گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۷ مطلب با موضوع «من و کتاب هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

نمی‌دونم چه حکمتیه که هرجایی غیر وبلاگ، معرفی کتاب می‌نویسم، کلمه‌ها از زیر دستم در می‌رن و متنم اون چیزی که باید، نمی‌شه. این کتاب رو یه بار تو پیجم معرفی کردم ولی خب به دلم ننشست. اینجا می‌خوام به سبک و سیاق همیشگی معرفی دوباره‌ای داشته باشم.

غزاله علیزاده رو با شب‌های تهران شناختم. دورۀ دانشجویی که خورۀ کتاب بودم، لا به لای قفسه‌ها چشمم خورده بود به این رمان و فریفتۀ اسم رمان و نویسنده شده بودم. اما به شدت تو ذوقم خورده بود. یعنی منی که هیچ کتابی رو نخونده رها نمی‌کردم نتونستم بیشتر از یک سوم کتاب پیش برم. یک سری آدم‌های مالیخولیایی، توی یک سری فضاهای نامانوس می‌لولیدن و هیچ معلوم نبود دارن چیکار می‌کنن. این چیزی که می‌گم بر اساس نظر نسرین بیست ساله است البته؛ چون بعدها دیگه سمت کتاب نرفتم ببینم واقعا آشفته بود یا من نتونستم بفهممش:)
خلاصه که غزاله علیزاده نخونده موند تا عید امسال. از کتابخونه مجموعۀ دو جلدی خانۀ ادریسی‌ها رو امانت گرفتم و تصمیم داشتم تو عید تمومش کنم که متاسفانه تا آخر فروردین کش اومد خوندنش:( البته خب خیلی پرحجم بود 627 صفحه ناقابل. البته اینکه داستان دلنشین و خوش‌خوانی نداشت هم در کاسته شدن سرعتم دخیل بود. 

خانۀ ادریسی‌ها یه رمان سیاسیه. یعنی ماجرا بر می‌گرده به انقلاب کارگری در یک جغرافیای نامعلوم که تازه در جلد دوم مشخص می‌شه اسمش عشق‌آباده. انگار نویسنده خواسته با انتخاب یک ناکجاآباد، از زیر تیغ سانسور در بره و تمام کنش‌ها و گفتگوها و تغییر شخصیت‌ها رو نه بر اساس انقلاب ایران، که بر اساس یک انقلاب بلشویکی روایت کنه. 

خانۀ ادریسی‌ها یک خونۀ اعیانیه که چهار نفر سکنه داره. مادربزرگ که به اسم خانم ادریسی شناخته می‌شه، لقا دختر بزرگ خانم ادریسی، وهاب، نوۀ پسری خانواده و یاور که خدمتکار وفادار خانواده است. 

توی این خونۀ اعیانی که همواره مردسالاری حاکم بوده و زن‌ها زیر یوغ استبداد مردها بودن، چند زن از دنیا رفتن. اولی، لوبا دخترعموی خانم ادریسی که زیبایی جادویی‌ای داشته، دومی رعنا، مادر وهاب و سومی رحیلا دختر کوچک خانم ادریسی که بی‌شباهت به لوبا نبوده. 

خانواده همچنان در پوسته‌ای از اشرافیت در حال گذران زندگی هستند که یک روز گروهی از آتشکارها که همون انقلابیون هستند، وارد خونه می‌شن و حدود پانزده- شانزده زن و مرد و بچه رو از خونه‌های عمومی به این خونه میارن. توی انقلاب آتشکارها، هیچ مالیکیت خصوصی‌ای وجود نداره. در بین این جمعیت قهرمان مردمی‌ای هم حضور داره به اسم قباد که پنجاه سال با رژیم سابق جنگیده و قهرمان کوه نامیده شده ولی حالا که آتشکارها به قدرت رسیدن، فکر می‌کنن دورۀ امثال قباد به پایان رسیده.

اهل خونه که ابتدا با ورود آتشکارها شوکه شدن، در روند داستان، کم‌کم به حضور اونها عادت می‌کنن و حتی بهشون دلبستگی پیدا می‌کنن. 

روند داستان به شدت کنده و اطناب زائد جا به جا به چشم می‌خوره. یعنی نویسنده می‌تونست تو سیصد چهارصد صفحه داستان رو جمع کنه. اینکه تو هیچی از گذشتۀ شخصیت‌های داستان ندونی و یهو تو یک سوم پایانی از زبان یک نویسنده و جادوگر، بشینی پای روایت تک‌تک‌شون یه خورده تو ذوق زننده بود. هر چند اون بخش‌ها درخشان‌ترین بخش رمان بود به زعم من ولی می‌تونست در خلال کتاب اتفاق بیوفته نه در پایان و اون هم یک جا پشت سر هم. 

یکی دیگه از اتفاق‌های دوست داشتنی داستان برای من حضور رکسانا، بازیگر معروف تئاتره که حلقه‌های گمشده‌ای رو با حضورش به هم وصل می‌کنه و یک سری راز رو برای مخاطب افشا می‌کنه. 

شخصت‌های کتاب در طول داستان، تغییر می‌کنند، انگار به یک جور پختگی می‌رسن. فکر می‌کنم لب مطلب کتاب هم این دیالوگ درخشان رکساناست:

تغییر باید در درون اتفاق بیوفتد، بدون این تحول، انقلاب تعویض پوسته است. 

این دیالوگ منو یاد یه دیالوگ توی رمان راز‌های سرزمین من رضا براهنی انداخت. یه جا مترجم بخت‌برگشته که بدون دلیل هجده سال انفرادی رو کشیده به انقلابیون میگه: حواستون باشه دیکتاتوری تاج و تخت به دیکتاتوری عمامه و نعلین تبدیل نشه. 

