گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 


چند وقت پیش به وبلاگی برخوردم که نام نویسنده‌اش بانوچه بود. متعجب شدم و کمی دلخور. چون بانوچه سال‌هاست نام بلاگری رفیقمون ثریا شیریه. ولی خب پیش خودم گفتم لابد این نویسنده جدید، بانوچه ما رو نمی‌شناسه و برای همین بلااشکاله کارش. پس از کنارش گذشتم. ولی وقتی امروز دیدم توی اینستاگرام به اغلب بچه‌های بلاگر ریکوئست داده از جمله خودم، فهمیدم ایشون کاملا شناخت دارن به قضیه! 

بدی کار اینجاست که اغلب کسانی که ایشون ریکوئست دادن بهشون, فکر کردن طرف ثریا شیریه و برای همین درخواستش رو پذیرفتن. 

نمی‌دونم چه هدفی پشت این کاره ولی به نظرم کار قشنگی نیست. ما بلاگرها سال‌ها برای برند شدن اسم کاربری‌مون تلاش کردیم و زحمت کشیدیم. 

این دنیا به یه بانوچه، یه مترسک، یه هوپ، یه شباهنگ، یه لافکادیو و ....نیاز داره نه بیشتر. به قول مهدیار خلاق باشید و کپی نکنید حتی در حد اسم کاربری‌تون. 

  • نسرین
هوالمحبوب 
به قول پشهٔ مهمونی، با یه حال کثافتی از خواب پریدم، گلوم ملتهب بود و نمی‌تونستم نفس بکشم. پاشدم یکم قرقره و اینا کردم تا لااقل نفس کشیدن راحت‌تر بشه برام. 
چند تا عناب خیس کرده بودم اونا رو هم خوردم و دوباره رفتم تو رختخواب. الان که پنل وبلاگم رو باز کردم دیدم تعداد دنبال‌کننده‌ها شده سیصدتا:) می‌دونی سال‌ها بود که تعدادش رو اعصابم بود. درسته مثل سابق دیگه رونقی نداره اینجا ولی هنوزم رند شدن عددش می‌تونه لبخند بنشونه رو صورتم. 
امروز اولین جلسه کلاس‌های تئوری آموزشگاه رانندگی‌ام بود. که باید زنگ بزنم ببینم چیکار می‌شه کرد، خودم بشینم کتابه رو بخونم یا دوره بعدی شرکت کنم! 
یکشنبه هم رونمایی کتاب یکی از رفقاست که یحتمل اونم از دست می‌دم. 
همین دیگه. هنوز زنده‌ام. 
  • نسرین

هوالمحبوب 

روزهای زیادی فکر می‌کردم آدم مهمی‌ام و بود و نبودم می‌تواند توازن چیزی را در آدم‌های نزدیک بر هم بزند. بارهای زیادی فهمیده‌ام که اشتباه می‌کردم. وزن من آنقدر کم است که توازن هیچ چیزی را نمی‌تواند که بر هم بزند. زمان‌های زیادی را اختصاص داده‌ام به فکر کردن به آدم‌ها و تهش فهمیده‌ام هیچ آدمی زمان ارزشمندش را برای فکر کردن به من هدر نمی‌دهد. روزهای زیادی خوشحال بوده‌ام و تهش واقعیت با پتک بر فرق سرم فرود آمده و قانعم کرده که اشتباه می‌کنم. درست مثل چهارشنبه‌ای که گذشت. 

فکر می‌کردم اتقاق هیجان‌انگیزی در پیش دارم و قرار است روز متفاوتی سپری کنم. فکر می‌کردم سفری که در پیش دارم، قرار است تکلیف خیلی از حس‌های بدم را یکسره کند. اما چه شد؟ 

کل چهارشنبه مشغول مریض‌داری بودم و غذا پختن و دمنوش درست کردن رمقم را گرفت و پنجشنبه‌ای که قرار بود خوش بگذرانم، دوباره تکرار چهارشنبه بود با اندکی سوزش گلو و عصری که گل و گردنم سوخته بود و خونریزی امانم را گرفته بود و درد توی سرم می‌پیچید و فکر می‌کردم بدتر از این نمی‌شود. 

