گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 

وسط کلاس بودم که پیامش رسید. نوشته بود: «نسرین، فاطمه رفت. » زهرا پای تخته بود. داشت نقش کلمات یه جمله رو به غلط‌ترین شکل ممکن می‌نوشت. نگاهش کردم. نگاهم کرد بعد من چشم‌هایم جوشید و زدم بیرون. رسیده نرسیده به دستشویی زدم زیر گریه. نشسته بودم کف سالن و برای فاطمه که پر از شور زندگی بود زار می‌زدم. مدیر آمده بود بالای سرم، بغلم کرده بود و از ترس نمی‌دانست چه کند. بریده بریده گفتم که فاطمه خواهر دوستم است. که جوان بود... که دیگر نداریمش.....
داشت کارهای مهاجرتش را می‌کرد که برود از این خراب شده. که یکهو سر و کلۀ یحیی و سرطان باهم پیدا شد. نمی‌دانم اول یحیی آمد یا سرطان. هر چه بود، توی این سه سال، جفت‌شان مهمان فاطمه بودند. فاطمه بلند بلند می‌خندید، محکم دست می‌داد، از آن دخترهای قوی و محکم و تکیه‌گاه که من دوست‌شان دارم.
امروز سین گفت، چهلمش دقیقا افتاده سالگرد عروسی‌شان و من از نو شکستم...
فردا تولد مهناز است و من این روزها مدام دلم برایش تنگ می‌شود. این روزها که شبیه بچه یتیم‌ها بی‌کس و تنها شده‌ام، دلم برای نداشته‌هایم تنگ می‌شود، تا سرحد مرگ دلم برای مهناز، برای سین و برای هر کس که نیست تنگ است. 
باورت می‌شود روزهاست که حتی مامان هم دیگر نگرانم نمی‌شود؟ صدای زنگ گوشی‌ام یادم رفته بس که کسی کاری به کارم ندارد. چون کسی کاری به کارم ندارد منم کاری به کار کسی ندارم. انگار یکهو فهمیده‌ام آن روزها و ساعت‌هایی که کاری به کارشان داشتم، مزاحم‌شان بودم. 
بعد گریۀ آن روز که برگشتم کلاس، کلاس نهمی‌های محبوبم فکر کرده بودند برای درس نخواندن آنهاست که پریشان شده‌ام. 
عادت بدی که دارم این است که وقتی توی این شرایط کسی بپرس چت شده، بیشتر می‌زنم زیر گریه و بلندتر گریه می‌کنم. 
سالگرد آبان هم همین فرداست. فردا می‌شود یک سال که از اوج به حضیض سقوط کردم. 
دلم می‌خواهد خودم را جمع کنم و بشوم همان تکه سنگی که سال‌ها بودم. 
دلم می‌خواهد دلم تنگ کسی نشود. اما شدنی نیست.
دلم می‌خواهد این بار که دکتر صدایم را از پشت تلفن شنید، فکر کند حالم بهتر شده است.
از این موجود مفلوک در هم شکسته به ستوه آمده‌ام. 
یاد آدم‌های پرپر شده، چنگ می‌زند به قلبم و اشک‌هایم مدام در حال جوشیدن است. 
این روزها، همانی نیستند که به جوانی‌مان قول رسیدنشان را داده بودیم...
  • نسرین