خوندن رمان برام تجربۀ خوبی بود. تجربۀ تمرکز، صبر و یاد گرفتن. اصطلاحات، لغات و گفتگوهای عامیانۀ زیادی بود که یاد گرفتم. خوندنش رو به مخاطبی که ادبیات براش جدیه توصیه می‌کنم برای یک کتابخوان عادی شاید خیلی کشش نداشته باشه.

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۴۵
  • نسرین

هوالمحبوب


یک روزهایی که زندگی تنگ و ترش است و اشک گوشۀ چشمت جا خوش کرده است، باید پناه ببری به کتاب امید‌بخش. از آن کتاب‌هایی که اشکت را در می‌آورد ولی ته‌تهش با یک دنیا امید رهایت می‌کند که برگردی به ماراتن زندگی. «بافته» برای من در این دو روز چنین حکمی داشت. 
سه زن از سه کشور مختلف، با سرنوشتی تقریبا مشابه. زنانی که یک روز در زندگی تصمیم می‌گیرند، قوی باشند و نترسند از مبارزه کردن. زنانی که خسته‌اند از تبعیض و تحقیر و تنهایی.

اسمیتا، جولیا و سارا، خود ماییم. ماهایی که گرفتار تبعیض و تحقیر و تنهایی هستیم. ماهایی که داریم چنگ می‌زنیم به تکه پاره‌های جسم و روح‌مان، تا فقط چند لحظه فارغ از هیاهوی دنیا، زندگی کنیم. بخندیم، عاشق شویم و سرمان بالا باشد که بالاخره توانستیم، بالاخره شد.
کتاب با سه داستان موازی پیش می‌رود و ابتدای هر فصلی نشان می‌دهد که حالا داریم توی کدام کشور و منطقه غوطه می‌خوریم و می‌خواهیم پی زندگی کدام یک از این زن‌ها را بگیریم. گاه فکر می‌کنم زن بودن در جهان مردانه واقعا کار سختی است. زن بودن و زنده ماندن و در عین حال قوی بودن، دیگر شاهکار است.
دنیایی که همواره تلاش می‌کند به ما نشان بدهد که ضعیفیم، که کمیم، که ناتوانیم، که پست‌تر از مردهاییم. دنیایی که منتظر است پشت پا بزند و با سر زمین زدن‌مان را ببیند و کیفور شود از قدرت مردانه‌ای که برای اداره‌اش به کار گرفته است.
توی زندگی این سه زن، با دنیای بی‌رحمی مواجهیم که قهرمانان قصه تلاش می‌کنند تغییرش دهند. به ویژه اسمیتا که درگیر تبعیض نژادی، مذهبی و جنسیتی، به شکل توامان است. گاه فکر می‌کنم اگر اسمیتا بودم، احتمالا آنقدر شجاع نبودم که او بود. شاید توی همان روزهای زهرآگین ابتدای زندگی، از شر خودم و دنیایی که بوی گندش بلند شده راحت می‌شدم. 
اگر جای جولیا بودم، قدرت ریسک کردن را نداشتم و احتمالا به حرف مادر و خواهرم گوش می‌کردم. یک ازدواج بی‌خاصیت و بی‌رنگ و بو، می‌توانست اوضاع را برایم بهتر کند.
و شاید اگر جای سارا بودم، توی همان روزهای افسردگی، افسار زندگی از دستم در می‌رفت.
 این کتاب شیرین را لائیتسیا کولومبانی نوشته و توی فرانسه چاپ شده است. نرگس کریمی زحمت ترجمه‌اش را کشیده و نیماژ منتشرش کرده. هدیۀ شیرینی از یک دوست خوب که روز تولدم به دستم رسید.

خواندنش را توصیه می‌کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


روز عید آقاگل یه پیشنهاد داد توی کانالش که هفت‌سین کتابی، موسیقیایی، سینمایی یا هر حوزۀ دیگه‌ای که دوست داریم، بنویسیم و بذاریم تو کانال‌هامون. اونجا یه هفت‌سین کتابی نوشتم و چون شرط داشتن عکس ملاک نبود همون رو پست کردم. اما الان که اومدم وبلاگم دیدم نسرین به یه چالش کتابی دعوتم کرده که شرطش داشتن عکسه و منم چون بعضی از فهرست قبلی رو یا تو اپ‌های کتاب‌خوانی خونده بودم یا از کتابخونه گرفته بودم، خود کتاب رو نداشتم، تصمیم گرفتم لیستم رو تغییر بدم که بتونم عکس بذارم تو پستم:

لیست عکس:

سبک‌شناسی بهار

سراچۀ آوا و رنگ: گزینه اشعار خاقانی

سوربز: ماریو بارگاس یوسا

سرمه‌ای: مجموعه شعر حامد عسکری

سنگی برگوری: جلال آل‌احمد

سمت تاریک کلمات: حسین سناپور

سپیدتر از استخوان: حسین سناپور

لیست هفت‌سینی که برای کانالم نوشته بودم:

سوربز: ماریو بارگاس یوسا

سال‌های سگی: ماریو بارگاس یوسا

سرگذشت ندیمه: مارگارت اتوود

سه قصه: امبرتو اکو

سپیدتر از استخوان: حسین سناپور

سنگی برگوری: جلال آل‌احمد


  • ۴ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۱
  • نسرین

هوالمحبوب


تصور کن که کسی، داستانی را برایت روایت می‌کند و تو تشنۀ شنیدن می‌شوی، اما هر چه بیشتر جلو می‌روی، به جای آنکه گره‌های داستان برایت باز شوند، بیشتر پیچ و تاب می‌خوری و فرو می‌روی، ته قصه می‌فهمی که راوی فرد قابل اعتمادی نبوده. دست تو را گرفته و کشانده وسط داستان اما تو تازه فهمیده‌ای که نمی‌توانی به تمام گفته‌هایش اعتماد کنی، نمی‌دانی کدام بخش روایت درست است و کدام بخش نه، کدام بخش را باید کنار بگذاری و بر اساس کدام بخش پیش بروی.
تو باید بدانی که رفتار و گفتار آدم­‌ها چیزی نیست جز پوششی برای مهارکردن آنچه در خیال­‌شان می­‌گذرد. 
تو گیر افتاده‌ای، وسط جهانی که هم می‌شناسی و هم نمی‌شناسی‌اش. تو غربت را می‌فهمی، اصالت را درک می‌کنی ولی این قصه، استحاله‌ای از تمام مفاهیم آشنایت است. آینه‌ای مقابلت می‌گذاری و به دنبال خودت در آینه غور می‌کنی، توی آینه تو نیستی و دیگری نیست و جهان در سیلان خود، گویی تو را نادیده گرفته است.
 راوی می‌گوید: «من و تو آنقدر با هم تفاوت داریم که گویی شبیه هم شده‌ایم.»
تو راوی را پس می‌زنی، پرده را پس می‌زنی و پنجره را پس می‌زنی و آونگ می‌شوی میان هستی و عدم. آینه و آب پَسَت می‌زنند، روشنی به آغوش تاریکی می‌گریزد و سرما در گرما تنیده می‌شود و تو دنبال قلابی هستی که در یقه‌ات گیر کرده است، خیلی وقت است که گیر کرده است.
زمین تبعیدگاه راوی و توست و تو خیال کنده شدن داری و راوی گویی تیرکی است راست به سمت آسمان.
این قصه گویی طعم گس واپس‌زدگی به خود گرفته است، راوی به تبعید راضی است و تو به گسل فکر می‌کنی، گسلی میان واقعیت و وهم؛ میان آگاهی و جنون.
می‌گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج؛ می‌گویند، دردی که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچۀ تنگ متحمل می‌شود، چنان شدید است که کودک ترجیح می‌دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد.


جملات سبز رنگ از کتاب: هم‌نوایی شبانۀ ارکستر چوب‌ها


  • نسرین

هوالمحبوب

این پست برای مسابقۀ کتابخوانی نشر صاد و وبلاگ پژوهشگر نوشته شده است:

از بس این چند روز اسم این کتاب را سردر وبلاگ دوستان دیده‌ام که از صرافت نوشتن افتاده بودم، اما دیدم چون اغلب دوستان معرفی مختصری همراه با خلاصه‌ای از داستان در پست‌هایشان آورده‌اد، لازم دیدم همت به خرج داده و کمی به نقد کتاب بپردازم.
خلاصه داستان را اغلب‌تان کم و بیش خوانده‌اید:  ماجرای مبارزات مردم آذرشهر به رهبری آیت‌الله مدنی در سال‌های دهه چهل و پنجاه هجری شمسی.
شخصیت اصلی کتاب که داستان از زبان او روایت می‌شود، نوجوانی است اهل آذرشهر، نوجوانی که نه شخصیت پردازی درستی دارد و نه پیشینه‌ای از او به مخاطب ارائه می‌شود. داستان کتاب، فضایی شبیه به بازی‌های دست چندم کامپوتری دارد، انگار در یک بی‌وزنی و خلا گیر افتاده‌ای. من هیچ رنگ و بوی تبریز و آذرشهر را از کتاب نگرفتم، چرا که چیزی به اسم فضاسازی در کتاب وجود نداشت. اصلی در داستان‌نویسی وجود دارد که از همان جلسات نخست به نوقلمان آموزش داده می‌شود اینکه نگو، نشان بده. هنر نویسنده این است که اتفاق را به جای روایت صرف، به من مخاطب نشان بدهد، درد را به من بچشاند، شادی را با روج و جانم آمیخته کند، اما در این کتاب با ما فقط و فقط با روایت صرف مواجهیم، روایتی که نه فراز دارد نه فرود. روایتی خسته‌کننده و حوصله سر بر که به شکل ناشیانه‌ای سعی در قهرمان‌سازی از آیت‌الله مدنی دارد. در طول کتاب هیچ تعلیقی به چشم نمی‌خورد. نوجوان ما بزرگ می‌شود، ده سال از شروع روایت زمان سپری می‌شود، اما هیچ چیزی از این گذر ده ساله در کتاب به مخاطب عرضه نمی‌شود جز اینکه شخصت بزرگ شده و دیگر نوجوان نیست!
داستان از شروع تا پایان چه تغییراتی را از سر گذراند؟ شخصیت به چه بلوغی رسید؟ از کدام نقطه به کدام نقطه رسیدیم؟ هیچ و مطلقا هیچ. شخصیت داستانی باید کنش‌گر باشد، باید فعالیتی انجام دهد، باید آنی داشته باشد که مخاطب را به دنبال خود بکشاند، نویسنده باید مخاطبش را با فضاسازی درست، شخصیت سازی درست، تعلیق و هزار و یک شگرد دیگر، به دنبال خود بکشاند؛ اما افسوس که هیچ کدام از این اصل‌ها در این کتاب اجرا نشده‌اند.
گذشته از ایرادات اساسی به بدنۀ داستان، نکتۀ مهم دیگر ضعف ویراستاری کتاب است. جمله‌بندی‌های ناکوک، عبارت‌های آشفته، حروف ربط و اضافۀ بی‌جا، برای مخاطب اهل فن بسیار اذیت کننده است. 
نویسنده را نمی‌شناسم اما این سومین کتاب از نشر صاد بود که مطالعه می‌کردم و متاسفانه ضعف ویراستاری در هر سه کتاب به چشم می‌خورد. امیدوارم در آینده کتاب‌های بهتری از این نشر نوپا مطالعه کنم.


