گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 

داشتم فایل‌های دانلود شده رو از گوشی به کامپیوتر منتقل می‌کردم که چشمم خورد به یه پوشه که تماس‌های ضبط شده توش ذخیره شده بود. من هیچ وقت تماسی رو ضبط نمی‌کنم، منتها به قول ثریا مشکل لپ بی‌قرار دارم و گاهی موقع صحبت خود به خود دکمۀ ضبط فعال می‌شه و بعد از قطع کردن می‌بینم تماس تلفنی‌ام با کسی ضبط شده. گاهی برای تجدید خاطره خوبه مرور کردنشون مخصوصا اگر یه تماس طولانی با یکی از دوستات باشه. الان دارم صدای مهدیار و نرگس و فاطی و خواهرم و چند نفر دیگه رو گوش می‌کنم دوباره. گوش می‌کنم و لبخند می‌زنم. مهدیار داره رسیدنم رو چک می‌کنه که قزوین پیاده بشم یا تاکستان، خواهرم خداحافظی می‌کنه و گوشی رو می‌ده دست ایلیا و اون داره قصۀ شعر جدیدی رو که از حنا و رونا یاد گرفته برام تعریف می‌کنه. ارباب من دنده به دنده، ارباب من بشقاب پرنده و ... توی تماسم با فاطی، داریم دربارۀ نامزدش و مشکلات‌شون حرف می‌زنیم. نرگس فقط چند بار الو الو می‌گه و بعد دیگه خبری از ادامۀ تماس نیست. توی یه تماس با خواهرمم السا داره حرف می‌زنه. از عروسک‌هاش و بادکنکش داره حرف میزنه و اینکه کی می‌رسم که باهاش بازی کنم.
تعداد تماس‌هایی که ناخواسته ضبط شده خیلی زیاده، بیشترش متعلق به همکار رو اعصابمه. دارم به این فکر می‌کنم که بعد از این با هر آدم دوست‌داشتنی‌ای که حرف می‌زنم، این بار تعمدی تماسش رو ضبطش کنم برای وقت‌های دلتنگی.
من زیاد حرف میزنم با آدم‌ها. زیاد توضیح می‌دم مسائل رو و تصورم اینه که با حرف‌ زدن می‌شه جلوی خیلی از سوتفاهم‌ها رو گرفت. به جای اینکه بشینیم از دور قضاوت کنیم و توی ذهن‌مون آدم‌ها رو متهم کنیم، چه بهتر که حرف بزنیم. 
اما بعضی‌ها ترجیح می‌دم الکی بها بدن برای حرف نزدن‌شون و برچسب زدن به آدم‌ها، خط زدن روی رفاقت‌ها عین آب خوردنه براشون. توی اتفاقی که بین من و همکارم رخ داده بود، میزان دلخوری و خشمم اونقدر بالا بود که هربار میومد حرف بزنه پسش می‌زدم. ترجیح می‌دادم توی سکوت فراموش بشه و رابطه رو تموم کنیم. ولی اون از رو نرفت و مدام عذرخواهی کرد و خواست حرف بزنه. تهش تسلیم شدم و حرف‌هاش رو شنیدم. دلم نمی‌خواست ببخشمش ولی دیدم صادقانه پشیمونه و اشتباهش رو پذیرفته. حرف زدیم و حل شد. هرچند دیگه مثل سابق قرار نیست حسم ولی دلخوری هم نداریم دیگه. 
باور بکنید یا نه، حرف زدن معجزه می‌کنه. حتی برای دشمن‌تون هم فرصتی برای حرف زدن در نظر بگیرین. حرف‌هاش رو بشنوید بعد یه گلوله خالی کنید توی سرش!
توی یک سال گذشته چهار تا روانشناس عوض کردم و حالا رفتم سراغ روان‌درمانی. بخش بزرگی از آشوب روحی‌ام مربوط به همین قضیه است. اینکه کسی که باید حرف‌هام رو می‌شنید، گوشی برای شنیدن نداشت و من مجبور شدم توی گفتگوهای مختلف تکثیر بشم. به قول مهسا، حرف زدن از رنج اون رو تکثیر می‌کنه و من هربار که از غمم با کسی حرف زدم تکثیرش کردم و هربار حالم بدتر شد. توی آخرین مکالمه‌مون یه جمله رو پین کرده بود: «یه روز که من خسته نبودم و تو مریض، می‌شینیم حرف می‌زنیم.»
چند روز پیش که می‌خواستم بلاکش کنم، چشمم خورد به این جمله و دوباره افسوس خوردم. بابت زمانی که می‌شد صرف دوستی بشه و ازم دریغش کرد. ازم دریغ کرد و منو از کسوت یه دوست به کسوت یه دشمن رسوند. آزار دید و آزار رسوند. رابطۀ من باهاش مصداق این جمله بود: «از او به یک اشاره، از من به سر دویدن» اما تهش رسیدیم به این جا. 
شاید دیگه نخوام و نتونم با هیچ آدمی چنین حس و حالی رو تجربه کنم. برای هیچ آدمی این طور شیفته‌وار رفاقت نکنم و از هیچ آدمی اینقدر ضربه نخورم. دارم بزرگ می‌شم و بزرگ شدن بهای سنگینی داره. 
روزهایی که یادش میوفتم، دعا می‌کنم که حالش اونقدر خوب باشه که بابت هیچ چیز افسوس نخوره، بابت هیچ چیز پشیمون نباشه و هیچ وقت حال بدی رو که من تو یک سال گذشته تجربه کردم تجربه نکنه. امیدوارم لبخندهای پررنگ سهم دلش باشه.

