گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

هوالمحبوب 


می‌گفت چرا هی می‌خوای خونریزی راه بندازی؟ رها کن بره. رها کردن دقیقا کاری بود که بلد نبودم. یه جایی اومدم نشستم حساب کردم دیدم نه، این درست نیبست که بلد نیستم. یه چیزی عمیق‌تر از این باید در جریان باشه. چون به وقتش تونستم یه چیزهایی رو رها کنم. به موقع هم رها کردم. یه جور لج کردن بود شاید. که چرا باید این چیز به خصوص مال من نباشد؟ نمی‌خواست؟ مهم نبود، همین که من می‌خواستم باید مال من می‌شد. 
دوست داشتن آدم را شجاع می‌کند. آدم وقتی کنار کسی قرار گرفت که دوستش دارد، می‌تواند بزرگترین فداکاری‌ها را انجام بدهد. حتی اگر مسیری که انتخاب کرده غلط باشد. شاید توی سی و پنج سالگی نترسم از گفتن اینکه در عشق هیچ وقت خوش‌شانس نبودم. همیشه ترسوها به پستم خوردند. تلۀ مهرطلبی دست و پایم را زنجیر کرد و نتوانستم سره را از ناسره تشخیص دهم.
یک جنونی در آدمیزاد هست که می‌خواهد میوۀ ممنوعۀ زندگیش را هر طور شده گاز بزند. من سهمم را از میوۀ ممنوعه گرفتم. شیرین بود. تمام تنم را تسخیر کرد. دوستش داشتم. حتی به غلط! 
دیشب که داشتم لا به لای چرک و خون حاصل از یک اتفاق تلخ غوطه می‌خوردم به خودم نهیب زدم، چرا حالت بد است؟ مگر قبلا بارها و بارها ثابت نشده بود که آدم نیمۀ راه است؟ مگر بارها و بارها دستت را زیر سنگ نگذاشته بود؟ مگر نمی‌دانستی که همه چیز با او باید در سطح اتفاق بیوفتد؟ هر چیز عمیقی می‌ترساندش.
تو مسول او نبودی. نمی‌توانستی وادارش کنی به جنگ دراماهای کودکی‌اش برود. به تو ربطی نداشت که مانیفست زندگی‌اش چیست. تو فقط مسول خودت بودی. مسول حفظ امنیت و آرامش خودت. 
امروز که استوری هادی را دیدم، با تمام صورت خندیدم. برای مهتاب نوشته بود. زنی که دوستش دارد. می‌گفت اگر کسی را دوست داری، باید با صدای بلند بگویی. باید به دنیا اعلام کنی که می‌خواهی با محبوببت توی این جشن باشکوه برقصی.
برای مهتاب که چنین مرد شجاعی توی زندگی‌اش داشت خوشحال بودم. مردهای شچاع معشوق‌شان را هزار درجه زیباتر می‌کنند. من هیچ مرد شجاعی توی زندگی‌ام نداشتم. دو معشوق نصفه نیمۀ زندگی من، همیشه ترسیده بودند از داشتنم. از بلند و رسا دوست داشتنم. تقصیر آنها نبود که کوچک بودند، تقصیر من بود که آنها را انتخاب کرده بودم. 
من همیشه خودم بودم که دست کشیدم روی سر خودم، زخم‌هایم را بستم، چنگ زدم به ویرانه‌های روحم، التیامش دادم. 
باورم شده که قوی هستم. بعد از اتفاق دیشب، بعد از جسم خراب و داغان امروز، بعد از دوباره زیر سرم رفتن، فهمیدم که دیگر فرصت چنگ زدن به هر چیزی را ندارم. باید بگذارم و بروم. باید یاد بگیرم به چند لحظه خوشی نمی‌ارزد. آدمی که دردهای بزرگ روحت را نمی‌فهمد، آدمی که همیشه و همیشه سعی می‌کند فرار کند از بحث، آدمی که حاضر نیست حتی اسم درخوری برای رابطه بگذارد، باید برود به درک. 
این وسط فهمیدم که مسبب خیلی از رنج‌های زندگی خودم هستم. اگر یک جایی رها می‌کردم و دیگر به پیوند دوباره اصرار نمی‌کردم، شاید قدرم دانسته می‌شد. 
امشب علی‌رغم رنجی که دارم مزه‌مزه می‌کنم، حس خوشایندی هم دارم. حس خوشایندی که از دانستن نشات می‌گیرد. قرار نیست چون سی و اندی سال از زندگی‌ات گذشته پس، اشتباه نکنی. من اشتباه میکنم و تلاش می‌کنم جبرانش کنم. چه تضمینی وجود دارد که اگر همه چیز درست و اصولی پیش برود، حال بهتری خواهم داشت؟ من حتی گاه اشتباهات دردناکم را هم دوست دارم. 
  • نسرین