  • نسرین

هوالمحبوب

«بیشتر از آن که دیکتاتور بزرگ فاجعه باشد، دیکتاتورهای کوچک که در اصل خود ملت‌اند فاجعه هستند

گفتگو در کاتدرال سومین رمان ماریو بارگاس یوساست که در محیط شهر لیما، پایتخت پرو جریان دارد. یوسا در شاهکاری که خلق کرده است، از گفتگو و روایت بهره گرفته است، در واقع سراسر این رمان گفتگویی است که در صفحات نخستین کتاب آغاز می‌شود و در آخرین صفحۀ کتاب پس از بد مستی چند ساعتۀ شخصت‌ها به پایان می‌رسد.
کتاب روایتی از وضعیت سیاسی و اجتماعی پرو و تصویری دقیق از دوران دیکتاتوری اودریا است. ما در کتاب سال‌های 1948 تا 1956 پرو را می‌بینیم که درگیر جنگ قدرت است. دیکتاتوری بزرگ که بر مسند قدرت نشسته و دیکتاتورهای کوچکی که دور و بر او ار گرفته‌اند.
کتاب از جایی آغاز می‌شود که شخصیت اصلی کتاب «سانتیاگو زاوالیتا»، به دنبال سگ کوچک‌شان از خانه خارج می‌شود و در یک سگ‌دانی، به «آمبروسیو»، رانندۀ سابق پدرش برمی‌خورد. گفتگویی که در خلال آن رازهای مگویی از زندگی هر دو شخصیت برای مخاطب بازگو می‌شود. 
کتاب به این دلیل سخت‌خوان است که شما در آن برای زمان و مکان و شخصیت‌ها هیچ کد شناسایی‌ای ندارید، گفتگو‌ها در هم تنیده است و امکان دارد در یک صفحه هم‌زمان با چهار گفتگوی مجزا مواجه باشید که در زمان و مکان مختلفی در حال رخ دادن است، همین امر در ابتدا مخاطب را دچار سردرگمی می‌کند، اما کمی به خودتان و یوسا زمان دهید، کتاب خودش را به شما نشان خواهد داد. برای خواندن کتاب عجله نکنید چون گاهی لازم می‌شود یک صفحه را چند بار بخوانید تا از سر و ته ماجرا مطلع شوید.
شخصیت‌ها یکی یکی وارد داستان می‌شوند، در حالی که قبل از ورودشان زمینه‌چینی مناسب برای حضورشان انجام شده است. 
کتاب قبلی‌ای که از یوسا خوانده بودم، تا حدی می‌تونست برای فهم دقیق‌تر دنیای ذهنی یوسا کمک کند ولی چیزی که در کتاب «مرگ در آند» با آن مواجه بودیم، در این کتاب به اوج خود می‌رسد. داستان در داستان آوردن و در هم تنیدن گفتگو‌ها شما را با یک چالش ذهنی جذاب مواجه می‌کند. یکی از شگردهای داستان‌‌گویی یوسا این است که مخاطب خودش را تشنه نگه نمی‌دارد تا برای دانستن ماجرا دچار شهوت خواندن شود، آرام آرام و نرم‌نرم تمام چیزی را که می‌خواهی بدانی در کامت می‌ریزد و تو در عین اینکه غرق لذت می‌شوی، برای خواندن کتاب همچنان مشتاق می‌مانی.
خود یوسا راجع به این کتاب گفته: «آن‌قدر توان آفرینش و مهارت در روایت‌گری خود را صرف این کتاب نموده‌ام که گمان نکنم دیگر بتوانم در این زمینه از مرز این کتاب فراتر روم.» 
داستان پر از تک‌گویی‌های به هم ریخته است، که لزوما در صفحات بعدی دنبال نمی‌شوند، پیگیری همین تک‌گویی‌ها و گفتگوهای متعدد است که خواننده را در جریان ماجرای کتاب قرار می‌دهد. 
روایت «گفتگو در کاتدرال» آمیزه‌ای از دانای کل و نقل قول مستقیم است. سه گفتگوی اصلی در کتاب می‌بینیم که در بخش‌های مختلفی از داستان آغاز می‌شوند، گفتگوی اول از همان صفحات نخستین آغاز می‌شود، گفتگوی «سانتیاگو» و دوست و همکارش«کارلیتوس» در فصل هشت آغاز می‌شود و در نهایت گفتگوی «آمبروسیو» و زنی به اسم «کتیا» که در بخش‌های پایانی اتفاق می‌افتد و در خلال آن رازهای نهایی گشوده می‌شود.
یوسا از این طرز روایت چه مقصودی داشته در آغاز بر ما پوشیده است، اما بی‌شک خوانش دقیق متن، پاسخ تمام سوالات ما را خواهد داد، متنی که پر است از نماد‌های کوچک و بزرگ، پر از استعاره‌هایی از زندگی و هم‌ذات پنداری عجیبی که هر یک از ما می‌توانیم با سانتیاگو داشته باشیم.
سانتیاگویی که نماد پرو است شاید. کشوری غمگین، مایوس و واداده. 
کتاب رو اگر سابقۀ آشنایی با آثار یوسا رو ندارید بهتون توصیه نمی‌کنم. قبل از شروع این کتاب خودتون رو قوی کنید حتما، برای من خوندنش نزدیک یک ماه طول کشید، چون کتابی نبود که دست بگیری و روان بخونی. چند تا از کتاب‌های کم‌حجم یوسا رو قبلش بخونید و بعد بیایید سراغ این شاهکار.
سردسته‌ها، مردی که حرف می‌زند، مرگ در آند رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. بعد می‌تونید برین سراغ دختری از پرو، جنگ آخر الزمان، سال‌های سگی و شاهکاری به نام سوربز.
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابل‌باورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین فرد جهان، برای شما پست می‌شود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریع‌تر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانه‌ای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچه‌ها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد می‌دهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقی‌اش خارج کنم. حالا شما هم فکر نکنید که چون این نامه، فاقد چارچوب تعریف شده است، حتما چیز به درد بخوری توش نیست و راحت مچاله‌اش کنید و کنار باقی نامه‌های طرفداران‌تان توی آن سطل آشغال معروف کنار میز تحریر‌تان پرتش کنید.