جمعه با بدنی کوفته، گلویی ملتهب و صدایی خروسکی بیدار شدم و خب دنیا از حرکت نایستاده بود چون من مریضم! نه تنها همه دردهای دیروز به قوت خود باقی بود، که پریود هم شده بودم. 

از صبح که بیدار شده‌ام دلم پر می‌کشد برای کانالم و مدام دلم می‌خواهد برگردم و بنویسم. دلتنگم و بی‌پناه و مدام قطرهٔ اشکی که از گوشهٔ چشمم سر می‌خورد را پس می‌زنم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیوفتاده. 

آدم‌ گاه نمی‌داند با هجوم دردهایش چه کند. با همهٔ باورهایی که خراب شده چه کند، با طعم‌های خوشی که قرار بود زیر زبانش حس کند و حالا مزهٔ زهرمار می‌دهد چه کند.

حالم هیچ خوب نیست و بی‌نهایت دلم گرفته و می‌دانم که هیچ کجای دنیا، آغوشی منتظرم نیست و فی‌الواقع من نباشم بقیه هستن‌طور، دارم ادامه می‌دم.


+کاش توی کامنت‌ها دلداری‌ام ندهید. 

  • نسرین

هوالمحبوب


آقاجون مریضه، چشم‌هاش کم‌فروغ شده و صداش دورگه است. دکتر می‌گه نباید کار کنه، عوارض پیریه گفتین هفتاد و هشت سالشه دیگه نه؟ و من هربار که فکر می‌کنم آقاجون یا مامان پیر شدن، غصه‌ام می‌شه. پیری ترس از دست دادن میاره و من وحشت دارم از نداشتن‌شون. دلم می‌خواد یه مغازۀ کوچیک دست و پا کنم که آقاجون هم بیکار نباشه و هم مجبور نباشه کار سخت بکنه توی این سن. کاش پولدار بودم...


مدام دارم فکر می‌کنم که تابستون تموم شد و من هیچ کار مفیدی نکردم! این وحشت هیچ کار مفیدی نکردن از پا میندازه منو و مدام باید به خودم یادآوری کنم که کلی کار انجام دادم. تک‌تک کارهامو به رخ خودم بکشم بلکه ور منفی‌بافم آروم بگیره. همین که کمتر دارم وقت تلف می‌کنم خوبه دیگه نه؟ همین که دارم هفته‌ای یه بار میرم خونۀ مریم که حالمون با هم خوب باشه، خوبه دیگه؟ مگه آدم از زندگی چی می‌خواد جز لبخند روی لب‌های خانواده‌اش؟


تمرینی که از چند روز پیش شروع کردم، تمرین دلتنگ و دلواپس نشدنه. بس که این دو تا منو از پا مینداختن. دیروز سر یه ماجرایی تا شب رسما فلج شده بودم و تا خبر به‌خیر گذشتنش رو نشنیدم عملا نتونستم هیچ کار مفیدی انجام بدم. 


از اول مرداد دارم زبان می‌خونم و از اینکه وقفه ننداختم بینش به خودم افتخار می‌کنم. هرچند روزی پونزده دقیقه بیشتر نیست ولی برای شروع مناسبه و منم که قصد خاصی ندارم از زبان یادگرفتن. حتی اگر چند سالم طول بکشه ادامه می‌دم تا بالاخره حال خودم از این آموزش خوب بشه و راضی باشم که بالاخره این غول رو شکست دادم. 


دارم برادران کارامازوف رو تموم می‌کنم، این از اهداف مهم امسالم بود. همچنان تولستوی یه سر و گردن بالاتره برام! بعدش چند تا کتاب غیر داستانی باید بخونم. چند تا دوره باید ببینم و اگر تونستم به درآمدزایی مدنظرم برسم، دوره ویراستاری رو تهیه کنم. گام بعدی سر و سامون دادن به فایل کتابه که چند وقته منتظرمه ادیت نهایی بشه و بره پیش ویراستارش!