هوالمحبوب 


هیچ کس روح عریانم را ندید، اما تو تا حد زیادی نزدیکش شدی. هیچ کس نتوانست قدر تو برایم عزیز شود، که ساعت‌های متمادی نگاهش کنم و از دیدن تصویر لبخندش خسته نشوم. هیچ کس آنقدر عمیق نشد در من، که برایش نامه بنویسم و سال‌های سال نگهشان دارم. کس دیگری جز تو، توی زندگی‌ام نبود که حاضر باشم بنشینم مقابلش و ساعت‌ها از فیلم و کتاب و ادبیات حرف بزنم، بی‌آنکه خسته شوم.

من در تو چیزی را جسته بودم که گمان می‌کردم از آن من است. حس امنیتی که دلچسب بود، مالکیتی که منحصر به فرد بود. 

من عمیق‌ترین زخم‌هایم را نشانت دادم و تو عمیق‌ترین مهرت را نثارشان کردی. در آغوشم کشیدی بی‌آنکه بابت سبک‌سری‌هایم سرزنشم کنی، حمایتم کردی بدون اینکه حس شرم به من بدهی. 

گمان می‌کردم روح‌مان آشنای هم هست. آنقدر آشنا بودی که از آن آذر ماه کذایی، رفیق گرمابه و گلستانم باشی. 

تو تنها کسی بودی که برایم شعر گفت. اما دروغ چرا الهام هم پیش‌تر شعری برایم سروده بود. دوست داشتم بودنم برایت حیاتی باشد، دوست داشتم پیوندمان ناگسستنی باشد. 

گمان می‌کردم اگر غرهای زنانه‌هام را غلاف کنم، اگر چیزی بیشتر از آن تماس‌های شبانه نخواهم، کنارم می‌مانی و این مهر دل‌گرم‌مان می‌کند.‌

این بار هم اما، شلتاق کردی. تصورت از قلب چیست؟ مقداری ماهیچه و مشتی رگ و اندکی خون؟ یا عنصر حیاتی بدن؟ یا دلی که در ادبیات وصفش کرده‌اند که در جفای معشوق می‌شکند؟ 

من کنار همهٔ چیزهای خوبی که در رفاقت با تو مزه‌مزه کردم، عمیق‌ترین تحقیرها را متحمل شدم. بی‌آنکه ککت بگزد. تحقیر شدن چیزی بود که عامدانه به من تحمیل کردی.

چندین سال رفاقت اینقدر شناخت از من به تو داده بود که بدانی، چه حرفی، چه حرکتی، در کدام لحظه ویرانم می‌کند. 

و تو چقدر سنگدلی که راحت و بی‌دغدغه کنار می‌آیی. چقدر راحت سر بزنگاه کنار می‌کشی و آدمی را در اندوه تنها می‌گذاری. 

قبل‌ترها گفته بودم که خودخواهی. آنقدر که زخمی که می‌کنی، سرت را به زیر انداخته و پی خود می‌روی. آسوده بی عذاب وجدانی که گاه به گاه دردت بیاید. 

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۹
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب 


هوا داغ است، سوتین، نفسم را بند آورده، دل‌دل می‌کنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که می‌آیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون می‌کند. 

کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کرده‌ام، توی چت‌مان ریپلای زده و چیزکی نوشته. می‌خواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر می‌گذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام خشمگین باشم. دلم همیشه بی‌صدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک می‌دیدم که کسی را در مهمترین روز زندگی‌اش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگی‌اش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیه‌ای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیه‌اش را خبر دهد. من بی‌صدا رانده شده بودم در حالی که فکر می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی محبت می‌کردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه می‌یافت. چون کودکی‌ام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر می‌کردم باید آدم‌ها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از  توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت می‌دهم و تو صدایت در نمی‌آید؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ چرا ساکتی؟

وقتی کسی اذیتم می‌کند، سکوت می‌کنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم‌. شاید هیچ کس حتی خود فعلی‌ام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان می‌کردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانه‌اش بگذاری و حرف بزنی، بی‌آنکه لحظه‌ای پشیمان شوی از حرف زدن. 