هوالمحبوب 


نمی‌دانم از کجا شروع شد ولی بالاخره فهمیدند که من دستی در نوشتن دارم. از آن روز هربار توی زنگ‌های نگارش، با خواهش و التماس گاهی، می‌خواهند که برایشان از نوشته‌هایم بخوانم. متن‌های عاشقانه‌ام بسیار پرطرفدار شده. 
حالا دیگر یاد گرفته‌ام و پیش از کلاس انشا، متنی را کپی می‌کنم توی گوشی تا وسط کلاس دو ساعت مجبور نباشم وبلاگ را بالا و پایین کنم برای پیدا کردن متن مناسب.
راستش را بخواهید، با خواندن خیلی از متن‌ها، بغض می‌کنم. نه حس و حال آن روزها را درک می‌کنم و نه ناتوانی فعلی‌ام توجیه پذیر است. یک زمانی عاشقانه نوشتن برایم مثل آب خوردن بود. همیشه کسی دور و برم بود که الهام بخش باشد. اگر هم نبود تصور اوجان به خودی خود، شگفت‌انگیز بود. می‌شد ساعت‌ها تصورش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. حالا نه به عشق نیازی دارم و نه زبانم به عاشقانه نوشتن باز می‌شود. همه چیز رنگ و بوی خودش را از دست داده. توی بحرانی‌ترین روزهای زندگی هستم، روزهایی که سکوت کردن برایم آسان‌تر و بی‌دردسرتر است. خسته‌ام، آنقدر که حتی پنجشنبه و جمعه هم از پس رفع کردنش برنمی‌آیند. هر روزی کوهی از کارها روی سرم ریخته که نمی‌دانم چه کارشان کنم.
کلاس دوازدهمی‌ها را دوست دارم، شاید به خاطر اینکه بزرگ شده‌اند، آنقدر که بشود حرف جدی باهاشان زد. گاه به گاه از عشق با هم حرف می‌زنیم. نمی‌دانم در ذهن‌شان من چطور معلمی هستم. نمی‌دانم قضاوت‌شان دربارۀ من چیست. ولی من دوست‌شان دارم حتی درس نخوان‌ترین‌شان را.
لیلا را که سه سال قبل برادرش را توی یک نزاع خیابانی از دست داده و حالا تبدیل شده به تودۀ مضطرب و هراسانی که تحمل حجم فشار درس‌ها را ندارد، یگانه را که مادرش تقاضای طلاق کرده و حالا این دختر مهربان، پرستار خواهر کوچک و مسول خانه و زندگی شده است، زهرا را که با پسرخالۀ کوچکتر از خودش نامزد کرده و مدام توی تنش و دعواست و .....
وقتی نوشته‌هایشان عاشقانه می‌شود و مرددند برای خواندنش، وقتی از عشق حرف می‌زنند و می‌ترسند از بازخورد من، یاد خود مفلوکم می‌افتم که همۀ این روزهای سیاه را به عشق وجود آنها می‌گذرانم. بی‌هیچ هم‌صحبتی که کمی از بار غم روزهایم کم کند.
نمی‌دانم چرا تاریخ مدام در حال تکرار شدن برای من است، نمی‌دانم چرا هیچ وقت نشد که من دست بکشم از این انتظار پوچ و توخالی و آدم‌ها را، باورهایشان را و رنگ عوض کردن‌هایشان را به کتف چپ و راستم حواله دهم. 
خسته‌ام و از این که مجبورم ادامه دهم، ناراحتم. بدی شغل ما این است که هیچ کجایش حقی برای مرخصی نداری، مگر اینکه پزشکت گواهی کند. من پزشکی نمی‌شناسم که برای بیماری روحی، گواهی مرخصی صادر کند ولی کاش می‌شناختم. کاش می‌شد یک هفته بروم یک وری و این آشوب و حرمان دست از سرم بر می‌داشت.
کاش می‌شد حرف بزنم و بگویم که چقدر از رها شدن می‌ترسم....
  • نسرین

هوالمحبوب 


قبل‌ترها نوشته بودم ماجرای انگشت کوچک دست چپم را. از درد جانکاهش، از متخصص‌های متعددی که رفته‌ام، از آزمایش و عکس و چکاپ که راه به جایی نبرده است. هربار شرایط روحی‌ام نامیزان است، درد انگشتم امانم را می‌برد، در حدی که گریه‌ام می‌اندازد، کارم را مختل می‌کند، شب‌ها از درد بیدارم می‌‌کند و ....

شهریور بود که دوستی، دکتر جدیدی را معرفی کرد با کلی تعریف و تمجدید. گفتم تیری است در تاریکی، وقت گرفتم و برای دو ماه و نیم بعد وقت داد.

پانزدهم آبان بود که بدو بدو خودم را رساندم به مطبش. ساعت‌ها انتظار کشیدم تا نوبتم شود، بالاخره حوالی پنج بود که به دیدار دکتر نائل آمدم.

توی عمر سی و اندی ساله‌ام، هرگز دکتری به این صمیمیت، مهربانی و خوش خلقی ندیده بودم. کاغذی برداشته بود و تمام شرحی که از من می‌گرفت را یادداشت می‌کرد.

بعد که مشکلم را گفتم، سه علت را متصور شد و شروع کرد به بررسی کردن یک‌یک علت‌ها. 

طبق گفتهٔ پزشک متخصص طب فیزیکی، عصب‌های دستم سالم بود. استخوان هم مشکلی نداشت و دیروز با یک آزمایش ساده، مشخص شد که مشکل از گردنم است. من دیسک گردن دارم! چند مهره گردنم دچار مشکل است و ستون فقراتم در حال انحراف. 

توی این سن، برایم غم‌انگیز بود شنیدنش. ولی دکتر امیدواری داد که با پیگیری روند درمان، مشکل به طور کامل رفع خواهد شد.

از دیروز مدام انگشتم را می‌گیرم جلوی چشمم و حرف می‌زنم برایش. حالش به غایت بد است، چون حال روحی صاحبش بد است. 

در هم شکسته‌ و افسرده و مغموم است. ناخن انگشتم کج شده. تمام رگ و پی‌اش، دردآلود است. امروز زنگ آخر بود که ناغافل انگشتم به در کمد خورد و تا چند دقیقه، نتوانستم از درد کمر صاف کنم. 

