گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 


پریشب توی رختخواب دراز کشیده بودم و اشک گوله گوله از چشمم می‌ریخت و توی خودم مچاله شده بودم و درد امانم را بریده بود. درد آشنایی بود ولی از آنهایی که هر ماه سراغم نمی‌آید. معمولا عادت ماهانه را سبک سپری می‌کنم ولی پریشب داشتم جان می‌دادم و خونریزی شدید بود. هیچ توصیه‌ای را هم گوش ندادم و دراز به دراز افتاده بودم و گریه می‌کردم. وسط درد کشیدن‌ها داشتم حقانیت خودم را هم برای کسی ثابت می‌کردم و او مثل همیشه داشت فرار می‌کرد. مشکل مهمی که در روابطم دارم انگار فراموشکاری است. فراموش کردن تهی بودن آدم‌ها، فراموش کردن بی‌بخار بودن آدم‌ها و مهمتر از همه فراموش کردن ارزش بالای خودم. وقتی نیاز به حرف زدن پیدا می‌کنم انگار یادم می‌رود که این آدم امتحانش را بارها پس داده و آزموده را آزمودن خطاست. دوست دارم با چنگ و دندان نگهش دارم و حرف‌هایم را بزنم تا یک وقت خدای نکرده... ولش کن. آدمیزاد هر روز باید چیزی را تجربه کند. دیشب هم قرار بود هم شدیدترین پریود چند سال اخیر را تجربه کنم و هم سطحی و بی‌بخار بودن یکی از آدم‌های اطرافم را. 
هر سال برخلاف نک و نال‌های همیشگی، از آمدن مهر و شروع تکاپو و روتین دلچسبم خوشحال بودم. اما امسال 
واقعا حسی برای شروع ندارم. حس می‌کنم حادثۀ خونین این چند روز آنقدر رمقم را گرفته که قادر نیستم اول سال لبخند بزنم و به همۀ دختران زیبارویم عشق بدهم و برنامه تبیین کنم و مجدانه تلاش کنم سال خوبی رقم بزنیم. گرد مرده توی هوا پاشیده‌اند و چرخیدن توی این فضا بیشتر غرقم می‌کند و هیچ ملجا و پناهی برای خودم متصور نیستم. دوستی که هم‌صحبتم شود، آدمی که حرفم را بفهمد و کسی که بشود کنارش دل سبک کرد از این خشم توده شده در دل.

مدام کتاب می‌خوانم و استوری می‌گذارم و داغ روی داغ که تهش که چه؟ مگر سال‌های گذشته این اعتراض راه به جایی برد؟ مگر می‌شود برای این ملت هزار رنگ یک مسیر سعادت واقعی جست؟ ما هرکدام‌مان دین و مذهب جدایی داریم و حاضر نیستیم به پیروان دیگر مذاهب بپوندیم. عجیب ملتی هستیم و عجیب آدم‌هایی.
دوست داشتم فضای بهتری بود، آدم‌های همدلی دور و برم بودن و با خیال راحت‌تری می‌نوشتم. از بحث‌های پوچ خسته‌ام. از سرنوشت همه‌مون می‌ترسم. از اینکه نمی‌دونم سال تحصیلی جدید قراره با این حجم از دروس جدید چطور پیش بره به شدت می‌ترسم!
من تا جامعه‌شناسی و انسان و محیط و فنون تدریس نکردم. می‌دونم که مثل همیشه از پسش برمیام و تهش نور و روشنیه ولی خب از حجم کاری که بهم سپردن می‌ترسم. یعنی وقت سرخاروندن هم ندارم. نه ساعت اضافه تدریس دارم اونم در حالی که سفارش کرده بودم بهم اضافه تدریس ندن!
احتمالا از اول مهر نرسم کتاب بخونم، فیلم ببینم یا اینجا سر بزنم. چون هر ماه باید برای دوازده تا مادۀ درسی مختلف سوال طرح کنم، هر ماه دوازده تا امتحان برگزار کنم و دوازده سری ورقه تصحیح کنم اونم وقتی تعداد هر کلاس دست کم سی نفره:)

  • نسرین

هوالمحبوب 


توی جلسه نشسته‌ایم، نقد داستان مهدی تمام شده و ما وقت اضافه آورده‌ایم. داریم حرف از سفر می‌زنیم. سفری که قرار بود انجام شود ولی کنسل شد. رفیق راهی رامسر است و سارا دارد می‌رود انزلی. امیر آهی می‌کشد و می‌گوید دخترم ده ساله است و هنوز سوار هواپیما نشده است. تصمیم دارم توی همین ماه با هواپیما ببرمش ترکیه.
به رفیق نگاه می‌کنم و لبخند تلخی می‌زنم. همیشه به پدرانگی امیر حسودی‌ام می‌شود. من اولین بار که سوار هواپیما شدم سی و یک سالم بود! آن هم سفری بود که خودم تدارک دیده بودم. 


