گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالمحبوب 

نمی‌دونم تاثیر جلسات روانکاویه یا شرایط اجتماعی و سیاسی و همهٔ غصه‌هایی که روی هم تلمبار شدن. احساس بدی دارم. یه غم چمبره زده رو سینه‌ام که داره ذره ذره می‌خورتم. وقتی می‌خوام ازش حرف بزنم به نظر آدم‌ها مسخره و بی‌اهمیت میاد. ولی برای خودم اونقدر بزرگه، اونقدر قویه که هر لحظه می‌تونه اشکمو دربیاره. امسال چند بار سر کلاس اشکم دراومده. خیلی‌هاشو تونستم جمع کنم و بعضیاش رو نه. ذره ذره دارم همهٔ امیدی که جون می‌داد بهم از دست می‌دم. پشت فرمون که می‌شینم فکرم همه جا هست جر حرف‌های مربی. گاهی وسط حرف زدن تو کلاس، نخ صحبت از دستم در می‌ره. این روزها خیلی نفس عمیق می‌کشم. روانکاوم می‌گه این نشونهٔ فراره. داری با این ترفند از چیزی که اذیتت می‌کنه فرار می‌کنی. شایدم داری زمان می‌خری که بتونی خوب ظاهر بشی تو مبارزه باهاش. هرچی که هست، این‌روزها پریشونم. سخت‌تر از آذر پارسال شاید. امسالم مثل پارسال اشکم دم مشکمه. پارسال می‌دونستم سوگوار چی‌ام و رنجم برام غریبه نبود ولی امسال دارم با اتفاق‌هایی شکنجه می‌شم که هیچی ازش نمی‌دونم. اون روز سارا می‌گفت به قیامت اعتقادی نداره، تصورش این بود که بعد از مرگ آدم‌ها تبدیل به انرژی می‌شن. لبخند زدم و گفتم من با همهٔ وجودم آرزو می‌کنم که واقعیت داشته باشه. چون نمی‌دونم با اینهمه نقطهٔ سر خط، با اینهمه شروعِ ناتمام، با اینهمه چرای بی‌جواب چیکار کنم. دلم می‌خواد هر لحظه دلژین باشه و وقتی می‌گم من دوست داشتنی نیستم، بهم دهن‌کجی کنه. می‌دونم که دارم مزخرف می‌گم ولی کسی نیست بهم ثابت کنه دارم مزخرف می‌گم. می‌فهمی؟ همهٔ نشونه‌ها حکایت از نادیده گرفته شدن داره. 


  • نسرین

هوالمحبوب


توی جلسۀ آخر، روانکاوم داشت جایگاه شغل و روابط دوستی رو برام تشریح می‌کرد. تهش اینجوری استنباط کرد که چون تو جمع همکارام و تو گروه‌های دوستی آدم پذیرفته شده‌ای هستم، پس طبیعیه که زمان زیادی رو به این دو مهم اختصاص بدم. چون من از این دو گروه انرژی و محبتی رو دریافت می‌کنم که تو بستر خانواده کم دارمش. 
فکر می‌کنم این روزها میم جان، تنها کسی باشه که اندازۀ من رفاقت براش مقولۀ حیاتی و مهمیه. این دوستی حس محبت و احرام توامان رو بهم می‌ده. ولی گاهی فکر می‌کنم اگر به خاطر مسائل کاری بهم احتیاج نداشت چی؟ اگر من پلۀ موفقیت و تثبیت شغلی‌اش نبودم چی؟ باز هم همینقدر بهم زنگ میزد و تکست می‌داد؟ طبیعتا نه. گاهی واقعا دلم یه نسرین می‌خواد که بدون منت و چشم‌داشت فقط دلش برام تنگ بشه و وقتی تکست میده سوال و درخواستی پشتش نباشه!
البته کماکان از اینکه نون هست و می‌تونم باافتخار بگم رفیق جینگمه، خوشحالم. فکر می‌کنم جنس رفاقتمون خیلی شبیه همه. و گاهی‌تر فکر می‌کنم روزی می‌رسه که بتونم محبت‌هاش رو جبران کنم؟ هرچند از وقتی باشگاه نمی‌رم روزهایی که همو می‌بینیم محدود شده به جلسات داستان ولی هنوزم مهمترین آدم دنیای رفاقته برام. 
میم جان اولین کسیه که ضمانتش رو کردم. چند روز پیش تو یه حال مستاصلی بهم زنگ زد که دایی‌اش یه جایی گیر کرده و نمی‌تونه سر وقت خودش رو برسونه دفترخونه و پرسید که برام مقدوره جای دایی‌اش سند ضمانت رو امضا کنم؟
من فقط بیست دقیقه بعد دفترخونه بودم و بعد از ثبت سند وقتی خیالش راحت شد، صادقانه‌ترین تشکر عمرم رو ازش شنیدم. و چند دقیقه بعد داشتیم وسط فروشگاه لارا گیس و گیس‌کشی می‌کردیم. چون می‌خواست یه بافت هفتصد تومنی رو برام بخره صرفا به این دلیل که گفته بودم ترکیب رنگش قشنگه! دیگه تهش با قسم روح پدرش و جون پدرم، راضی شدم بخره! هنوزم دست نخورده رو رگال مونده چون حس می‌کنم هدیۀ خیلی گرونیه و لازم نبود برای تشکر اینهمه هزینه کنه!
از وقتی روانکاوی رو شروع کردم، توقعاتم از آدم‌ها و روابط خیلی کاهش پیدا کرده ولی هنوز دربارۀ یه نفر نتونستم خودم رو به کم قانع کنم. دارم روش کار می‌کنم که اونم طی روزهای آتی برام تبدیل بشه به یک دوست عادی. برای اینکه زخمی‌تر از اونم که هنوز منتظر بهتر شدن چیزی باشم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

