هوالمحبوب
آقاجون مریضه، چشمهاش کمفروغ شده و صداش دورگه است. دکتر میگه نباید کار کنه، عوارض پیریه گفتین هفتاد و هشت سالشه دیگه نه؟ و من هربار که فکر میکنم آقاجون یا مامان پیر شدن، غصهام میشه. پیری ترس از دست دادن میاره و من وحشت دارم از نداشتنشون. دلم میخواد یه مغازۀ کوچیک دست و پا کنم که آقاجون هم بیکار نباشه و هم مجبور نباشه کار سخت بکنه توی این سن. کاش پولدار بودم...
مدام دارم فکر میکنم که تابستون تموم شد و من هیچ کار مفیدی نکردم! این وحشت هیچ کار مفیدی نکردن از پا میندازه منو و مدام باید به خودم یادآوری کنم که کلی کار انجام دادم. تکتک کارهامو به رخ خودم بکشم بلکه ور منفیبافم آروم بگیره. همین که کمتر دارم وقت تلف میکنم خوبه دیگه نه؟ همین که دارم هفتهای یه بار میرم خونۀ مریم که حالمون با هم خوب باشه، خوبه دیگه؟ مگه آدم از زندگی چی میخواد جز لبخند روی لبهای خانوادهاش؟
تمرینی که از چند روز پیش شروع کردم، تمرین دلتنگ و دلواپس نشدنه. بس که این دو تا منو از پا مینداختن. دیروز سر یه ماجرایی تا شب رسما فلج شده بودم و تا خبر بهخیر گذشتنش رو نشنیدم عملا نتونستم هیچ کار مفیدی انجام بدم.
از اول مرداد دارم زبان میخونم و از اینکه وقفه ننداختم بینش به خودم افتخار میکنم. هرچند روزی پونزده دقیقه بیشتر نیست ولی برای شروع مناسبه و منم که قصد خاصی ندارم از زبان یادگرفتن. حتی اگر چند سالم طول بکشه ادامه میدم تا بالاخره حال خودم از این آموزش خوب بشه و راضی باشم که بالاخره این غول رو شکست دادم.
دارم برادران کارامازوف رو تموم میکنم، این از اهداف مهم امسالم بود. همچنان تولستوی یه سر و گردن بالاتره برام! بعدش چند تا کتاب غیر داستانی باید بخونم. چند تا دوره باید ببینم و اگر تونستم به درآمدزایی مدنظرم برسم، دوره ویراستاری رو تهیه کنم. گام بعدی سر و سامون دادن به فایل کتابه که چند وقته منتظرمه ادیت نهایی بشه و بره پیش ویراستارش!
ور حسودم رو دارم کنترل میکنم. از پیشرفتی که بقیه دارن تو عرصۀ محتوا میکنن دارم کیف میکنم و به خودم قبلوندم که من هدفم معلمی کردنه در درجه اول و محتوا برام همیشه رتبۀ دوم رو داره، پس اگر درخشان نیستم دلیلش اینه پس نباید بابتش غصه بخورم.
هنوز مرددم که کلاس سهتار رو ثبتنام کنم یا نه؟ چون کلاس رانندگی از هفتۀ بعد شروع میشه و اگر ویراستاری رو هم بخرم، باید بشینم پای کار و نمیتونم رها کنم. میترسم ثبتنام کنم و مثل دفعۀ قبلی تمرین نکنم و سرخورده بشم.
نمیدونم دوچرخه بخرم یا نه. راستش نمیدونم هوس زودگذره یا عشق درونی. میترسم مثل سهتار هزینه کنم و بمونه خاک بخوره و بدتر غصهام بشه که تو از عرضۀ تموم کردن هیچ کاری برنمیای!
رفتم پیش دوستم تا چند تا راهنمایی بگیرم برای تدریس دورۀ دوم. یه جوری خیالم رو راحت کرد که حتی نرفتم کتابهاش رو تهیه کنم. گفت تو به کنکورشون نباید کاری داشته باشی، اساسا کنکور به تو مربوط نیست و تو باید کتاب درسی رو خوب تدریس کنی که مطمئنم از پسش برمیای. کاش اونقدری که دوستام منو قبول دارن، خودمم خودمو قبول داشتم!
پیج کاری زدم و قصد داشتم تولید محتوا کنم براش ولی بازم تنبلیام گرفته و هنوز هیچ پستی نذاشتم. قصد دارم معرفی کتاب بذارم و بعد به نکات آموزشی بپردازم. باید براش وقت باز کنم. واسهام مهمه که بتونم از پیج پول دربیارم. پیج همکار سابقم رو دیدم که 45 هزار فالور داره برگهام ریخت.
بعد ده یازده سال وبلاگنویسی، تعداد دنبالکنندههام رسیده به 299 تا! یعنی یه قدم تا سیصد تایی شدن:) آیا کسی هست که مرا یاری کند؟