یوسفی‌نژاد امروز از دنیا رفت. کارگردان فیلم تحسین‌شدۀ «ائو». چند سال پیش که دیدمش کیفور شدم از یک اثر خوش ساخت از جغرافیای تبریز و با زبان شیرین ترکی. مریم و همسرش که دوستان نزدیکش بودند عجیب سوگوارند و من دارم به لحظۀ فروپاشی آدم‌ها فکر می‌کنم. لحظه‌ای که یک باره و بی‌هیچ پیش زمینه‌ای رخ می‌دهد و بازماندگان را غرق اندوه عمیقی می‌کند. روحش شاد تبریز و ایران کارگردان بزرگی را از دست داد. 

دلم عجیب و غریب لک زده برای سفر توی این روزهای آخر تعطیلات. حس می‌کنم اگر تعطیلاتم با یک سفر به پایان نرسد یک جای کار می‌لنگد. کاش می‌شد اتوبوسی گیر آورد و زد به دل جاده و چند روز کیفور شد. انگار دست و بالم بسته است و فکر اینکه تا عید فرصت سفر نخواهم داشت دیوانه‌ام می‌کند. 


چند روز پیش، سازماندهی شدیم. بازهم دو تا روستا نصیب من است. یکی ورودی شهر محل خدمت و دیگری در خروجی محل خدمتم. خوبی‌اش این است که با سه نفر از همکارانی که دوست‌شان دارم هم‌سرویسی شده‌ام و روزهای هفته را کنار هم سپری خواهیم کرد. امیدوارم ف کمتر حرف بزند و تا خود مدرسه مخ‌مان را کار نگیرد. این روزها حوصلۀ وراجی هیچ آدمی را ندارم. 


این چند روز عمیقتا دلتنگ و بی‌حوصله‌ام و دست و بالم برای هر فعالیت مفیدی بسته است. حس می‌کنم نباید این ماه زیبا را اینطور هدرش می‌دادم. کاش می‌شد جور دیگری پیش رفت و با انرژی مضاعفی سال تحصیلی را شروع کرد. راستش از اینکه دورۀ دوم را به من محول کرده‌اند نیز می‌ترسم. از عروض و هر آنچه به عروض مربوط است واهمه دارم:)


فردا روز مهمی برای کسی است که روزگاری نه چندان دور، عمیقا دوستش داشتم. حسی که به او داشتم حس عجیبی بود. حسی که در کلمه نمی‌گنجد. جنونی از دوست داشتن و تنفر. پس زدن و خواستن. جنونی که هربار گرفتارم می‌کرد. اما روزگار خوشی را با او زیسته‌ام و از مصاحبتش کیفور شده‌ام. به گمانم با هیچ کس اندازۀ او از موسیقی و فیلم و کتاب حرف نزده‌ام. ساعت‌ها، بی‌وقفه از این سه عزیز دوست‌داشتنی گپ می‌زدیم و در پایان هر دو خرسند بودیم از مصاحبت هم. امیدوارم فردا روز شیرینی بسازد و خاطره‌ای خوش باقی بگذارد. ایمان دارم که کارش عالی است. 