هولناک‌ترین صدای این روزهای من، صدای مادر محسن وسط یه کوچهٔ خلوته. تصویرش از جلوی چشمم نمی‌ره. قبل از دیدنش فکر می‌کردم سِر شدم دیگه و چیزی نیست که اندوه جدیدی بهم اضافه کنه. یاد ضجه‌های خواهر زهرا سر خاکش می‌افتم، یاد ضجه‌های مامان سر خاک مهناز می‌افتم، یاد تمام مجلس ختم‌هایی که با گریه گذشته، یاد منیر می‌افتم که تو مسجد بغلم کرد و با استیصال تمام رو شونهٔ من گریه کرد. جوری که تا خونه راه رفتم و گریه کردم. استیصال یه مادر برای داغ بچه‌اش تمومی نداره. تا ابد کش میاد. مثل زخمی که مدام چرک پس بده و خوب نشه. داغی که به دل مادرها می‌ذارین، یه جایی بد یقه‌تون رو می‌گیره. من به هر چی که بی‌اعتقاد شده باشم، به یوم القیامت بلاشک اعتقاد دارم. این همه آدم سلاخی شدن و خون تک‌تک اونا دامن قاتل رو خواهد گرفت. دیروز یه اتفاق جالب افتاد که یقین دارم اتفاق محض نبود. چیزی بود که منو از تردید نجاتم داد. سبک‌ترم و اندوهگین‌تر. مصمم‌ترم و نگران‌تر، عصبانی‌ام وهدفمندتر. تمام اینها از همون صدای مادر محسن نشات گرفته. 

صبح جلوی مامان و نون جان زدم زیر گریه. یه موجود در هم شکسته بودم که نیاز به حامی داره. نگرانشون کردم ولی نمی‌شد نگم ماجرا رو. نمی‌شد گریه‌هامو مخفی کنم برای این یکی دلیلی داشتم که می‌شد قبولش کرد. 