ور حسودم رو دارم کنترل می‌کنم. از پیشرفتی که بقیه دارن تو عرصۀ محتوا می‌کنن دارم کیف می‌کنم و به خودم قبلوندم که من هدفم معلمی کردنه در درجه اول و محتوا برام همیشه رتبۀ دوم رو داره، پس اگر درخشان نیستم دلیلش اینه پس نباید بابتش غصه بخورم.


هنوز مرددم که کلاس سه‌تار رو ثبت‌نام کنم یا نه؟ چون کلاس رانندگی از هفتۀ بعد شروع می‌شه و اگر ویراستاری رو هم بخرم، باید بشینم پای کار و نمی‌تونم رها کنم. می‌ترسم ثبت‌نام کنم و مثل دفعۀ قبلی تمرین نکنم و سرخورده بشم. 


نمی‌دونم دوچرخه بخرم یا نه. راستش نمی‌دونم هوس زودگذره یا عشق درونی. می‌ترسم مثل سه‌تار هزینه کنم و بمونه خاک بخوره و بدتر غصه‌ام بشه که تو از عرضۀ تموم کردن هیچ کاری برنمیای!


رفتم پیش دوستم تا چند تا راهنمایی بگیرم برای تدریس دورۀ دوم. یه جوری خیالم رو راحت کرد که حتی نرفتم کتاب‌هاش رو تهیه کنم. گفت تو به کنکورشون نباید کاری داشته باشی، اساسا کنکور به تو مربوط نیست و تو باید کتاب درسی رو خوب تدریس کنی که مطمئنم از پسش برمیای. کاش اونقدری که دوستام منو قبول دارن، خودمم خودمو قبول داشتم!


پیج کاری زدم و قصد داشتم تولید محتوا کنم براش ولی بازم تنبلی‌ام گرفته و هنوز هیچ پستی نذاشتم. قصد دارم معرفی کتاب بذارم و بعد به نکات آموزشی بپردازم. باید براش وقت باز کنم. واسه‌ام مهمه که بتونم از پیج پول دربیارم. پیج همکار سابقم رو دیدم که 45 هزار فالور داره برگ‌هام ریخت.


بعد ده یازده سال وبلاگ‌نویسی، تعداد دنبال‌کننده‌هام رسیده به 299 تا! یعنی یه قدم تا سیصد تایی شدن:) آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 


دلم می‌خواست اینا رو تو روش بگم ولی دلم نیومد دلش رو بشکنم. می‌خواستم بگم قربونت برم، از وقتی یادمه نماز و روزه‌ات به راه بوده، از وقتی یادمه دعا کردی، نذر کردی، دخیل بستی. از وقتی یادمه رو گرفتی، قرآن خوندی راز و نیاز کردی. شبا از دردی که چنگ می‌زد به سینه‌ات خواب نداشتی، صبح‌های زیادی با گریه بیدار شدی، اما چی شد؟ نتیجه نون حلالی که گذاشتی دهن‌مون چی شد؟ حالش خوب شد؟ زندگی افتاد رو غلتک؟ اینهمه حجاب کردیم، نماز خوندیم، روزه گرفتیم براش هیئت رفتیم، یه بار فقط یه بار صدامون رو شنید که شفاش بده؟ بیا برو بقیه رو ببین. ببین نون حرام چقدر پروارشون کرده، چقدر حالشون خوبه. ببین به حجاب من و تو و نماز خوندن نبود! 

اگه یه روز پاشی و بفهمی همش دروغ بود چی؟ 

چرا صدامون رو نشنید؟ 

چرا حالش خوب نشد؟ 

چرا بعد اینهمه سال باز رسیدیم به یواشکی قرص خریدن و استرس کشیدن برای خوروندنش؟ 

دلش به حالت نمی‌سوزه حاج خانوم؟ دلش به حال آقاجون نمی‌سوزه که کمرش تا شد زیر آفتاب از بس جون کند و عرق ریخت و آب رفت؟ 

اگه اون دنیام کشک باشه که ول معطلیم حاج خانیم.