  • نسرین

هوالمحبوب


توی خیابان‌های تهران راه می‌رویم و چشم‌مان دنبال در ورودی کلیساست که گمش نکنیم. روی دیوار دو بال فرشته نقاشی شده است. عاطی مقابلش می‌ایستد و مهدیار عکسش را می‌گیرد. کمی دورتر ایستاده‌ام و نگاه‌شان می‌کنم. گرما دارم مغزم را سوراخ می‌کند، کوله سنگین است و پاهایم خسته. مهدیار اصرار می‌کند که من هم مقابل نقاشی بایستم تا عکسم را بگیرد. لحظاتی است که عنق شده‌ام و آنها فکر می‌کنند دلیلش خستگی است. من هم از دلیل واقعی‌اش حرف نمی‌زنم. قبول نمی‌کنم. اصرار می‌کنند. بعد از گوشی عکسی را نشان‌شان می‌دهم که دو سال پیش بالای کوه مقابل مجسمۀ دو بال فرشته گرفته‌ام. عکس قشنگی است. دوستش دارم. مهدیار می‌گوید وقتی چنین عکسی با بال‌های واقعی داری، حق داری نخواهی جلوی این نقاشی، عکس بگیری. 
امروز که مقابل پنجره دراز کشیده‌ام و پیکر فرهاد می‌خوانم، یاد عکس مذکور می‌افتم. دو سال پیش عکس پروفایلم بود. بعد از اینکه لطف بزرگی در حقش کرده بودم، آمده بود تشکر کند که لا به لای تشکرهایش گفته بود، چه عکس قشنگی. و من احمق ذوق کرده بودم از تعریفش. دقیقا باید یک دوشنبه‌ای می‌آمد و می‌رفت تا من بفهمم پشت آن تعریف‌های الکی، فقط آدمی بود که من بیش از لیاقتش دوستش داشتم و او نمی‌دانست با اینهمه دوست داشتن چه کند. دوستم نداشت فقط می‌خواست نگهم دارد تا لطف‌هایم را از دست ندهد. 
چرا هرگز توی این سال‌ها باورم نشد که دوستم ندارد؟ چرا هرگز نخواستم قبول کنم که دوست داشتن ثابت کردن می‌خواهد و لقلقۀ زبان نیست؟ ماه‌هاست خبر ندارم که روزهایش چطور می‌گذرد. آدمی که روزم را با خواندن روزمرگی‌هایش شروع می‌کردم. آدمی که شده بود مهمترین آدم دنیای کوچکم. لعنت به من که همیشه دیر می‌فهمم. امروز که چند بار کانال کسی را بالا و پایین کردم، چند فحش آبدار نثار خودم کردم و صفحه را بستم. گفتم تو حق نداری غرق شوی فهمیدی؟ حق نداری چیزی را، کسی را بخواهی و برای خودت بزرگش کنی. آدم‌ها باید همان پایین بمانند و تو حق داری فقط از دور تماشایشان کنی. هیچ کدام از آدم‌ها مال تو نیستند و تپش قلب تو بی‌دلیل و گاه حتی مخل آسایش‌شان است. چه اهمیتی دارد گفتن این حرف‌ها وقتی عمری را پای دوست داشتن هدر داده‌ام و همیشه تنهایی خودش را چسبانده بیخ گلویم؟ چه فایده دارد وقتی دل کسی تنگ من نشده و کسی دنبالم نگشته؟ وقتی بلاکم کرده بود فکر می‌کردم مستحق اینم که بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. نمی‌خواستم باور کنم که همۀ آن حرف‌ها، خاطره‌ها، دل بستن‌ها پوچ و توخالی بود. اما کسی نبود که پناه ببرم به آغوشش و از غمی که برای من بزرگ شده بود حرف بزنم. آدم‌ها خودخواهند و همیشه فکر می‌کنند غم خودشان ارزشمندتر است، مهمتر است. اما اینجا که دیگر می‌توانم از غم بزرگ شده‌ام بنویسم؟ اینجا که دیگر مزاحم لحظه‌های کسی نیستم؟ اینجا که دیگر می‌توانم بنویسم چقدر حس تنهایی مسخره‌ای احاطه‌ام کرده؟ می‌توانم بنویسم و بعد یک دل سیر گریه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