هنوز باورم نمی‌شود که قرار است روزی برسد که انگشت من دیگر درد نکند. همانطور که باورم نمی‌شود یک روز می‌توانم عینک را کنار بگذارم...

لطفا برای انگشت کوچک دستم و صاحبش دعا کنید.

  • نسرین

هوالمحبوب 


از هفته‌های اول بعد از صحبت‌هایی که با شاگردام کردم متوجه شدم، دایرۀ مطالعاتی‌شون محدوده به چند تا کتاب خاطره از شهدا و بازماندگان جنگ و رمان و داستان خیلی کم خوندن. من خودم یه دوره‌ای کتاب‌های این فضا رو خیلی دوست داشتم و می‌خوندم و باهاشون گوله گوله اشک می‌ریختم. اما به طور جدی معتقدم نوجوان ما نباید وارد فاز غمگین این قبیل کتاب‌ها بشه. حداقل هنوز براش زوده که این حجم از غم رو روی سرش آوار کنیم. برای همین بود که هر روز چند تا کتاب نوجوان می‌ذاشتم تو کیفم و می‌رفتم مدرسه و بین‌شون توزیع می‌کردم. کم‌کم کار به جایی رسید که دعوا می‌شد سر کتاب و این خوشحال‌کننده‌ترین اتفاقی بود که می‌تونستم شاهدش باشم. 
برای همین تصمیم گرفتم براشون یه کتابخونۀ درست و حسابی راه بندازم چون واقعا لیاقتش رو دارن. اومدم یه پیام نوشتم و توی کانال و پیج گذاشتم که می‌خوام چنین کاری کنم و هر کس تمایل داره کمک کنه اطلاع بده. در عرض یک هفته یک میلیون جمع شد و دیروز یکی از مخاطبان عزیز اینجا سه و خرده‌ای واریز کردن و چشم‌های من قلبی قلبی شد. نمی‌تونستم ذوقی که بچه‌ها با دیدن کتاب‌ها می‌کنن رو تصور کنم. کل دیروز برنامه‌ام زیر و رو کردن سایت سی‌بوک و مشورت گرفتن از دوستام بود تا بهترین لیست رو برای خرید آماده کنم. صبح رفته بودم کانون پرورشی و تعداد زیادی کتاب رو با کمک دوستم که کارمند اونجاست انتخاب کردیم. حالا یه لیست مناسب دارم که فقط مونده نهایی کردن خریدشون. 
دفعۀ قبلی که برای یه روستای دیگه کتابخونه درست کردیم، کتابی خریداری نشده بود. فقط سی چهل جلد از کتاب‌های خودم و پنجاه شصت جلد از طرف سه تا از دوستام کتاب اهدا شد و یه کتابخونۀ تر تمیز ایجاد شد. این دفعه چون بحث مالی وسطه و مسولیت سنگینی برام ایجاد کرده، خیلی وسواس دارم به خرج می‌دم که ریالی از این پولی که بهم اعتماد کردن و دادن، هدر نشه. 
به نظرم کمک به رشد آگاهی دخترهای نوجوان، توی شرایط فعلی، کمترین کاریه که از دستم برمیاد. هرچقدر خوراک فکری‌ای که بهشون داده می‌شه، سالم‌تر باشه، امید به اینکه نسل آگاه و باشعوری تربیت بشه بالاتر می‌ره. 
توی مدارس روستای مشکلات فرهنگی خیلی زیاده. بزرگترینش هم کودک همسریه که به عنوان یه اصل تغییر ناپذیر پذیرفته شده. کاش می‌شد پدر و مادرها رو هم ملزم کرد به خوندن کتاب و آگاه‌تر شدن. 
ما هنوزم  از واریز مبلغ جدید استقبال می‌کنیم:). هرکس تمایل داشت به کتابخونۀ مدرسۀ ما کمک کنه، بهم اطلاع بده تا شماره کارت رو تقدیمش کنم.

