گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 

هفتم خرداد بلیط اصفهان گرفته بودم که به خاطر بخشنامه اداره سفرم کنسل شد. و امروز من در اصفهانم. این شهر جادویی مدت‌ها بود که قلقلکم می‌داد که بیام و ببینمش. جرقهٔ اولیه‌اش نمی‌دونم کی زده شد ولی یادمه که تا همین اواخر لذت دیدار کسی این میل رو تو وجودم تشدید می‌کرد. اما حالا می‌دونم که حتی اگر بفهمه من اصفهانم مشتاق نیست منو ببینه و راستش دیگه اصفهان برام وابسته به حضور هیچ کس نیست. 

از امروز تا هر وقت که شرایط مساعد باشه، می‌خوام از اصفهان گردی لذت ببرم. دوستانی دارم که مشتاقم ببینمشون. دلم می‌خواد این چند روز حسابی توی اصفهان پیاده‌روی کنم و با تک‌تک سلول‌هام از زیبایی‌هاش لذت ببرم. هوا هم چندان گرم نیست و امیدوارم حسابی خوش بگذره. منتظر سفرنامهٔ لحظه به لحظه‌ام باشید. مقصد اولم بعد از صبحانه میدان نقش جهانه. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

می‌دونم که حتی داشتنت همهٔ جاهای خالی رو پر نمی‌کنه، می‌دونم که توام که باشی بازم ممکنه شب با گریه بخوابم، می‌دونم که داشتنت هیچ تضمینی برای خوشبختی نیست ولی من با تمام وجود دلم داشتنت رو می‌خواد. اگه بودی اینهمه در جهان آدم‌ها تنها نبودم. اینهمه حرف تو دلم تلمبار نمی‌شد. می‌تونستم لااقل با تو همهٔ خودمو به اشتراک بذارم. با تو ترس از دست دادن نبود. با تو تحقیری نبود، انتخاب شدنی نبود، رنج بعد از پس زده شدنی نبود. با تو می‌شد بدون گدایی محبت از آدم‌هایی که مال من نیستن زندگی کنم و شاد باشم. با تو نیازی نبود هر روز منتظر پشیمون شدن کسایی بمونم که خط زدن رو من و رابطه و رفتن.

خسته‌ام لعنتی خیلی خسته‌‌ام...


  • نسرین

هوالمحبوب 

دیروز توی حیاط مجتمع فرهنگی نشسته بودیم و منتظر شروع نمایش خیمه‌شب‌بازی بودیم. روی پله‌ای که نشسته بودم و داشتم بچه‌ها را می‌پاییدم، با مردی رو به رو شدم که شبیه تو‌ بود.‌ مرد پسرش را آورده بود برای تماشای نمایش و پسرک ترکی نمی‌دانست. مرد گه‌گاه خم می‌شد و واژه‌ای را توی گوش پسرک ترجمه می‌کرد. 
موهای شقیقه‌اش جوگندمی بود درست شبیه تو، لبخندی که انگار همیشگی است، روی لب‌هایش نشسته بود، درست شبیه تو. 
گاه تصور می‌کردم که خود تویی و کنارم نشسته‌ای و ما داریم بچه‌مان را تماشا می‌کنیم که چطور غرق نمایش شده است.
بچه‌ای که زیبایی‌اش را از من به ارث برده و صدایش را از تو، زیباست و خواستنی شبیه ترکیب جادویی ما دو تا. 
یاد داستان اخیرت هم افتادم، همانی که زن و مردی اتفاقی توی مدرسهٔ بچه‌هاشان همدیگر را ملاقات می‌کنن و ... 
یک آن حس کردم کنارم نشسته‌ای و دست حمایت‌گرت را دارم و زندگی دارد روی خوشش را به من نشان می‌دهد. 
با مرد که هرازگاهی چشم در چشم می‌شدم خنده‌هایش را نثار می‌کرد ولی عمق نگاهش در پی پسرک بود که ببیند از نمایش چیزی فهمید یا نه.
دیروز حس کردم دارمت و شیرینی داشتنت روزم را زیبا کرد. زندگی انگار همین برش‌های دلخواه کوچک است. رویایی که همیشه توی ذهنت ساخته‌ای یکهو رنگ واقعیت به خود می‌گیرد و ...