وقتی آقاگل گفت که می‌خواهد به یک چالش هیجان‌انگیز دعوتم کند، به خیلی از گزینه‌ها فکر کردم، که می‌شد برای‌شان نامه نوشت، اما در شرایط حساس کنونی، هیچ کس بهتر از شما، نمی‌توانست جواب سوالات مرا بدهد.
برای کسی که توی یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان، نمادشناسی تدریس می‌کند و با پیچیده‌ترین نماد‌ها و رمز و راز‌ها سر و کار دارد، برای کسی که چندین مرتبه از مرگ حتمی جان سالم به در برده و توانسته دست خیلی‌ها را رو کند و همزمان توجه، روشنفکران، مذهبیون، تاریخ‌نگاران را به خودش معطوف کند، برای کسی که رد پای نیوتن و داوینچی و ویکتور هوگور را در انجمن‌های مخفی، پیگیری می‌کند و کل باورهای مسیحیت را زیر سوال می‌برد،کشف رازهای ساده و پیش پا افتادۀ من حتما مثل آب خوردن است.
می‌دانم که خیلی مقدمه‌چینی کرده‌ام، من وقتی سر درد و دل‌ام باز می‌شود، حساب زمان و مکان تا حدی از دست‌ام در می‌رود، همین دیشب داشتیم با بچه‌ها توی یک گروه دوستانه حرف می‌زدیم، من چراغ‌های اتاقم را خاموش کردم که بخوابم ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که سه ساعت است که دارم توی یک اتاق تاریک، توی سر و کلۀ گوشی می‌زنم و هی شعر می‌خوانم و ارسال می‌کنم که از مسابقۀ مشاعره عقب نمانم.
لابد مشاعره هم نمی‌دانید چیست و به من حق می‌دهید که در شرایط حساس کنونی، نتوانم برایتان راجع بهش توضیح دهم.
شما کسی هستید که در آن کشور عریض و طویل، با آن‌همه کاراگاه و کارشناس و نخبه، برای کشف راز قتل‌های عجیب و غریب، به او  زنگ می‌زنند، پس قبول کنید که من اشتباه نکرده‌ام. 
شما بودید که با کمک ویتوریای زیبا، از چراییِ مرگ فیزیکدان بخت برگشته، سر درآوردید، (راستی چقدر خوش‌خوشان‌مان شد وقتی ویتوریا با آن لباس‌های جلف، وسط واتیکان، جولان می‌داد و هیچ حواسش نبود که در چه زمان اشتباهی، در چه مکان اشتباهی قدم گذاشته است:)
چقدر نفس‌های ما در سینه‌هایمان حبس می‌شد وقتی دست به کارهای خطرناک می‌زدید و جان‌تان را به خطر می‌انداختید. من تمام آن ماجراها را یک نفس می‌خواندم، خواب و خوراک نداشتم تا به ته قصه برسم. 
از آنجایی که توانستید، با مشقت‌های زیاد و البته با کمک سوفی، ماجرای قتل ژاک سونیر، (رییس موزه لوور) را حل و فصل کنید و به دل سیستم پیچیدۀ آن انجمن اخوت نفوذ کنید، یا با دیدن جنازۀ سولومون بیچاره که که خودش را در آخرین لحظات عمرش به شکل نماد‌های عجیب غریب و پیچیده در آورده بود که شما را به سمت قاتل راهنمایی کند، پی به راز آن قتل مخوف بردید، پس حتما می‌توانید گزینۀ مناسبی برای حل مشکل من باشید.
راستش این را هم بگویم که آخرش توی دل ما ماند که شما به یکی دل ببازید و تهش به ازدواج ختم شود. من بیشتر دلم می‌خواست که با سوفی ازدواج کنید، چون توی هوش و نبوغ دست کمی از خودتان نداشت، تازه خوشگل هم بود. ولی خب ته همۀ قصه‌ها شما تنهایی سوار هواپیما شدید و تنهایی به آپارتمان زیبایتان برگشتید.
راستش را بخواهید همین چند وقت پیش که بازی اسکیپ روم را نصب کرده بودم و توی روزهای کشدار قرنطینه با یکی از دوستان مرحله به مرحله جلو می‌رفتم، ناغافل یاد شما افتادم که اگر بودید الان چقدر برای‌تان این بازی مثل آب خوردن بود. 
می‌دانید چرا اینقد مقدمه‌چینی می‌کنم؟ چون هیچ وقت بلد نبودم که حرفم را رک و راست بزنم، مخصوصا وقتی پای احساسات در میان است، من احساس می‌کنم شما می‌توانید دلیل حضور ما در این جغرافیای عجیب، در این برهۀ حساس کنونی، در این کارزار نفس‌گیر را کشف کنید. من حس می‌کنم، یک رازی پشت تمام این اتفاق‌ها هست، پشت این‌همه زلزلۀ وقت و بی‌وقت، پشت این همه سیل، این همه سقوط کوه و ریزش بهمن و آوار شدن ساختمان و سوختن کشتی و بازار و جنگل و مجتمع‌های تجاری، دلیلی هست که حالا ما افتاده‌ایم به جان همدیگر و به خودی و غیر خودی رحم نمی‌کنیم، لابد یک رازی پشت این‌همه خشم و عصیان هست. 
اگر ما مهره‌های یک بازی کامپیوتری فوق پیشرفته هم بودیم، این حجم از خشونت دور از رحم و مروت بود. این حجم از خون ریخته شده و جان به تاراج رفته، هر جور که حساب می‌کنم، عادلانه نیست. بنابراین فکر کردم که حضور شما به عنوان استاد نمادشناسی هاروارد در ایران الزامی است.
لطفا وقتی نامه‌ام را خوانید با همین شماره‌ای که برایتان به پیوست ارسال می‌کنم تماس بگیرید.
مقدمات آمدن‌تان را شخصا فراهم می‌کنم. فقط لطفا قبول کنید که این طومار در هم پیچیدۀ یک ملت بخت‌برگشته باید به دست شما گشوده شود. اگر ما هم یک جایی از بازی‌های انجمن‌های سری و فراماسونری هستیم، لااقل بدانیم و بعد بمیریم.
الان که این نامه را پست می‌کنم ساعت پنج و ده دقیقه عصر است، شما در آمریکا دم‌دمای صبح را زندگی می‌کنید. امیدوارم به زودی همدیگر را ملاقات کنیم.
                                                                                                                                                                                                         
