد از گشت و گذار با بهار و تناول نخستین فسنجان عمرم، با مترسک و دوستش راهی تفرج‌گاه باراجین شدیم. این دو عزیزدل، برایم جشن کوچکی ترتیب داده بودند، جشنی به مناسب روز معلم و تولد زودهنگام. توی باراجین هوا به شدت سرد بود و ناچار جشن‌مان را توی ماشین برگزار کردیم. جالب‌ترین بخش این گردش پنچر شدن ماشین و خاطره‌سازی بعدش بود که بماند برای پست بعد:)


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب

شب بود، توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و سه تایی حرف می‌زدیم. سه تا همکار، سه تا مجرد، سه تا دغدغه‌مند. سوز سردی توی هوا بود ولی آزاردهنده نبود، تازه مراسم افطار تمام شده بود و آن طرف مهمان‌ها در حال رفتن بودند. ما داشتیم دربارۀ اوهای غایب زندگی‌مان حرف می‌زدیم. ف گفت، اگر همین حالا ازدواج کنم، با بچۀ فرضی‌ام حداقل سی سال اختلاف سن خواهم داشت. وقتی مادر حنانه را می‌بینم که چقدر با دخترش رفیق است غصه‌ام می‌شود که من و دخترم دنیای هم را نخواهیم فهمید.
خندیدم. گفتم زندگی میدان مسابقه نیست که نگران این باشی که بقیه از تو جلو زده‌اند و تو جامانده‌ای باشی. من چند روز دیگر سی و چهار ساله می‌‌شوم و راستش را بخواهی، خیلی خوشحالم که چند سال پیش ازدواج نکردم و توی این چند سال فرصت داشتم که رشد کنم. من خود فعلی‌ام را خیلی بیشتر از خود چند سال قبلم دوست دارم. خود فعلی‌ام حاضر نیست به هر قیمتی با هر آدمی ازدواج کند، خود فعلی‌ام به حقوقش آشناتر است. خود فعلی‌ام مهارت بیشتری برای زندگی دارد، قدرت تعامل بیشتری کسب کرده است و قرار است بیشتر خوش بگذراند. 
آقای اوجان، اینها را نمی‌گویم که آمدنت را باز هم به تاخیر بیندازی و به خودت غره شوی. چیزی این وسط کماکان به قوت خودش باقی است و آن نیاز مبرم من به آغوش است. یادت که نرفته آغوش چه جایگاه ویژه‌ای در زندگی آدم دارد؟ 
دارم بزرگ می‌شوم، روحم صیقلی شده است و اگر همین طور بزرگ‌منشانه پیش بروم، ممکن است تا چند صباح دیگر کلا قید بودنت را بزنم. آن وقت تویی که ضرر می‌کنی. این تابستان قرار است حسابی سرم شلوغ باشد. اگر زودتر سر و کله‌ات پیدا شد که هیچ، می‌توانم میان خیل برنامه‌ها جایی برایت دست و پا کنم، اما اگر باز هم تنبلانه نشسته‌ای که شرایط مهیا شود، باید بگویم این سال سراسر رند را هم از دست خواهی داد. حالا خود دانی.
  • ۸ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۴
  • نسرین

هوالمحبوب

نمی‌دونم چه حکمتیه که هرجایی غیر وبلاگ، معرفی کتاب می‌نویسم، کلمه‌ها از زیر دستم در می‌رن و متنم اون چیزی که باید، نمی‌شه. این کتاب رو یه بار تو پیجم معرفی کردم ولی خب به دلم ننشست. اینجا می‌خوام به سبک و سیاق همیشگی معرفی دوباره‌ای داشته باشم.

غزاله علیزاده رو با شب‌های تهران شناختم. دورۀ دانشجویی که خورۀ کتاب بودم، لا به لای قفسه‌ها چشمم خورده بود به این رمان و فریفتۀ اسم رمان و نویسنده شده بودم. اما به شدت تو ذوقم خورده بود. یعنی منی که هیچ کتابی رو نخونده رها نمی‌کردم نتونستم بیشتر از یک سوم کتاب پیش برم. یک سری آدم‌های مالیخولیایی، توی یک سری فضاهای نامانوس می‌لولیدن و هیچ معلوم نبود دارن چیکار می‌کنن. این چیزی که می‌گم بر اساس نظر نسرین بیست ساله است البته؛ چون بعدها دیگه سمت کتاب نرفتم ببینم واقعا آشفته بود یا من نتونستم بفهممش:)
خلاصه که غزاله علیزاده نخونده موند تا عید امسال. از کتابخونه مجموعۀ دو جلدی خانۀ ادریسی‌ها رو امانت گرفتم و تصمیم داشتم تو عید تمومش کنم که متاسفانه تا آخر فروردین کش اومد خوندنش:( البته خب خیلی پرحجم بود 627 صفحه ناقابل. البته اینکه داستان دلنشین و خوش‌خوانی نداشت هم در کاسته شدن سرعتم دخیل بود. 