الف رو چند سالی می‌شه می‌شناسم. مرد خوش مشرب و طنازی که حتی وقتی داره داستانی رو نقد می‌کنه، نمی‌تونه طنازی خودش رو پنهون کنه. جزو معدود آدم‌هاییه که همۀ پست‌هاش رو با لذت می‌خونم و از هر جمله‌ای که می‌نویسه غرق لذت می‌شم. مجموعه داستانش رو چند سال پیش چاپ کرده و اصلا جشن امضای کتابش باب آشنایی ما شد. مجموعۀ ویژگی‌هایی که یه مرد رو برای من خاص و ویژه می‌کنه در درجۀ اول خانواده دوستی اونه. الف بی‌نهایت عاشق همسر و مادر و دخترشه. توی اغلب پست‌ها و استوری‌هاش رد پایی از این سه نفر رو می‌شه دید. جوری بعد پانزده سال زندگی مشترک از همسرش صحبت می‌کنه که انگار همین چند روز قبل دیده و عاشقش شده. این به نظرم بزرگترین فاکتور جذابیت یک مرده. مردی که متاهله و تعهد سفت و سختی هم به زندگیش داره. 
مادر الف هفت ماهی بود که کسالت داشت. فهمیده بودن سرطان داره و توی روند درمان بودن و این اواخر دیگه اوضاع حسابی پیچیده شده بود و الف که عاشق مادرش بود، بیست و چهار ساعته بالای سر مادرش بود. جوری که حتی جلسات داستان رو هم نمی‌تونست شرکت کنه. یک ماه اخیر جوری اوضاع پیچیده شده بود که دیگه مراقبت توی خونه جواب نمی‌داد و مجبور شده بودن توی بیمارستان بستری‌اش کنن.
هر بار که اتفاقی جایی الف رو می‌دیدم، از مادرش که حرف می‌زد چشم‌هاش پر می‌شد. غصۀ حال مادرش رو داشت و به وضوح پیر شده بود توی این هفت ماه لعنتی. الف و برادرش، خواهری نداشتن و پدرشون رو چند سال پیش از دست داده بودن.
دیروز مادرش چشم‌هاش رو برای همیشه بست و سکوت عجیبی توی گروه ما حکمفرما شد. الف آدمی بود که نمی‌شد دوستش نداشت. مرد بی‌نهایت محترمی بود و همین باعث شده بود صاد و قاف حسابی هواش رو داشته باشن. هراز چندگاهی ببرنش بیرون و نذارن توی خونه و غصۀ مادرش روزهاش سپری بشه.
امروز مراسم خاکسپاری مادرش بود. مراسمی که بی‌نهایت ساکت و بی‌سر و صدا برگزار شد. الف یه گوشه آروم اشک میریخت و برادرش مظلوم‌تر از خودش بغض کرده بود و ایستاده بود یه گوشه. کل مراسم نماز خوندن و کفن و دفن یک ساعتم طول نکشید. مرحوم نه خواهری داشت که بالاسرش گریه کنه و نه دختری. انگار یه بغض سنگین روی دل همه مونده بود. منتظر بودیم که کسی شیون و زاری کنه و بغض مام راه باز کنه. ولی پسرها انگار بلد نیستن بلند بلند شیون کنن. آروم اشک می‌ریزن تا بقیه فکر نکنن شکننده و ضعیفن. 
صاد تو کل مراسم از بغل الف تکون نخورد. شونه به شونه‌اش ایستاده بود و مراقبش بود. مصداق بارز یه رفیق شیش دونگ. قاف دورتر ایستاده بود و تماشا می‌کرد. نگاهشون که می‌کردم می‌دیدم چقدر غصۀ رفیق‌شون اونا رو هم ناراحت کرده. 
توی مسیر بازگشت داشتم به راحتی مرگ فکر می‌کردم. شصت و چند سال زندگی در عرض چند دقیقه رفت زیر خاک و تمام... چقدر عبرت نمی‌گیریم از این اتفاق موهوم.

  • نسرین
او محبوب تانری آدیله 
یازیچی، اگر یازیچی اولسا، بولر نه یازسین کی، اوخیین و اشیدن حظ السین. من حس الیرم بوردا یازماغین یول کوندمین ایتیرمیشم. بولمورم قبلن‌لر نمله یازاردیم که قونشولار سوئردیلر. ایندی فقط دئیمک قالیب والسلام. اوزومده بولورم کی، حالیم ایبله ده کی گورسدیرم، پیس دییر. چوخ دا یاخچی گونلر گچیردیرم. ولی بولمورم نمله یازام کی گئچه‌جاخلاریما تای خوشوم گله. یارا یازیم؟ کیتاب ساری دانیشیم؟ ادبیات ساحسینده سویلویوم؟ بولمورم و بو یول ایتیرماخ منی، کیریخ گویوب. هله اون ایل دن سورا، باشا توشموشم کی الیم بوشدی یازماخ اوچون.‌ البیر بیر شاگیردم اوزوده تنبل و هئچ زاد بولمز شاگردلردن! بینیرم کی یازام پوزام و سیزلر بینسیز. ولی الیم بوشدی. چوخ بوشدی. 
  • نسرین