                                                                                                                                                                                                                                 خدانگهدار
بیست و سوم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت
تبریز-ایران
نسرین از زمزمه‌های تنهایی

ممنونم از آفاگل بابت دعوتش، به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از عزیزان دلم، فرشته و مریم و آسوکا

  • نسرین

هوالمحبوب

دانشجو که بودیم، توی دانشگاه فسقلی‌مان، شب شعر برگزار می‌شد. بیشتر کسانی که توی آن مجلس چراغ شعر و شاعری را روشن نگه می‌داشتند، بچه‌های دانشکدۀ فنی بودند. ما ادبیاتی‌ها کم‌تر شعر می‌گفتیم. محسن طاهری نامی همکلاسی‌مان بود، که طبع شعر داشت، نه از این شعر‌های دوزاری، شاعر خوبی بود. پسر سبزۀ ریزه میزه‌ای بود با صدایی خوش، برای جشن پایان تحصیلی‌مان هم شعر گفته بود. جوش و خروشش برای این بود که یک تکانی به ما بدهد، یک بار که الی و سمیه شعرکی سروده بودند، توی جشن شعر شرکت داد و هر دو را برنده کرد.

توی ادبیات، کسانی که مهندس و دکتر و وکیل باشند، کم نیستند، آدم حسابی‌های زیادی این دور و بر پرسه زده‌اند که رشتۀ اصلی‌شان چیز دیگری بوده. عمو غلام یکی از آن‌ها بود. از آن اهل دل‌هایی که هم توی سیاست حرفی برای گفتن داشت، هم دکتری بود برای خودش و هم یکی از غول‌های داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی ایران.
کمتر کسی است که اهل داستان باشد و کتاب‌هایش را نخوانده باشد. گوهر مراد، عاشق پیشه هم بود، نامه‌های پر سوز و گذارش به طاهره نامی، آن سال‌ها شاید کم‌اهمیت بود ولی بعدها تبدیل شدند به یک سند ادبی. نمایشنامه‌نویس قدری بود و خیلی از نوشته‌هایش همان سال‌ها روی صحنه رفته است.
اما قلب آدمی که آرام و قرار نداشته باشد، مثل اسپند روی آتش است. هی بالا و پایین می‌پرد، راست می‌رود، چپ می‌رود، سختی می‌کشد، زندان می‌رود اما زیر بار زور هیچ حکومتی نمی‌رود. دورۀ شاه یک جور شکنجه می‌شود و رنج زندان می‌بیند و بعد از انقلاب هم یک جور. 
همان اوایل انقلاب، تا می‌فهمد تحت نظر است و همین روزهاست که بیایند سراغش، از بی‌راهه می‌گریزد و صدایش از فرانسه می‌آید. اما کسانی که رنج غربت کشیده‌اند می‌دانند، غربت برای عمو غلام مثل یک قفس بود. چند سالی بیشتر دوام نیاورد. حالا توی گورستان پر-لاشز، کنار صادق هدایت آرام گرفته است، شاید تقدیر این بود که رفقای دیروز، حالا توی غربت هم یکدیگر را در آغوش بکشند.
ساعدی از غربت نشینی، دل خوشی نداشت، در یادداشتی نوشته است:

«در عرض این مدت یک بار هم خواب پاریس ندیده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردیم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم؛ و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.»

توی این روزهای کسالت‌بار اگر دلتان خواست کتاب‌هایش را دست بگیرید. عزاداران بیل، چوب به دست‌های ورزیل، آی باکلاه- آی بی‌کلاه، بهترین بابای دنیا، مقتل، توپ، تاتار خندان، واهمه‌های بی‌نام و نشان و.... چند تا از آنهاست.

غلامحسین ساعدی در بیست و چهارم دی ماه سال هزار و سیصد و چهار ده در تبریز آغاز شد و در دوم آذر سال هزار و سیصد و شصت و چهار در پاریس پایان یافت.