خانۀ ادریسی‌ها یه رمان سیاسیه. یعنی ماجرا بر می‌گرده به انقلاب کارگری در یک جغرافیای نامعلوم که تازه در جلد دوم مشخص می‌شه اسمش عشق‌آباده. انگار نویسنده خواسته با انتخاب یک ناکجاآباد، از زیر تیغ سانسور در بره و تمام کنش‌ها و گفتگوها و تغییر شخصیت‌ها رو نه بر اساس انقلاب ایران، که بر اساس یک انقلاب بلشویکی روایت کنه. 

خانۀ ادریسی‌ها یک خونۀ اعیانیه که چهار نفر سکنه داره. مادربزرگ که به اسم خانم ادریسی شناخته می‌شه، لقا دختر بزرگ خانم ادریسی، وهاب، نوۀ پسری خانواده و یاور که خدمتکار وفادار خانواده است. 

توی این خونۀ اعیانی که همواره مردسالاری حاکم بوده و زن‌ها زیر یوغ استبداد مردها بودن، چند زن از دنیا رفتن. اولی، لوبا دخترعموی خانم ادریسی که زیبایی جادویی‌ای داشته، دومی رعنا، مادر وهاب و سومی رحیلا دختر کوچک خانم ادریسی که بی‌شباهت به لوبا نبوده. 

خانواده همچنان در پوسته‌ای از اشرافیت در حال گذران زندگی هستند که یک روز گروهی از آتشکارها که همون انقلابیون هستند، وارد خونه می‌شن و حدود پانزده- شانزده زن و مرد و بچه رو از خونه‌های عمومی به این خونه میارن. توی انقلاب آتشکارها، هیچ مالیکیت خصوصی‌ای وجود نداره. در بین این جمعیت قهرمان مردمی‌ای هم حضور داره به اسم قباد که پنجاه سال با رژیم سابق جنگیده و قهرمان کوه نامیده شده ولی حالا که آتشکارها به قدرت رسیدن، فکر می‌کنن دورۀ امثال قباد به پایان رسیده.

اهل خونه که ابتدا با ورود آتشکارها شوکه شدن، در روند داستان، کم‌کم به حضور اونها عادت می‌کنن و حتی بهشون دلبستگی پیدا می‌کنن. 

روند داستان به شدت کنده و اطناب زائد جا به جا به چشم می‌خوره. یعنی نویسنده می‌تونست تو سیصد چهارصد صفحه داستان رو جمع کنه. اینکه تو هیچی از گذشتۀ شخصیت‌های داستان ندونی و یهو تو یک سوم پایانی از زبان یک نویسنده و جادوگر، بشینی پای روایت تک‌تک‌شون یه خورده تو ذوق زننده بود. هر چند اون بخش‌ها درخشان‌ترین بخش رمان بود به زعم من ولی می‌تونست در خلال کتاب اتفاق بیوفته نه در پایان و اون هم یک جا پشت سر هم. 

یکی دیگه از اتفاق‌های دوست داشتنی داستان برای من حضور رکسانا، بازیگر معروف تئاتره که حلقه‌های گمشده‌ای رو با حضورش به هم وصل می‌کنه و یک سری راز رو برای مخاطب افشا می‌کنه. 

شخصت‌های کتاب در طول داستان، تغییر می‌کنند، انگار به یک جور پختگی می‌رسن. فکر می‌کنم لب مطلب کتاب هم این دیالوگ درخشان رکساناست:

تغییر باید در درون اتفاق بیوفتد، بدون این تحول، انقلاب تعویض پوسته است. 

این دیالوگ منو یاد یه دیالوگ توی رمان راز‌های سرزمین من رضا براهنی انداخت. یه جا مترجم بخت‌برگشته که بدون دلیل هجده سال انفرادی رو کشیده به انقلابیون میگه: حواستون باشه دیکتاتوری تاج و تخت به دیکتاتوری عمامه و نعلین تبدیل نشه. 

خوندن رمان برام تجربۀ خوبی بود. تجربۀ تمرکز، صبر و یاد گرفتن. اصطلاحات، لغات و گفتگوهای عامیانۀ زیادی بود که یاد گرفتم. خوندنش رو به مخاطبی که ادبیات براش جدیه توصیه می‌کنم برای یک کتابخوان عادی شاید خیلی کشش نداشته باشه.