  • نسرین

هوالمحبوب 

تو جاده داشتم به این فکر می‌کردم که هی دختر! این تویی؟ همونی که دقیقه‌ها می‌ایستاد کنار خیابون تا ماشینی بیاد که توش مرد مسافری نباشه تا بتونه سوار شه؟ تو همونی که از حضور نزدیک مردها واهمه داشت؟ همونی که شجاعت نداشت سوار اسنپ بشه؟ حالا تنهایی سوار ماشینی می‌شی که دو تا مسافر مرد پشت نشستن و مسیرت جاده است و تهش معلوم نیست؟ سوار ماشین آدمایی می‌شی که نمی‌شناسی؟ کی اینقدر شجاع شدی دختر؟ کی اینهمه جسور شدی که چشم امید همهٔ همکارا به توئه؟ که راننده‌ای که فقط دو سه بار دیدتت فکر می‌کنه لیدر همه همکاراتی؟ از اینکه بلد شدی ریسک کنی، بلد شدی ترس‌هات رو پس بزنی خوشحالم. 

از مدرسه برگشتنی اغلب تنهام. توی تنهایی به خیلی چیزها می‌شه فکر کرد. امروز که راننده رادیوی ماشین رو روشن کرده بود و داشت اخبار گوش می‌داد، من یاد هنسفری افتادم و فوری گوشی رو درآوردم و غرق شدم تو موسیقی. خیلی وقت بود پوشه آهنگای مهدیار رو نشنیده بودم. کل مسیر ترک‌هاش رو گوش دادم و غرق شدم تو زیبایی صداش. راننده رادیو رو بلند می‌کرد و من صدای مهدیار رو. از اولم حس منفی داشتم بهش تهشم کرایه بالاتر گرفت ازم و با خشم و نفرت ماشینش رو ترک کردم! 

تصمیم جدی گرفتم عصبانی نباشم، خشمگین نباشم و سکوت هم نکنم. تصمیم جدی‌ام، خار چشم بدخواه‌ها شدنه. اونقدر قوی و خوشحال خواهم بود تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

