گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت :: سفرنامه» ثبت شده است

هوالمحبوب


5دی- حرم


برای نماز عصر راهی حرم شده‌ایم. دلم می‌خواهد یک جای متفاوت را انتخاب کنم و با یک حال دیگری امروز نماز بخوانم و زیارت کنم. اما حرم غلغله است، بعد از نماز دعای کمیل خواهیم خواند و من ساعت شش و نیم با رفیعه قرار دارم. 
سر راه حرم نفری یک تسبیح می‌خریم. عاشق تسبیح‌های رنگی‌رنگی مشهدم. حتی اگر نیاز نداشته باشم، دوست دارم همیشه تسبیح بخرم. قبل‌تر‌ها برای سوغاتی جانماز و سجاده می‌خریدم. اما حالا اغلب کسانی که می‌شناسم، نمازخوان نیستند دیگر و جا نماز به کارشان نمی‌آید. تسبیح را برای دل خودم می‌خرم. تسبیح یک نشانه از مشهد است که یادم بیندازد چقدر هوس زیارت کرده بودم، که خدا چه جای خوبی پرتم کرد وسط مشهد و چقدر من معرفت دارم که حال خوب این چند روز را حداقل برای چند ماه حفظ کنم. که نمازم سر وقت باشد و کمی کمتر از قبل غر بزنم و کمتر عصبانی شوم. عادت کنم به دوست داشتن جهان، آدم‌ها و اتفاق‌ها را جدی نگیرم و هی بغض نکنم و افسرده نشوم. دعای کمیل را با مامان دوتایی می‌خوانیم. ساعت شش از حرم بیرون می‌زنم، به سمت فلکۀ برق تا برسم به رفیعه.
مسیر سر راستی است و رفیعه بعد از چند دقیقه، پیدایش می‌شود، سوار ماشینش می‌شوم و راه می‌افتیم توی خیابان‌های اطراف حرم. هر دو نفرمان وقت کمی داریم برای با هم بودن. برای همین نزدیک‌ترین آبمیوه فروشی را انتخاب می‌کنیم و می‌نشینیم. از زندگی و کار و سختی‌ها حرف می‌زنیم و از آقای صاد. 
آرزوی خوشبختی می‌کنم برایشان. خیلی دلم می‌خواد به همین زودی خبر یکی شدن‌شان را بشنوم. اما چاره‌ چیست وقتی همه چیز زیادی گران است و ما جوانیم و بی‌پول و ازدواج شغل و خانه می‌خواهد و خانواده‌ها توقع دارند و هزار و یک مشکل......
رفیعه آرام‌تر از چیزی است که تصورش را کرده بودم. فکر می‌کردم شیطنت‌هایش را توی دیدار اول‌مان ببینم. اما خبری از آن عکس‌های همیشگی نبود:)
با رفیعه خداحافظی می‌کنم و سوار مترو می‌شوم. مامان و آقاجون نگران بودند که توی این دیدار وبلاگی، گم شوم. توی مسیر برگشت هرچه زنگ می‌زنم هیچ کدام جواب نمی‌دهند. مطمئن می‌شوم که هنوز توی حرم هستند. دوباره برمی‌گردم توی حرم و هر دو تایشان را پیدا می‌کنم. گویا مامان نیم ساعتی است آقاجون را کاشته دم ورودی رواق و خودش جای دیگری نشسته، آقاجون حسابی کفری است. سعی می‌کنم آرام‌شان کنم و برای همین وسط دوتایشان راه می‌روم. تا برسیم هتل ماجرا حل و فصل شده. 
5 دی- هتل
رولت گوشت توی روغن شناور است. مامان سعی می‌کند نجاتش دهد، دو تا بشقاب تمیز می‌آورم و چشم می‌دوزم به غذا. هیچ میلی به خوردن ندارم. مامان غذا را لقمه می‌گیرد تا ببریم توی اتاق. شاید بعدا گرسنه شوم. بیشتر اهالی هتل ترک زبان هستند. توی لابی چایی می‌خوریم و من از مغازه‌های رو به روی هتل چند بسته شکلات زنجفیلی برای بچه‌های گروه می‌خرم. توی اتاق غرق کتاب می‌شوم تا اینکه با صدای خرو پف به خودم می‌آیم. امشب آخرین شب اقامت ما در مشهد است.