  • نسرین

هوالمحبوب

فکر می‌کنم اولین بار با مترجم درد‌ها بود که جومپا لاهیری را شناختم. سال‌های اولی بود که نوشتن را شروع کرده بودم و همیشه این فکر توی سرم وول می‌خورد که برای نوشتن یک داستان شاهکار، حتما باید با یک اتفاق خارق‌العاده و  خاص طرف باشم. جومپا لاهیری به من نشان داد که نوشتن از روزمرگی‌ها چقدر می‌تواند جذاب باشد. اینکه تو بنشینی روی صندلی چوبی جلوی اوپن آشپزخانه و از پنجره بیرون را نگاه کنی و هم‌زمان که داری برنج پاک می‌کنی، راجع به بنگالی‌هایی که دیده‌ای و شناخته‌ای بنویسی، در نگاه اول کار ساده‌ای به نظر می‌رسید. نوشتن از غم غربت و تقابل فرهنگی چیزی نیست که لاهیری مبدع آن باشد، اما چیزی که نوشته‌های او را برجستگی بخشیده است، سیالی، رهایی و جریانی است که خواننده در لا‌به‌لای روایت کشف می‌کند. در هم آمیختگی روابط خانوادگی، اهمیت خانواده و محوریت داشتن آن در کنش‌های فردی، شلوغی محیط زندگی، پیچیدگی رسم‌ها و تشریفات و تکلفی که بنگالی‌ها گرفتار آن هستند، در مقابل فرهنگ سرد غربی که بیشتر فرد گراست، انسان را وا می‌دارد که خواندن را ادامه دهد. پیشینۀ فرهنگی هند و نزدیکی‌ای که همواره بین هند و ایران وجود داشته، شیرینی داستان‌ها و خوش رقصی قلم لاهیری، همه دست به دست هم می‌دهند تا خواننده را در دام بیندازند. اما نویسنده‌ها تنها شکارچیانی هستند که شکار با طیب خاطر، در قلاب‌شان گرفتار می‌شود.
در شیوۀ روایتی لاهیری و  پرداختن به جزئیات، آلیس مونرو البته نویسندۀ شاخص‌تری است. 
هم‌نام اولین رمان جومپا لاهیری نویسندۀ هندی-آمریکایی است. داستان کتاب سی و دو سال از زندگی یک خانوادۀ بنگالی را روایت می‌کند که به آمریکا مهاجرت کرده‌اند. شخصیت اصلی داستان پسری است به نام گوگول گانگولی.
پرداخت هنرمندانه به جزئیات، نگاهی نافذ به محیط و آدم‌ها، شخصیت پردازی ماهرانه، تنها بخشی از هنر لاهیری است. بحث اصلی این داستان، پرداختن به مصائب مهاجرت، تقابل فرهنگی، بحران هویت و تناقضاتی است که افراد در بستر جامعۀ جدید با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. در خلال داستان شخصیت اصلی، که کودکی منزوی و خجالتی است، کم‌کم از زیر سایۀ سنگین خانواده و آیین دست و پا گیر بنگالی خارج می‌شود، مسیری را انتخاب می‌کند که برخلاف خواست پدر و مادر است و در تمام طول زندگی یک نوع رخوت و سردی را با خود یدک می‌کشد. رخوتی که ترک رابطه و آدم‌ها و محیط را برایش آسان‌تر می‌کند.

گوگول از همان نخستین روزهای مدرسه نسبت به اسم عجیب و غریبش واکنش نشان می‌دهد. او از اسم گوگول فراری است. بی‌شک اسم هر فرد اولین هویتی است که از سوی خانواده به وی بخشیده می‌شود. اما در این رمان گوگول همواره از نشانه‌های فرهنگ هندی، غذاهای هندی و هر چیزی که برای او یادآور کلکته باشد فراری است. انتخاب مسیری که او را هر چه بیشتر از خانه و خانواده دور‌تر کند، یکی از نخستین واکنش‌ها و طغیان‌های او علیه فرهنگ بنگالی حاکم در خانه است.
گوگول و خواهرش در آمریکا متولد شده و رشد یافته‌اند و بدیهی است که بیشتر از هند، با آمریکا عجین شده باشند.
تحول شخصیت محوری داستان در یک سوم پایانی رقم می‌خورد، جایی که برای رسیدن به خانواده و گذران لحظات خوشی و غم با خانواده رابطه‌ای دلنشین و خواستنی را ترک می‌کند. جایی خود لاهیری اشاره می‌کند که: «شاید یکی از دلایل شکل‌گیری این داستان خاطره‌ای بود که از دبستان داشتم. آن روزها هر وقت صدای خوردن قطرات باران به سقف بالکن کلاس می‌آمد، پسربچه‌های کلاس با لحن کشداری می‌گفتند: «چومپا» آسمان صدایت می‌کند. صدای اسمت درست مثل خوردن قطره‌ای باران به زمین است. این چه اسم اجق وجقی است که داری! بعدها هم همیشه پسرهایی که با من آشنا می‌شدند چند وقتی با نامم درگیر بودند.»

و شاید چکیدۀ این رمان را در همین یک جمله بتوان خلاصه کرد: «خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ، با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام .»

این رمان رو توی سفر مشهد خوندم و همدم خیلی خوبی برام بود. رمان را امیرمهدی حقیقت ترجمه کرده، که مترجم همۀ آثار لاهیری هم هست، نشر ماهی منتشرش کرده و قیمت چاپ جدیدش 48 هزار تومن هست. البته من 22 تومن خریده بودم دو سال پیش. رمانیه که به شدت توصیه می‌شه.

  • نسرین
هوالمحبوب
وقتی اوضاع یک جامعه، نا‌به‌سامان و آشفته است، رجوع مردم به سمت خرافه بیشتر می‌شود. خرافه‌پرستی، مربوط به فرهنگ و جغرافیای خاصی نیست. در میان تاریخ هر قوم و قبیله‌ای، در لا‌به‌لای صفحات تاریخ هر کشوری، مشتی از این خرفه‌پرستی‌ها به چشم می‌خورد. تجربه ثابت کرده است که انسان زمانی به دامن خرافه چنگ می‌زند که از هیچ محل دیگری امید نجات نداشته باشد.

سنت‌های خرافی، جایی هستند که مردم غصه‌های خودشان را در آن چال می‌کنند. وقتی فساد در رگ و پی حکومت رسوخ می‌کند، وقتی گروه‌های مبارز به اندازۀ همان حکومت فاسد به مردم ضربه می‌زنند، قساوت و سنگدلی، در کنار خرافه‌پرستی، یک ملت را از پا می‌اندازد.