  • نسرین

هوالمحبوب 


برگشته‌م به کانال قدیمی‌ام. جایی که هزار و یک خاطره توش دفن شده بود. حس می‌کنم بیش از حد لزوم دارم بهش فکر می‌کنم ولی بعد یادم می‌افته که برای پاکسازی هر مکانی، لازمه که زیر و روش کنی. لازمه همه چیز رو بریزی وسط و بعد سر حوصله بشینی چیزهای به درد بخور رو سوا کنی و بذاری سر طاقچه و چیزهای غیر لازم و به درد نخور رو بریزی دور.
روان‌درمانی یه پروسۀ غذاب‌آوره ولی تهش قراره آرومم کنه. قراره سوزن برداریم و تک به تک زخم‌ها رو انگولک کنیم و چرک و خون‌شون رو نگاه کنیم و آه بکشیم. ببینیم از پسش براومدیم و تونستیم خودمون رو رها کنیم.
گاهی وقت‌ها واقعا مغزم از هجوم افکار داغ می‌کنه، گاهی واقعا مستاصل می‌شم از مرور خاطرات ولی بعد به خودم می‌گم تو حق نداری کم بیاری این یه مبارزه است، حق نداری گریه کنی، چون این یه مبارزه است. فشار زیادی رو دارم تحمل می‌کنم. حجم کار، حجم برنامه‌هام، حجم دغدغه‌هام، به شدت بالاست و هماهنگ کردن همۀ اینها برام دشواره. 
لعنت به غم ناخوانده که وقتی میاد و چمبره می‌زنه رو قلبت، از روتین دلخواهت میوفتی و هرچقدر تقلا می‌‎کنی دوباره بهش برگردی نمی‌تونی. از تلاشم برای زنده موندن راضی‌ام. از تلاشم برای عادی جلوه دادن همه چیز راضی‌ام. نقاب جذابی زدم رو صورتم و آدم‌های زیادی رو می‌تونم باهاش فریب بدم. وقتی می‌بینن می‌خندم و می‌رقصم، خیال‌شون راحت می‌شه و می‌رن. از اینکه عمیق نمی‌شن خوشم میاد. این روزها واقعا حوصلۀ زیادی برای آدم‌ها ندارم. حتی گاهی توی مدرسه هم کسل و بی‌حوصله‌ام و دلم می‌خواد سکوت کنم! ولی خب سکوت من یعنی هیاهوی بچه‌ها و این چیزی نیست که ازش استقبال کنم.
مهرماه داره تموم می‌شه و این یعنی فقط هفت ماه دیگه از سال تحصیلی باقی مونده! به همین مسخرگی عمر و جوونی‌مون داره هدر می‌شه بدون هیچ برنامه و هدف خاصی.
کلی مقاله نوشتم این مدت ولی برای مستر ژ نفرستادم. نه حوصلۀ ادامه دادن هست و نه حوصلۀ توصیه‌های جدید. یک ماه اخیر به اندازۀ چند سال شاید گریه کردم. به اندازۀ کافی کتاب خوندم، فیلم دیدم و حداقل از این جنبه تونستم ور سختگیرم رو راضی کنم.
می‌دونی نیاز دارم که سفر برم. چند روز بی‌خبر باشم از دنیا و خلوت کنم. بدون تکنولوژی و آدم‌ها. برم تو لاک خودم و کسی کاری باهام نداشته باشه. ولی برای تحققش باید تا تعطیلات عید صبر کنم!
لامصب  تا دی ماه هیچ تعطیلی‌ای درکار نیست که بشه دل خوش کرد بهش. روزهام سنگین می‌گذره و واقعا خسته می‌شم. هر روز که می‌رسم خونه انگار کوه کندم. ولی می‌دونم که خستگی‌هام بیشتر روحیه تا جسمی. 
هر بار مرور کارهایی باهم کردیم، مرور علاقه‌هامون، مرور حرف‌های حال خوب‌کن، می‌تونه ویرانم کنه. نه از این جهت که دلم تنگ بشه، نه از این جهت که برای بار چندم اشتباه کردم و تاوان سنگینی دارم برای اشتباهم می‌دم. تاوانی به درازای چند سال.
هنوزم به بلوغ عاطفی نرسیدم و ایمان دارم به حرفی که دکترم زد. 