حس می‌کنم روزهای تباهی رو دارم سپری می‌کنم. کسالت‌بار، بیهوده، پوچ. چرا؟ چون هشت روزه تو‌ خونه‌ام و یکسره کتاب خوندم و فیلم دیدم. حس می‌کنم زندگی اون بیرون در جریانه و من حسابی دارم از دستش می‌دم. امروز آخرین روز قرنطینه‌ام بود و از فردا می‌تونم به زندگی عادی برگردم. جسمم خوبه، یعنی به جز مقداری صدای گرفته و ضعف قوای جسمانی، چیز به‌خصوصی به نظرم نمی‌رسه. اما از نظر روحی پوکیده‌ام. نمی‌تونم درست توصیفش کنم. یه حس تنهایی عجیبی دوباره چمبره زده بیخ گلوم. یه حس بد که نمی‌خوام بهش بها بدم ولی ولم نمی‌کنه. به اتفاق امروز صبح مربوطه؟ نمی‌دونم. به مکالمه‌ای که طرف حتی منظورم رو متوجه نشد مربوطه؟ نمی‌دونم. ولی اذیت‌کننده است که کسی حتی به خودش زحمت نده ازت بپرسه منظورت چی بود از حرفی که زدی! چقدر دارم اذیت می‌شم وسط سوتفاهم‌ها، فهمیده نشدن‌ها، نادیده گرفته شدن‌ها. چقدر از حرف‌های بی‌پشتوانه اذیتم. چقدر امروز، روز مزخرفی بود. اگر صاد نبود که سوالم رو جواب بده نمی‌دونستم باید چیکار کنم. چند بار گریه‌ام گرفته از دیشب ولی امروز صبح سردرد جایگزین گریه شده. باید یه فکر جدی برای مکالمه ناتمام صبح و مخاطبش بکنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم که یکهو به سرم زد بروم آن پایین پایین‌ها و ببینم آخرین چتم با کیست و چقدر از آن گذشته. قضیه شوکه کننده بود. می‌دانستم که دیگر نیست و باید نبودنش را بپذیرم ولی حدس نمی‌زدم که ظرف کمتر از یک سال کار به جایی برسد که از اول لیست به آخر لیست تبعید شود. خواستۀ من بود؟ طبعا نه. آیا ناراحتم؟ خوشبختانه نه. اما ترجیح می‌دادم یک بار هم که شده، به جای سکوت همیشگی، به جای آن بی‌خیالی و به کتف گرفتن‌های همیشگی، به جای بی‌محلی‌های آشکار و البته بی‌دلیل حرف می‌زد. دوست داشتم و با تمام وجود تلاش کردم که آخرین نخ این رابطه را نگه دارم. نمی‌دانم چرا. داشتم مذبوحانه تلاش می‌کردم علی‌رغم توهین‌ها و بی‌محلی‌هایش هنوز توی دایرۀ آدم‌های نزدیکش بمانم. یک جور ترس رها کردن، همۀ زندگی‌ام را تحت الشعاع قرار داده بود. فکر می‌کردم اگر این آخرین ریسمان را رها کنم، اتفاق بدی خواهد افتاد. ولی برای یک بار توی زندگی سراسر ترسم، تصمیم گرفتم رها کنم و نترسم از رانده شدن‌های بعدش. می‌دانستم، بقین داشتم که هم خشم گرفتن‌هایش بی‌دلیل است و هم توهین‌های ریز و درشتش عمدی. یک جورهایی می‌خواست راه خروج را نشانم دهد. می‌دانی گندش درآمده بود. گند نخواستنش و من هی داشتم اجبار می‌کردم به نفس کشیدن توی آن فضای خفقان‌آور. ترسیده بودم، دردم آمده بود ولی یک روز خودم را جمع کردم و رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم که بروم و راحتش بگذارم. بودن تنها چیزی است که که اجبار نمی‌پذیرد. وقتی کسی محبتت را نمی‌خواهد، هر چقدر تقلا کنی، بیشتر از چشمش خواهی افتاد. 
