گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۰۶ مطلب با موضوع «دلنوشته هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

امروز 26 آذر هزار و سیصد و نود وشش خورشیدی، مصادف است با تولد مهربان ترین و فداکار ترین خواهر تاریخ! اصلا خواهر داشتن، مخصوصا خواهر بزرگتر، یه حس معرکه ای هست که تا تجربه اش نکنید نمی فهمید. مریم بانوی ما در این روز مبارک قدم به جهان هستی گذاشتن و این گونه سلسله ی ما رو از انقراض نجات دادن :)

اگه بخوام درباره ی مریم صادقانه ترین حسم رو بیان کنم؛ اول باید یکم اشک بریزم بابت همه ی مهربونی هاش، پشت گرمی هاش، فداکاری هاش. بعد بشینم به این فکر کنم که من کجای زندگی مریم به دردش خوردم. شاید روز عروسی اش، شاید وقتی ایلیا و السا دنیا اومدن و شاید روزهای سختی که داشت برای آزمون می خوند و  ......

اما مریم همیشه مث یه کوه پشتم بوده، اگه بگم بیشتر از مادر هوامو داشته، اغراق نکردم. تو روزای بی پولی، بی کسی، تنهایی همیشه مریم بوده که پای گریه هام بشینه، باهام پیاده روی کنه، برام خرج کنه، کلاس بفرسته، بهترین کادوها رو روز تولدم بخره، بدونه که در لحظه چی خوشحالم میکنه و ....

درباره ی مریم حرف زدن سخته. چون یه آذر ماهی مغروره که خیلی وقت ها هم باهم دچار چالش میشیم. من اذیتش میکنم. اون بد حرف میزنه باهام. ولی هیچ کدوم از اینها مانع نمیشه که عاشقش نباشم و قربونش نرم. امروز دعوتش کردیم اینجا تا براش تولد بگیرم. از دیشب بساط کیک پزی مهیا شده .

امروز که رسید و السا رو داد بغل مامان، بهش تبریک گفتیم و اون هاج و واج نگاه مون کرد که یعنی بابت چی بهش تبریک میگیم! وقتی مامانِ دو تا بچه ی ریزه میزه باشی، روز تولدت هم یادت میره حتی. دعا میکنم همیشه مهربون ترین خواهر، عاشق ترین مادر، باقی بمونی و جون مون برای هم در بره.

  • نسرین


هوالمحبوب

کسی با "موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟

کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟

کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو

کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟

تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد

تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من

برایت دستمال کاغذی بودم ولی آیا 

کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟

مرا از "جمع" خاطرخواه ها "منها" کن ای حوا

تورا کافیست آدم هرچه بار آمد به غیر از من


حسین زحمتکش



  • نسرین

هوالمحبوب


دوستت دارم

چونان زنی که هرگز تو را نبوسیده است

اما

شب ها با رویای هم آغوشی با تو به خواب می رود

دوستت دارم

چونان زنی که نمی شناسی اش

زنی که هر روز در من زاده می شود

قد می کشد

و در بسترم جان می دهد....


  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به این فکر می کنم که دیگه زندگی چیز جذابی برای ادامه دادن نداره. به این فکر می کنم که اگه همین الان سرم رو بذارم و بمیرم هیچ افسوسی در کار نخواهد بود. بعضی از اون آرزوها و رویاهایی که داشتم، محقق شدن و بعضی هاشونم وقت شون گذشته. خیلی چیزها رو به دست آوردم و خیلی چیزها رو برای همیشه از دست دادم. یه زمانی اگه انگیزه ام برای ادامه عشق بود حالا دیگه اونم ندارم. جز یه سر شوریده و یه دل هزار تکه شده و یه بار گناهی که هر روز با خودم می کشم چیزی ندارم.

اگه زندگی همین لحظه تموم بشه خوشحال نخواهم بود چون میدونم که خدا با دیدنم حالش خوب نمیشه. ولی ناراحت هم نخواهم بود چون چشمم به دنیا نیست. چون چشم دنیا و آدم هاشم هیچ وقت به من نبوده.

شاید از بابت خانوادم ناراحت باشم و از بابت شاگردهام. شاید دلم برای خنده هاشون تنگ بشه، شاید دلم برای شیطنت هاشون تنگ بشه ولی دیگه انرژی ندارم که چنگ بزنم به زندگی.