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۵:۰۳
  • نسرین

هوالمحبوب 


مگه نمی‌گن که اونی که اومده تو خیابون دنبال لختی و بی‌بند و باریه و تنها هدفش رقصیدن تو خیابون و بوسیدن یارش در ملاعامه؟ خب با این منطق من تصور می‌کنم که جبهۀ مقابل باید علیه این قسم رفتارها باشن دیگه. درسته؟ پس چرا به دختران و پسران معترض تو ملاعام تعرض می‌کنن؟ نکنه تعرض به معترض از نظر شرعی موردی نداره؟ چطور می‌تونن دختر مردم رو توی خیابون بکشن جوری که لباسش پاره بشه و لباس زیرش مشخص بشه و هیچ کدوم از اونایی که ناظر صحنه هستن رگ غیرت‌شون باد نکنه؟
تقلیل هر اعتراضی به سطحی‌ترین مسائل، از یک ذهن مریض فقط می‌تونه ناشی بشه. اینکه هر اعتراضی رو به این نسبت بدی که طرف دنبال لخت شدنه، جز استهزای گوینده هیچ سود دیگه‌ای نداره. گرونی رو نمی‌بینید؟ فساد اداری رو نمی‌بینید؟ اینهمه اختلاس کمرشکن رو نمی‌بینید؟ اینهمه ریاکاری رو نمی‌بینید؟ اینهمه واعظ که این جلوه در محراب و منبر می‌کنند و وقتی میرن به خلوت خودشون، آن کار دیگر می‌کنند رو نمی‌بینید؟ این رو دیگه من که نمی‌گم، حافظ می‌گه. این که ساده‌ترین حق بشری برای تک به تک ماها بشه رویا و آرزو، اشک تو چشم می‌شه و اخم رو پیشونی. تا کی می‌شه چیزی نگفت و اعتراض نکرد به امید اینکه وضع بهتر بشه؟ اونی که اون بالا توی برج عاج خودش نشسته، می‌بینه مردم دارن توی این گرونی چطوری نفس نفس می‌زنن؟ اونی که بچه داره، دختر و پسر دانشجو داره، دختر دم بخت داره، پسر تازه داماد داره، اونی که می‌خواد ازدواج کنه و... توی این مملکت هر غلطی بخوای بکنی باید پول داشته باشی و با حقوق پنج تومنی نمی‌شه هیچ غلطی کرد. به خدا فقط برای همین یه قلم مردم حق دارن اعتراض کنن. حق دارن مطالبه کنن. 
قطعی نت و کم کردن سرعتش، رسما همه‌مون رو روانی کرده. سرکلاس یه چیزی رو می‌خواستم سرچ کنم که معنی درستش رو به بچه‌ها بگم، گوگل بالا نمیومد. لغت‌نامه آنلاین باز نمی‌شد. همه‌مون از سوییچ کردن روی نت دیتا و وایفا، وصل کردن و قطع کردن وی‌پی‌ان، ترک خوردیم. 
دانشجوی بدبخت که دو سال از عمر دانشجویی‌اش تو کرونا هدر شد، الانم توی این وضع اینترنت، چیکار کنه با انبوه کارهایی که نیاز به اینترنت داره؟ اونایی که عزیز راه دور دارن، اونایی که یه مادر و پدر پیر دارن و تنها راه ارتباطی‌شون واتساپ بی‌صاب شده بود، الان با دلتنگی و نگرانی چیکار کنن؟ 
الان مثلا نت رو محدود کردن صدای معترضین خفه شد؟ با همین وضع کل دنیا دارن می‌بینن و می‌شنون که! 
یه چیزی هم که برام خیلی جالبه اینه که نمردم و معنی نمایندگان مردم رو فهمیدم! معلوم نیست مردم بهشون رای دادن فرستادن‌شون مجلس، یا دولت خودش انتخاب‌شون کرده:)) یعنی قشنگ جوک ساله. هر چند وقت یه بار جمع می‌شن تو صحن مجلس در حمایت از دولت شعار می‌دن و مردم رو می‌کوبن!
دیگه از قدم گذاشتن به هر فروشگاهی واهمه دارم. از رستوران و کافه رفتن که مهمترین تفریح من توی این سال‌ها بود هم! یه ساندویج کثیف بخوای بخوری باید کم کمش هفتاد تومن پیاده بشی! زنگ زدم وقت مشاوره گرفتم برای 45 دقیقه دویست هزار تومن! دارم حساب می‌کنم اگر هر ماه بخوام چهار جلسه برم مشاوره، یک پنجم حقوقم رو باید هزینه کنم براش!
دوشنبه وقت دندونپزشکی دارم باز و می‌دونم که دوباره می‌خواد غر بزنه سرم که چرا دیر به دیر میای! هی دلم می‌خواد لیزیک کنم، برم ارتودنسی، برای ماشین اقدام کنم و هی آه می‌کشم و می‌ذارم برای بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. 
واقعا خسته نشدن از اینهمه شعار توخالی دادن؟ شعار امنیت دیگه حالم رو به هم می‌زنه، شعار تجزیه هم همینطور. کاش یه حرف جدید بزنن دیگه.