  • نسرین

هوالمحبوب 

۱-هدری که غمی برام طراحی کرده بود رو گم‌ کردم. فعلا مجبورم بدون هدرش سر کنم تا وقتی که درست وحسابی فایلا رو بگردم. 

۲-داشتم به این فکر می‌کردم که چند ساله وبلاگ فلانی رو می‌خونم و اغلب کامنت می‌ذارم براش، ولی تا حالا ندیدم بیاد وبلاگم. 

اوایل برام مهم نبود این چیزا، الانم مهم نیست ولی یهو بهم برخورد که خب یعنی چی؟ 

چرا مدام به کسی ریکشن نشون می‌دی که هرگز زحمت نداده به خودش که یه تک پا بیاد وبلاگت! 

درسته خودمم خیلی از دنبال کننده‌های وبلاگم رو دنبال نکردم ولی وقتی کسی مدام برام کامنت می‌ذاره حداقل محض کنجکاوی می‌رم یه سر بزنم بهش.

مخصوصا وقتی کلی اشتراک داشته باشم باهاش.

من این غرور الکی رو نمی‌فهمم و از امروز دیگه نمی‌خوام بهایی به کسایی بدم که هیچ وقت زحمت نکشیدن منو ببینن. 

راستش هیچ کس اونقدر سرش شلوغ نیست که نتونه در طی چند سال حداقل یکبار یه کامنت بهت بده. 

مخصوصا تو‌ روزگار کنونی که هممون از کم‌فروغ شدن وبلاگ می‌نالیم و خیلی از خفن‌های این عرصه دیگه نیستن.‌

۳-من این خود خفن پنداری وخود شیفتگی رو‌ هرگز درک نکردم. تلاش کردم که خودم جزوشون نباشم. ولی اگر شمای مخاطب چنین حسی بهم دارین حتما بگین راجع بهش فکر می‌کنم. 

۴- یه نفرم هست که کل کامنت‌هایی که بهم داده تذکر من باب غلط تایپی و اینا بوده:) 

۵-قدیما یه عادت مسخره‌ای داشت که موقع قهر و دلخوری وبلاگم آنفالو می‌کرد، فکر می‌کردم  دیگه بزرگ شده ولی گویا نه هنوز همون بچه کینه‌ای قبله:))

۶-به حجم عجیبی از نفرتِ بعد از دوست داشتن رسیدم نسبت به چند نفر و نمی‌دونم باهاش چیکار کنم. 



  • نسرین

هوالمحبوب 

این روزا زیاد کافه و رستوران می‌رم. حس می‌کنم از حراجی‌ها دارم زیاد لباس می‌خرم. می‌دونی؟ خودمم می‌فهمم وقتی سان‌شاین ۶۸ تومنی می‌خورم، رفته تو پاچه‌ام، می‌دونم هیچ لباسی لازم ندارم و‌ اتاقم داره از تراکم لباس می‌ترکه. می‌دونم که دیگه مثل قبل هیچ کدومشون خوشحالمم نمی‌کنن حتی. من خیلی وقته فهمیدم ته آرزوهایی که می‌تونم برای خودم برآورده کنم سفر با اتوبوس و اتراق تو خانه معلمه که حتی حموم هم تو اتاق‌هاش نداره. من خیلی وقته فهمیدم نمی‌تونم لاغر بشم و برسم به وزن دوره دانشجویی‌ام. چون انگیزه‌ای ندارم که باعث بشه جلوی ریزه‌خواری‌هامو بگیرم. داریم سقوط می‌کنیم. به کدوم آینده چشم دوختم و به امید کدوم آینده دارم جون می‌کنم؟ آینده‌ای که توش قرار نیست مالک چیزی بشم؟ 
مادرها و پدرها چطور دوام میارن؟ این دیگه تورم نیست، این فروپاشی اقتصادیه. چرا ریشه همه آرزوهامون رو تو جوونی خشکوندین؟
بعد از پول خرج کردن حالت تهوع بهم دست می‌ده این روزها. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