اون نسرین ترسویی که از صدای باد پناه می برد به آعوش خواهرش، اون نسرین ترسوی یکه سر هر زلزله مثل ابر بهار اشک می ریخت، عاشق زندگی بود. اما این نسرین تلخ امروز موقع زلزله کاملا آروم و ریلکس بود. داشت سر صبر وسیله هاشون مرتب می کرد. لباس بیرون می پوشید و نمی ترسید. نمیگم دلم میخواد بمیرم نه. این کفران نعمت حیاته. نمیگم اگه میتونستم خودم قصه ام رو تموم میکردم، نه؛ چون این دخالت تو تصمیم خداست. فقط دلم میخواد کمتر رنج بکشم. کمتر دلم رو دستم بگیرم و به خاطر تصمیم های عاقلانه ام عذاب بکشمو خسته ام.

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ان

زخم خورده است.

 

کاش کسی بیاد برای نجات من از دست خودم. خسته ام از شکست، از هجر، از غم ، از صبوری، از عقل .....

 

  • نسرین

هوالمحبوب


یه چیزی درست وسط سینه ام انگار از حرکت ایستاده. انگار یکی داره چنگ میزنه به سینه ام و هی دلم داره بالا میاد و میخواد تا فرار کنه از دست من.......

دارم به تو فکر می کنم. به تویی که بودن باهات یه عالم دیگه ای بود. حیف که گم کردیم همو. حیف که ایستادیم و متوقف شدیم. 

دارم به اون روزهای خوب و شب های بهشتی فکر می کنم. به کتاب و قصه و شعر. به بازی و خنده و رقص کنان پرواز کردن.

کجای این جهان ایستادی و داری بهم لبخند میزنی؟!

فرشته ی کوچک من.....

هنوز یادم نرفته هرچند کمی دیر هرچند کمی دیر هر چند کمی دیر....

ولی موقعی هم که بودی همین قدر عزیز بودی

باور کن....

هنوزم جات درست وسط قلبمه. نگو که ندارمت.....

یادمه توم مال همین حوالی بودی و من زود از دستت دادم....

برام دعا کن که بیام پیشت....

  • نسرین

هوالمحبوب

به قول هدایت، در زندگی زخم هایی هستند که مثل خوره روح را می خورند. گاهی جنس این زخم ها دنیوی است. یعنی زاده ی آدم ها و اعمال شان است که مدام در تعقیب اویند. گاهی حال بدی است که از هم صحبتی با کسی تنیده می شود به وجودمان و گاهی تنهایی هرز رفته است که مجبورت می کند هم پیاله ی تنهاییِ کس دیگری شوی و در پایان نه تنهایی باکره ی خودت را داری و نه توانسته ای سهیم و شریک تنهایی حراج شده ی دیگری باشی.

از این قسم زخم ها در زندگی به سراغ اغلب مان می آید. آدم هایی که در این دنیای وانفسا در میان هم می لولند و نفس می کشند و مدام تنهایی هایشان به تاراج می رود و دست هایشان به نشانه ی تسلیم بالا برده می شود. گاه این تسلیم شدن نوید یک اتفاق خوشایند است. اتفاقی یه مبارکی یک عشق، به مبارکی یک دوستی، به مبارکی یک لبخند از ته دل. اما گاهی این زخم جدید تنها تکثیر تنهایی است، تکثیر دردهایی است از جنس فهمیده نشدن

ایمان دارم که بخش وسیعی از آدم هایی که به سراغ پر کردن تنهایی هایشان رفته اند، بعد از مدتی سرگشته تر از پیش به نقطه ی آغاز تنهایی رجعت می کنند. چرا که تنهایی های یک نفره از تنهایی های دو نفره به مراتب هضمشان سهل تر است.

دشوار روزگاری است این روزگار.

کاش می شد در این هولناکی زمانه ی معاصر، بی هیچ هراسی از آینده، به جنگ تنهایی ها رفت و تنها باز نگشت......

کاش می شد دست تک تک آدم ها را گرفت، به مهمانی دل ها برد، 

کاش می شد زندگی را گاه از دید دیگرانی ببینیم که رنج کشیده اند تا ببالند

  • نسرین

هوالمحبوب

 

زندگی غم تکراری و کسالت باری است که حتی خوشی هایش هم اشک به چشم می آورد. گاهی که می بُری و می روی، نفرین یک ایل پشت سرت باقی است. گاهی که می مانی به سوختن و ساختن؛ نفرین یک دل....

گاهی هم  تمام می شوی، نقطه می گذاری و بر می خیزی، لبخند را به لب هایت سنجاق می کنی. اشک هایت را با پشت دست هایت می زدایی و با صورتی تسلیم شده می روی تا ننگ ماندن و غرق شدن را به جان نخری.