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۴۵
  • نسرین
هوالمحبوب

قبل‌ترها در زندگی آنچنان بی‌پناه می‌شدم که به هر رابطۀ دوستی‌ای چنگ می‌زدم. گاه به گاه دلم می‌خواست بروم از تک‌تک‌شان بپرسم که ببین فلانی، هنوز دوستیم؟ از اینکه یکی از شمار دوستانم کم شوند، ترس برم می‌داشت. خیلی جاها کوتاه می‌آمدم، سکوت می‌کردم تا دوستی را حفظ کنم. فکر می‌کردم برای آدمی که تشنۀ محبت کردن و محبت دیدن است، دوست تنها پناه است. خیلی وقت بود که فهمیده بودم، الی آن آدمی نیست که من دلم می‌خواهد وقتم را با او بگذرانم. خیلی وقت‌ها قلبم را به درد می‌آورد، خیلی وقت‌ها پرخاش می‌کرد؛ ولی من می‌گذاشتم پای شرایط بد زندگی‌اش. اما یک روز قیدش را زدم. رابطه را تمام کردم و نفسی به آسودگی کشیدم. جای خالی‌اش اصلا آزاردهنده نبود. بعدتر که وارد روابط عاطفی شدم، همین باگ را با خودم به رابطه بردم. فکر می‌کردم باید تحت هر شرایطی نگهش دارم. کوتاه می‌آمدم، تحقیر می‌شدم، منت‌کشی می‌کردم فقط برای اینکه کسی را که دوستش دارم، نگه دارم. وقتی برای همیشه رفت، وقتی گریه‌هایم تمام شد، فهمیدم که نبودنش آنقدرها هم آزاردهنده نبود. اما هنوز درس نگرفته بودم. وقتی قدیمی‌ترین رفیق وبلاگی‌ام از در دیگری وارد شد، وقتی محبت کرد، وقتی حرف‌هایی زد که جنسش با رفاقت سابق، فرق می‌کرد، فکر کردم که باید تن بدهم به این رابطه تا نگهش دارم. فکر می‌کردم این تغییر فاز از دوست داشتن است. به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که ممکن است او فقط در حال ارضای حس کنجکاوی‌اش باشد. وقتی پرخاش کرد، وقتی تحقیرم کرد فقط سکوت کردم و کنار کشیدم. هربار برای عذرخواهی برگشت، بخشیدمش. هربار اشتباه کرد من چشم پوشیدم. بعد چه شد؟ دلش را زدم و او برای همیشه رفت. نه رابطه‌ای که داشت ساخته می‌شد به جایی رسید نه رفاقت سابق به قوت خودش باقی ماند. من فقط می‌خواستم کسی باشد که دوستم داشته باشد. به بهایی که برای دوست داشته شدن می‌پرداختم فکر نمی‌کردم. اشتباه‌های من در رابطه تمامی نداشت. همچنان دلشورۀ از دست دادن آدم‌ها ته ذهنم بود. هنوز گاه به گاه محبت‌های بی‌دریغ می‌کردم تا آدم‌ها را در حلقۀ دوستی‌ام حفظ کنم. وقتی نون سر راهم سبز شد، تازه فهمیدم معنای اصیل رفاقت یعنی چه. تازه فهمیدم که من قرار نیست برای رفاقت بهایی بپردازم. قرار نیست برای اینکه کسی دوستم داشته باشد، خودم را فراموش کنم و آنقدر صیقلی شوم که به چشم او بیایم. قبل‌تر هم این جنس ناب رفاقت را با بچه‌های دورۀ کارشناسی تجربه کرده‌ بودم. همین است که حلقۀ رفاقت‌مان پانزده سال است که به قوت قبل باقی است. اما من هنوز یک خلا بزرگ داشتم. خلایی از جنس عشق. عشقی که همیشه خودم را لایقش می‌دانستم. همیشۀ تشنۀ ساختن بودم. همیشه آماده بودم در کسوت یک عاشق ظاهر شوم. بار دومی که به کسی ابراز علاقه کردم، سی و سه ساله بودم. آنقدر خوب شناخته بودمش که فکر می‌کردم نگفتنم جفا کردن در حق خودم است. اما باز هم اشتباه‌های قبلی را تکرار کردم. هربار که اختلافی رخ داد، مقصر بودم یا نه، پا پیش گذاشتم تا حلش کنم، هربار جان بر کف آماده بودم که از در گفتگو وارد شوم، هر بار حرف می‌زدیم و رفاقت‌مان به سیاق قبل باز می‌گشت. اما وقتی چیزی توی رفاقت خراب شود، وقتی چیزی توی دل آدم رنگش عوض شود، گفتگو چارۀ هیچ چیز را نمی‌کند. آخر یک وقت‌هایی لازم است هر دونفر بخواهند تا بشود. هردو نفر دلشان بتپد برای حفظ الفت و دوستی. جان کندم، گریستم، رنج کشیدم و تلاش کردم که این بار هم بشود رشتۀ پاره شده را وصله کرد. هر بار با خودم فکر می‌کردم آیا هنوز دوستیم؟ می‌ترسیدم از اینکه دیگر دوستم نباشد، می‌ترسیدم دیگر داخل آن حلقۀ امن نباشم. می‌ترسیدم بار دیگر چیز ارزشمندی را از دست بدهم. اما یک روز به خودم آمدم و دیدم باز هم دارم تحقیر می‌شوم و دم نمی‌زنم. دارم تحمل می‌کنم و دم نمی‌زنم. دارد به من بی‌محلی می‌کند و من دم نمی‌زنم. نشستم برابر خودم و حرف زدم. به خود توی آینه گفتم تو ارزشمندی. آنقدر که کسی برای حفظ تو، قدم پیش بگذارد. هیچ کس حق ندارد با رفتارش، نگاهش، کلماتش تو را بیازارد. بار آخری که پیش‌قدم صلح شده بودم، قرار شده بود حرف بزنیم و سنگ‌هایمان را وا بکنیم. حالا ماه‌ها از آن روز گذشته و او برای هیچ حرفی پیش‌قدم نشده است. الی می‌گفت، جواب ندادن هم یک جور جواب است، بی‌محلی کردن هم یک جور جواب است، تحقیر کردن هم یک جور جواب است. حالا من آن آدم مهمی‌ام که باید برای حفظ خودم تلاش کنم. باید نگذارم آب توی دل خودم تکان بخورد. باید قربان صدقۀ رابطه‌ام با خودم بروم. باید رشتۀ الفتم را با خودم وصله پینه کنم. نبودن هیچ آدمی پایان جهان نیست. 
  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۰
  • نسرین