شش دی- حرم

حال عجیبی دارم، اینکه سفرمان تمام شده، ناراحتم می‌کند، بغضم زود می‌شکند. قبل از آمدن به هتل ساک‌ها را بسته‌ایم. بهار زنگ زده که رسیده‌ایم به مشهد و برای نماز توی حرم خواهیم بود. دلم پر می‌کشد برای دیدنش. بعد از هفت سال رفاقت مجازی، حالا که برای ماه عسل آمده مشهد می‌توانیم برای چند لحظه همدیگر را بغل کنیم. نماز را خودمان می‌خوانیم چون برای نماز جمعه فرصتی نیست. چهل و پنج دقیقه است که خطیب دارد خطبه می‌گوید. بعد از زیارت آخر توی مسیر بازگشت بهار زنگ می‌زند. توی مسجد گوهر شاد است و من به مامان و آقاجون نگاه می‌کنم. وقت تنگ است، کمتر از دو ساعت دیگر پرواز داریم. دلم می‌گیرد و به بهار می‌گویم قسمت نبود انگار. پا تند می‌کنم سمت در خروجی. دلم گرفته. از کوتاهی سفر ناراحتم. اما می‌دانم که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. فردا باید سر کلاس باشم.
دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرمای تبریز، کلاس و مدرسه. برای کوچولو‌ها.
آدم انگار دلش را توی حرم جا می‌گذارد و بر می‌گردد. از وقتی آمده‌ام بی‌قرارم. آشوبم توی حرم پایان گرفته بود. روزهای اول هم همه چیز خوب بود. اما اکسیر زیارت خیلی زود از روحم پر کشید. دلم گریه می‌خواهد. عمیق و زیاد و طولانی. می‌دانم که خبرهای خوبی توی راه است. آشوبم آرام خواهد گرفت.
ممنون که توی این چند پست همراهم بودید. امیدوارم خسته‌تان نکرده باشم. 

+تمام
  • نسرین

هوالمحبوب


همچنان 4 دی و همچنان طرقبه:

قرار بود از مشهد برای مامان، پالتو و مانتو بخریم. چون همیشه لباس‌های مشهد در کنار کیفیت خوب، قیمت مناسبی هم داشتند. مخصوصا لباس‌های نخی که همیشه کیفیت‌شان عالی بود. سال‌ها قبل که چند تیشرت نخی از مشهد خریده بودیم، هنوز قابل استفاده است و خراب نشده. روی همین پیش زمینه توی پاسا‍‌ژ‌ها بیشتر سراغ قسمت پوشاک می‌رفتیم. من تیشرت لازم نداشتم چون تابستان امسال کلی خرید کرده بودم. اما جنس تیشرت‌ها خوب بود و فیروزه(دوست خواهرم) چند تایی خرید. اما اغلب پالتوها جنس بنجل و به درد نخوری داشند. خلاصه پنج-شش تایی از مرکز خرید‌های بزرگ طرقبه را پا به پای راننده خوش اخلاق‌مان گشتیم ولی در نهایت مامان صاحب هیچ پالتو و مانتویی نشد.
سوال مهمی که در این مرحله برایمان پیش آمد، این بود که پس اهالی مشهد از کجا خرید می‌کنند؟ نمی‌شود که کل مغازه‌های یک شهر بنجل سرا باشد. قرار شد وقتی رفیعه را دیدم این سوال را ازش بپرسم. 
مانتوی ارغوانی که خریده‌ام خیلی دوست‌داشتنی است، کمی تنگ است و مامان بابتش اخم کرده. اما قول داده‌ام تا عید دوباره به وزن قبلی برگردم و تا آن موقع از مانتو استفاده نکنم.
خواهر فیروزه می‌گوید هیچ می‌دانید که کل این اجناسی که توی این مجتمع‌های بی‌در و پیکر هستن، توی خیابون جهاد (ما بهش می‌گیم نصف راه) تبریز خودمان پیدا می‌شود؟ یعنی هیچ چیزی نیست که سر ذوقت بیاورد و هیجان‌زده‌ات کند.
یکی دیگر از برتری‌های تبریز نسبت به مشهد، کیفیت اجناسش است، تبریز شهری است که همیشه اجناس لوکس و شیک در اغلب مناطقش پیدا می‌شود. توی این چند روزی که در مشهدیم، کتاب هم‌نام جومپا لاهیری را دست گرفته‌ام و عجیب به دلم نشسته است. توی پست بعد از سفرنامه بهش خواهم پرداخت. 