  • نسرین

هوالمحبوب 


حالم توی مدرسه خوب است. مخصوصا اگر رهایم کنند که کل روزم رو با دوازدهمی‌ها بگذرانم. دختران هفده سالهٔ جذابم همهٔ انگیزهٔ این روزهای منند برای ادامه. برای تسلیم نشدن، برای خم به ابرو نیاوردن، برای پس زدن غم‌ها و برای دوباره خندیدن. 

این روزها که توی برزخ می‌گذرد، صبح‌ها با هر جان کندی است خودم را لباس می‌پوشانم، پودر به چشم‌های گود افتاده‌ام می‌مالم و غصه‌های جامانده از شب را پس می‌زنم. 

این روزها شنیدن صدای رفیق جانی، از پشت تلفن سرحالم می‌کند، دیدن پیام‌های مهرآفرین رفیق زیبارو، رمق به پاهایم می‌بخشد و روشنی روز از همین منفذها به رگ و پی‌ام می‌دود. 

این روزها با پسرک قصهٔ کاوه آهنگر می‌خوانیم و غرق لذت می‌شویم. پسرک از همان بچگی، علاقه عجیبی به شاهنامه نشان می‌داد و حالا کنار من می‌نشیند و به نقالی‌هایم با جان و دل گوش می‌دهد. 

چند روزی بود که روتین زندگی در هیاهوها گم شده بود. حتی خلوتگاه گریه کردن را هم از دست داده بودم. ولی حالا اوضاع بهتر است. راحت‌تر کتاب می‌خوانم،راحت‌تر غرق فیلم‌ها می‌شوم و راحت‌تر می‌نویسم. 

از اینکه دارم برای زنده ماندن می‌جنگم خوشحالم، از اینکه دارم به تک‌تک بهانه‌های زندگی امیدوارانه چنگ می‌زنم خرسندم. 

از اینکه هنوز مرگ در نمی‌زند و نیمه جانی دارم برای ادامه، خوشحالم. دلم می‌خواهد، از همهٔ این روزهای دود گرفته بگذرم و در آینده‌ای سبز و روشن، تمرین خندیدن کنم. 

این روزها حس می‌کنم قوی‌تر شده‌ام. برای تو دهنی زدن به دهان یاوه گویان و ملغمه کنندگان که نه تاریخ می‌خوانند و نه از سیاست چیزی سرشان می‌شود و تنها حربه‌شان، مفت حرف زدن و حرفِ مفت زدن است. 

تمنای تو دهنی دارم برای تمام آدم‌هایی که صدای حق‌خواهی را به هرزگی و طلب  آزادی را به بی‌بند و باری تقلیل می‌دهند و و زن را عنصر فساد می‌دانند. برای همهٔ آنانی که آلت سرگردانند و از زن چیزی جز اندام جنسی‌اش را نمی‌بینند! والله که هیچ انسان سالمی با دیدن موی زن تحریک نمی‌شود و قوای جنسی‌اش به کار نمی‌افتد! 

ما که سی و اندی سال توی جامعه‌ای متشکل از زن و مرد، رفتیم و آمدیم، درس خواندیم و کار کردیم و هیچ کدام‌مان، مرد را به آلت مردانه‌اش تقلیل ندادیم! 

در عجبم که چطور می‌شود این حجم از بیماران جنسی، توی یک مملکت باهم روی کار آمده باشند. حقیقتا بدنهٔ دولت نیاز به بازنگری‌های روانشناختی دارد! 

به قول آسیه باکری، تقصیر خودمان است که خیلی قبل‌تر توی دهان بعضی‌هایتان نزدیم و سر جایتان ننشاندیم‌تان تا حالا شاهد یاوه‌گویی‌های‌تان نباشیم. 



  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۹:۴۶
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۴
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۴:۳۷
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۱۱
  • نسرین