  • نسرین
هوالمحبوب 

دارم به آدمی فکر می‌کنم که ساعت‌های آخر عمرش را میان خوف و رجا وسط یک سلول سه در چهار گذرانده بدون اینکه روزنه‌ای به بیرون داشته باشد. به آدمی که در اوج جوانی، پایش رسیده به چوبۀ دار. آن جوانک پر از شور زندگی که صدای قشنگی داشت، پر بود از زندگی و لبخندش می‌توانست دل دختری را ببرد. به همۀ دخترها و پسرها، زن‌ها و مردهایی فکر می‌کنم که در طول تاریخ، در همه جای دنیا جان‌شان را فدای آرمانشان کردند. بعضی‌هایشان رهبر و بزرگتر بودند که با انتخاب خودشان، توی مسیر مبارزه افتادند و یحتمل مرگ را برای خود محتوم می‌دانستند. شاید خودشان را برایش آماده کرده بودند. دیده‌ایم کسانی که حتی توی دادگاه هم سرشان بالاست، خم به ابرو نمی‌آورند. دیده‌ایم و شنیده‌ایم کسانی را که دم مرگ هم از مسیر و آرمان حرف زده‌اند، که نترسیده‌اند، که با لبخند جان باخته‌اند. از شهدای انقلاب بگیر تا شهدای جنگ هشت ساله، تا همۀ چپ‌ها و سیاه‌پوست‌ها و هندی‌ها و افغان‌ها و .... هزارها هزار آزادی‌خواه که می‌دانستند جانشان چه بهایی دارد و با دانایی به آغوش مرگ رفتند.
اما جوان‌ها چه؟ دختران و پسرانی که از حق حیات محروم می‌شوند چه؟ آیا می‌دانستند که جان باختن‌شان چه آتشی در دل ما خواهد انداخت؟
منِ سی و چند ساله، می‌توانستم با کمی اغماض مادر تک به تک آنها باشم. مادری که با شیرۀ جانش فرزندش را بزرگ کرده و به آن قد و قامت رسانده و از دیروز صدای ضجه‌هایش کوچه‌های شهر را پر کرده است....
دارم به حقانیت مرگ فکر می‌کنم که آیا اینکه می‌گویند پیمانۀ هر کس هر کجا که پر شود رفتنی است، حرف درستی است؟ یعنی آن جوان‌هایی که از پشت میز دانشگاه راهشان به زندان کشیده شد و بعد تسلیم مرگ شدند پیمانه‌هایشان پر شده بود؟
راستش شک کرده‌ام به تمام ارزش‌هایی که رگ و پی‌ام با آنها آمیخته بود. شک کرده‌ام به مسیری که سی و اندی سال گلو پاره کردم برایش. شک کرده‌ام به تمام روزه‌هایی از سر صدقی که گرفته‌ام به تمام نمازهای صادقانه‌ای که خوانده‌ام به تمام زیارت‌ها، به تمام دعاها، به تمام شب زنده‌داری‌ها. به تمام معصومیت و مظلومیتم وقتی نگاه تمسخرآمیز دیگران را دیدم و تاب آوردم و همچنان معتقد بودم به خدا، به بهشتی که وعده داده به تمام آرمان‌های مقدس!
حالا من زنی سی و چند ساله و تهی از آرمانم. چون مرگ دیگر حق نیست. چون خاک دیگر سرد نیست، چون پای بی‌گناه تا بالای چوب دار می‌رود و عرش خدا به لرزه در نمی‌آید. چون دیده‌ام جزایری‌ها، زنجانی‌ها، خاوری‌ها و هزاران مفسد فی‌الارضی که سال‌هاست دارند به ریش من و امثال من می‌خندند بی‌آنکه بیمناک مجازاتی باشند و محسن‌ها و نویدها می‌روند و دیگر بازنمی‌گردند. 
جهان دیگر زیبا نیست. عشق دیگر زیبا نیست و وطن دیگر آن آرمانی نیست که از کودکی باد در گلو انداخته و شکوه و شوکتش را خواسته‌ام. آخ امان از دل وطن، امان از دل ایران خانم که می‌بیند و تاب می‌آورد.چطور می‌شود اینهمه مصیبت را دید و دق نکرد؟
  • نسرین