۱-بعد چند روز رفتم اینستا یه استوری آتشین گذاشتم که ای داد، ای هوار، کتاب بند محکومین من دست کیه، خجالت نمی‌کشین کتاب امانت می‌گیرین نمیارین پس بدین؟

بعد نت رو بستم و رفتم پایین شام بخورم. برگشتم دیدم یکی از خفن‌ترین نویسنده‌های زن تبریز بهم زنگ زده، اینستا رو باز کردم دیدم چند تا ویس گذاشته، که کتابت دست منه و از فلان جلسه مونده دستم بعد کرونا اومد و ندیدمت و فلان. 

کاش اون لحظه از صحنه روزگار محو می‌شدم.

۲- تو دفتر نشسته بودیم و راجع به فرزند‌آوری حرف می‌زدیم و یهو منِ خر گفتم وای الان دیگه کی بچه دوم میاره تو این شرایط، طرف باید خیلی فلان باشه که فکر بچه دوم بیوفته.  همکارم که کنارم نشسته بود بچه دومش رو‌ باردار بود. از خجالت زمین رو گاز می‌زدم بعدش.

۳-تو سالن پشت در اتاق استاد ایستاده و منتظر بودیم که بیاد ازمون امتحان شفاهی بگیره. گمونم درس‌مون مسعود سعد بود. استاد نیم ساعتی دیر کرده بود و من سالن رو گذاشته بودم رو سرم که واقعا استاد معنی وقت رو نمی‌دونه، وقت دانشجو اصلا ارزشی نداره و فلان که از پیچ ته سالن استاد لبخند‌زنان نزدیک شد و من باز می‌خواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.

این روزها که بابت پرخاشگری بی‌دلیل و صد البته چند باره یه نفر، دمقم، یاد این سه قضاوت و عجول بودن و پرخاش خودم افتادم. اولی همین امشب رخ داد، دومی سال ۹۶ و سومی ترم پنج کارشناسی.

خواستم یادم بمونه و یادش بیاد که چقدر نحوه تعامل آدم‌ها در تاثیری که می‌ذارن نقش داره. چقدر زشته تصویری که از خودمون ارائه می‌دیم اینقدر دهشت‌ناک باشه که کسی رو چند روز فلج کنه. چقدر زشته آدم‌ها رو بی‌دلیل رنجوندن و خنجر زدن به بهانه‌های واهی. زندگی اونقدر کوتاهه که همین امشب ممکنه اون نفسی که فرو می‌دیم دیگه بالا نیاد و تموم. نوشتم که یادم بمونه اینکه من غمگینم، افسرده‌ام، کسلم، داغونم و ....هیچ کدوم دلیل موجهی برای پرخاش کردن نیست. اینا رو اول دارم به خودم می‌گم. شاید اگه اون شب جفت‌مون می‌زدیم به در شوخی و خنده، اعصاب هیچ کدوم‌مون امروز اینقدر خرد نبود.