مرگ در آند چه می‌گوید

داستان در کشور پرو و در کوهستان‌های آند اتفاق می‌افتد. جایی که گروهبان لیتوما و معاونش کارنیو، مامور برقراری نظم و امنیت آن هستند. در فراز نخست کتاب، ما با سه مرد مفقود شده مواجه هستیم که در چند هفتۀ اخیر به شکل نامعلومی ناپدید شده‌اند و گروهبان و معاونش در طی این چند هفته برای رمزگشایی این سه حادثه عملا کاری از پیش نبرده‌اند.

خط اصلی داستان ماجرای گم شدن این سه مرد است. اما در کنار آن ما روایت عاشقانۀ کارنیو از دوست دخترش مرسدس را نیز داریم و گه‌گاه گریزی به عملیات تروریستی گروه‌های مبارز نیز می‌زنیم.

منطقۀ آند قلب حوادث پر التهابی است که خواننده را به حیرت وا می‌دارد. از قساوت قلب تروریست‌هایی که به نام مبارزه با حکومت، مردم را به جان یکدیگر می‌اندازند و از خرافه پرستی‌های مردم منطقه و رسوخ آن در لحظه‌لحظۀ زندگی ساکنان منطقه، از رئیس پلیسی که هیبت یک رئیس مافیا را دارد و از میخانه‌داری که مردم را با شراب جادو می‌کند.

یوسا و قلم جادویی‌اش

مرگ در آند را یک اثر تاریک و در عین حال امیدبخش می‌نامند. درست است که کتاب در حد و اندازۀ دو شاهکار یوسا یعنی سوربز و گفتگو در کاتدرال نیست، اما می‌توان به عنوان یک اثر شاخص در ادبیات آمریکای لاتین مورد بررسی قرارش داد. اثری که سیاهی خشونت و خرافه را در میان ساکنان کوهستان به خوبی نمایش می‌دهد. در این کتاب بارها با تغییر راوی مواجه هستیم، روایت‌های اول شخص کارنیو از مرسدس، گه‌گاه به روایت سوم شخص تغییر می‌کند، روایت آنا آدریونا که با سوم شخص شروع میشود و در چندین جای مختلف به اول شخص تغییر می‌کند. کسانی که دستی بر قلم دارند؛ واقف هستند که تغییر راوی چه مصائبی برای نویسنده دارد.

تعلیق هنرمندانۀ یوسا، خواننده را تا آخر با خود می‌کشد، خواننده مشتاق دانستن است و یوسا با علم به این تشنگی، او ار یک نفس تا آخر با خودش همراه می‌کند. چیزهایی که من خواننده مشتاق دانستن‌اش هستم، کم نیستند، پرده برداشتن از راز گم شدن آن سه مرد، ماجرای کارنیو با مرسدس، عاقبت کارنیو و پدرخوانده و .....

خشونت و خرافه به اوج می‌رسد

در این اثر ، با گروه‌های مبارزی مواجه هستیم که بر علیه حکومت فاسد و ظالم قیام کرده‌اند، در ظاهر هدف آنها براندازی و سرکوب حکومت است اما با شگفتی تمام در نهایت متوجه می‌شویم که همین گروه‌های مدافع مردم چطور، به بهانۀ احیای کرامت انسانی و برقراری عدالت، مردم را به دست مردم، قتل‌عام می‌کنند. این کتاب به وضوع به قهقرا رفتن حرکت‌های انقلابی را نمایش می‌دهد. جایی که چریک‌ها برای کشتن خائنان، استفاده از گلوله رو هم جایز نمی‌دانند و اغلب آنها را به دست مردم سنگسار می‌کنند.

مردم به وجود آل و نگهبان کوهستان و هر چیز خرافی دیگری اعتقاد دارند، در میان چنین افرادی، گروهبان لیتوما که مصداق شرافت است و به راحتی با هر اعتقاد خرافی کنار نمی‌آید، باعث تعجب و شگفتی است.

جایی که لیتوما دربارۀ وجود آل از کارنیو سوال می‌کند، کارنیو جواب جالبی به او می‌دهد: «من هر چیزی را باور می کنم، گروهبان. زندگی کاری کرده که من از هر آدمی توی دنیا زودباورتر شده ام.»

گویی در میان این حجم از بدبختی و خشونت و فساد، خرافه‌ها تنها چیزی هستند که مردم توان یاری جستن از آنها را دارند. مردم اعتقاد دارند که هر اتفاقی که در طبیعت رخ می‌دهد، اعم از وقوع بهمن، سیل و ... نشانۀ خشم نگهبان کوهستان است، برای اینکه انسان در طبیعت دست برده و نظم آن را بر هم زده، کارهایی از قبیل پل‌سازی، جاده‌سازی مصداق این بر هم زدن نظم‌اند.

خرافه‌ها زمانی در بین یک ملت رسوخ پیدا می‌کنند که فقر ، جهالت، تعصب و فساد در آن جامعه بیداد کند. گاه لازم است تلنگری بهمان بخورد که دنبال نشانه‌هایی از این خرافه پرستی در دنیای شخصی خودمان باشیم.

یوسا را بهتر بشناسیم

جالبه که بدونین که یوسا در سن نوزده سالگی با خانومی ازدواج کرده که هجده سال سال بزرگتر از خودش بود، اما بعد چند سال جدا شدن و یوسا با بانو پاتریسیا ازدواج کرده که تا همین الان همسرش باقی مونده.

یوسا از دوستان نزدیک گابریل مارکز نویسندۀ معروف اهل کلمبیا هم بود که در سال 2003 این دوستی به دلایل سیاسی تیره و تار شد. در سال 2010 نوبل ادبیات گرفته و به خاطر همین رمان مرگ در آند جایزۀ ادبی پلانترا را از آن خود کرده است. مشهورترین آثار او گفتگو در کاتدرال و سور بز و جنگ آخرالزمان دختری از پرو است. اغلب ترجمه‌های آثار یوسا را عبدالله کوثری انجام داده است.

 

  • نسرین