هم اینجا رو باختیم و هم اونجا رو...

دیدی خوب بودن خریدار نداره؟ 

دیدی نجیب موندیم و موندیم و موندیم کسی نگاه‌مون نکرد؟ 

قلبم تیکه‌تیکه است برای دلت، برای همه بغض‌هایی که قورت می‌دی و می‌گی چیزیم نیست...

کاش می‌فهمیدم این حکمتی که می‌گن چیه....

کاش می‌فهمیدم پس کی نوبت زندگی کردن ما می‌شه...

  • نسرین

هوالمحبوب 

عصر از گرما هلاک شده بودم و با شلوارک صورتی چمبره زده بودم جلوی پنجره، درست جلوی قفسه کتاب و گوشی به دست داشتم از خودم عکس می‌گرفتم. توی یکی از عکس‌ها نور و زاویه و همه چیز آنقدر خوب بود عکس قشنگی از آب درآمد. به بهانه‌های مختلف برای دوستانم فرستادم و همه تاکید کردند که عکس زیبایی شده. البته آنها اعتقاد داشتند که خودم زیبام ولی من واقعیت را می‌دانستم و زیبایی را به کیفیت عکس ربط می‌دادم.

با همهٔ سلول‌های بدنم دلم می‌خواست عکس را برات بفرستم و تو قربان صدقه‌ام بروی. برای موهای ژولی پولی‌ای که توی عکس پخش و پلاست، برای حالت چشم‌هایم برای رنگ پوستم... نیاز داشتم که باشی و برام غش و ضعف بکنی. هیچ گاه اینچنین به بودنت نیازمند نبودم... آنقدر حضورت کمرنگ شده که گاه یادم می‌رود من هم می‌توانستم آرزوی کسی باشم...

  • نسرین

هوالمحبوب 

ساعت پنج صبح که به میم گفتم دوست دارم، عمیقا تشنه شنیدنش از زبون اون بودم‌. ولی اون فقط گفت منم همین طور! هنوزم تشنه شنیدنشم. دلم کسی رو می‌خواد که بی‌پرده و بی‌واسطه و بی‌رودروایسی بهش بگم دوستت دارم و اونم همین رو بدون کم و کاست بهم بگه. خسته شدم از نسخه‌های فیک دوست داشتن. دلم یه نسخه اصیل و بی‌بدیل می‌خواد. 

امروز صبح بعد مدت‌ها نماز خوندم و دعا کردم. خیلی مسخره است که هم دلم ازدواج نمی‌خواد و هم درگیر عاشق شدنم. البته دلم نمی‌خواد عاشق بشم. ترجیح می‌دم برای یه بارم که شده معشوق باشم. به جای به آب و آتیش زدن برای کسی، بشینم و عاشقی کردن یکی دیگه رو سیر نگاه کنم و با تمام وجودم بفهمم که لایق دوست داشته شدن هستم. لایق اینم که کسی به خاطرم بجنگه. 

از خراب شدن و تباهی می‌ترسم. دلم نمی‌خواد وارد هیچ رابطه‌ای بشم که تهش به بلاک شدن منحر بشه. دلم نمی‌خواد تهش بشنوم که تو زوری نسرین خانم! تجربه تلخی که از سر گذروندم، منو از همه چیز ناامید کرده. بدون اینکه اون آدم حتی ذره‌ای متوجه اشتباهش شده باشه. 

چقدر دلم معشوق کسی بودن می‌خواد. از اون رابطه‌هایی که هی قلبت تند می‌زنه، گوشت داغ می‌شه از شنیدن اولین دوستت دارم. روزت زیباتر می‌شه، شبت زیباتر می‌شه. دلم می‌خواد این یتیمی هر چه زودتر تموم بشه. 

  • ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۸
  • نسرین

هوالمحبوب


توی مسیر تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس خیلی دلم می‌خواست بغلت کنم. یعنی تک‌تک سلول‌های بدنم نیاز داشتن بغلت کنم. اما نکردم. به همۀ سال‌های گذشته فکر کردم که پر از نیاز بودم و تو فکرت جای دیگه‌ای پرسه می‌زد. امروز که گفتم کاش منم مریض بودم که بهم توجه کنی، بغض داشتم. گریه‌ام گرفته بود از اینهمه تنهایی و غربت خودم. از تنهایی و غربتی که تو بهم تحمیل کردی. از سی و چهار سالی که بچه خوبۀ خانواده بودم و تو حتی نگاهم نکردی. از دختری که قد کشید، بزرگ شد، موفق شد، نوشت، نویسنده شد، ترانه گفت و تو ندیدیش. از بچه‌ای که سفر رفت، دنیا رو کشف کرد و تو نخواستی که بهش محبت کنی. اگر تو بودی، اگر حضورت سبز بود و همۀ زندگیم رو پر می‌کرد چرا من باید بابت یه آدم اشتباهی اینهمه تراپی می‌شدم؟ من خسته‌ام از حرف‌های نزده و بغض‌های تلمبار شده توی دلم. خسته‌ام که هر وقت حرف زدم اونقدر دیر بود که به جای حرف تبدیل شده به داد. به بغض. خسته‌ام که همیشه باید یه شاهد عادل بین ما بشینه تا حقی بهم داده بشه. من بچۀ بدی نبودم مامان. من آرزوی خیلی از مادرها بودم. ولی تو همۀ زورت رو گذاشتی که تطهیر بشی. فکر کردی تحکم کردنت به من و کوتاه اومدنت در مقابل اون، نهایت لطفیه که بهمون می‌کنی ولی هر دومون رو تباه کردی. 
من تشنۀ داشتنت بودم و تو خودت رو ازم دریغ کردی. من گم شدم مامان وسط همۀ بگو مگوها، وسط همۀ دادهای زده و نزده. من تشنۀ محبتت بودم ولی همیشه جنگ بود که سایه انداخته بود بین‌مون. امروز به میم گفتم حق نداری بهم بگی مهربون باش، حق نداری بهم بگی بداخلاقی. من جون کندم تا از اون جهنم یه آدم نرمال بکشم بیرون. جون کندم تا روانم آسیب کمتری ببینه که بتونم آیندۀ بهتری بسازم. مگه شد؟ مگه میشه؟ ما مثل حلقه‌های زنجیر به هم وصلیم. این نکبت و تباهی دامن همه‌مون رو می‌گیره. تو هیچ وقت دستم رو نگرفتی. هیچ وقت حتی حرف نزدی باهام. دلم نمی‌خواد ادامه بدم دیگه. لطفا ازم توقع نداشته باش ازدواج کنم. برای من سخته توضیح دادن این چیزها برای اون آدم. آدمی که حق داره با کسی باشه که رنج‌هاش رو با گذشته تسویه کرده. من و تو خیلی به هم بدهکاریم مامان. من کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام رو ازت طلب دارم، محبت‌هایی که ازم دریغ کردی رو، بوسه‌ها و بغل‌هایی که احمقانه از غریبه‌ها طلب کردم رو و تو دختری که دلت می‌خواست داشته باشی و من نشدم. منو ببخش مامان. من عوض شدم. نتونستم نشد. حتی نمازهای اول وقتم برای خاطر تو بود نه خدا. حتی قرآن ختم کردن‌هام برای خاطر تو بود نه خدا، من همۀ عمر تلاش کردم که تو دوستم داشته باشی ولی نشد، نتونستم. من دیگه دختری که ازم انتظار داری نیستم. متاسفم که ناامیدت می‌کنم.

  • ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۷
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲
  • نسرین