  • نسرین

هوالمحبوب


اینکه می‌گن خودت به آرزوهات برس و منتظر کسی نباش تا تو رو به آرزوهات برسونه بسیار متین و درست. مام چشم‌مون کور قبولش می‌کنیم. توی این وانفسای اقتصادی هم عین اسب کار می‌کنیم تا پول در بیاریم و باهاش به آرزوهامون برسیم. اما یک چیزهایی نه با پول حل می‌شه و نه با مثل اسب کار کردن. یک حس‌هایی می‌چسبه بیخ گلوت و خفه‌ات می‌کنه. بابای ما هیچ وقت ماشین نداشت. ما هیچ وقت توی بچگی‌مون سوار هیچ ماشینی نشدیم که باهاش بریم گردش و سفر که رانندۀ اون ماشین بابامون بوده باشه. همیشه یا با عمه‌ها رفتیم جایی یا با خاله‌ها. وقتی هم با کس دیگه‌ای می‌ری سفر، دیگه تو تعیین نمی‌کنی تو ماشین چی گوش بدین، تعیین نمی‌کنی کجا توقف کنین برای صبحانه یا ناهار، هیچ کس برای دل تو ارزشی قائل نیست که چون یه بوته گل وحشی دیدی بزنه کنار تا تو ازش عکس بگیری. همین که لطف کردن تو رو هم دارن با خودشون می‌برن سفر باید کلاهت رو بندازی هوا. 
مشکل از بقیه نیست که با دل تو راه نمیان، اونا وظیفه‌ای در قبال احساسات تو ندارن، تا همون جاش هم لطف کردن در حقت. مشکل از توی سی و چهار ساله است که هنوز سوار ماشین بقیه می‌شی تا باهاش بری سفر.
مشکل از توئه که کسی رو نداری که اونقدر دوستت داشته باشه که سفرش رو بر اساس علائق تو بچینه. که تو کنارش در عین اینکه خودتی، حس طفیلی بودن نداشته باشی. حس اینکه حضورت برنامه‌هاش رو ریخته به هم، بودنت اونو از کار و زندگی انداخته نیاد بچسبه بیخ گلوت.
کسی که همونقدر که اون کنار تو خودشه، تو هم کنارش خودت باشی. یه چیزهایی با تلاش و کوشش به دست نمیاد. یه جاهایی خدا هم در حق‌مون کم‌لطفی می‌کنه انگار. نمیشه که تا ابد بشینی تماشا کنی که بقیه چطور دارن کیف می‌کنن و تو هی نفس عمیق بکشی و بغضت رو قورت بدی و بگی یه روز خودم تمام آرزوهام رو برآورده می‌کنم. یه جایی دیگه پاره می‌شی زیر فشار زندگی. یه جایی از پسش بر نمیای و یه جایی هم دیگه خیلی دیره.
مدیر مدرسۀ اول پریروز بهم گفت، تا جایی که می‌تونی کیف کن، سفر برو، از زندگی‌ات لذت ببر. منو نذاشتن پر و بال باز کنم و الان که رسیدم به این سن، دیگه هیچی خوشحالم نمی‌کنه.
من همین الان هم پر و بالم چیده شده. همش دارم فکر می‌کنم پاشم ساک ببندم برم فلان جا که چی بشه؟ وقتی کسی منتظرم نیست، وقتی کسی نیست که کنارش از دیدنی‌ها لذت ببرم، برای چی پاشم برم؟ خب بس نیست واقعا؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 

صبح: نجات یافتن

صبح‌ها صدای آواز خوندنش توی گوشم می‌پیچه و از تکرار چندباره آهنگ‌هاش غرق لذت می‌شم. دارم به این نتیجه می‌رسم که خاطره‌هام رو نجات بدم. خاطره‌‌هام رو محدود به آدم‌ها نکنم. که وقتی آدم‌ها عوض شدن و تغییر کاربری دادن، من بازنده نباشم. ما روزهای زیبایی داشتیم. جاهای زیادی به داد هم رسیدیم. روزها و شب‌های زیادی با هم خندیدیم، حتی شاید با هم و به یاد هم گریه کردیم. خواب همو دیدیم، همدیگه رو تو رویاهامون بغل گرفتیم. داشتم روزهایی رو که برای خوشحالی هم برنامه چیدیم مرور می‌کردم و تعدادش از دستم در رفته. اونقدر باکیفیت رفاقت کردیم وعشق ورزیدیم که خاطره‌هاش از ذهن هیچ کدوم‌مون پاک نمی‌شه. 

ظهر: قهرمان شدن

هیچ کس اونقدر مهم نیست که از دست دادنش، توازن زندگی آدم‌ها رو به هم بزنه. شاید آدم رو در لحظه بشکنه، اشکش رو در بیاره، شاید حس یاس توام با شکست بهش بده ولی زودگذره. حتی عشق هم قادر نیست آدم‌ها رو زمین بزنه. ما بعد هر عشق‌ورزیدن و رها کردنی، دوباره قادریم خودمون رو بازسازی کنیم. قادریم دوباره سرپا بشیم، دوباره لبخندهامون رو پیدا کنیم. من دوباره زنده ام و دوباره قرار لبخندهای پررنگ بزنم، لباس‌های شاد بپوشم و رابطه‌های جدید تجربه کنم. قراره کمتر حرف بزنم و بیشتر بنویسم. فکری که از دیروز افتاده تو سرم قراره منو به راه‌های جدیدی ببره که تهش کلی حس رضایت در انتظارمه. من قهرمان زندگی خودمم و این رو با افتخار می‌گم: تو بی‌نظیری دختر. 