اما وقتی دو بار بابت درددل‌هایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانه‌هایم را عوض کنم، یا بروم‌ توی لاک تنهایی. حالا حرف‌هایم را می‌نویسم و قبل از سین شدن، پاک‌شان می‌کنم. اینطوری هم حرف زده‌ام و هم کسی از رنجم بو نبرده.

احساس ناامنی، لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. حس می‌کنم توی هیچ رابطه‌ای جا ندارم. غمگینم و جایی برای فریاد زدن اینهمه غم سراغ ندارم. شانه‌هایشان را از من دریغ می‌کنند آنها که عمری روی شانه‌هایم گریسته‌ بودند. 

دلم می‌خواست کسی را برای این روزهای شوم بی‌کسی داشتم که بی‌مهابا برایش حرف می‌زدم و نمی‌ترسیدم از قضاوت شدن. 

غمگینم که آخرین سنگرم را از دست داده‌ام. غمگینم که هر آنچه محبت می‌پنداشتم، دروغ بود و ریا بود و تظاهر. 

کاش می‌شد اینطور وقت‌ها، کش رابطه‌ای را از ابتدا کوتاه کرد، جلوی ادامه‌دار شدنش را گرفت. 

من بلد نبودم، دوست خوبی باشم, بلد نبودم وقت تنهایی غمخوار خوبی باشم، بلد نبودم روزهای غمدیده کسی را شاد کنم، بلد نبودم وقت بریدن از همهٔ دنیا، بار رابطه را تنهایی به دوش بکشم، بلد نبودم که یار خاطر باشم نه بار خاطر. بابت همهٔ چیزهایی که بلد نبودم متاسفم. بلد نبودم غر نزنم، دعوا نکنم، ببخشم و سکوت کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم.

قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه.

یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم! 

حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم. 

الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعارهای قشنگ بدیم، پز روشنفکری و مبادی آداب بودن برداریم. دریغ از یه اپسیلون عمل به همون شعارها. 

به وقتش یه جوری افسار پاره می‌کنیم و همدیگه رو می‌دریم که انگار هزار ساله خون اجدادمون گردن همدیگه است!

اونی که همیشه از قدرت کلمه حرف می‌زنه و بهتون توصیه می‌کنه حرف بزنین و مشکلات‌ رو با گفتگو حل کنید، ای بسا خودش پای عملش تو این مورد لنگ بزنه! (انگشت اتهامم اول سمت خودمه.)

دیگه هیچ کدوم‌مون شبیه حرفای قشنگی که می‌زنیم نیستیم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


حالم خوب نیست. از دیروز که آن دو تا بستنی را خوردم و میل به غذای خوشمزه‌ای که پخته بودم نکشید، فهمیده بودم حالم خوب نیست. دل درد و دل پیچه امانم را بریده. شب تا صبح از درد نخوابیدم. مسیر اتاق تا WC را ده‌ها بار رفتم و آمدم. کاش آن دو تا بستنی لامصب را بالا می‌آوردم تا کمی بهتر شوم. 

شاید تب هم اندکی دارم. دهانم طعم زهرمار می‌دهد. مامان اصرار دارد ببردم دکتر. می‌گویم حوصله‌اش را ندارم. می‌گوید چون حال و حوصله نداری، دارم اصرار می‌کنم. 

ورقه‌ها تلمبار شده، گروه بچه‌های دوازدهم پر از سوال است، نای جواب دادن ندارم. 

جسمم داغان است و روحم بدتر. 

زیستن در بیماری، زیستن در رنج، آدمیزاد را عاصی می‌کند. حالا نشسته‌ام توی درمانگاه تا مامان با سرم و آمپول برگردد.


  • نسرین

یه جایی تو سریال شیدایی(چند سال پیش از شبکه سه پخش می‌شد.) گلاره به آتنه می‌گه، هر دختری حداقل چهل روز اول ازدواجش خوشبخته، ولی من همون چهل روز رو هم خوشبخت نبودم. چون خیلی زود فهمیدم شوهرم قبل از من، زن داشته، بچه داشته! 

امروز به مامان گفتم هر پسری هر چقدرم روانی و بد خلق و فلان باشه، لااقل سر خواستگاری، سر قرار اول، سعی می‌کنه خودشو موجه جلوه بده!

آره خلاصه، من با یه دکترِ بی‌اخلاق سر قرار رفته بودم. اونقدر هنگ کرده بودم از رفتارش که نتونستم جوابی به بی‌اخلاقی‌اش بدم. فقط دست مامان رو گرفتم و‌ زدم بیرون. 