هرچقد دوست تر بداری بیشتر می بازی. هر چه بیشتر دل ببندی بیشتر از تو میگسلد و هر چه که بیشتر فریاد هم صدایی سر بدهی کم تر به دادت خواهند رسید.

همه ی لذت یک زندگی به وجود «تو» است. به وجود توی که چم و خم مرا بفهمی و زیر و رویم کنی به وقت غم ها. همه ی لذت زندگی به داشتن یک توی لامصب هست که هی دورش بگردی و تصدقش بروی تویی که می داند که هر روز و هر شبت با چه سازی باید برقصد

مرعوب تلاطم هایت نمی شود؛ رهایت نمی کند، تو را برای زندگی می خواهد نه برای لذت هایش؛ تو را برای غم ها و شادی هایت توامان؛ تو را برای حسرت های نچشیده ات، برای آرزوهای کال نرسیده ات، برای کام های برآورده نشده ات. تو را برای روح غمگین سرکشت می خواهد

تویی که نباشد، توی که اشتباهی باشد زندگی می شود تکرار مکرر رنج ....

برایم روزهایی ساخته می شود که دوست شان ندارم. پناه می برم به آغاز و پایان کلام.... از فهمیده نشدن و قضاوت شدن.

  • نسرین
هوالمحبوب


به عاشق های بعد از خود خواهم گفت :

عشق قمار است،

بترسند از ششدره شدن

و

 تمام هستی شان را تاس نریزند.

 بترسند از به یغما رفتن وجودشان.

یقین خواهم گفت،

در قمارعشق جام هستی شان را تا خط  هفتم سر نکشند؛

چیزی برای لحظه های پوچی و نیستی باقی بگذارند.

چیزی کنار بگذارند برای روزهای  دلتنگی،

چیزی مث یک تکه غرور ،

مثل یک بغل احساس،

مثل یک لبخند از ته دل،

 مثل یک  نفس عمیق....

یک چیز کوچک کوچک برای یک شروع دوباره.

1394/04/20

  • نسرین

هوالمحبوب


سال ها بود که دیگر این حس و حال را نداشتم، حس حال گرفتار شدن بین درست و نادرست را؛ حس و حال هی فکر کردن و هی ادامه دادن و هی فکر کردن و شک کردن را. سال ها بود که راه برای من یکی بود و روش یکی. سال بود عادت کرده بودم به این روال تکراری. سال ها بود ساعت ها برایم محدود بود. محدود بود برای دل به دریا زدن. اما چند شب است که دارم در خودم مرور می کنم که چه می شد اگر می توانستم در آستانه ی سی سالگی هم دل به دریا بزنم؟ چه می شد اگر جرات قبل با من بود. بدون لحظه ای تامل عقل نهیب می زند که از این جا به بعد منم که درستی و نادرستی را برایت مشخص می کنم. منم که حرف میزنم و تو فقط باید مثل یک کودک مطیع دنباله روی من باشی. 

هرچند که غرق شده باشی در لذت؛ هر چند که جنون گرفته باشی. تو باید به حرف من گوش دهی تا دوباره غرق نشوی. رفتن غرق شدن است و سراب. رفتن دل به دریا زدن و تشنه برگشتن است. رفتن جنون است و جنون است و جنون. 

راست می گوید عقل؛ هیچ گاه نباید در توهم زیست. در توهم تنهایی، در توهم عشق؛ در توهم دوست داشتن؛ در توهم جرقه های تازه در دل، سی سالگی سنی نیست که دل به دریا زده را به ساحل نجات برگردانی. دل که رفت دیگر رفته. سی سالگی را می گذارم زیر سرم؛ پتو رو می کشم روی سرم، چشم های خیس ملتهبم را می بندم و ذکر می گویم، تپش قلبم یک لحظه آرام نمی گیرد. نمی ایستد. مدام هوار می زند که به من مهلت نفس کشیدن بده. اما حبسش می کنم در چهار دیواری تن. حبسش می کنم در چهارچوب قواعد بازی. گریه آرامم نمی کند. فکر آرامم نمی کند. زندگی آرامم نمی کند. خود ناآرامم را باید با خودم بکشم به هر جا که شد. رفتن همیشه رسیدن نیست....


+کانال نازنینم رو حذف کردم.دلم میخواد اینجا رو هم حذف کنم.دلم میخواد برم گم شم یه جای خیلی پرت. تلگرامم رو پاک کنم. اینستا رو ببندم. خسته ام خیلی.