5 دی- حرم
صبح حوالی چهار بیدار شده‌ایم و بدو بدو خودمان را به حرم می‌رسانیم. نماز جماعت حرم آن هم نماز صبح کیف عجیبی دارد. مسیر هتل تا حرم با آدم‌هایی مواجه می‌شویم که  این ساعت از روز را در شهر خودشان، بی‌شک توی خوابند. آدمی که خودم باشد اگر روز تعطیلی باشد بی‌شک نماز صبحش قضا می‌شود. اما چه جذبه‌ای توی این مسیر هست که توی شیرین‌ترین مرحلۀ خواب، با تمام خستگی بلند می‌شوی، وضو می‌گیری و توی سوز سرد زمستانی راهی حرم می‌شوی؟
یک جورهایی انگار مشمول لطف خدایی. مقرب‌تری و خدا بیشتر هوایت را دارد. توی مشهد آدم‌ها مهربان‌تر می‌شوند. بیشتر همدیگر را درک می‌کنند. پدرم توی حرم با چند نفر سلام و علیک کرده، سخت است برایش که فارسی حرف بزند، یکی از این آدم‌ها عرب بوده و دیگری اهل یزد. حالا اینکه چطور با هم مکالمه برقرار کرده‌اند نمی‌دانم. اما توی این چند ساعتی که در حرم هستیم، برای اولین بار بود که زنگ نمی‌زد و نمی‌پرسید چه می‌کنیم! 
مامان بعد از نماز می‌نشیند به قرآن خواندن و راز و نیاز. من اما دلم پر می‌کشد که بایستم مقابل ضریح و حرف بزنم و گریه کنم. گفته‌ام این بار سنگینی‌ام را اینجا خالی می‌کنم. مامان توی زیرزمین است. من می‌روم داخل حرم مقابل ضریح. چشم می‌گردانم دنبال جای خالی. کز می‌کنم گوشۀ دیوار و چشم‌هایم می‌جوشد. می‌گویم خدایا خودت که می‌دانی، چه بگویم که ندانی؟ از سلامتی‌ای بگویم که ندارد؟ از آرامشی بگویم که ازمان دریغ شده؟ از دردهایی که قلمبه شده توی دلم؟ یا از دل پر درد مامان؟
می‌گویم و قطره‌های اشک سُر می‌خورند. می‌گویم برای تمام چیزهایی که ندارم و جایشان خالی است، این بار آمده‌ام تا اتمام حجت کنم. آمده‌ام که دست پر راهی‌ام کنی. یادم می‌افتد که مریم گفته برای قبولی‌مان هم دعا کن. دست‌هایم را بالا گرفته‌ام، تسبیح می‌گردانم و ذکر می‌گویم.
گوشۀ دنج حرم، زنی که نمی‌دانم اهل کجاست، با چشم‌های بادامی، گونه‌هایی برآمده، چهره‌ای دلنشین اما زجر کشیده، با چادری رنگ و رو رفته، دست‌هایش را به ضریح گرفته و زار و زار گریه می‌کند. ناله‌هایش برایم آشناست، هرچند نمی‌دانم دعایش به چه زبانی است. آنقدر ضجه‌هایش دردناک است که اشکم را در می‌آورد. می‌گویم خدایا حاجتش را بده. خدایا حاجت دل دردمندان را توی اولویت بگذار. ما پارتی دیگری غیر از خودت نداریم.
5 دی - هتل
از چهار و نیم تا هشت و نیم توی حرم بودیم، حالا برگشته‌ایم هتل صبحانه بخوریم. دیروز رستوران خلوت بود اما شب کاروانی توی هتل اسکان داده شده‌اند که صدایشان تمام هتل را برداشته، اتوبوسی که از شمال آمده و چهل مرد زائر با خودش دارد. پسرهای جوان انگار کن توی قهوه‌خانه نشسته باشند، با صدای بلند حرف می‌زنند و می‌خندند. مامان ترجیح می‌دهد کناری‌ترین میز را انتخاب کند تا کمتر تو چشم باشیم. صاحب هتل دیشب می‌گفت، همراه خودشان چند کیسه برنج آورده‌اند و سپرده‌اند برای صبحانه و شام و ناهارشان، برنج دم کنیم. مثل ما ترک ها هم فلاسک چای‌شان توی دست‌شان است. هر ظهر و عصر دنبال چایی هستند.