عصر: لبخند دوباره 

اخ اگر فکرهای توی سرم بیاد روی کاغذ. آخ اگه من بتونم ور تنبلم رو بگیرم و بکشونم پای کار. چه کارهایی که خلق نکنم. پر از شوق خلق کردنم. پر از حس تازگی و روییدن. حس رهایی و آزادی. دیگه قرار نیست به عقب برگردم. دیدن این شور تازه و امید تازه، انگار زنده‌ام کرده. کتاب تازه‌ای رو‌ دیروز تموم کردم و تقدیمش کردم به مربی برای روز تولدش. این کتاب الهام‌بخش این امید تازه بوده. ح لطف بزرگی در حقم کرده و مستر ژ از کارم خوشحاله. 

شب: به زندگی باز می‌گردیم 

دارم به این فکر می‌کنم که شرایط رو برای پذیرفتن عشق تازه مهیا کنم. برای زیستن بدون تشویش از دست دادن، برای زندگی بدون باخت. دارم گزینه‌ها رو بررسی می‌کنم. برای پذیرفتن دوست جدید هم دچار وسواس شدم و به این فکر می‌کنم که شاید بد نباشه جای  مهره‌های سوخته رو با نیروهای تازه‌نفس پر کرد. بریم به جنگ زندگی تا نفس داریم. 





  • نسرین

هوالمحبوب 

دوستام اسمش رو می‌ذارن سادگی ولی من می‌گم رهایی. من حرف زدن از احساساتم همیشه برام راحت بوده. مخصوصا نوشتن‌شون. همیشه تو نوشتن راحت‌تر خودمو بروز دادم. خیلی روی خودم کار کردم، خیلی تراپی رفتم، باشگاه رفتم، خودمو با تفریحات مورد علاقه‌ام سرگرم کردم که فراموش کنم چه اتفاقی رو از سر گذروندم.‌ الان می‌تونم بگم هفتاد درصد اون غمی که رو سینه‌ام چمبره زده بود، رفته پی کارش. با خیلی چیزها کنار اومدم، تو خیلی وجه‌ها به پذیرش رسیدم ولی هنوز هم گاهی حسود می‌شم. به حس‌هایی که دیگه ندارم‌شون، به چیزهایی که دیگه قرار نیست تجربه کنم. حسادتم وقتی پررنگ‌تر می‌شه که می‌بینم بی‌رحمانه و بی‌دلیل از دست دادم‌شون. وقتی که تنها خواسته‌ام حرف زدن بود و بهش بی‌توجهی شده. وقتی دوست داشتم و جوابم شد بی‌رحمی. میم همیشه می‌گه اونی که از دستت می‌ده فقیر شده. من لبخند می‌شم با حرفش ولی ته دلم هنوز دوست داره برگرده به اون حال و هوای قبل. و وقتی فقط با دیوار مواجه می‌شه می‌خوره تو‌ ذوقش. خیلی عجیب بود می‌دونی؟ اینکه تو با گوشت و‌ پوست و استخوان دردی رو حس کنی و برای کسی ازش حرف بزنی و طرف مقابل خنجر بکشه روت و دقیقا خنجرش رو تو عمیق‌ترین جای زخمت فرو ببره. انگار علاوه بر زخم خودت، زخم نامردی هم باید تحمل کنی اونم بی‌دلیل. قسم می‌خورم هیچ جهنمی بدتر از بی‌دلیل رها شدن نیست. اونم وقتی تو مدام دست و پا می‌زنی برای شنیدن دلیل و جواب. 