  • نسرین

هوالمحبوب


نفس های آخر ترم هشت بود. یه روز تیر ماهی خوشگل که درخت های توت دانشکده کم کم داشتن رنگ عوض می کردن، آخرین امتحان رو داده بودیم و قرار بود همگی جمع شیم توی اون آلاچیق محبوب و  غزل خداحافظی رو بخونیم. همه ی اون 35 نفر نبودن. یعنی خیلی ها ترم هفت خداحافظی کرده بودن و رفته بودن. ولی اونایی که بودن هم یه جمعیت 17- 18 نفری رو تشکیل می دادن. گروه 5+ 1 بود و چن تا از دختر پسرای خوابگاهی. بهونه ی جمع شدن دوباره مون بعد اون گود بای پارتی مفصل تو کلاس 208؛ شیرینی خوران قبولی الی تو آزمون ارشد بود. پسرا به شوق شیرینی خوردن اومده بودن و ما به شوق آخرین دیدار دوستان. توی اون جمع 17-18 نفره دل چند نفر برای هم می رفت. ولی هیچ کدوم شون لام تا کام حرف نمی زدن. بچه سال بودیم. 22 سالمون هنوز ته نکشیده بود. نشسته بودیم توی اون آلاچیق و قرار بود آخرین حرف هامون رو بزنیم. وسط شلوغ بازی ها، سعید پیشنهاد داد که هر کدوم یه اعتراف کنیم. اعترافی که توی کل چهار سال پنهانش کردیم. بیشتر حرفش اعتراف به حرف های درگوشی بود که دخترا پشت سر پسرا زدن و برعکس.
خیلی حرف ها بود. خیلی حس ها پنهان بود. می دونستم که تو دل چند نفر چه خبره و تو دل خودم. تو دلم جنگ بود سر خواستن و نخواستن. تو دلم آشوب بود از دیدن سایه ی بلندش ولی هیچ وقت دلبری کردن بلد نبودم. میون اون همه دختر خوش آب و رنگ من اخموی سربه زیر هیچ رقمه به چشم نمیومدم.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به لقب هایی که به همدیگه دادیم. وسط همین اعتراف کردن ها بود که برگشت بهم گفت به فلانی هم لقب سرهنگ داده بودیم. جواد پرید وسط حرفش و گفت نه بابا این آخریا دیگه تیمسار شده بود! بگذریم از اینکه همه خندیدن حتی خودم. ولی یه چیزی از همون لحظه برام عوض شد. من دختر محبوبی برای پسرا نبودم. همیشه ی خدا با دخترا بگو بخندم به پا بود؛ ولی پسر جماعت رو تحویل نمیگرفتم. یعنی اینجوری بار اومده بودم. اینجوری تربیت شده بودم. ذاتا آدم تندی بودم.  خیلی مهربون هم بودم؛ خیلی دلسوز هم بودم ولی این آتیشی بودنم همیشه باعث رنجش بقیه می شد.
این سایه ی سنگین لقبی که بهم داده بودن تا دوره ی ارشد باهام بود. یادمه وقتی با الی رفته بودیم برای ثبت نام؛ الی لیست هم کلاسی هام رو زیر و رو کرده بود و دستش رو گذاشته بود روی اسم سیاوش و تاکید کرده بود که این بار دیگه گند نزنم:)
سیاوش که اومد؛ سمیه از همون روز اول رفته بود تو نخش و آخرشم معمول نشد رابطه شون به کجا کشید. اون پسر چاقه همون ترم اول انصراف داد و هیوا پسر نجیب کلاس شده بود سوگلی استادها و هیچ احتیاجی به جزوه ی من پیدا نکرده بود!
خلاصه آن منِ سرهنگ، توی دو سه سال کلی تغییرات مثبت تو خودش ایجاد کرد و از درجه سرهنگی به سرباز صفری هم رسید؛ اما هنوزم که هنوزه نه بلده دل کسی رو ببره و نه آدم دوست داشتنی شده برای پسرها. تصمیم گرفته بودم شانسم رو تو دوره ی دکتری امتحان کنم که اونم با تجربه ی الی فک کنم با شکست مواجه بشه. چون از سه تا همکلاسی که تو دوره ی دکتری داره دو تاشون متاهل هستن و یکی شونم یه چهار سالی ازش کوچیک تره:)

+از شوخی  که بگذریم؛ دلیل نوشتن این پست کامنت خصوصی یکی از بلاگرها بود. ممنونم بابت دلگرمی هاش و جرقه ای که تو ذهنم زد.
  • نسرین