5 دی- مجتمع آرمان

بعد از کمی استراحت توی هتل، راهی گردش می‌شویم. این بار مقصدمان مجتمع آرمان است. مریم خیلی تعریفش را شنیده. نمای بسیار شیک و زیبایی دارد. چند مغازۀ اول را که دید می‌زنیم، یک جای عجیبب و غریب جلوی چشم‌مان سبز می‌شود. جایی شبیه غارهایی که توی کارتون‌ها دیده‌ایم. مامان می‌گوید از ما جلوی این غار یک عکس بگیر. خانمی می‌گوید، بفرمایید داخل جای قشنگیه. ورودی را می‌دهیم و داخل می‌شویم. انگار واقعا در دل یک کوه راه می‌رویم. غرفه‌های فروش سنگ‌ و انگشتر و بدلی‌جات توی غار برپاست. کمی جلوتر دختر عکاسی بدو بدو می‌آید و اصرار دارد ازمان عکس بگیرد. سه نفره می‌نشینیم و عکس‌مان را ثبت می‌کنیم. قرار می‌شود عکس را روی شاسی بزنند و نیم ساعت بعد تحویل‌مان دهند. 
امروز سالگرد ازدواج مامان و آقاجون است. داخل همان غار عجیب به یک آبشار قشنگ می‌رسیم که مقابلش کافی‌شاپ است. کیک و چایی می‌خوریم و سالگرد ازدواج را جشن می‌گیریم. مامان از اینجا خیلی خوشش آمده، بارها کل غار را بالا و پایین می‌کنیم تا بالاخره مامان رضایت می‌دهد که برویم. 
مقصد بعدی بازار رضاست. خرید خرده ریز برای بچه‌ها و سوغاتی برای دوستان من و سوهان برای خاله‌ها.
به هتل برمی‌گردیم تا ناهار بخوریم و بعد دوباره به حرم برویم.
  • نسرین

هوالمحبوب


4دی ماه 98- هتل

تازه چشم‌هایم گرم شده که آلارم گوشی دوباره چرتم را پاره می‌کند. تا صبح صدای خر و پف نگذاشته بخوابم. صدای گوشی را که خاموش می‌کنم، تا شش و نیم تخت می‌خوابم. صبح با صدای غرولند آقاجون بیدار می‌شویم که می‌گوید چی شد پس، قرار بود برای نماز صبح حرم باشیم که!