هوالمحبوب

هی رفیق، راستش دارد ترس برم می‌دارد. دارم سی و چهار سالگی را مزه‌مزه می‌کنم و از حجم کارهای نکرده ترس برم داشته. دارم به این فکر می‌کنم که بعد ماه رمضان، جلسات تراپی را ادامه بدهم. ویرم گرفته که تراپیستم را عوض کنم. ولی هنوز به قطعیت نرسیده‌ام. می‌دانی؟ عوض کردن تراپیست یعنی دوباره تمام زخم‌هایت را مقابل یک آدم جدید نشتر بزنی. درست شبیه شروع یک رابطه از صفر است، شروع رابطه با یک آدم تازه. من که دیگر حوصلۀ هیچ کدامش را ندارم. 
دوبار با طناب پوسیده‌اش به چاه رفته‌ام و عین دوبار خستگی توی تنم مانده است. حرف زدن همیشه جواب نمی‌دهد. بعضی وقت‌ها باید بِبُری و بروی و خودت بشوی سنگ تمام. برای هیچ آدمی پا روی غرور گذاشتن آسان نیست. هیچ کس دلش نمی‌خواهد توی موقعیتی که طلبکار است، ادای بدهکارها را در بیاورد و گردن کج کند و بگوید ببخشید. آدم برای هر کسی که از غرورش نمی‌گذرد، می‌گذرد؟ 
بگذریم. داشتم می‌گفتم که ترسیده‌ام و این ترس هر چقدر که بخواهم بی‌محلش کنم، هست و از جایش تکان نمی‌خورد. باید یک تکانی به خودم بدهم و لنگرم را در میانه‌های دهۀ چهارم زندگی، به جای سفت و سختی تکیه دهم. 
ترسیده‌ام که نکند روزها بگذرد و من هیچ کجای ایران را درست و حسابی ندیده باشم، سازم را به صدا در نیاورده باشم، کتابم را چاپ نکرده باشم، زبان یاد نگرفته باشم، چم و خم کامپیوتر را بلد نشده باشم، سری توی سرها در نیاورده باشم. نکند سی و چهار سالگی بیاید و برود و من حس خوشبختی نکرده باشم؟
زندگی عجیب شده است رفیق.

باید دست بجنبانم. فرصت کم است. فقط 27 روز وقت دارم که چند تا از آرزوهایم را تا قبل از سی و چهار سالگی محقق کنم. زمان کمی است مگر نه؟ دعا کن از پسش بر بیاییم. 

  • ۶ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۱
  • نسرین