شما فکر کن دکتر مملکت باشی، مادرت چند ماه پشت سر هم برای خواستگاری زنگ بزنه خونهٔ یه دختری و تو توی قرار اول داد بکشی سر دختره و مادرش که چرا بیست دقیقه دیر رسیدین! 

اونم قراری که ساعتش رو ننهٔ خودت اشتباه متوجه شده و طرف مقابل رو یک ساعت علاف خودش کرده! 

پسره می‌گفت شما نمی‌دونین مادر من پیرزنه و نمی‌تونه سرپا بایسته؟

راستش ما علم غیب نداشتیم از پشت تلفن سن و سال مادرش و وضعیت جسمانی طرف رو‌ حدس بزنیم، ولی خودش هم نمی‌دونست که بهتره جای مادر پیرش، یکی از خواهرهاش رو بیاره سر قرار؟ نمی‌تونست مادرش رو ببره بنشونه تو کافه و براش یه چایی بخره، عزت و احترامش رو حفظ کنه تا ما برسیم؟ 

حالا بعد از پرخاش‌های فراوان درست جلوی در ورودی، برگشته بهمون می‌گه نیازی نیست بریم کافه، همینجا دو کلمه حرف می‌زنیم می‌ریم:)))

چرا؟ چون اعتقاد داشت جلسه اول برای اینه که منو ببینه و برانداز کنه، اگر پسند کرد، زنگ بزنه قرار دوم رو بذاره واسه صحبت. 

همون لحظه بود که دست مامان رو گرفتم و وسط حرف زدن‌هاش از مجتمع زدم بیرون. 

و پشت سرم داد زدم تو رو خدا بهم زنگ بزن عن آقا:)))

پسرهای شهرم واقعا نرمال نیستن. حداقل اونایی که سر راه من قرار می‌گیرن از دم یه چیزی‌شون می‌شه. کاش از پسرهای نرمال شهرتون بهمون قرض می‌دادین:)))

  • نسرین

هوالمحبوب 


سه جلسه است که هربار سیصد تومن می‌دم و می‌شینم جلوی تراپیستم و از حجم مشکلاتی که منو رسونده به اتاقش حرف می‌زنم. ولی هنوز تموم نشده. هر جلسه یک ساعت و خرده‌ای طول می‌کشه و در طول جلسه فقط منم که حرف می‌زنم. 

دلژین راست می‌گفت، نشونه‌ها همیشه خودشون رو به رخت می‌کشن ولی تویی که تلاش می‌کنی خودتو بزنی به کوری تا نبینی. تا فکر کنی هنوز فرصتی هست. 

دیگه نمی‌خوام کور و کر باشم. پریشب که بهش گفتم خداحافظ، گفت چرا؟ ما که خوب بودیم. گفتم خداحافظ چون نمی‌خوام همیشه اونی که جا می‌مونه من باشم. بذار یه بارم من رفتن رو مشق کنم. شاید وقتی جامون عوض شد، وقتی اندازهٔ من سوختی، بفهمی چی کشیدم وقتی بی‌خبر رفتی. وقتی بی‌دلیل رفتی، وقتی همهٔ زورم رو زدم که بهت ثابت کنم چقدر خوب بود همه چی....

از اینکه بهم حق بدی حالم به هم می‌خوره، از اینکه بگی می‌فهمم منزجرم. من فقط می‌خوام برم تا تو‌ اون طعم لعنتی رو بچشی. که به قول حامد غربت کسی نباشی که تو رو وطن دیده. من بی‌وطن بودم رفیق. خیلی بی‌وطن و آواره بودم که بهت پناه آوردم. 

اما توام دقیقا همون زهری رو بهم چشوندی که هزار شب سر رو شونه‌ات گذاشته بودم و از تلخی‌اش گریه کرده بودم. 

تلخ و پوچ و غرق غربتم. گم شدم وسط سیاهی‌هایی که دارن خفه‌ام می‌کنن. شخم زدن گذشته فایده نداره. نشونه‌ها قوی‌تر از هر چیزی‌ان. 

من به خودم باختم. 

من همیشه دلیلی برای گریه کردن دارم، اما این بار بی‌شونه‌ای برای همدردی. بی‌‌هم‌دردی برای صحبت. 

اونقدر گریه دارم که نمی‌دونم از کجا شروع کنم. 

کاش می‌شد خودمو بشکافم و‌ دیگه از نو نبافمش. مچاله کنم و بندازم یه گوشه و تموم بشم. 

  • نسرین