هوالمحبوب 


زیباترین بخش‌های زندگی من این روزها توی کلاس‌های درس می‌گذرد. جایی که در کسوت یک معلم می‌توانم اثرگذار باشم. می‌توانم آدم‌ها را آرام کنم. می‌توانم بغل‌شان کنم و برایشان از شرافت حرف بزنم. جایی که عمیقا حس می‌کنم آدم مفیدی هستم. برعکس ابعاد دیگر زندگی که ابدا حس مفید بودن ندارم. 
چند وقت پیش با روانکاوم به مشکل خوردم. یعنی اینطوری بود که حس می‌کردم اخلاق حرفه‌ای نداره و به تعهداتش عمل نمی‌کنه. با راهنمایی دلژین قرار شد باهاش حرف بزنم و تمام حس‌های منفی رو براش مطرح کنم تا خودش متوجه بشه چیکار باید بکنه. هرچند عذرخواهی کرد و قول داد دیگه تکرار نشه ولی هنوز هم به تکالیفی که ازم خواسته بازخوردی نداده. اگر این هفته هم خوب پیش نره مجبورم دنبال روانکاو دیگه‌ای باشم. و عوض کردن هربارۀ روانکاو و روانشناس، به معنی تازه کردن همۀ دردها و زنده کردن همۀ اندوه‌هاست. 
هنوز و همچنان انگشتم درد می‌گیره و وقت جدیدی که دکتر برام تعیین کرده، بیستم آذره! مثل چند وقت گذشته دلم می‌خواد یه مدت بذارم برم و بی‌خیال نوشتن بشم و کمی خلوت کنم ببینم با خودم چند چندم. 
این روزها صحبت کردن با چند نفر حالم رو خوب می‌کنه. یه تغییر سبک اساسی دارم توی روابطم ایجاد می‌کنم که برای خودم عجیب و حتی بعیده. برای اولین بار توی شانزده سال رفاقت، تولد زهرا رو یادم رفت و اگر یادآوری الی نبود، هرگز هم یادم نمی‌افتاد. 
می‌دونی؟ دیگه برام از دست دادن امر غیرقابل تحملی نیست. کاملا آمادگی‌اش رو دارم که هر کدوم از دوستانم دیگه دوستم نباشن و راه‌شون رو جدا کنن. دارم از اون بند عاطفی‌ای که بین خودم و روابطم بسته بودم، خلاص می‌شم. نمی‌دونم تاثیر جلسات تراپیه یا شرایط اجتماعی ولی هرچی که هست ازش استقبال می‌کنم.
دخترام دوستم دارن، منم دوست‌شون دارم و تلاش می‌کنم اون معلم خوبه‌ای باشم که همیشه حسرتش رو داشتم. دلم می‌خواد اون آدم تاثیرگذاری باشم که یه دختر نوجوان دوست داره توی زندگیش داشته باشه. از وقتی میم به مجموعه اضافه شده انگار دنیا رنگی‌تر شده. میم از معدود همکارهاییه که باهاش رفاقت کردم و از رفاقتم پشیمون نیستم. بی‌نهایت خالصه و این خالص بودنش برام دلچسبه. اونقدر دوستش دارم که هر هفته در انتظار دوشنبه‌هام که باهم توی یه مدرسه‌ایم. از الان داریم برای سال بعد نقشه می‌کشیم که همۀ روزهامون یکی باشه و بتونیم بیشتر کیف کنیم کنار هم. معلم خوب همیشه اثرش رو حتی تو کوتاه مدت می‌ذاره، بچه‌ها تو همین دوماه عاشق میم شدن و من کیف می‌کنم از شکل‌گیری این رابطه. 
از اول آبان باشگاه نمیرم. نمی‌دونم تصمیم درستیه یا نه. ولی به این خلوتی نیاز داشتم. زندگی افتاده بود رو دور بدو بدو و من عملا به هیچ کاری نمی‌رسیدم. همیشه خسته بودم و این چیزی نبود که بخوام ادامه بدم. دلم می‌خواد توی درس علوم و فنون قوی‌تر بشم و کم نیارم و برای همین باید بیشتر مطالعه کنم، فیلم آموزشی ببینم و همۀ اینا زمان می‌خواد. چند تا پروژۀ جدید با مستر ژ برداشتم و تلاشم معطوف به اینه که تا حد امکان پول جمع کنم. بابک اولتیماتوم داده که تا اسفند باید گواهینامه رو بگیرم که بتونه واسه‌ام ماشین پیدا کنه و ماشین خرج داره طبیعتا و من تهی از هر نوع پولی‌ام:))
اوایل می‌خواستم طلاهایی که خردخرد جمع کردم رو بفروشم و ماشین بخرم ولی الان می‌بینم می‌شه با وام سر و تهش رو هم آورد اگر کمی سفت و سخت به پس‌انداز فکر کنم. خلاصه که ماه‌های آتی ماه‌های جذابی باید باشه. بریم ببینیم می‌تونیم امسال گواهینامه رو بستونیم یا نه. 
  • نسرین