بعد از نماز و صبحانۀ مفصل، راهی حرم می‌شویم. حرم خلوت است، خلوت و آرام و دنج. به نسرین (شباهنگ) قول داده‌ام سر مزار آقای نخودکی برایش یس بخوانم. صدای خادمی را که دارد به یک زن جوان آدرس مزار را می‌دهد، می‌شنوم. همان صحن انقلاب و توی مسیر. زن‌‌های زیادی نشسته و ایستاده مشغول راز و نیاز هستند. می‌گویند آقای نخودکی حاجت می‌دهد. قبل‌ترها شنیده بودم برای بخت گشایی می‌روند به زیارتش؛ حالا گویا کارش را توسعه هم داده.
من به تلقین اعتقاد دارم، به انرژی مثبتی که توی کائنات رها می‌کنیم معتقدم. پس می‌نشینم و قرآن را باز می‌کنم: «یس و القرآن الحکیم .... »
یس اول را تمام کرده‌ام و از پشت پردۀ خیس چشم‌هایم خیره شده‌ام به ایوان طلا. زن جوانی دارد نحوۀ ختم یس در مزار آقای نخودکی را به چند زن دیگر شرح می‌دهد. گوش می‌شوم:
 «هفت آیۀ اول یس را می‌خوانی و نیت می‌کنی برای حاجتی که داری، وقتی قبول شد، بقیه‌اش را سر قبر  حاج‌آقا می‌خوانی.»
دفترم را باز می‌کنم و اسم تک‌تک کسانی را که التماس دعا داشته‌اند می‌نویسم. بعد از یس خواندن جلوی اسم‌شان تیک می‌زنم. من مطمئنم همه‌شان حاجت روا خواهند شد چون من با همۀ قلبم دعایشان کرده‌ام.
وسط ذکر مصیبت هستیم که یکی از خدام می‌گوید چه نشسته‌اید که قبر نخودکی، آن پایین در رواق دارالحجه است، و ما را به آسانسوری می‌رساند که مستقیم به دارالحجه می‌رود. زیرزمین حرم را دوست دارم، فضای سکر‌آوری دارد. خلسۀ شاعرانه‌ای که آدم را توی جهان بی‌بدیلی غرق می‌کند.
سنگ قبری آن پایین هست که می‌گوید جناب نخودکی همین‌جا دفن شده‌اند. حالا چند متر پایین و بالا خیلی توفیری ندارد. من همچنان نشسته‌ام و یس می‌خوانم و  جلوی اسم‌ها تیک می‌زنم.

4 دی ماه- هتل

صاحب هتل تبریزی است، با ما از همان اول ترکی حرف می‌زند. سفارش میز ما را قبل از بقیه می‌گیرند. غذای هتل را دوست ندارم. مامان می‌گوید، باید یک شب خودم برایشان کوفته تبریزی بپزم تا بدانند کوفته یعنی چه. غذاهای مامان مزۀ بهشت می‌دهد. با صاحب هتل مشغول گپ و گفت می‌شوم. می‌گوید بیست و پنج سال پیش به مشهد آمده و مجاور شده. حرف‌مان می‌کشد به زمان قاجار و تبعید اقوام کرد و ترک قشقایی به خراسان. برای همین است که خراسان هم ترک دارد، هم فارس و کرد و .... صاحب هتل، فارسی را با ته لهجۀ مشهدی حرف می‌زند. می‌گویم کاش یک سرآشپز تبریزی استخدام کنید. هیچ کجای ایران غذاهای تبریز را ندارد. حتی نان تبریز هم اغلب جاها پیدا نمی‌شود. توی این چند روز عادت کرده‌ام صبح و عصر و شام نان لواش بیات شده بخورم و دم نزنم.


4دی- طرقبه

دوست مریم و خواهرش، توی این سفر همراه‌مان هستند. بعد از ناهار قرار خرید گذاشته‌ایم. می‌خواستیم سری به خیابان‌هایی که مریم آدرس داده بزنیم. جلوی هتل راننده‌ای سراغ‌مان می‌آید و با کرایۀ ده تومانی، قرار است ما را به خیابان نواب ببرد. نواب همین خیابان پشت حرم است.
توی راه نظرمان تغییر می‌کند و راننده خیابان را دور میزند به قصد رسیدن به طرقبه. راننده مرد قوی هیکلی است با پوستی تیره و ته لهجۀ کرمانی. قیمت منصفانه‌ای می‌گوید و توی راه مدام از فروشگاه‌های طرقبه تعریف می‌کند. اهل رفسنجان است و توی رفسنجان باغ پسته دارد. هر کدام یک کیلو پسته ازش می‌خریم. کیفیت پسته‌هایش حرف ندارد. طرقبه را چرخ و واچرخ می‌کنیم به نیت خرید. اما چیز دندان‌گیری نیست. توی حراجی مانتوهای یک فروشگاه بزرگ، من و دوست مریم، مانتو می‌خریم. دو جفت کفش سنتی برای بچه‌ها، کیف دوشی برای خودم و السا. چند خرده‌ریز و تمام.
پیشنهاد رستوران شاندیز از طرف من مطرح می‌شود و از طرف مامان رد. مقصد بعدی هتل ا
ست. شام و خواب.