  • نسرین

هوالمحبوب


نه اجاره خانه می‌دهم و نه خرج خورد و خوراک. نه از هزینۀ قبض آب و برق خبر دارم و نه مسولیت خرید هیچ یک از اقلام ضروری و غیر ضروری با من است. اما دارم از چند جهت جغرافیایی شکاف می‌خورم!
منی که کارمند دولتم، دستم توی جیب خودم می‌رود، خرج مهمی در طول ماه ندارم و تنها مسولیت بزرگم برآورده کردن آرزوهای فردی خودم است، دارم یک حقوق ثابت از دولت می‌گیرم و زیر بار فشار اقتصادی ترک خورده‌ام!
هر ماه حساب می‌کنم که اگر سفر بروم باید قید فلان کلاس را بزنم، اگر این ماه یک وعدۀ غذایی را با دوستانم در فلان رستوران صرف کنم، باید از خرید فلان لباس چشم بپوشم. این لیست تا ابد ادامه دارد. 
من سی و چهار سال صبر کرده‌ام که برسم به این نقطه‌ای که نتوانم هیچ گرهی از زندگی پدر و مادرم باز کنم، به اینجا که سرم پایین باشد که نمی‌توانم کمک خرجی برای خانواده‌ام باشم. 
من همیشۀ خدا جنگیده‌ام، دویده‌ام و هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام نبوده که سر بی‌دغدغه و آسوده زمین بگذارم. برای من هرگز سفرۀ چرب و چیل و جیب پر پول و حمایت مالی فراهم نبوده. من جنگیده‌ام تا در سی و چهار سالگی برسم به این نقطه که نتوانم هیچ غلط اضافه‌ای با درآمدم بکنم!
آقای بزرگتر، آقای دولت، آقای حکومت و هر کس دیگری که مسولیت ادارۀ این جغرافیا در ناصیه‌ات نوشته شده است. یک دقیقه گاز آشک‌آور و باتوم و سرباز ضد شورشت را غلاف کن و به حرف‌های من گوش کن.
ما مثل مردم خوشبخت آن سوی شط، دنبال زندگی کردن نیستیم. ما نمی‌خواهیم سالی چند بار سفر برویم، توی رستوران غذا بخوریم، لباس‌های مارک‌دار بپوشیم، خدمات اجتماعی دریافت کنیم، خانه‌های لوکس داشته باشیم و هزار و یک چیز دیگر که حتی در مخیله‌مان نمی‌گنجد. لطفا تا دهان باز می‌کنیم امنیت نداشته‌مان را هی به رخ‌مان نکش. ما هیچ وقت زیر دست شما امنیت نداشته‌ایم. ما هر سال یک هواپیما، یک قطار، یک اتوبوس قربانی می‌دهیم. ما هر سال در زلزله و سیل و طوفان و آتش‌سوزی می‌میریم. ما هیچ وقت دشمن خارجی نداشتیم، دشمن ما همیشه داخلی بود. همان‌هایی که خوردند و بردند و پروار شدند و به ریش ما خندیدند. مایی که داشتیم درس می‌خواندیم، تلاش می‌کردیم دست روی زانوی‌مان بگذاریم، بزرگ شویم و آرزوهای پدر و مادرمان را محقق کنیم. ما زیر بار زندگی زاییده‌ایم آن هم چند‌قلو.
من اگر نتوانم با چندرغازی که هر ماه به حسابم می‌ریزی، مادرم را یک سفر مشهد ببرم، اصلا برای چه زنده‌ام؟ برای چه زنده‌ام اگر قرار است آرزوی فرزندانی که دارم تربیت می‌کنم مهاجرت باشد؟ برای چه دارم جان می‌کنم که مفهوم وطن را به بچه‌هایم بیاموزم وقتی از روی تک به تک‌شان شرمنده‌ام؟
راستی کدام وطن؟ چیزی هم مگر از وطن مانده است که به توبره نکشیده باشید؟ کوه‌ها را کندید، دشت‌ها را جارو کردید، رودها را خشکاندید، جنگل‌ها را آتش زدید. داریم از امنیت کدام وطن حرف می‌زنیم؟ 
نالۀ ما هر روز خدا از یک ور وطن بلند است. ما برای جرعه‌ای آب و لقمه‌ای نان به فغان آمده‌ایم. 

  • نسرین