نه من آدم دوست نداشتنی و حقیری بودم، نه او آنقدر خواستنی بود که نتوانم رهایش کنم. مسئله اصلا معیار خوبی و بدی نبود. مسئله درگیری من بود، درگیری من به آدمی که بلد نبود آدمیزادی رفتار کند و من هرچقدر بیشتر دوستش داشتم، بیشتر عقب می‌نشست. جهان او جهان تنهایی و رابطه‌های سطحی بود و جهان من، جهان دوستی‌های عمیق و رابطه‌های پایدار. حالا از آن شکوه سال‌های گذشته، صفحۀ چتی باقی مانده که مال شش ماه پیش است و صفحۀ اینستاگرامی که بلاکم کرده و جهانی که دیگر پیش رویم ندارمش ولی مدام به شکل‌های مختلف می‌بینمش. 
ارزشی برای دوستی قائل نبود و من مانده بودم توی سیاهی و تاریکی مطلق که نه راه پیش داشتم و نه راه پس. بعد از رفتنم دنیای خیلی از رفاقت‌ها تغییر کرد. رفاقت‌هایی که تازه فهمیدم چقدر غیرواقعی و دروغین بودند. رفاقت‌هایی که تهش رسید به شمشیرهای آخته و خشمی که بی‌دلیل سرازیر می‌شد سمتم.
روزهای بدی بود، هنوز هم یاد از دست دادن آن رفاقت‌ها می‌تواند اشکم را در بیاورد. این اتفاق زخم عمیقی توی روح و روانم بر جای گذاشته که گمان نمی‌کنم به این راحتی بتوانم فراموشش کنم. کنار آمدن با یک اتفاق فرق دارد با فراموش کردنش. هنوز این زخم برای من تازه است. من یکهو زیر پایم خالی شد و انگار از یک خانۀ امن به بیرون پرت شدم و توی سراشیبی سقوط قرار گرفتم. حالا من هم شبیه بفیه نقابی از رفاقت روی صورتم زده‌ام و با واژه‌های نخ‌نما قربان صدقه‌شان می‌روم بی‌آنکه به چیزی اشاره کنم. دیگر از هیچ چیز حرف نمیزنم. حرف‌های مهمی با کسی ندارم. دوست‌تر دارم که روابطم را همینقدر سطحی ادامه دهم. نه غمی درگیرم کند و نه شادی‌ای. دوست دارم دور از همۀ آدم‌ها بایستم و گذشته را نظاره کنم.
هیچ کس نمی‌تواند شبیه من توی دنیای رفاقت، گند پشت گند بزند و خودش را سپر بلای هر کسی بکند و در نهایت از هر طرف رانده شود و از دور ببیند که بقیۀ آدم‌هایی که به خاطرشان سینه سپر کرده بود، حالا دورش انداخته‌اند. راستش مدت‌هاست دیگر هیچ کدام‌شان را باور ندارم. مشتی دروغ و دونگ سرهم می‌کنند که بگویند هستند، که هنوز رفیقند ولی من ته دلم فاتحۀ همۀ رفاقت‌ها را خوانده‌ام. آدم‌ها حاضر نیستند منافع خودشان را به خاطر رفاقت به خطر بیندازند، حاضر نیستند وجهۀ خودشان را به خاطر رفاقت خراب کنند. ترجیح می‌دهند همیشه یک قربانی این وسط کارها را برایشان راحت کند. 
مدت‌هاست هیچ حرفی از زخم‌هایم نمی‌زنم چون گوش شنوایی برایشان ندارم. چون از توجیه‌هایشان خسته‌ام. ترجیح می‌دهم توی تنهایی خودم سرکنم اما لب به شکایت نگشایم. شاید اگر من می‌دیدم، رفیقی سر نارفیقی، زخمی است، حتی اگر مرهم نبودم، لااقل نمک به زخمش نمی‌پاشیدم. ولی گویا برای عده‌ای نمکدان شدن منفعت بیشتری دارد. مشکلی نیست. خدای من هم بزرگ است. شما بروید و دیگران را تاج سر کنید من نیازی به هیچ رفیقی در هیچ ابعادی ندارم. 

والسلام.

  • ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۶
  • نسرین