  • نسرین
هوالمحبوب

3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از درد و دل راهی شده. آقاجون آخرین مشهدی که رفته من هنوز به دنیا نیامده بودم. این سفر عجیب متبرک است.
دلم پر کشیدن و رها شدن می‌خواهد، صدای ضجه‌های زنی جوان از همین حوالی می‌آید. خواسته‌هایش را به زبانی می‌گوید که می‌شناسم. یاد مژده و شباهنگ هر لحظه با من است. جای خواهرم خالی است. این سفر روزی او بود.
دلم می‌خواهد مثل آن زن از ته دل ضجه بزنم و سبک شوم. اشک‌هایم سر بخورد و ذره‌ذره درد‌هایم را بگذارم توی بغل خدا و حس کنم آرام‌تر شده‌ام. احساس می‌کنم حرم نجات‌بخش است. هرچند که توی خانه هم می‌شود خدا را پیدا کرد، اما اینجا دل‌ها راحت‌تر وصل می‌شوند و دعاها بی‌واسطه به عرش می‌رسند. خاک مشهد دامن‌گیر است.
زن کنار دستی‌ تُرک است و مدام دخترش اسراء را صدا می‌
زند. نگرانم که آشوب پایان نگیرد. نگرانم که دل پرم را همین‌طور سنگین بردارم و به خانه ببرم.

3دی 1398-حرم-مقابل ضریح 

هیچ دقت کرده‌اید مدل زیارت آدم‌ها با هم فرق دارد؟ زنی جنوبی با چادری قرمز، دختر بچه‌اش را روی گردنش سوار کرده و هی‌هی کنان و ذکر گویان به صف جماعت زائر می‌زند و مثل صف‌شکن‌ها راهی برای خودش می‌سازد و جلو می‌رود. تلاشش برای لمس ضریح است. دختربچه از مادر هم ولع‌اش بیشتر است. بالاخره به فتح می‌رسند و ضریح را می‌گیرند. 
زنی عرب با چادری سیاه، پوستی تیره و چروک خورده، شلواری با حاشیه دوزی‌های قشنگ، چادرش را به گردنش گره می‌‌زند و هروله کنان به سمت ضریح می‌رود. 
زنان ترک ناله‌هایشان عجیب‌تر است، انگار مثل نوحه‌های ترکی بیشتر سوز و آه دارد، برای بیشتر ناله‌های ترکی بغضم می‌ترکد.
نشسته‌ام گوشه‌ای کنار کیف و کفش‌ها‌یمان، منتظرم مامان از زیارت برگردد. چشم می‌گردانم به گسترۀ خالی بین ضریح و جایی که نشسته‌ام. مامان با آن مقنعه و چادر نمازش، با بهت و حیرت دنبال من می‌گردد. صدایم را بلند می‌کنم ولی نمی‌شنود. وقتی دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش خیالش راحت می‌شود که گمم نکرده.
موقع توسل خواندن، مامان هرجا دختربچۀ کوچکی می‌بیند، یاد زائر کوچولویی می‌افتد که توی تبریز جا مانده. هر بار هم جوری با حسرت حرف می‌
زند که بغض می‌کنم. 
توی مسیر حرم تا هتل، به مغازه‌ها سرک می‌‌کشیم. به مشتی بنجلی‌جات که چپانده‌اند توی مغازه‌ها و به اسم سوغات به ریش خلق‌الله می‌بندند. چند زن عرب از دور پیدایشان می‌شود. هر کدام یکی دو تا پتوی گلبافت به دست دارند، گمانم سوغات خریده‌اند. شاید اینجا همه چیز برای عرب‌ها ارزان است، حتی گاهی .....

