هوالمحبوب
نمیدونم تاثیر جلسات روانکاویه یا شرایط اجتماعی و سیاسی و همهٔ غصههایی که روی هم تلمبار شدن. احساس بدی دارم. یه غم چمبره زده رو سینهام که داره ذره ذره میخورتم. وقتی میخوام ازش حرف بزنم به نظر آدمها مسخره و بیاهمیت میاد. ولی برای خودم اونقدر بزرگه، اونقدر قویه که هر لحظه میتونه اشکمو دربیاره. امسال چند بار سر کلاس اشکم دراومده. خیلیهاشو تونستم جمع کنم و بعضیاش رو نه. ذره ذره دارم همهٔ امیدی که جون میداد بهم از دست میدم. پشت فرمون که میشینم فکرم همه جا هست جر حرفهای مربی. گاهی وسط حرف زدن تو کلاس، نخ صحبت از دستم در میره. این روزها خیلی نفس عمیق میکشم. روانکاوم میگه این نشونهٔ فراره. داری با این ترفند از چیزی که اذیتت میکنه فرار میکنی. شایدم داری زمان میخری که بتونی خوب ظاهر بشی تو مبارزه باهاش. هرچی که هست، اینروزها پریشونم. سختتر از آذر پارسال شاید. امسالم مثل پارسال اشکم دم مشکمه. پارسال میدونستم سوگوار چیام و رنجم برام غریبه نبود ولی امسال دارم با اتفاقهایی شکنجه میشم که هیچی ازش نمیدونم. اون روز سارا میگفت به قیامت اعتقادی نداره، تصورش این بود که بعد از مرگ آدمها تبدیل به انرژی میشن. لبخند زدم و گفتم من با همهٔ وجودم آرزو میکنم که واقعیت داشته باشه. چون نمیدونم با اینهمه نقطهٔ سر خط، با اینهمه شروعِ ناتمام، با اینهمه چرای بیجواب چیکار کنم. دلم میخواد هر لحظه دلژین باشه و وقتی میگم من دوست داشتنی نیستم، بهم دهنکجی کنه. میدونم که دارم مزخرف میگم ولی کسی نیست بهم ثابت کنه دارم مزخرف میگم. میفهمی؟ همهٔ نشونهها حکایت از نادیده گرفته شدن داره.
- ۴ نظر
- ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۳:۴۳