  • نسرین
هوالمحبوب  

داشتم پست یکی از کانال‌نویس‌ها رو می‌خوندم که چیزی دربارۀ یارش نوشته بود. یهو یه فکر افتاد توی سرم که من هیچ کجای نوشته‌هام، کسی نبوده که واضح و روشن ازش به عنوان یار یاد کنم! حتی اون دو تا رابطۀ مثلا عاطفی هم هیچ وقت جوری نبوده که بهم حس تعلق بدن، بفهمم که یه چیزی داره بین‌مون اتفاق میوفته و جراتش رو داشته باشم که ازشون به عنوان یار اسم ببرم! همۀ عاشقانه‌هام برای جای خالی کسی بوده که باید بود ولی نبود. همۀ عاشقانه‌هام شبیه گله‌گذاری از بی‌وفایی و جفای یاری بوده که نیست. خب این جای خالی خیلی آزاردهنده است. بودن آدمی که بتونی بی‌پرده و بی‌واهمه هر زمان که خواستی بهش پناهنده بشی، خیلی موهبت بزرگیه. آدمی که بهت حس مزاحم بودن و سربار بودن نده و فکر نکنی که فقط تویی که دوسش داری، این مهر دوطرفه است. خیلی روشن و واضح، هرگز چنین آدمی با این مشخصات توی زندگیم نبود. توی رابطۀ اولم، بیشتر وقت‌ها در حال حل چالش‌ها و از سر گذروندن بحران‌ها بودیم. اون برهه از زندگی هردومون اونقدر، پیچیده و تلخ و پر از اتفاق‌های غم‌انگیز بود که هیچ زمانی مال خودمون نبودیم که مهر و محبت لازم رو نثار همدیگه بکنیم. به جز اون یکی دو ماه اول، که اون وقتا هم جراتش حرف زدن از این مسائل رو توی فضای عمومی نداشتم. بعدتر هم کسی بهم ابراز علاقه کرد که تلاشش مخفی‌کاری بود. اینکه بقیه نفهمن حس ما چیه. که خب این مدل دوست داشتن هم تکلیفش مشخصه. یه بار بهش گفتم، من خسته شدم از آروم و بی‌صدا دوست داشتن، دوست دارم دیگه با صدای بلند بهت بگم دوست دارم. اون موقع واقعا دوسش داشتم، فکر می‌کردم اونم منو... ولی خب زده بودم به کاهدون و طرف یه بیمار جنسی بیشتر نبود.
امروز صبح برای بار چند هزارم، حس کردم که نیاز دارم که یکی واقعا واقعا دوستم داشته باشه. اون موقع دیگه شاید بی‌معرفتی دوستام، وسط بازی کردن رفقام، نبودن آدم‌ها توی وقت‌های بحرانی، اینقدر اذیت کننده نباشه.
  • نسرین
هوالمحبوب 

یه جایی تو فصل سوم سریال سرگذشت یک ندیمه، «جون» موظف می‌شه بعد سال‌ها با شوهرش تماس بگیره. این تماس دقیقا اون چیزی بود که بهش نیاز داشتم. این تماس برای من یه فروپاشی اساسی بود. جون و لوک عاشق همدیگه بودن و حالا به خاطر حکومت منفور گیلیاد از هم جدا افتادن. جوون دقیقا شبیه یه ربات صحبت می‌کنه. ته  دلش پر می‌زنه برای یه مکالمۀ واقعی با لوک ولی این یه ماموریته که بهش محول شده و چیزی نیست که مطلوب خودش باشه. چند روز قبلش بود که دلش برای بغل لوک تنگ شده بود. فکر می‌کرد ممکنه دیگه هرگز اون بغل رو تجربه نکنه.
این صحنه رو نگاه کردم و به پهنای صورت اشک ریختم. درونم خیلی چیزها شکسته. من شبیه یه موجود مفلوک نشستم اینجا و به رابطۀ عاشقانه‌ای فکر می‌کنم که هرگز تجربه‌اش نکردم. به آبانی فکر می‌کنم که قرار بود نقطه عطف خیلی چیزها باشه و دقیقا شد خط پایان همه چیز. قلبم مچاله شده این چند روز، از فکر و خیال و گریه و مرور خاطرات. من حتی یه بارم نتونستم ببینمش. حتی یه بارم نشد رو به روش بایستم و بگم دوستت دارم. حتی یه بارم بغلش نکردم. برای من همه چیز توی نطفه خفه می‌شه. همیشه رو پیشونیم نوشته حسرت خور. می‌دونم این شکست هم یه روزی جاش خوب می‌شه اما من دیگه اون نسرین قبل آبان 1400 نمی‌شم. من همۀ امید و آرزوهام رو توی اون روز لعنتی قمار کردم. همه چیزم یک جا باختم. الان خالی‌ام و با یه جسم تهی شده فقط دارم دوام میارم. از این طرد شدن، از این طرد شدن، از این طرد شدن حس جنون می‌گیرم ولی صدام در نمیاد. وانمود می‌کنم خوبم ولی ...
سهم من از همۀ زندگی حسرت خوردن بود. از اینکه جلوی چشمم کسی که دوسش دارم نصیب یکی دیگه بشه و من بشینم به  در بی‌خیالی بزنم و وانمود کنم همه چیز خوبه. خدا منو پیدا کرده که تمام تئوری‌های عشق نافرجامش رو روم آزمایش کنه. یه نسخۀ بکرم برای همه حس‌های به مقصد نرسیده.
  • ۰۷ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۹
  • نسرین