3دی-بازارچه طبرسی-ده شب

بعد از شام آقاجون به اتاق رفته تا بخوابد. من و مامان راه افتاده‌ایم دنبال قند و چای خشک. مامان می‌گوید توی همان کوچه‌ای که هتل داریم، یک مغازه چای خشک می‌فروخته اما هرچه چشم می‌گردانیم پیدایش نمی‌کنیم. از هتل تا حرم چند دقیقه بیشتر راه نیست. دلی‌دلی کنان می‌رویم تا بازارچه طبرسی، مامان عاشق سرک کشیدن به جاهای ناشناخته است، پله‌ها را پایین می‌رویم و با انبوهی از مغازۀ بنجل فروشی مواجه می‌شویم. پسر جوانی تلاش می‌کند به ما جانماز بفروشد، می‌گوید این جانماز‌ها ارزان است دانه‌ای سه تومن، چیز گران هم بخواهید دارم، دانه‌ای ده تومان. مامان کلا محل نمی‌گذارد، توی مشهد مجبورم جای سه نفر حرف بزنم. چون مامان و آقاجون فقط شنوندۀ صحبت‌های فارسی هستند و هرگز جوابی به زبان فارسی نمی‌دهند!
کوچه پس کوچه‌های خیابان طبرسی حس و حال غریبی دارد. مشهد شهر هزار ملت است، عرب و کرد و ترک و فارس و بلوچ، آدم‌هایی با زبان و پوشش و رفتاری منحصر به فرد، توی کوچه پس کوچه‌های مشهد سرگرمند. یکی دنبال اتاق خالی است، دیگری مشغول خرید سوغاتی، و یکی هم مثل ما فقط مامور دید زدن مغازه‌هاست. هوا سرد است. طاقتم که طاق می‌شود به مامان پیشنهاد می‌دهم برگردیم. سر راه توی همان کوچه که مامان گفته بود، چای خشک پیدا می‌کنیم. از مغازۀ رو به رویی قند می‌خریم و به هتل برمی‌گردیم. بعد از چهل و پنج دقیقه انتظار بالاخره یکی از خدمۀ ترک زبان هتل، آ‌ب جوش را به اتاق‌مان می‌رساند و من مامان را برای خوردن چای شبانگاهی بیدار می‌کنم. دیر خوابیدن باعث می‌شود نماز صبح حرم را از دست بدهیم. 
  • نسرین

هوالمحبوب


برای دی ماه امسال، هیچ برنامۀ سفری نداشتم، یعنی اصولا اونقدر گرفتار پروسۀ کاری هستم که به سفر فکر نمی‌کنم. هفتۀ پیش که خانواده راهی مشهد بودن، هرچی اصرار کردن که توام بیا، گفتم نه، من دو روز مرخصی نمی‌گیرم برای دل خودم که بچه‌ها از درس بیوفتن. اونا بدون من رفتن، ولی مشهد مه‌آلود بود و هواپیما نتونست بشینه.
وقتی برگشتن تبریز غم رو تو نگاه تک‌تک‌شون می‌خوندم. حالا که هوای مشهد مساعد شده، شرکت هواپیمایی بهمون اطلاع داده که سه‌شنبه می‌تونه برامون بلیط رزرو کنه. با مامان رفته بودیم کافی‌شاپ، تو راه برگشت راجع به سه‌شنبه بهم گفت. یهو دلمو زدم به دریا و به خواهرم زنگ زدم که برای منم بلیط بگیره. چون تا سه‌شنبه تعطیلیم و فقط چهارشنبه رو باید مرخصی بگیرم. وقتی مریم زنگ زد و گفت بلیط برای سه‌شنبه جور شده، یه جونی دوید تو رگام. انگار هنوز باورم نشده بود که دارم می‌رم مشهد.
سه‌شنبه نماز عصرتو حرم خواهیم بود ان‌شا‌الله:)
از اون سفر یهویی‌ها و دعوتی‌هاست که می‌دونم طلبیده شدم. هر بار که می‌رم مشهد، یه حس غریبی دارم. حس خوب و بد توام می‌شه با هم. دو سال پیش که تابستون با دوستام رفته بودم، چندان سفر خوشی نبود، یعنی نتونستم خودم رو سبک کنم و برگردم. یه چیزی تو وجودم سنگینی می‌کرد که بارش رو تا همین لحظه دارم با خودم می‌کشم. برای همتون دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم در کنار تمام غم‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نشدن‌ها و نرسیدن‌ها، یه حال خوبی برای ادامه دادن پیدا کنید، یه نوری که بهتون جهت بده برای بهتر شدن زندگی. خیلی دلم می‌خواست دوستان مشهدی رو توی این سفر ببینم. امیدوارم برنامه‌هاشون جور باشه و بتونیم یه قرار بذاریم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق مشهد و امام رضا و حال خوب این سفر بودم. و قبل از این سه بار قسمت شده بود برم مشهد. هر سه بارش رو هم از طریق دانشگاه و با دوستان دانشگاهی ام رفته بودم. آخرین بار آبان سال 89 بود که با چهار تا از بهترین دوستام رفته بودم و بهترین خاطره ی سفر برام رقم خورده بود.

اون سال توی هتل پردیس اقامت داشتیم و روز و شبمون رو توی حرم میگذروندیم و کلی حال خوب نصیب مون شد. چندین ماه بود که به خاطر اوضاع خراب روحی آرزوی مشهد داشتم ولی هیچ رقمه امکانش نبود که خانوادگی بریم. تنهایی هم دل سفر کردن نداشتم و موقعیت سفر دوستانه هم دیگه جور نبود چون دانشگاهی در کار نبود. یه شب که توی گروه مون با بچه ها حرف می زدیم خیلی یهویی الی گفت که از طرف شرکت دارن می فرستنش مشهد و هتل رو هم براش رزو کردن، یک آن فوران اشک بود و غلیان احساس و دیگه نفهمیدم چیزی. فقط از ته دل خواستم که منم قسمتم بشه. تا اینکه الی گفت که برای یه نفر هم جا دارن و اگه دوست داشته باشم میتونم باهاشون برم. اونها خانوداگی عازم بودن یعنی مادر و خواهرش هم همراهش بودن. چیزی که از خدا می خواستم و در عرض چند روز برآورده شده بود. مرخصی گرفتم و با همدیگه راهی شدیم. خدا همه چی رو فراهم کرده بود. یه سفر هیجان انگیز با قطار. یه سفر با آدم هایی که بهم خوش میگذشت. بعد 23 ساعت رسیدیم مشهد. هتل مون یکم با حرم فاصله داشت ولی جای دنج و راحتی بود. در واقع سوئیت هفت نفره ای بود که ما چهار نفر توش حسابی خوش گذروندیم:)

مامان الی مث همه ی مامانا خیلی نگران و دلواپسه. همش نگران بود توی حرم گم بشیم و نتونیم پیداش کنیم:) مدام حواسش بهمون بود و دست یکی مون رو تو دستش می گرفت و دنبال مون میومد. حرم اونقدر شلوغ بود که برای نفس کشیدن هم مجالی نبود ولی ما اونقدر پیگیر امام رضا بودیم که آخرش تونستیم یه زیارت حسابی بکنیم. غذای امام رضام نصیب مون شد و برای حاجت روایی همه دعا کردیم.

توی این سفر تنها چیزی که از خدا خواستم آرامش قلبی بود. برای خودم و برای تک تک آدم هایی که می شناختم. برای شفای همه ی مریض ها مخصوصا برای مامان گلاره ی عزیز، برای گمشده ها مخصوصا برای مژده ی عزیزم که خیلی وقته گم شده توی این روزگار وانفسا. برای حال خوب همهمون. دلم حسابی باز شد و وقتی بر میگشتم دیگه اون آدم قبل نبودم. انگار یه خون تازه ای تو رگ هام جریان داشت. یه روح تازه ای در من دمیده شده بود. یه انرژی مضاعف که خیلی وقت بود منتظرش بودم. امیدوارم تمام اون چیزی که عهد کردم رو به نحو احسن انجام بدم و لیاقت دوباره دیدن حرم اقا رو به زودی پیدا کنم.

 


  • نسرین